eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
851 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
. 📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_دوم ✍🏻با نفرت می گویم : _بیا برو دنبال کارت ! با وقاحت زل می زند به چشمانم
. 📙 ◀️ ✍🏻باورم نمی شود! هنوز هم همان حیاط است باغچه ی بزرگش پر از درخت و گل و گلدان های شمعدانی و حسن یوسف ، حتی حوض کوچکش هم پابرجاست نفس عمیقی می کشم و با صدای دختر حاج رضا به خودم می آیم : +بفرمایید بالا مهربان است ! مثل لاله چشمم می افتد به تخت چوبی کنار حیاط که زیر سایه ی درخت هاست و فرش دست بافتی هم رویش پهن شده . _میشه اینجا بشینم ؟ +هرجا راحتی ، میام الان _مرسی نفسی عمیق می کشم و روی تخت کنار حیاط می نشینم.خسته ی راهم و منتظر نمی دانم چرا و چطور به اینجا رسیدم اما دلم می خواهدش . انگار مادر حضور دارد و نگاهم می کند ، عزیز هست و برایم پشت چشم نازک می کند انگار برگشته ام به تمام روزهای خوبی که بی مهابا گذشت ،صدای مادر توی گوشم زنگ می زند "دختر که از درخت بالا نمیره خوب باش پناهم ، بیا ماهی گلی ها رو بشمار " بعد از او دیگر هیچکس نگفت "پناهم" انگار فقط پناه خودش بودم و بس، شاید هم برعکس حوض آبی رنگ را انگار گربه ها لیس زده اند که اینطور خلوت و خالی شده احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر می گفت اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد ! انگار زمان کندتر از همیشه می گذرد ، بی دلیل بغض می کنم .اگر قبولم نکنند کاش ته همین کوچه ی بن بست برای همیشه در خاطرات دور و شیرینم مدفون می شدم اصلا ! راستی کسی هم هست که برای نبودنم چله بگیرد !؟ صدای قدم هایی می آید و دستی رو به رویم دراز می شود . بفرمایید ، شربت آلبالوی خونگی چشمانم به نم نشسته اما با لبخند لیوان را برمی دارم و تشکر می کنم. می نشیند کنارم ، شربت را مزه می کنم و می گویم: _خوشمزست نوش جان ، مامانم عادت داره که هنوز مثل قدیما خودش شربت و مربا و رب و این چیزا رو درست کنه _عالیه چهره اش دلنشین است ، اجزای صورتش را انگار طراحی کرده باشند همه چیزش اندازه و خوش فرم است و چشم های عسلی رنگش بیش از همه جذابش کرده چشمکی می زند و می پرسد :پسندیدی؟ لبخند می زنم و او دوباره می پرسد: +مسافری؟دلم هری می ریزد ، تازه یاد شرایط فعلی ام می افتم و با استیصال فقط سرم را تکان می دهم سینی خالی را روی پایش می گذارد. _از کجا فهمیدی که مسافرم؟! از چمدون به این بزرگی _راست میگی انگشتم را دور لبه ی لیوان می چرخانم. +از کجا میای ؟ _ مشهد همین دو سه ساعت پیش رسیدم!خسته نباشید حالا چرا به این سرعت خودت رو رسوندی اینجا ؟نکنه طلبی چیزی از بابای من داری ؟ می زنم زیر خنده از لحن بامزه اش .شالم سر می خورد و می افتد _نه بابا چه طلبی ! قصه ش مفصله بسلامتی ،راستی اسمت پگاه بود ؟ _پناه ، و تو ؟من که قدسی ابرو هایم بالا می رود ولی خیلی عادی می گویم :خوشبختم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ _اصلا ! راحت باش خب پس شما یکم نا راحت باش گیج می شوم و می پرسم : _یعنی چی ؟ یعنی بابای من مذهبیه عزیزم ،معذب میشه شما رو اینجوری ببینه لبخند مهربانی ضمیمه ی صورتش می کندیه لطفی کن وقتی اومد شالت رو سرت کن ، هرچند این حیاط همینجوری هم از خونه های دیگه دید داره یکم ،می بینی که من هنوز چادر سرمه _اوه ، معذرت با شنیدن صدای زنگ سریع لیوان توی دستم را روی تخت می گذارم و شالم را درست می کنم هرچند باز هم طبق عادت موهایم بیرون زده اصلا مگر می شود از این بسته تر بود !؟ در را باز می کند وخانوم و آقای مسنی داخل می شوند . از همین فاصله هم چهره های مهربان و خوبی دارنددخترشان آرام چیزی می گوید و با دست مرا نشان می دهد به احترام می ایستم ، حاجی همانطور که سرش پایین است سلام می دهد ولی همسرش چند لحظه ای به صورتم خیره می شود و بعد مثل آدم های بهت زده چند قدمی جلو می آید.. 📝نویسنده: الهام تیموری ⏪ ... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آوزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه آمده بود با یک کوه حرف و خبر داغ، دسته گل نرگس و قیمه نذری زری خانم ،مادر شوهرش. شاید توی این دنیا تنها کسی که به علایقش اهمیت می داد همین ترانه بود و بس. با دستی که به شانه اش خورد حواس پرت شده اش را جمع کرد. _ریحان جون دیدی که خدا چقدر زود حاجت شکمو میده؟! _شما هم واسطه ای نه؟ _شک نکن!والا انقدری که زری خانوم از دور هوای تو رو داره ها یه وقتایی لجم می گیره ازت... _چیه خواهری یکیم پیدا شده ما رو یاد می کنه تو ناراحتی؟ _ناراحت که نه چون بالاخره از من هیچی کم نمیشه ولی خب گفتم که در جریان حسادتام باشی! و چقدر همیشه حسرت زندگی جمع و جور خواهرش را می خورد که از بعد ازدواج با مادرشوهرش زندگی می کردند و با همه ی سادگی و سختی خوشحال و دور هم بودند،برعکس خودش که ناخواسته اسیر تجمل پوچ خانواده ارشیا شده بود،هر چند مادر و برادرش ایران نبودند اما زخم زبان از دور هم شنیده می شد و خنجر می زد بر دل نازکش! آلبوم گوشی ترانه را می دید که پر بود از عکس های دو نفره و خندانش با نوید ... خداروشکر تار می دید!گاهی همینقدر حسود می شد ...حتی بیشتر از شوخی های غیرواقعی ترانه تازگی ها دیدش هم دچار مشکل شده بود.مثل قبل نمی توانست خوب بخواند و ببیند،اما از رفتن پیش چشم‌ پزشک و عینکی شدن هراس گنگی داشت... مثل بچه ها!