eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
899 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت160 با دیدن رز با چشمایی گرد شده گفتم -رز ... توام اومدی ... سفت بغلم کر
ایی هنوزم نمیتونم صحنه ای که رز موقع پیاده شدن با کله رفت تو پهنارو فراموش کنم -رز سایمون از اون اتفاق یه سال گذشته ... -بله و دقیقا یه ماهم موهات بومیداد .. رز با حرص گفت -اون فقط یه بد شانسی بود .. -هی مامان کسی مجبورت نکرده بود با فشای پاشنه ده سانتی سوار ماشین شی و بعد و لو شی تو پهنا ... صداشو کمی آورد پایین -وتا یه ماهم بو بدی ... از جرو بحث بین دوتاشون داشتم لذت میبردم و میخندیدم ... واقعا خانوادی سابین بی نظیر بودن ... چشمم به سابینی افتاد که اومد سمت ما و درو باز کردو نشست تو ماشین -خب تموم شد ... -امید وارم تا رسیدنمون دیگه خراب نشه ... سابین با خنده از آینه نگام کرد -هی ایرانیا همیشه انقد غر میزنن ... اینو بزار به پای یکی از خوشیای سفر با ما ... گفت و دنده عوض کرد و حرکت کردیم ..... برای منی که تجربه سفر های خانوادگی و نداشتم میشد گفت بهترین سفره ممکنه بود .. .. آهنگی که چهار نفره با نهایت ناهماهنگی میخوندیم و تخمه میشکوندیم ... کلاهای صیری که سابین برامون خرید ونهاری که توی یه غذاخوری بین راهی خوردیم ... سایمونی که باهام سر ورق بازی کردن شرط بست و کل کلایی که باهم میکردیم ... همه و همه باعث شد فراموش کنم خودمو و توی حال زندگی کنم ... واقعا داشت بهم خوش میگذشت ... با رسیدن به روستایی که محلیا اسمشو بهشت گذاشته بودن با لذت داشتم مناطق اطرا ف و نگاه میکردم ... با اینکه زمستون بود ولی همه جا سر سبز بود واقعا که اسم بهشت بهش میومد ... سابین کنار یه کلبه چوبی نگهداشت ... -خب اینم از ویلای پدر بزگ من ... میتونین پیاده شین بچه ها ... از ماشین اومدیم پایین .. -رز بچه ها بهتره بریم خرید لباس ... -به این زودی بزارید برسیم بعد ... سابین لوازم و گذاشت تو کلبه ... -میشه پس دقیقا بگی تا اون موقع ما چی باید بپوشیم ... سوالی نگاش کردم که رز دستم و گرفت و کشید .. -ما هیچ کدوم لباس نیاوردیم ... تصمیم گرفتیم از همینجا بخریم ... واقعا این خانواده نو برش بود ... بدون مخالفت همراهیشون میکردم خودمم چند دست لباس خریدم ... سایمون و سابین که همونجا لباساشونو پوشیدن و درم نیاورن ... جفتشو ن با اون شلوارک و تیشرت از صد متری داد میزدن داداشن ... میشه گفت واقعا داشت بهم خوش میگذشت ... البته اگه غذاهای مسخره سایمون و که تو رستوران موقع شام انتخاب کردو باعث شد حالم بهم بخوره رو فاکتور بگیریم ... چطوری میتونست پاهای هشت پارو بخوره و انقدر هم تعریف بکنه .... بعد کلی گشت و گذار برگشتیم به کلبه ای که مال خانواده ارنست بود انگار ... چوبی با یه شومینه و مبلمان ساده ... سابین دستمو کشید دنبال خودش ... -هی پناه بیا باهم تخته بازی کنیم ... نشستیم روبه روی هم و سایمونم کنارمون ... رز بلال هایی که خریده بودیم و توی دستش بودو آورد بالا ... -هی سابین بهتره اول یه آتیش درست کنی تا من اینارو بپزم ... سابین با دیدن بلالا چشماش برق زدو جلدی از جا پرید ... -سه سوته آمادش میکنم ... شما آماده شید تا بیام ... از کلبه زد بیرون و من و سایمون شروع کریدم به چیدن مقدمات بازی ... سایمون رو بهم گفت -پناه -هوم .. -اسم خیلی مزخرفی داری با چشمایی گرد شده نگاش کردم ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ ❤️ همه حرف من اینه، 💙 اجازه نده شرایط خودش رو به تو تحمیل کنه! 💙 تو باید بازنشستگی بی دغدغه‌ای داشته باشی 👌🌷 ✍ با تو هستم اجازه نده به اینجا برسی..!!! 📣 می‌پرسی راهش چیه ...؟؟؟ 🔴 در #پروژه شرکت کن، #میلیونر شی و در #بازنشستگی بخوری و بخوابی، این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅ #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت193 پس من تو ماشین منتظرم ... سری تکون دادم و اون از رستوران زد بیرون .. ر