دلش می خواست حالا که مادری نیست،حداقل ارشیا به اجبار دستش را بگیرد و به مطب ببرد. بعد هم دوتایی فِرمِ قشنگی انتخاب کنند،یا نه،حتی هر چه که او می پسندید ...مثل همیشه! آهی کشید و فکر کرد که کاش فقط می فهمید سوی چشم های زنش چقدر کم شده ...دکتر و عینک فروشی پیشکش! ذهنش پَر کشید به سال ها قبل و خاطره ی اولین هدیه ای که گرفته بود. هوا سو‌ز برف داشت اما خبری از سپیدپوش شدن زمین نبود هنوز. کلاسش تمام شده بود و با نگار مشغول حرف زدن و قدم‌ زدن به سمت ایستگاه بود که با شنیدن صدای بوق برگشت. ارشیا بود ... توی ماشین آن چنانیش لم داده بود و با غرور همیشگی نگاهش می کرد. دلش قنج زد هم برای او هم برای نشستن در جایی گرم و نرم‌. تند و‌ با عجله از دوستش خداحافظی کرد و سوار شد. برای سلام‌ پیش دستی کرد و‌ به جواب زیر لبی او رضایت داد.دست های یخ زده اش را جلوی بخاری گرفت تا گرم شود. با هم محرم بودند و تازه عقد کرده،ولی هنوز هم کم رویی می کرد وقتی اینطور خلوت می کردند. ماشین راه افتاد بدون هیچ حرفی،نمی فهمید این همه سکوت خوب بود یا بد،از نداشتن علاقه بود یا...!؟ چند وقتی بود که قدرت تفکیک و حتی حس اعتمادش نسبت به همه ی آدم ها کم و کمتر شده بود. خودش وارد بیست و سه شده بود اما ارشیا سی و دو را پر می کرد. دقایقی از باهم بودنشان گذشته بود که بلاخره دستش را گرفت و گفت: _از این به بعد دستکش چرم بپوش! پر از تعجب شد،از شوق شکستن سکوت خندید و با لحنی که بی شباهت به مخالفت بچگانه نبود گفت : _ولی من از چرم خوشم نمیاد! اخم ارشیا را جذاب می کرد و همانقدر ترسناک شاید! _چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍خداحافظ بچه ها ❤️نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم … .قفل در شل شده بود … چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد … . 💚.بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون … نمی دونم کجا می خواستن برن … توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود … ناتالی درجا کشته شده بود … 💙زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره … آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود … بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن … هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود … . 💜زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود … داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن … نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم … شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم … حس می کردم من قاتل اونهام … باید خودم در رو درست می کردم … نباید تنهاشون می گذاشتم … نباید … . 💛مغزم هنگ کرده بود … می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن … داد می زدم و اونها رو هل می دادم … سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم … تمام بدنم می لرزید … ❤️شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود … التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت … . خدمات اجتماعی تازه رسیده بود … توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از ۴۵ دقیقه کنار خیابون افتاده بوده … غرق خون … تنها  .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 هوسی درگذشته 📝 نویسنده؛ نامعلوم
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 اینور اونورش رو هم پارچه ای گذاشته بودم که هر بار قبل از اومدن مامان به اتاق روشو می پوشوندم. ولی به ندرت اون کارم از سرم افتاد. مامان عادت داشت هر بار که وارد اتاق من می شد اصلاً نگاه به دیوار روبرو نمی انداخت و همین کار منو راحت کرده بود. از اون دردسرا که بگذریم ... نوعی انس با تابلوم داشتم. احساس می کردم تابلو با من حرف می زنه. اسم اونو عشق واهی گذاشتم. به نظرم عشقی که نسبت به اون پسر داشتم الکی و چرت و پرت بود! چون که همچین پسری تا این حد خوشگل و جذاب اصلاً وجود نداشت. عشق؟! نه مثل اینکه خره بالاخره منو جوید. از دست رفتم! به احساس خودم می خندیدم و اونو پوچ می دونستم، ولی دل کار خودشو بلد بود. از فکر و خیال خارج شدم و با سرخوشی وارد حموم شدم. یک حموم دلچسب و طولانی! بعد از خارج شدن موهای بلند حناییمو سشوار زدم و با سرحالی از اتاق خارج شدم. وقت نهار بود و همه تو سالن غذاخوری منتظرم بودند. چون کف راهرو ها لیز بود، شیطنتم گل کرد و شروع کردم به لیز خوردن تا خود سالن غذا خوری. مامان که منو تو اون حالت دید، سری به افسوس تکون داد و گفت: - نخیر تو نمی خوای بزرگ بشی! و رو به بابا گفت: - فرهاد وای به حالت اگه یه بار دیگه بگی دخترم بزرگ شده. بعضی وقتا از غرغرای مامان خسته می شدم. ولی هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم که به بابا یا مامان بی احترامی کنم. با لبخندی که همیشه روی صورتم بود کنار بابا پشت میز نشستم و گفتم: - آخه از امشب نامزد می کنم. باید سنگین و رنگین باشم و مثل آدم بزرگا رفتار کنم. پس بذارید این چند ساعت رو تا می تونم بازی و بازیگوشی کنم. رضا و مامان خنده شون گرفت. به رضا چشمکی زدم و گفتم: - آخ بابا نمی دونی چقدر نامزدم خوشگله! اینقدر دوسش دارم که حد نداره. رضا یواشکی چشمک زد که دلم براش ضعف رفت. بابا ولی با ابروهای بالا پریده گفت: - نامزد؟! کی اومده خواستگاری تو که من خبر ندارم؟ بعد از مامان پرسید: - اینجا چه خبره خانم؟ در حالی که یه تکه از مرغ سوخاریمو می ذاشتم توی دهنم، فرصت جوابو از مامان گرفتم و خودم گفتم: - بهتره از نامزدم بپرسید. و با چنگال به طرف رضا اشاره کردم. تیر نگاه بابا این بار رضا رو نشونه گرفت و رضا میون خنده قضیه رو برای بابا تعریف کرد. بعد از نهار آرایشگر اومد و من همراه سوفیا به اتاقم رفتم. سوفیا زنی حدوداً سی و هفت- هشت ساله و ارمنی بود، با اندامی کشیده و لاغر. موهای بور و چشمای عسلی داشت. همچین توصیفش می کنم انگار قراره بیاد خواستگاریم. نگام بهش خریدارانه بود. منو روی صندلی نشوند و خواست که لباسمو ببینه. لباسو از کمد در آوردم و نشونش دادم. اخلاق خشکی داشت با دیدن لباس ابرویی بالا انداخت و فقط گفت: - بهتره روی این صندلی بشینید و تکون هم نخورید. اونم فهمیده بود من یه جا بند نمی شم که این مدلی گفت! کلا من رسوام! نشستم و اخمامو تو هم کشیدم. خوشم نمی یومد کسی باهام بد حرف بزنه. سرمو زیر انداختم و گذاشتم موهای بلندمو شونه کنه. از ده سالگی تا حالا موهامو کوتاه نکرده بودم و حالا تا پایین تر از کمرم می رسید! بابا اجازه نمی داد موهامو کوتاه کنم. کاش می فهمیدم چرا مردا موی بلند دوست دارن؟ همه زحمتش برای ماست کیفش رو اونا می کنن. موهام فوق العاده نرم و سبک بودن و همین داد سوفیا رو در آورده بود. منم با مارموذی فکر می کردم حقشه! موهام دارن انتقام منو ازش می گیرن. بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره اونا رو بالای سرم جمع کرد و تاج رو روی اون قرار داد. بعد از اون سراغ آرایش صورتم رفت. چون پشتم به آینه بود، نمی دیدم که چه بلایی به سرم می یاره. برای بار اول بود که صورتم آرایش می شد. همین طور که برای اولین بار قرار بود لباس شب بپوشم و همینا هیجان زده ام کرده بود. واقعاً بزرگ شده بودم و به قول مامان باید توی رفتارم تجدید نظر می کردم. از صداهایی که از بیرون می اومد، فهمیدم که مهمونا کم کم دارن می یان. بعد از سه ساعت یه جا نشستن سوفیا کنار رفت و گفت: - تموم شد! نکبت! یه تعریف خشک و خالیم ازم نکرد. منم بدون تشکر از جا بلند شدم و رفتم سمت لباسم. اینقدر حالمو گرفته بود که نمی خواستم به خودم تو آینه نگاه کنم ببینم چه عنتری شدم! ناچاراً به کمک سوفیا لباسمو پوشیدم و کفشای پاشنه بلندمو که به رنگ نقره ای بود پا کردم. جلوی آینه که رفتم نزدیک بود از خوشی دل ضعفه بگیرم پس بیفتم. موهای بلندمو بالای سر جمع کرده بود و تاج کوچیکی که پر از نگینای ریز نقره ای بود روی سرم گذاشته بود. آرایش نقره ای کمرنگی هم روی صورتم جا خوش کرده بود. توی همین حالت بهت گیر کرده بودم که رضا درو باز کرد و وارد شد. این بار از دیدن اون بهت زده شدم. اونم با دیدن من سر جاش وایساد. فوق العاده خوشگل شده بود! کت و شلوار نقره ای رنگش رو پوشیده و 💚ص1 💚قسمت 3 .
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافع‌حرم‌سیدطاها ایمانی
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 : تازه کار؟! مشاهدات اولیه صحنه جنایت .... نوجوانی با موهای نیمه ژولیده ... قد، حدودا 188 ... شلوار جین آبی پر رنگ ... تی شرت لیمویی ... پیراهن چارخانه سبز و آبی غرق خون ... و رد خونی که روی زمین کشیده شده بود ... دستکش ها رو دستم کردم و رفتم بالای سر جنازه ... هنوز دل و روده ام بهم می پیچید ... و دیدن جنازه غرق خون حالم رو بدتر می کرد ... چند دقیقه بعد، دوباره حالم بهم خورد ... دیگه بدتر از این نمی شد ... جلوی همه ... بالای سر جنازه ... افسر پلیسی که چند قدمی مون ایستاده بود ... با حالت تمسخرآمیزی بهم تیکه انداخت ... - بهت نمی خورد تازه کار باشی ... خوبه توی این سن*، امیدت به آینده رو از دست ندادی و به پلیس ملحق شدی ... اوبران با ناراحتی بهم نگاه کرد ... دیگه تحمل تمسخر اونها رو نداشتم ... برگشتم بالای سر جنازه ... - چند تا از ناخن های دستش بر اثر سائیدگی روی زمین شکسته ... از حالتش مشخصه تا آخرین لحظه برای دفاع از خودش جنگیده ... و توی آخرین لحظات هم برای درخواست کمک، روی زمین خودش رو کشیده ... اما به خاطر ضربات و شدت خونریزی، نتونسته خودش رو به جایی برسونه ... کسی اون رو ندیده یا نخواسته ببینه ... - احتمال داره عضو گروه گنگ یا فروش مواد دبیرستانی باشه ... بین گنگ ها زیاد درگیری پیش میاد ... سرم رو آوردم بالا و محکم توی چشمهاش نگاه کردم ... وقت، وقت انتقام بود ... - اینجاست که تفاوت بین یه کارآگاه تازه کار واحد جنایی با یه پلیس گشت کهنه کار مشخص میشه ... حتی پلیس تازه کاری مثل من می دونه وقتی یه درگیری توی دبیرستان پیش بیاد ... اولین انگشت اتهام میره سمت گنگ های دبیرستانی ... پس یه مواد فروش که تیپ لباس پوشیدنش عین بچه های عادی، سالم و درس خونه ... روی ساعدش از این مدل خالکوبی ها* نمی کنه ... که از 100 متری مثل آژیر قرمز برای پلیس ها جلب توجه کنه ... این خالکوبی هر چی هست ... مال زندگی قبلی این بچه است ... بدون اینکه به حالتش توجه کنم ... از جا بلند شدم و بین جمعیتی که جمع شده بودن، چشم چرخوندم ... اوبران اومد سمتم ... - دنبال کی می گردی؟ ... -اینجا نیست ... - کی؟ ... مکث کردم و برگشتم سمتش ... - همین الان به تمام پلیس هایی که اینجان بگو سریع کل دبیرستان رو ... دنبال یه دختر با رژ بنفش تیره بگردن ... تمام گوشه کنارها رو ... زیرزمین ... انباری یا هر گوشه کناری رو ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... - اگه خودش قاتل نباشه ... آخرین کسیه که غیر از قاتل ... مقتول رو زنده دیده ... * به تازگی وارد 31 سالگی شده بودم. * نوع طرح خالکوبی روی ساعد مقتول، مخصوص گنگ های دبیرستانی و خیابانی بود. 📝 نویسنده:شهیدمدافع‌حرم‌سیدطاها ایمانی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