تو از زندگیت راضی هستی ... چشمامو بستم ... راضی بودم ؟... حتی نیازی به فکر کردن نبود ... -آره الان راضی هستم لبخند غمگینی زد -خوشحالم برات ... نمیخواستم بیشتر از این کنار هم باشیم .. چراشو نمیدونستم ولی گفتم -میشه بریم من خستم ... بی هیچ حرفی راه افتاد ... نمخواستم سامان تکرار بشه ... نمیخواستم باز با یادش و حسرتش گند بزنه به حال خوش ا مشبم ... امشب شب من بود با خدافظی ساده ای فقط دستشو فشردم و از ماشین پیاده شدم ... سامان حق زندگی دا شت اونم بی من ... بعضی از آدما جاشون توی قلبمونه نه توی زندگیمون کلیدو انداختم توی درو آروم چرخوندم -سلام ... تند برگشتم عقب ... دستمو گذاشتم روی سینم -وای ترسوندیم ... تو هنوز بیداری ... خوابم نبرد ... نگاهی به سرتا پاش کردم یه شلوار ورزشی ساده با تیشرت سفید ستش ... نگاهی به در بسته خونش کردم -سها خوابه ؟ سری تکون دادو خیره نگام کرد درو باز کردم و کفشای پاشنه بلندمو از پام در اوردم -میای تو؟! دست به جیب بی هیچ حرف اضافه ای پا گذاشت توی خونه ... پشت سرش اومدم و کیفمو گذاشتم روی اپن ... -چایی ؟! خودشو پرت کرد رو کاناپه و چشماشو بست...سیب گلوش بالا پایین شد -چایی چای سازو روشن کردم و اومدم توی پذیرایی کنارش نشستم ... -چرا نخوابیدی تو که گفتی خسته ای ... چشماش هنوز بسته بودو اون ته ریش مردونه و مژه های فر خورده مشکی و استایل فوق العادش منو یاد مدلا مینداخت ... -حرف داشتم تعجب کردم -با من ؟!! -با تو ... -خب ... بی اینکه چشماشو باز کنه اومد حرف بزنه که صدای سوت چای ساز بلند شد ... -بزار چاییمونو بیارم بعد ... طبق عادتی که خودش عادتم داده بود چایی رو تو دوتا لیوان بزرگ ریختم و همراه قند بردم و گذاشتم جلوش ... دست دراز کردم و لیوان خودمو برداشتم و تکیه زدم به کاناپه . .. هنوز چشماش بسته بود -خب ... بگو میشنوم .. چایتتم بخور سرد میشه ... نفس عمیقی کشیدو آب دهنشو قورت دادو باز اون سیب گلوش بالا پایین شدو من نگام خیره موند به صورتش ... -امروز صبح که پیش دکترت بودم و اون حرفارو بهم زد به خودم جرئت دادم و حرفایی ر و که فک میکردم زدنشونم عقلانی نیست و به زبون آوردم ... گفت سه سالی طول میکشه تا اگه درمان به صورت قطعی رو بدنت جواب داد مشخص بشه .... گفت بعد سه سال ممکنه خوب خوب شی یا ممکنه همینی باشی که الان هستی ... پرسیدم وپرسیدم اونقدری که گفت راه انتقال بیماری حتی از زن به مرد نیم درصد در برا بره پنج درصده ...گفت تو زندگیت فقط شانس مادر بودن و ممکنه از دست بدی چون ممکنه بچتم آلوده کنی با اخمایی در هم نگاش کردم ... چی میگفت برای خودش ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت194 تو از زندگیت راضی هستی ... چشمامو بستم ... راضی بودم ؟... حتی نیازی به
منظورت چیه ... صاف نشست و لیوانشو برداشت و نگاشو دوخت به بخار چایی که از لیوان بلند میشد .. . -بهم نگو خود خواهم ... نگو فرصت طلبم من فقط یه چیز و میخوام .... میخوام...میخو ام بهم فک کنی ... امروز که با سامان رفتی یه چیزی ته دلم فرو ریخت ... نمیخوام سه سال که گذشت بازم با هاش بری ... نمیخوام یه روزی حسرت چیزی و بخورم که امروز میتونستم بگم و نگفتم ... برام مهم نیست سه سال دیگه جواب اون آزمایشا چی قراره باشه مثبت باشه یا منفی ... من پیه همه چی و به تنم مالیدم سه سال دیگه که جواب و گرفتی چه مثبت چه منفی به منم فک کن ... اگه قراره سالم با شی و سامان قراره کنارت باشه بازم به من فک کن ... چند سال پیش اشتباه کردم و انتخابم غلط بود ولی اینبار نه ... تو ... تو درست ترین تصمیمی هستی که برای زندگیم گرفتم ... من بهت نیاز دارم .... سها بهت نیاز داره ... ما تو زندگیمون عادت کردیم به بودنت ... به داشتنت ... یه حسی ته دلم میگه این قصه آخرش اونقدرام که همه فک میکنن تلخ نمیشه ... من تورو انتخاب کردم ... حالا مونده تو ... سه سال فک کن ... به من .. به سها ... به سامان ... به زندگیت .. مهم نیست انتخابت باشم یا نه ولی بدون تا قیام قیامت پشتتم ... چند سال پیش که دیدمت شاید باورم نمیشد تا این حد برام مهم بشی ... عزیز بشی ... پررنگ بشی ... خیره نگام کرد و بلند شدلیوان به دست بلند شد... -پناه امشب به من فک کن ... هر شب تا تموم شدن این سه سال به من فک کن ... من پای همه چیت وایستادم تا اومدن جواب اون آزمایشا ... چه مثبت باشه چه منفی ... من چیزی برای ازدست دادن ندارم ... با اون بیماری هم تو میتونی زندگی کنی هم من با تو ... دلم میخواد این سه سال که تموم شد یه زندگی آروم و از نو کنارت شروع کنم ... میخوام اگه قراره سامانی باشه منم کنارش گوشه ذهنت باشم ... اومدم دهن باز کنم که دستشو آورد بالا و گذاشت روی لبم .... نگاه