بانوی انقلاب خدیجه ای دیگر (3).mp3
6.34M
📌 #ششمین کتاب 📘 #صوتی 🔮 بانوی انقلاب، خدیجه‌ای دیگر" 📝 ( زندگینامه و خاطرات #خدیجه_ثقفی همسر امام خمینی(ره)) #قسمت_سوم 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇 @zekrabab125 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇 @charkhfalak500 ✍ مــطــالب صــلواتی👇 @charkhfalak110 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ﷽🌺﷽🌺﷽🌺 🌺﷽🌺 💚 ✍مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید.و این برای شروع خوب بود مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد و باز خدایی که نفرتِ  مرده را در وجودم زنده کرد چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادرحالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق،کم حرف، بی منطق اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود بیچاره مادر که هاج  و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود. حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند و چقدر تنها بودم من… و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد ✍همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم. روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟ مادر یک مسلمان ترسو پدر یک مسلمان سازمان زده و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هّل حلیم، دیگ را به آغوش میکشید کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود. و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد. و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم. هر دو مسلمان اما اختلاف؟ پس مسلمانها دو دسته اند ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند جسورهایش میشوند دانیال. دانیالی که نمیدانستم کیست؟ بد یا خوب؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟نه اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود..همین و بس دیگر طاقتم تمام شد.باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید.. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواستم. دانیال زیبای خودم بدون ریش با موهای طلایی و کوتاهش پس همه چیز شروع شد. هرجا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکرد. در کوچه و خیابان.. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد.جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان ،آن دوست مسلمان نبودند. راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟ و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم.. فقط ملاقات های فوری..چند دقیقه صحبت..و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین، که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم ⏪ زهرا اسعد بلند دوست @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان جدید از امروز👇👆👇👆👇👆 ✫⇠ #اینک_شوڪران #مذهبی_ها_عاشق_ترند 🔴 رمانی که از امروز میخوام براتون بذا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر شهید(فرشته ملکی) 3⃣ ✨فرشته: 16آﺑﺎن ﮔﺎردي ﻫﺎ جلوی ﺗﻈﺎﻫﺮات را ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.ﻣﺎ ﻓﺮار ﮐﺮدﯾﻢ.ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ دﻧﺒﺎﻟﻤﺎن ﮐﺮدﻧﺪ.ﭼﺎدر و روﺳﺮي را از ﺳﺮ ﻣﻦ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ وﺑﺎ ﺑﺎﺗﻮم ﻣﯽ زدﻧﺪ ﺑﻪ ﮐﻤﺮم.ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﻮﺗﻮر ﺳﻮاري ﮐﻪ از آﻧﺠﺎ رد ﻣﯿﺸﺪ دﺳﺘﻢ را از آرﻧﺞ ﮔﺮﻓﺖ و ﻣﻦ را ﮐﺸﯿﺪ رو ي ﻣﻮﺗﻮرش.ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ روي زﻣﯿﻦ.ﮐﻔﺸﻢ داﺷﺖ در ﻣﯽ آﻣﺪ. ✨ﭼﻨﺪ ﮐﻮﭼﻪ آﻧﻄﺮﻓﺘﺮ ﻧﮕﻪ داﺷﺖ.ﻟﺒﺎﺳﻢ از اﻋﻼﻣﯿﻪ ﺑﺎد ﮐﺮده ﺑﻮد و ﯾﮏ ﻃﺮﻓﺶ از ﺷﻠﻮارم زده ﺑﻮد ﺑﯿﺮون.ﭘﺮﺳﯿﺪ :اﻋﻼﻣﯿﻪ داري ؟ ﮐﻼه ﺳﺮش ﺑﻮد ﺻﻮرﺗﺶ را ﻧﻤﯽ دﯾﺪم.ﮔﻔﺘﻢ:آره ﮔﻔﺖ:ﻋﻀﻮ ﮐﺪوم ﮔﺮوﻫﯽ ﮔﻔﺘﻢ :ﮔﺮوه ﭼﯿﻪ؟ اﯾﻦ ﻫﺎ اﻋﻼﻣﯿﻪ اﻣﺎﻣﻨﺪ. ﮐﻼﻫﺶ را زد ﺑﺎﻻ. -ﺗﻮ اﻋﻼﻣﯿﻪ ي اﻣﺎم ﭘﺨﺶ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟... ✨ﺑﻬﻢ ﺑﺮﺧﻮرد.ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ م ﺑﻮد؟ﭼﺮا ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﺑﮑﻨﻢ؟ ﮔﻔﺖ:وﻗﺘﯽ ﺣﺮف اﻣﺎم رو ﺧﻮدت اﺛﺮ ﻧﺪاﺷﺘﻪ،ﭼﺮا اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ اﯾﻦ وﺿﻊ اﺳﺖ آﻣﺪي ﺗﻈﺎﻫﺮات؟" و روﯾﺶ را ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ.ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮدم ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم.ﭼﯿﺰي ﺳﺮم ﻧﺒﻮد.ﺧﺐ،آن ﻣﻮﻗﻊ ﺧﯿﻠ ﯽ ﺑﺪ ﻧﺒﻮد ﺗﺎزه ﻋﺮف ﺑﻮد ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﻫﻢ ﻧﺎﻣﺮﺗﺐ ﺑﻮد.دﺳﺘﺶ را دراز ﮐﺮد و اﻋﻼﻣﯿﻪ ﻫﺎ را ﺧﻮاﺳﺖ.ﺑﻬﺶ ﻧﺪادم.ﮔﺎز ﻣﻮﺗﻮرش را ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ :اﻻن ﻣﯽ ﺑﺮم ﺗﺤﻮﯾﻠﺖ ﻣﯽ دم. ✨از ﺗرس اﻋﻼﻣﯿﻪ ﻫﺎرا دادم دﺳﺘﺶ.ﯾﮑﯿﺶ را داد ﺑﻪ ﺧﻮدم.ﮔﻔﺖ:"ﺑﺮو ﺑﺨﻮان ﻫﺮ وﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪي ﺗﻮي اﯾﻨﻬﺎ ﭼﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﯿﺎ دﻧﺒﺎل اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ."ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎ او ﻫﺮﭼﻪ دﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ.ﮔﻔﺘﻢ:"ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﭘﯿﺮوﺧﻂ اﻣﺎﻣﯿﺪ،اﻣﺎم ﻧﮕﻔﺘﻪ زود ﻗﻀﺎوت ﻧﮑﻨﯿﺪ؟اول ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﻮﺿﻮع ﭼﯿﻪ ﺑﻌﺪ اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ را ﺑﺰﻧﯿﺪ.ﻣﻦ ﻫﻢ ﭼﺎدر داﺷﺘﻢ ﻫﻢ روﺳﺮي.آن ﻫﺎرا از ﺳﺮم ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ." ﮔﻔﺖ:"راﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ؟" ﮔﻔﺘﻢ"دروﻏﻢ ﭼﯿﻪ؟ اﺻﻼ ﺷﻤﺎ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﻮاﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ دروغ ﺑﮕﻮﯾﻢ؟" ...✒️ 📝به قلم⬅️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ 🌷🍃 🔵 پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید. روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.» با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.» پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.» 💟ادامه دارد. نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
داستان صوتی از شاهنامه فردوسی عنوان: #دستان_و_سیمرغ #قسمت_سوم 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
4_337464127431641246.mp3
5.63M
داستان صوتی از شاهنامه فردوسی عنوان: #دستان_و_سیمرغ #قسمت_سوم 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
3-Da.mp3
6.3M
کتاب و نمایشنامه صوتی #دا خاطرات سیدزهرا حسینی کارگردان جواد پیشگر #نمایشنامه_رادیویی #قسمت_سوم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دوازدهم 📌 بنام 📕 #راز_کانال_کمیل " شهید ابراهیم هادی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 3⃣ 🔻انتخاب فکه جنوبی برای عملیات ✨برای تعیین محل عملیات جلسات متعددی با حضور فرماندهان عالی رتبه ارتش و سپاه برگزار شد. هر دو نیروی نظامی بر روی منطقه فکه اتفاق نظر داشتند. و بالاخره فکه جنوبی بدلیل شنزار بودن و رملی بودن زمینش می توانست ارتش عراق را در محاسبات حمله ایران به اشتباه بیاندازد انتخاب شد. این اشتباه راهبردی می توانست کمبود نیروهای خودی و تجهیزات را تا حدی جبران کند. ✨فکه آسمانی ترین و خاکی ترین منطقه ای بود که برای میزبانی این عملیات انتخاب شد. بسیاری از بسیجیان، و حتی آن ها که دوران حماسه را ندیدند و سال ها بعد قدم بر خاک فکه قدم نهادند، این اعتقاد را دارند که؛ همانطور که راز انتخاب سرزمین کربلا برای آن حماسه عظیم، تاکنون به صورت کامل برای اهل راز مکشوف نشده، شاید سر انتخاب این نقطه از زمین نیز حکایتی دیگر داشته باشد!! ✨جدای از جغرافیای نظامی منطقه، فکه دارای یک عظمت و جایگاه ویژه ای است. رمل های تشنه ی فکه بی ارتباط با خاک تفتیده و سوزناک کربلا نیست. تنها خون شهدای مظلوم توانست به آن ها ارزشی غیرقابل توصیف دهد. سرزمین فکه با رمل های سوزان خود چنان ارزشی یافت که خاک مقدسش سجده گاه فرشتگان و ملکوتیان و زینبیان گردید. 🔴 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
6مسائل خانواده استاد رحیم پور....mp3
803.1K
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴 🌼💞 🌼💖 👈 استاد رحیم پور .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم🌹 ⚔ قلمرو دشمن بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ .. سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم ... و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم ... تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید ... . با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران ... از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد .. به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم ... دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که ... . به کشورم برگشتم ... از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم ... . بالاخره روز موعود فرا رسید ... وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده ... هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ... حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم ... . هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که ... سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ... ... نویسنده: 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ خودم و جمع كردم. اگه بخواي حاضرم به تو هم نشون بدم. حتي يه بار هم خودم باهاش صحبت كردم. خصوصيِ خصوصي! فقط من و خودش بوديم. باورت نمي شه، نه؟! بدون اين كه منتظر جواب من بشود، سر رسيدش را از توي كيفش درآورد: -مي دونم كه باورت نمي شه ؛ يعني هيچ كس باورش نمي شه. همه اولش مثل تو تعجب مي‌كنن. اما وقتي امضاش رو مي‌بينن، از شدت هيجان زدگي پس مي‌افتن. صفحه اول سر رسيدش را جلوي چشمانم گرفت تا امضاي مادرم را ببينم. امضاي خانم « مستانه مظفري »، هنر پيشه مطرح و مشهور سينما. غرور و افتخار از داشتن چنين امضايي از وجودش مي‌باريد. انگار مالك بزرگ ترين گنج جهان شده بود. گنجي كه به مادر من تعلق داشت، اما براي من هيچ ارزشي نداشت. فقط سايه اش مثل يك بختكِ مزاحم، روي سرم بود و همه جا مرا دنبال مي‌كرد. هيچ گاه هم به من اجازه نداده بود كه خودم باشم؛ <<مريم عطوفت.