مصممشو دوخت تو نگاهم -وقتی میگم پای همه چی هستم یعنی هستم ... وقتی میگم دوست دارم یعنی تا آخرش این دوست داشتنه رو دوست دارم ... شناختمت که پا پس نمیکشم پس لب از لب باز نکن و جاش خوب به من و امشب فکر کن ... عقب عقب رفت ... -به من و سها باهم فکر کن ... به یه شروع دوباره با منی که پاتم فک کن ... گفت و چرخید درو باز کرد و رفت ... منتظر نشد حرف بزنم ... نه بگم ... گله کنم ... رفت و من مات موندم سر جام ... امشب انگار شب یلدای من بود که تموم شدنی در کار نبود ... همه این بیست و پنج شیش سال زندگیم از جلو چشمام رد شد ... هر ثانیه به ثانیش ... هر دیقه به دیقش ... هزار تا علامت سوال تو ذهنم باقی موند و هزار چرای بی جواب.... همه آدمامجبور به زندگی کردنن و خودشون راهشونو انتخاب میکنن ... و هر دیقه از زندگیشون تاوان درست و غلط این انتخاباس مادرم ... پدرم ... من ... حاج آقا پایدار ... سامان ... ارسلان ... سبحان ... زن سابقش ... سا بین ... حسنا ... برایان ... نمیدونستم آخر عاقب هر کدوم از آدمای قصه زندگیم به کجا میرسه و من فقط مسئول ا نتخابای خودمم ... سامان همیشه جاش توی قلبمه ولی ازهمون خیلی وقته پیش جاشو دارم سعی میکنم با خدا تعویض کنم درست مثله جمله همون پلاکی که خودش بهم هدیه داد ..."انی حبیب ِمن احبنی" من کسی رو دوست دارم که منو دوست داره ... میخوام به خودم ی فرصت دوباره یه امید تازه بدم ... منتظر یه معجزه میمونم تو زندگیم ... سبحان مرده ... مردیکه میمونه پای هر درست و غلطش ... پای حرفش ... دوست داشتن ش .... نمیدونم جواب اون آزمایشا بعد سه سال چیه ولی هر چی باشه ... سبحان الویت اول زندگیمه ... وقتی به خودم میام و اون ته مه های قلبم زیرو رو میکنم احساسمو میبینم همیشه وقتی سبحان هست انگار که کس دیگه ای نیست ... من روحم جسمم سر تاسر زندگیم نیاز دارم به همچین مردی که عجیب بوی مردونگی میده ... نگام از پنجره خیره آسمون سیاه شب موند که دونه های برف ازش دونه دونه پایین ریختن ... میخوام به خودم فرصت بدم ... فرصت عاشقی با کسی و که خودت گذاشتیش سر راهم ... خودت کردیش یه نشونه برای راهم ... اینبار دستمو ول نکن ... اینبار کمکم کن من به خودتو معجزه هات ایمان دارم . .. سامان و خوشبختش کن ... بی من ...قلبمو آروم کن با سبحانی که آرامش بخشه جونمه .. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
🌸🍃🌺﷽🌺🍃🌼 #مژده #مژده #مژده خبرهای خوب برای مشهدیا شما از شغل فعلی خود راضی هستید؟ شما از درامد فعلی خود راضی هستید ؟ شما نیاز به شغل پاره وقت ندارید؟ با توجه به شرایط اقتصادی موجود نیاز به شغل دوم ندارید؟ شما نیاز به شغل پردرآمد ندارید؟ شما به شغلی نیاز ندارید که زندگی شما رو عوض کند ؟ شما به درامدی نیاز ندارید که رویاهاتون رو عملی کند؟ ما میتونیم شما رو با یک تجارت قدرتمند و فوق العاده آشنا کنیم که نیازهای شما رو بر طرف میکند 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 اگه میخوای 100% پولدار شی با راهنمایی مشاورین مجرب کمی صبروتحمل و کمی تلاش ، میلیونر شو همشهریای عزیزم ، مشهدیای بزرگوار ...!؟ حتما باید عضو کانال شوند ، از منشی کانال برای نوبت مشاوره وقت رزرو کنید ، . #تلاش_کن ☞☜ #طلاش_کن 🏅 شک نکنید دراینجا💲 #میلیونر💲میشوید 💰 @Be_win مسیرسبز ➖ ایــتا 💰 @Be_win_3 مسیرسبز ➖ تلگرام زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت دهم امام خامنه ای به یمنی ها و لشکر انصارالله ، نامه فرستادند و
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت یازدهم ساروز ، پس از آنکه به زیرزمین قصر فرمانروای جن ها رفته بود تنها انگشتر را که هیچ نگینی در آن نبود ، پیدا کرد هر سه نگین ، در زیر معبد سلیمان بودند ساروز ، با نظامیان اسرائیل و آمریکا ، معبد حضرت سلیمان را ، حفاری کردند در عمق ۳۰۰ متری در زیر معبد ، ناگهان درب مخفی پیدا کردند اما آن درب ، با قفلی اسرارآمیز و عجیب ، بسته شده بود دری بود نه آهنی نه چوبی نه سنگی بسیار محکم و پر از خط و نقش بود با انواع بمب و ابزار حفاری هم ، نتوانستند آن را باز کنند ساروز ، برای کسب تکلیف ، به سوی مافوق خود ( خناس ) ، رفت . خناس ، فرزند ارشد شیطان و دومین شیطان بزرگ دنیاست و به عنوان دست راست شیطان بزرگ ( ابلیس) ، فعالیت می کند چهره خناس ، بسیار زشت و سیاه