>> هميشه دخترِ خانم « مستانه مظفري » بوده‌ام كه بايد از داشتن چنين مادري به خودش مي‌باليد، اما خودش نمي دانست چرا؟ آن دختر هم مثل بچه اي شيشه اي سرش را گرم مي‌كند و فكر مي‌كند الماس است، به آن امضاء مي‌باليد و وقتي هم كه سكوت و تعجب مرا از اين همه اشتياق ديد، فكر كرد توانسته است مرا غافلگير كند: -ديدي گفتم باور نمي کنی؟ اين كه چيزي نيست. يه خبر ديگه هم دارم كه مطمئنم از شنيدنش بيشتر غافلگير مي‌شي. ديروز كه با مستانه مظفري صحبت كردم، تونستم شماره تلفنش رو بگيرم. از حفظ، شماره اي را گفت كه هيچ شباهتي به شماره تلفن ما نداشت. شماره تلفن دفتر فيلمسازيشان بود. جايي كه معمولاً كسي نمي توانست آن جا پيدايش كند. -مي بيني! همان وقت حفظش كردم. مي‌خواي بگم تو هم بنويسي؟! اصلاً مي‌خواي تو رو هم با اون آشنا كنم. با سكوت بي خيالانه اي سرم را تكان دادم. معلوم بود كه خيلي تعجب كرده است. -نه؟! يعني تو واقعاً دلت نمي خواد با اون آشنا بشي؟! تو ديگه چه جانوري هستي دختر؟! كاش مي‌دانست كه چه قدر دلم مي‌خواهد با او بيشتر آشنا شوم. بيشتر به افكار و دغدغه هايش پي ببرم و يا آن‌ها را درك كنم. دلم مي‌خواست مي‌توانستم با او از مشكلاتمان، گريه‌ها و رنج هايمان صحبت كنم. اما نتوانستم. دلم نمي آمد او را نااميد كنم يا اين بت خيالي را كه در ذهنش ساخته شده بشكنم. پس گذاشتم تا همچنان با اين معشوق فرضي اش سرگرم باشد. صداي كارگردان مرا از افكارم جدا كرد. بلندگوي دستي اش را جلوي دهان برد و گفت: -بسيار خب! فوراً آماده بشين تا پلان رسيدن « نسرين و شكوفه » رو هم بگيريم. اين آخريشه ديگه! تماشاگران هم ساكت باشن! چون اين ... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستاران رمان رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده ان‌شاءالله از فردا رمان #مجنون
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی ؟ چشمامو باز می کنم .. با اتاقی سفید روبرو میشم این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره .. نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم !! شاید اگه پدر بود من انقدر ضعیف نمیشدم !!! دلم برای آغوش برادرانش تنگ شده .. خیلی بده بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی .. هر زمان حسین راهی سوریه میشه تا مدافع اهل بیت امام حسین باشه تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم ... خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام از کجا اومد ..!!؟ در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند .. دکتر: بهتری رقیه جان؟ -آره بهترم خواهرمن چند بار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطراب ها برات سمه..!! _حسنا توقع نداری ک وقتی حسین سوریست من خیلی آروم باشم؟!! من مطمئنم برادرتم راضی نیست ! حالا چند روزه حسین آقا رفتن سوریه ؟ -۳۹روز دیگه کم مونده برگردن دیگه ! آره الحمدالله تورو خدا دعاکن همه امیدم برگرده ان شالله میان .. زینب جان این دختر لوس مرخصه فقط این استرسها واقعا براش سمه فعلا یاعلی(ع) به کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم .. سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه همزمان با رسیدن ما بسته های غذا (قیمه نثار) آماده شده بودن الاناست که بچه های هئیت از راه برسن .. زینب منو میبره بالا تو یکی از اتاقا میخوابونه رقیه من میرم پایین کمک خواستی صدام کن .. باشه آجی ... با آرام بخشی بهم تزریق شده بود پا به دنیایی بی خبری گذاشتم . با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم .. الو الو صدایی نیومد !! یهو صدای حسین داداش اومد :رقیه جان تویی؟!! تمام سعیموکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی؟!!! پس کی میای ؟؟ داداش فدای اون صدای بغض آلودت بره ... ان شاالله پس فردا دم دمای غروب خونه ام .. نه .... !!!!! چی نه رقیه جان ؟!! بمون فرودگاه ما میایم تهران دنبالت .. یه ساعت زودترم ، یه ساعت .. ‌من فدای آجی خانمم بشم .. باشه عزیزم .. گوشی رو گذاشتم بدون توجه به ظاهرم از پله ها دویدم تو حیاط .. فقط خوبه روسری سرم بود مـــــــــــــــامـــــــــــــان چیه عزیزم ؟ خونه روگذاشتی سرت ! داداشم زنگ زد ... کف گیر از دست مامان افتاد.. گفت: خوب چی گفت؟ ان شاالله پس فردا صبح تهرانه گفتم میریم دنبالش مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت .. که امیدمو نا امید نکردی .. 📎ادامه دارد . . . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
  •●❥  ❥●• #رمـــــان_دایرکتےها ✅ #قسمت_دوم _جواب شکلک سکوته بانو؟! +کامنتای مربوط به استوری ر
  •●❥  ❥●• ✅   _نمیخوام یه نامحرم سر هر استوری بهم پیام بده +ای بابا! ما که کاری نمی کنیم آخه.. _مگه قراره کاری هم انجام بدیم؛اینکار درست نیست..! +ببین من خودم متاهلم،3ساله ازدواج کردم؛همسرمم دوست دارم! _چه خوب! امیدوارم خوشبخت باشید! +بله هستیم! خیلی هم خوشبختیم! _خب خیلی خوبه که.. +اما آدما گاهی نیاز دارن با کسی حرف بزنن..درد و دل کنن.. _وا! خب همون حرفا رو به همسرشونم میتونن بگن دیگه! +د نه دیگه...وقتی با زنم دعوا میکنم نمیتونم برم با خودش حرف بزنم که.. یه وقتایی آدم یه حرفایی داره که نمیتونه به شریک زندگیش بگه.. _حرفاتون خیلی برام عجیبه!! +چیش عجیبه فرشته ی روی زمین☺️ _میشه اینطوری صدام نکنید😒 +چشمممم فرشته خانومم! _بحث محرم و نامحری چی میشه؟! همون حرفا رو به هم جنس خودتون بزنید،اینطوری بهتره.. +همجنسا اکثرا تو زرد از آب در میان،بعدشم چرا انقدر سخت میگیری حالا! _من سخت میگیرم؟ +آره دیگه...ما که نمیخوایم ارتباط جنسی با هم داشته باشیم انقدر بزرگش کردی؛میخوایم گاهی دو کلمه با هم اختلاط کنیم همین!نمیخوام بخورمت که! _ببخشید من نمیتونم با شما صحبت کنم خیانت که فقط رابطه جنسی نیست!لطفا دیگه پیام ندید.. +عهههه صبر کننن..کجا رفتی؟ میخوام باهات حرف بزنم. خیلی بد اخلاقی😕 حرفاش همش توی ذهنم رژه میرفت هی با خودم سبک سنگین میکردم..! چند روزی دور اینستا خط کشیدم.. خودمو سرگرم کتاب خوندن و دید و بازدید کردم. کیوان جدیدا کارش طول می کشید و شبا دیر می اومد خونه،منم بشدت حوصله ام سر میرفت! این اواخر دیر اومدنای کیوان و خستگیاش اذیتم میکرد.. زندگی خوبی داشتیم،چیزی کم و کسر نداشتیم به لطف خدا.. من و کیوان دختر خاله پسر خاله بودیم 6سال بود ازدواج کرده بودیم،تقریبا همه چی رو براه بود! کیوان عاشق بچه بود،دو سالی بود که مدام با زبون بی زبونی میگفت دلش میخواد بچه داشته باشیم! اما من بهانه می آوردم که هنوز زوده.. خودمون بچه ایم،بچه میخوایم چیکار! واقعیتش حس میکردم نمیتونم مسئولیت یکی دیگه رو به عهده بگیرم کمی میترسیدم،حرفای دیگران هم روم تاثیر داشت. خیلیا بهم میگفتن حالا جوونید،خوشگذرونی کنید!وقت واسه بچه دار شدن زیاده.. اینجوری شد که نخواستم حس مادری رو به اون زودی تجربه کنم.. ادامه دارد... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
✳️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج✳ 🌸 #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ (قسمت ۲) #قسمت_دوم ◾️
✳️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج✳ 🌸 (قسمت ۳) ✅صدای ملک الموت را شنیدم که می‌گفت: این جماعت را چه شده؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است. 💠اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا می‌گرفتید. اطاعت و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.نوبت به شما هم می رسد... ♨️جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو می‌کردم ای کاش در دنیا یک‌بار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود. اما ...افسوس و صد افسوس! ◼️پارچه‌ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم. 🔷در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو می‌چرخاند. به خاطر علاقه‌ای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد می‌زدم: آهسته‌تر! مدارا کن! اما او بدون کوچک‌ترین توجهی به درخواست‌های مکرر من، به کار خویش مشغول بود. 🔵آن روزها فکر می‌کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است. ✨با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة...الصلوة...نوعی آرامش به من دست داد.. 🍀چون نماز تمام شد،جنازه‌ام را روی دست‌هایشان بلند کردند و ترنم روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازه‌ام قرار گرفتم و به واسطه علاقه‌ام به جسد، همراه او حرکت کردم. 💥تشییع کنندگان را می‌شناختم. باطن بسیاری از آن‌ها برایم آشکار شده بود . چند تن از آن‌ها را به صورت میمون می‌دیدم در حالیکه قبلاً فکر می‌کردم آدم‌های خوبی هستند. 🌼 از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامه‌ام را نوازش می‌داد. این در حالی بود که من او را به واسطه ظاهر ساده‌اش محترم نمی‌شمردم، شاید هم غیبت دیگران، او را از چشمم انداخته بود و یا .... 💠تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنهارا همراهی می‌کردم. در حالیکه بسیاری از تشییع کنندگان، زبانشان به ترنم عاشقانه لااله الاالله و ... مشغول بود. ❌ دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرف‌هایشان گوش سپردم. عجبا! سخن از معامله و چک و سود کلان و..می‌کنید؟ چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش می‌بودید، به آن روزی که ‌دستتان از زمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هرچقدر مانند من مهلت بطلبید، اجازه برگشت نخواهید داشت ادامه دارد... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺#قسمت_دوم 🌺 وقتی وارد بنیاد شدم، با خودم گفتم این ها ر