و کریه منظر بود آتش از اعماق وجودش به سمت بیرون ، زبانه می کشد هیکل او خیلی بزرگ و پوستش ، ترک خورده بود خناس ، سه تا چشم دارد که یکی از آنها ، در وسط پیشانی اش قرار داشت دوچشم دیگرش ، که زیر آن تک چشم قرار داشت ، همیشه بسته بوده و از آنها استفاده نمی کرده مگر در جنگها ، چون از آن دوچشم ، لیزر سوزان ، خارج می شود که با اصابت لیزر به هر چیزی ، آن شی منفجر و متلاشی می شد به خاطر همین ، به او شیطان یک چشم هم می گویند سلول ها و مولکول های بدن او ، قابل انعطاف و جداپذیر بود به راحتی از هم جدا شده و به سرعت جمع می شوند . و این قدرت بدنی او ، باعث شده که از اول خلقت آدم تاکنون زنده باشد بسیاری از حاکمان عادل ، در زمان های مختلف ، می خواستند با شمشیر و نیزه و آتش و بمب و... او را نابود کنند ، اما نتوانستند دست و پای او را قطع می کردند ، اما دوباره به بدنش وصل می شدند منفجرش کردند و یا او را می سوزاندند و دوباره ، مثل اولش می شد کار خناس ، وسوسه گری ، وعده دادن و آرزومند کردن انسان‌هاست. او بعد از این مرحله انسان را برای رسیدن به آرزوهایش ، تشویق به ارتکاب گناه می‌کند و زمانی که انسان ، گناه کرد ، استغفار را از یاد او می‌برد. خناس ، همیشه برنامه‌های خودش را مخفیانه پیش می‌برد . او باطل را در لعابی از حق قرار می‌دهد و موفق به فریب دادن انسان می‌شود منزل او ، در روح و فکر و قلب و سینه انسانهاست تنها سلاحی که می تواند او را شکست دهد ، فقط " یاد خداست " اگر انسان به ياد خدا بيفتد ، او مى گريزد و دور مى شود ولی اگر خدا را از ياد ببرد ، خناس دلش را مى خورد . 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت یازدهم ساروز ، پس از آنکه به زیرزمین قصر فرمانروای جن ها رفته ب
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت دوازدهم خناس ، انگشتر را از ساروز گرفت و به طرف بیت المقدس رفت دنیای شیطانها ، از دنیای انسانها کاملا جداست ؛ و به هیچ طریقی نمی توانند وارد دنیای همدیگر شوند مگر اینکه ، دروازه شیاطین باز شود و یا اینکه کسی ، انگشتر سه سنگ را داشته باشد ، کسی که آن انگشتر را داشته باشد ، فقط خودش می تواند در دنیای انسانها تصرف کند به خاطر همین ، خناس انگشتر را گرفت و تنها رفت خناس پس از دیدن درب گفت : این درب ، مخلوطی از سنگ و شیشه و آهن و چوب و خاک و آتیش است در زمان سلیمان ، توسط اجنه و شیاطینی که دربند او بودند ، ساخته شد ‌ این درب ، به هیچ وجه باز شدنی نیست مگر اینکه ... خناس به فکر عمیقی فرو رفت ناگهان به صورت دود درآمد و به طرف درب ، پرواز کرد تمام سلول ها و مولکول هایش ، رگهای آهنی در را پر کردند خناس ، تا قفل مرکزی درب نفوذ کرد ناگهان رگها و تَرَکها ، نورانی شدند زنجیرها و تسمه های آهنی درب ، به حرکت درآمدند و درب باز شد . خناس ، دوباره جمع شد و به حالت اولش برگشت نظامیان آمریکا و اسرائیل ، وارد درب شدند آنها وارد سالن بزرگ و تاریکی شدند که وسط آن ، میز کوچکی قرار داشت و روی آن میز ، حباب هاله ای و نورانی شکل ، قرار داشتند که درون آن ، سه نگین سبز و سفید و قرمز ، بودند خناس ، به سرعت ، به سمت آن نگین ها رفت ؛ که ناگهان ، یک شی ای مانند ستون و چماق سیاه ، خناس را با ضربه ای سنگین ، از آن نگین ها دور کرد . آن شی سیاه سر جای خودش برگشت همه نظامیان ، با نگاهشان ، انتهای این ستون را از پایین به بالا تعقیب می کردند که ناگهان ، دو تا چشم بزرگ در سقف تاریک ، باز شد همه از ترس به عقب برگشتند یک شی سیاه و بزرگ ، روی سقف سالن بود از دهانش ، آتشی تف کرد آتش به دیوار اصابت کرد و دورتادور سالن ، به طرز زیبایی ، آتشی شد و همه جا روشن شد نظامیان ، از دیدن آن موجود بزرگ ، تعجب و ترسیده بودند عنکبوتی بود که پنجاه متر ، ارتفاع داشت خناس ، دوباره به طرف عنکبوت دوید عنکبوت هم آتشی از دهانش بر سر خناس انداخت خناس ، سوزانده شد و دوباره به حالت اولش برگشت و دوباره حمله کرد عنکبوت ، با یکی از پاهایش ، شکم او را درید و با پای دیگرش ، سر و دست و پای او را قطع کرد ، و با پای اول ، او را در زمین له کرد 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :7⃣2⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور روز قبل که عراقی‌ها روی زخم‌های