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 🌺 مانتو و روسری ساده ای پوشیدم. در حالی که در را باز میکردم سرم را به طرف آشپزخانه برگرداندم و گفتم: مامان من با زهرا میرم جایی. یه کلاسه ثبت نام کنه! -برو ولی زود بیا، تا قبل 6 خونه باش. زهرا ایستاده بود جلوی در. سلام کردم و دست دادیم. تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم. سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس خلوت بود. آخر اتوبوس نشستیم. درحالی که کارت اتوبوس را در کیفم جا میدادم گفتم: نگفتی کجا میخوای ببری منو؟ -نمیشه که!مزش میره! صبر کن یه ذره! اتوبوس نگه داشت. زهرا بلند شد و گفت: پاشو همین جاست. درحالیکه از اتوبوس پایین می پریدم به روبرویم نگاه کردم، با سردر گلستان شهدا مواجه شدم. با بی میلی نگاهی به سردر و مزارها انداختم و گفتم: دوست ما رو باش! منو آوردی قبرستون؟ زهرا خندید و گفت: بیای تو نظرت عوض میشه! اینجا خیلی با قبرستون فرق داره! وارد شدیم. زهرا در بدو ورود دستش را روی سینه اش گذاشت و به تابلوی سبزی خیره شد و روی آن را خواند. بعدا فهمیدم زیارتنامه شهداست. من هم به تابلو نگاه میکردم و سعی داشتم با عربی دست و پا شکسته ای که بلد بودم معنای عبارات را بفهمم: درود بر شما ای اولیا خدا و دوستداران او... رستگار شدید، رستگاری بزرگی، کاش من با شما بودم و با شما رستگار میشدم... به خود لرزیدم و احساس عجیبی پیدا کردم. انگار کسی صدایم میزد. زهرا گفت: بریم زیارت کنیم. -مگه امامزاده ست؟! فقط خندید. راه افتادیم به سمت مقصدی که زهرا میخواست. بین راه چشمم خورد به بنری که روی آن نوشته بود: "شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است." آنجا دیگر درنظرم مانند قبرستان نبود. حس کردم کسی انتظارم را می کشد.... .ای 🌸ادارمه_دارد🌸 ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_دوم مسیحی یا یهودی یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت ... به خودم گفتم
خدایی که می شنود مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد ... جمعیت اونها به 30 هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن ... همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود ... داشت دونه های تسبیحش رو می چرخوند ... که متوجه من شد ... بهم نگاه کرد و یه لبخند زد ... دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد ... نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود ... - دعا می کنی؟ ... - نذر کرده بودم ... دارم نذرم رو ادا می کنم ... - چرا؟ ... - توی آشپزخونه سر خوردم ... ضربان قلبش قطع شده بود... چشم های پر از اشکش لرزید ... لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد ... - اما گفتن حالش خوبه ... - لهجه نداری ... - لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم... - یهودی هستی؟ ... - نه ... تقریبا 3 ساله که مسلمان شدم ... شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه ... اومده بودیم دیدن خانواده ام... و این آغاز دوستی ما بود ... قرار بود هر دومون شب، توی بیمارستان بمونیم ... هیچ کدوم خواب مون نمی برد ... اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت ... منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم ... از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد ... - من برات دعا می کنم ... از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی ... خیلی دل مرده و دلگیر بودم ... - خدای من، جواب دعاهای من رو نداد ... شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه ... چرخیدم و به پشت دراز کشیدم ... و زل زدم به سقف ... - خدای تو جوابت رو داد ... اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم ... خیلی ناامید بودم ... فقط می خواستم زنده بمونم ... به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود ... بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم ... هر کاری ... ... نویسنده متن👆 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
اما وقتی رسید به هال دید تلویزیون روشنه و سهیل با نگاهی سرد و یخ زده داره نگاه میکنه، تعجب کرد، فکر
بوی گل محمدی که از جانماز فاطمه بلند شده بود بی اختیار سهیل رو از افکارش بیرون آورد، وقتی به فاطمه توی اون چادر سفید در حال نمازخوندن نگاه کرد با خودش گفت: خدایا از این هم زیباتر مخلوقی رو آفریدی؟ من چطور می تونم از دستش بدم؟ اون مال منه، روح اون تنها چیزیه که توی زندگی آرومم میکنه... نمی خوام.... نه، من آرامش و قراری که بهم میده رو نمی خوام از دست بدم... خدایا می دونم بندگیتو نکردم اما این یکی رو ازم نگیر... بعدم بلند شد و به محض اینکه نماز فاطمه تموم شد، بلندش کرد و سخت در آغوشش کشید، اونقدر محکم که به خودش ثابت بشه هنوز فاطمه مال اونه، مال خودش و توی گوشش گفت: هیچ وقت از دستت نمی دم، هیچ وقت نخواه که مال من نباشی، هیچ وقت نمیذارم از پیشم بری... فاطمه که متعجب شده بود و انتظار هر رفتاری رو از سهیل داشت الا این کارش چیزی نگفت و خودش رو به دستهای همسرش سپرد، سهیل هم که تازه گرمای آغوش فاطمه روحشش رو آروم کرده بود، بغلش کرد و بردتش توی اتاق و روی تخت گذاشتش، بعدم یک دستش رو زیر سرش گذاشت و به پهلو رو به فاطمه دراز کشید، با دست آزاد دیگرش موهای فاطمه رو نوازش میکرد و توی فکر فرو رفته بود... فاطمه میتونست از چشمای سهیل غم رو بخونه، اما غمش براش کم اهمیت شده بود، شاید اگر یک سال پیش همچین غمی رو توی چشمهای شوهرش میدید، دق میکرد و اونقدر خودش رو به در و دیوار میکوبید تا بتونه این بار سنگین رو ازدوشش برداره، اما الان براش اهمیتی نداشت، خودش رو به دست سهیل سپرد و چشماش رو بست. سهیل که همچنان موها و صورت فاطمه رو نوازش میکرد گفت: تو میدونی که عشق منی؟تو میدونی که من توی دنیا فقط و فقط یک بار عاشق شدم، عاشق زنی که متانت و صبرش برام غیرقابل هضم بود؟.... 📝نویسنده:مشکات @zoje_beheshti ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت ص 1