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :8⃣2⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور روز پنجم است. قبل از ظهر،پایم را پانسمان کردند. طوری که عراقی‌ها می‌گفتند امروز ارتش عراق در شمال شرقی مهران پیشروی کرده و وارد مرز ایران شده. بعضی تیترهای روزنامه القادسیه امروز در ذهنم مانده است: الی الامام والله معکم یا جند صدام...به پیش، خدا با شماست ای سپاه صدام... دو دژبان مرا روی ویلچر نشاندند، پارچه سفیدی روی سرم انداختند و بیرون بردند.حدود نیم ساعتی،در راهرویی شلوغ و پر رفت و آمد منتظر بودم،تا اینکه وارد اتاقی شدم.دو نظامی پشت میز کنفرانسی روبه‌رویم نشسته بودند.از میزکار،پرونده‌‌‌ها،پوشه‌ها و همچنین مبل‌های راحتی کنار میز معلوم بود این اتاق مربوط به یکی از مسئولان بیمارستان و شايد هم اتاق مدیریت باشد. یک مترجم فارس زبان نیز کنارشان نشسته بود. سرهنگ از جایش بلند شد،یک لیوان آب ریخت و گفت: «بفرمایید،آب میل کنید!» - ممنونم، تشنه نیستم! سرهنگ بعد از اینکه سیگار سومر پایه بلندش را با فندک روشن کرد،گفت: «سیگار!» - ممنون،سیگاری نیستم! - مشروب میخوری؟ - ما مشروب نمی‌خوریم! اولین باری بود می‌دیدم عراقی‌ها با مهربانی و نرمش رفتار می‌کنند! سرهنگ ادامه داد: «شما با این وضعی‌ که دارید، باید آزاد بشید و برید ایران.اگه عاقل باشی، می‌تونی از اسارت خلاص شی و برگردی کشورت، فقط یه شرط داره!» وقتی از آزادی و رفتن به ایران صبحت می‌کرد.قند توی دلم آب می‌شد. گفتم: «چه شرطی؟!» - مصاحبه کنید، اظهار پشیمونی کنید،بگید به زور آوردنم جبهه،بگید رفتار عراقی‌ها با شما خوب بود، بگید پاسدارهای خمینی اسرای عراقی رو تو خط مقدم می‌کشتن،همین! یکه خوردم،با خودم گفتم چرا من! افسر مسن‌تر گفت:‌ «پسرم!یه فرصت خیلی خوب در اختیار شما قرار گرفته،قدرشو بدون، به نفع خودته!» عراقی‌ها طوری حرف می‌زدند که هر آدم ضعیف‌النفسی را وادار میکردند،به خواسته‌هایشان تن دهد.دلم می‌خواست آزاد شوم، اما با عزت. سرهنگ گفت: «ما ظرف چند روز آینده،تعدادی از اسرای معلول و مریض رو یک‌طرفه آزاد میکنیم.این قضیه شامل شما هم می‌شه،البته به همون شرطی که گفتم.» دوست داشتم آزاد شوم.شیطان هم قلقلکم می‌داد.هم خدا را می‌خواستم،هم خرما را. دلم نمی‌خواست آبرویم برود و با آبروی مملکتم بازی کنم.می‌دانستم این مصاحبه برای رژیم بعثی بُرد تبلیغاتی خوبی دارد. شیطان وسوسه‌ام می‌کرد و بهم می‌گفت: «سید! کی به کیه.مصاحبه کن و برو ایران.برای چی دودل هستی.گور پدر آبرو،اگه از این فرصت استفاده نکنی،دیگه هیچوقت این فرصت برایت پیش نخواهد آمد.» توی فکرهای مختلفی بودم که سرهنگ متن مصاحبه را در اختیارم قرارداد.مشغول مطالعه سوالات بودم که سرهنگ گفت: «اگه یه وقتی به خاطر این حرفا می‌ترسی بروی ایران، می‌تونی عراق بمونی و پناهنده بشی!» وقتی متن مصاحبه مورد نظر آن‌ها را خواندم، خیلی به روح و روانم فشار آمد.عصبی شدم.می‌دانستم باید چه بگویم.وسوسه‌های شیطان را از خودم دور کردم.قدری به خودم امید دادم و در کمال خونسردی و آرامش به آن‌ها گفتم: «من اینارو خوندم. درسته که من شانزده سال بیشتر ندارم.شاید از دید شما یه الف بچه بیشتر نباشم.من بسیجی بودنِ خودمو انکار نمی‌کنم،تو بازجویی هم گفتم.تو ایران کسی رو به زور مجبور نمیکنن بیاد جبهه. - یعنی می‌خوای بگی نمیخوای بری ایران؟! - چرا، از خدامه برم ایران، اما نه اینطوری. - آخوندها و پاسداران خمینی این حرفارو به خورد شما دادن. خمینی عقلتونو ازتون گرفته.خاک بر سر شما،احمق‌ها! وقتی زیاد تحقیرم کرد،حرف‌هایم را ادامه دادم و گفتم:‌ «من تو این مدت کم، خیلی اذیت شدم.خدا شاهده من شناسنامه خودمو جعل کردم. تاریخ تولد خودمو دستکاری کردم، دو سال بزرگ‌ترش کردم، تا تونستم بیام جبهه!» عراقی‌ها اجازه دادند به آسایشگاه برگردم. نزدیک ظهر، اسیری به نام باقر درخشان را از بیمارستان ۱۷ تموز آوردند. باقر از بچه‌های گروه ضربتِ ناو تیپ امیرالمومنین علیه‌السلام بود.بر اثر اصابت ترکش خمپاره،سر،صورت،فک و دندان‌های جلویش خُرده شده بود.صورتش خراشیدگی عمیقی پیدا کرده بود. پشت بدنش پر بود از تاول‌های چرکین.بیشتر بدنش بر اثر ضربت و شتم عراقی‌ها کبود بود.درد از چشم‌هایش خوانده می‌شد.آدم محکم و توداری بود.مجروح که شده بود، تا غروب همان روز بیهوش بود.غروب، عراقی‌ها جنازه شهدا را در گودال آبی جمع کردند تا با لودر روی آن‌ها خاک بریزند.باقر بین جنازه‌ها بیهوش به زمین افتاده بود. وقتی لودر روی جنازه‌ها خاک می‌ریخت . . . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 💰 @Be_win میلیونرشو در مسیرسبز👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور شب،سرنگهبان وارد زندان شد.وقتی بچ
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :7⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور در بدو ورودمان نگهبان‌ه کابل به دست،دو طرف درِِ ورودی ایستاده بودند.آن‌ها با کابل‌های دولا به جان بچه‌ها افتادند.تعدادی از بچه‌ها با ضربه‌هایی که در تونل وحشت دیده بودند، ناراحتی فتق و مثانه پیدا کردند. هوای تکریت چنان گرم بود که نفسمان گرفته بود.آفتاب سوزان تکریت گوشت از استخوان زمین جدا می‌کرد.بعد از یک ساعت نشستن در آن گرمای سوزان، با احترام نگهبان‌های کمپ،فرمانده وارد شد.فرمانده اردوگاه سران خلیل نام داشت. سروان خلیل شروع به سخنرانی کرد. «لا‌به‌لای سیم‌های خاردار توپی اطراف کمپ،رشته‌های برق عریان قوی کار گذاشته شده، هر کس به این سیم‌ها دست بزند، برق او را می‌کشد.سعی کنید فکر فرار به مغزتان خطور نکند، چون تنها آرزوی دست‌نیافتنی شما، فرار از اینجاست! سروان خلیل ضمن معرفی سعد به عنوان سرنگهبان کمپ،گفت: «سعد شما را با قوانین این کمپ آشنا می‌کند،سرپیچی از این قوانین بخشودنی نیست.» سعد آدم سنگین وزن،قدبلند، شکم برآمده و درشت هیکلی بود. قوانین خاصی بر کمپ حاکم بود، که باید به آن عمل می‌کردیم.آنچه را سعد در کمپ ممنون اعلام کرد، از این قرار بود: اجرای برنامه‌های دینی و مذهبی،تجمع بیش از سه نفر، برگزاری نماز جماعت،اذان گفتن،نماز شب، آوردن نام صدام، نگهداری هر شی نوک‌تیز و . . .بر اساس اعلام زمان خواب که ساعت ۹ شب بود، همه باید به اجبار می‌خوابیدیم.اگر اسیری خوابش نمی‌بُرد، باید دراز می‌کشید، چشمانش را می‌بست و خودش را به خواب می‌زد.هرکس با نگهبان‌ها کار داشت،باید پای راستش را به حالت احترام به زمین می‌کوبید.چنانچه افسر و یا نگهبان اجازه می‌داد،صحبت می‌کرد،در غیر این صورت اجازه صحبت کردن نداشت.من و محمد کاظم بابایی که پا نداشتیم، از این قانون معاف بودیم! در اسارت هفته‌ای دوبار، آن هم روزهای یکشنبه و سه‌شنبه، نوبت تراشیدن اجباری ریش بود.برای اصلاح صورت، هر تیغ سهمیه پنج نفر بود.هرماه یک بار،نوبت تراشیدن موی سرمان بود.سهمیه‌ی هر چهارنفر یک تیغ بود.لباس ما زردرنگ و سورمه‌ای بود. در کمپ ملحق توالت‌ها مقررات‌ خاص خودش را داشت.رفتن به توالت با شمارش بود.وقتی اسیری برای قضای حاجت وارد توالت می‌شد،یک نفر از یک تا ده میشمرد.بچه‌ها با اعلام عدد ده از توالت بیرون می‌آمدند. سهمیه نان هر روز ما دو عدد بود.عراقی‌ها به آن صمون می‌گفتند.نان‌ها به شکل باگت بود.وزن هرکدام حدود پانصد گرم بود.بیش از نصف این نان‌ها نپخته و خمیر بود.خمیر داخل آن را مقابل آفتاب می‌گذاشتیم تا خشک شود،بعد آن را خُرد می‌کردیم.آردی که یک بار مراحل نان شدن را طی کرده بود،دوباره مراحل آرد شدن را طی می‌کرد.در اسارت خمیر آرد شده را روی غذا می‌ریختیم،با برنج قاطی می‌کردیم و می‌خوردیم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 💰 @Be_win میلیونرشو در مسیرسبز👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :5⃣4⃣ ✍ به
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣4⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور امروز صبح، مرا بیرون بردند.سه نفر بودیم که قرار بود تنبیه‌مان کنند.علی کوچک‌زاده، حسین شکری و من.بچه‌ها عکس رجوی را پاره کرده بودند.افسر بخش توجیه سیاسی گفت به علی و حسین هرکدام صد ضربه کابل بزنند.حامد سرِ شلنگ آب را توی دهانم قرار داد، با دست‌هایش فکم را محکم گرفت و از سلوان خواست شیر آب را باز کند.شیرآب را که باز کرد،زیاد تقلا کردم رهایم کند.شکمم پر از آب شده بود، مثل کسی که در آب غرق شده باشد.از بینی‌ام آب می‌ریخت.جرم من سوارخ کردن چشم عکس مجید نیکو،قاتل شهید آیت‌الله مدنی و پاره کردن عکس مسعود رجوی بود،همان عکسی که در یکی از دیدارهایش در منطقه خضرا با صدام گرفته بود.امروز،به میزان علاقه عراقی‌ها به سران گروهک منافقان بیشتر پی بردم! مدتی بود شلوارم از چندجا پاره شده بود.دنبال نخ و سوزن می‌گشتم.طبق مقررات اردوگاه، هر شی نوک‌تیز ممنون بود. برای ساخت سوزن خیاطی،یک تکه سیم خاردار پیدا کردم.یک سرسیم را روی کناره‌های محوطه سیمانی حیاط ساییدم تا خوب تیز شود.در مرجله دوم ته سیم را با سنگ کوبیدم تا پهن شود،در مرحله سوم، نوک میخ فولادی را روی ته پهن شده سیم قرار دادم و با سنگ محکم به میخ فولادی ضربه زدم تا سوراخی در ته سوزن ایجاد شود،در مرحله چهارم، با ساییدن ته سوزن روی کف سیمانی بازداشتگاه آن را منظم کردم تا حالت استاندارد پیدا کند و به راحتی دوخت و دوز با آن انجام شود! بعضی وقت‌ها برای نخ مشکل داشتیم.اسرایی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بودند، از پتوی عراقی‌ها مقداری نخ بیرون می‌کشیدند.بعضی از نگهبان‌ها که شاهد ابتکار،خلاقیت و نوآوری اسرای ایرانی بودند، تعجب می‌کردند. آن‌ها اقرار می‌کردند ایرانی‌ها با همین خلاقیت و نوآوری توانستند هشت سال مقاومت کنند.می‌گفتند: «شما اگر تحریم نبودید، ما را چه کار می‌کردید.» جمیل می‌گفت: «تا فلسطین هیچ‌کس جلودارتان نبود!» بچه‌ها نمونه‌هایی از خلاقیت‌ها و ابتکارات رزمندگان ایرانی را به رخ عراقی‌ها می‌کشیدند.مثل پل‌های خیبری در عملیات خیبر،پلی به طول سیزده کیلومتر.یا بستن چراغ روی قایق‌های بدون سرنشین.شب، در رودخانه کرخه نور و کارون،برای فریب عراقی‌ها.آن‌ها به خیال اینکه ایرانی‌ها با قایق‌ها در حال پیشروی و عملیات هستند،ساعت‌ها روی قایق‌های بدون سرنشین که فقط چند فانوس روشن،روی آن‌ها نصب بود، آتش تهیه می‌ریختند.یا تله برای تانک در مناطق عملیاتی دشت آزادگان.ایرانی‌ها با کندن زمین با عمق زیاد و استتار این کانال‌ها با چوب و خاک، کاری می‌کردند که تانک‌های دشمن در این کانال‌ها زمین‌گیر شوند.می‌گفتند طرح تله برای تانک از ابتکارات دکتر مصطفی چمران بود. ولید وارد بازداشتگاه شد و خبر از مسابقه تیراندازی داد! نگهبان‌ها عکس امام خمینی را سیبل قرار دادند و گفتند در مسابقه دارت باید به طرف عکس رهبرتان نشانه‌گیری کنید! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات☘ 💰 @Be_win میلیونرشو در مسیرسبز👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :2⃣6⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور شنبه ۲۴ تیر ۱۳۶۸ ـ تکریت ـ اردوگا
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :3⃣6⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور سه‌شنبه ۲۷ تیر ۱۳۶۸ ـ تکریت ـ اردوگاه ۱۶ امروز به خاطر مداحی روز قبل، حبوش نگهبان جدید عراقی قرار بود تنبیه‌ام کند. علی آقایی ارشد سعی سوله کرد میانجی‌گری کند تا اذیتم نکند. حبوش اولین کابل را که به کمرم کوبید، برای اینکه کتکم نزند، بهش گفتم: سیدی! به نظر تو بچه زدن داره؟ 😂 حبوش به فاضل که مترجم بود، گفت: هذا شی گول؟ (این چه میگه) فاضل به حبوش گفت: سیدی! میگه مگه بچه زدن داره؟ حبوش برای لحظاتی خیره‌ام شد و به فاضل گفت: بهش بگو برو من کاریت ندارم، اما شفیق عاصم حسابت رو می‌رسه! بعد از آمار شب میثم سیرفر چشم درد شدیدی داشت. حاج سعداللّه که خیلی به او علاقه داشت، سراغ نگهبانِ سوله رفت و قُرص مُسکن می‌خواست. دست خالی که برگشت ناراحت بود. حاجی که میثم را میثم تمار صدا می‌زد تا نیمه‌های شب بر بالین میثم نشسته بود. بیشتر وقت‌ها به میثم می‌گفت: آزاد که شدیم و رفتیم ایران بیا دامادم شو. حاجی می‌گفت: تو بیمارستان ۱۷ تموز با اینکه آب به مقدار کافی بود، میثم سیر آب نمی‌خورد. آب خوردنش در حد رفع عطش بود. وقتی بهش می‌گفتم: بنده‌ی خدا تو چرا در حد بخور و نمیر آب و غذا می‌خوری؟ می‌گفت: حاجی! اگر بخوام سیر آب و غذا بخورم، بچه‌ها باید روزی دو، سه بار منو ببرن توالت. براشون زحمت می‌شه، کمتر که بخورم روزی یک‌بار مزاحم‌شون می‌شم. این طوری کمتر اسباب زحمت بچه‌ها می‌شم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🏵 📱 @Be_win 📱 میلیونرشو درمسیرسبز 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
ریحانه و سهیل که با دیدن ماکارونی خوشمزه ای که با تزئین زیبایی روی میز چیده شده بود به وجد اومدن و
یک کم یعنی چقدر ؟ یعنی مثلا یکی دو روز خوب من تا به مینا بگم اون آمپوال رو واسم گیر بیاره اون یکی دو روزم میگذره سهیل جدی شد و گفت: فاطمه تو االن احساست بر عقلت حاکمه، بذار یک کم جو بخوابه بعد تصمیم بگیر. -من این بچه رو نمی خوام، می فهمی؟ اونم االن، توی این موقعیت ... هنوز سال علی نشده... اون وقت من حامله ام ... اون وقت من دنبال خوش خوشانمم ... سهیل جدی نگاهش کرد و گفت: چند روز دست نگه دار، اگه با هم تصمیم گرفتیم سقطش کنیم خودم واست آمپوالشو جور میکنم، به مینا زنگ نزن. بعد هم سیم تلفن رو سر جاش گذاشت و به بدنش کش و قوسی داد و گفت: آخ که چقدر دلم میخواد االن بخوابم. فاطمه به رو به رو خیره شده بود و همچنان توی فکر بود، سهیل نگاهش کرد ... توی دلش خوشحال بود که با این وضعیت پیش اومده مطمئنا فراموشی علی برای فاطمه خیلی آسون تر میشد، شاید این بچه می تونست جای علی رو بگیره، به هیچ وجه حاضر نبود این فرصت رو از دست بده ... به چهره رنگ پریده فاطمه نگاهی کرد و فورا یک شاخه گل نرگس از توی گلدون برداشت و با یک حرکت سریع فرو کرد توی لباس فاطمه، از سردی آب گل بدن فاطمه لرزه خفیفی کرد که سهیل بغلش کرد و با یک حرکت بلندش کرد و گفت: حاال بوی گل نرگس از پیراهن تو میاد ... بعد هم تن فاطمه رو بو کشید و گفت: تو خوش بو ترین گل دنیایی که من تا به حال دیدم ... سه روز گذشته بود و اصرار فاطمه برای سقط بچه بی نتیجه بود، سهیل اصرار داشت که اون بچه یک نعمت خدادادیه و فاطمه هر بار که با خودش فکر میکرد به این نتیجه میرسید هیچ چیز بدتر از این نیست که هنوز چند ماه از مرگ علی نگذشته باردار بشه ... اما اصرارش بی فایده بود، خودش هم این رو میدونست، فقط به درگاه خدا راز و نیاز میکرد که اگر این بچه یک نعمته خودش محبتش رو به دلش بندازه... -فاطمه لج نکن خودم ریحانه رو میرسونم، تو با ضعفی که داری نمی خواد این همه راه بری... بخوای بلند شی و صبحانه بخوری و آماده بشی و ... اوووو ... من رفتم￾اوال خودت ضعف داری، دوما اگه بخوام منتظر جناب عالی باشم که باید قید مهدکودک رفتن ریحانه رو بزنم، تا فاطمه پتو رو به زور کشید روی سر سهیل و گفت: الهی آمین ... بخواب تا خوابت نپرید از خونه که بیرون زد، هوای تازه به جفتشون انرژی داده بود، فاطمه نگاهی سر سرکی به سر تا ته کوچه انداخت و مطمئن شد کسی نیست، بعد رو به دخترش کرد و گفت: نظرت چیه تا سر کوچه با هم مسابقه بدیم؟ -آره آره، من حاضرم هر دو آماده شدند و با یک دو سه فاطمه شروع کردن به دویدن، گرچه برای فاطمه مسابقه سختی نبود اما وقتی سر کوچه رسید احساس کرد انرژیش تموم شده، به سختی نفس کشید و چند لحظه تکیه داد به دیوار، ریحانه که اول شده بود با خوشحالی دست میزد و میگفت: اول شدم، اول شدم فاطمه نگاهی بهش انداخت و گفت: ای شیطون، داری روز به روز قوی تر میشی ها! حاال از مامانت جلو میزنی؟! بعد هم دستش رو گرفت و با هم به سمت مهدکودک حرکت کردند. موقع برگشتن از مهدکودک دل درد شدیدی گرفته بود، به زور خودش رو به خونه رسوند و توی اتاق خواب خزید... وقتی متوجه خون ریزیش شد، تمام تنش یخ کرد ... ته دلش نگران بود، میدونست با خون ریزی ای که داره احتمال سقط بچه خیلی زیاده، اما ... اون شب سهیل به خاطر کارش خیلی دیر خونه اومد و متوجه رنگ و روی بیش از اندازه زرد فاطمه نشد، سهیل به خاطر مشکلی که توی کارش پیش اومده بود برخالف هر روز حال و احوالی از فاطمه نگرفت، فاطمه هم که خون ریزیش قطع شده بود، ترجیح داد سهیل رو نگران نکنه و فردا اون خبر رو بهش بده فردای اون روز بعد از رسوندن ریحانه به مهد کودک هیچ جونی برای برگشتن نداشت، خون ریزی شدیدی پیدا کرده بود و در نتیجه خیلی بی حال شده بود، برای همین یک تاکسی دربست تا خونه گرفته، وقتی به خونه رسید دل دردش زیادتر شده بود، ایستاد و دستش رو روی شکمش نگه داشت، که یکهو صدای بلندی شنید که گفت: فاطمه!!! خوبی؟ فاطمه که ترسیده بود ایستاد و نگاهی به سهیل که روی ایوان بود کرد و با استرس گفت: تو مگه نرفته بودی سر کار؟ ماشینت کو پس؟ سهیل بدون توجه به سوال فاطمه مشکوک نگاهش کرد و گفت: چی شده؟ چرا اینقدر رنگ پریده ای؟ فاطمه فورا لبخندی زد و گفت:هیچی، نگران نشو ... یک کم دلم درد میکنه اما دل دردش شدید شده بود، نا خود آگاه دستش روی شکمش قرار گرفت و کمی خم شد، سهیل به سمتش حرکت کرد و گفت: به خاطر هیچی اینقدر درد داری؟ بعد هم دستش رو گرفت و به سمت اتاق حرکت کردند. دارد... 📝نویسنده:مشکات @zoje_beheshti ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت