📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 جلد دوم 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافعحرمسیدطاها ایمانی ☑️
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
👤 #مردی_در_آینه
💥 #قسمت_صد_و_نوزده
تبعه_شما💥
خانواده ساندرز و مرتضي برنامه ديگه اي داشتن اما من مي خواستم دوباره برم حرم
حرم رفتن ديشبم با امروز فرق زيادي داشت
ديروز انسان ديگه اي بودم و امروز ديگه اون آدم وجود نداشت . مي خواستم براي احترام به يک اولي الامر به حرم قدم بزارم
مرتضي بين ما مونده بود . با دنيل بره يا با من بياد
کشيدمش کنار
ـ شما با اونها برو . من مسير حرم رو ياد گرفتم . و جاي نگراني نيست . مي خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا
نياز به حمايت اونها دارم براي اينکه بتونم حرکت با بينش روح رو ياد بگيرم
دو بعد اول رو می شناختم اما با بعد سوم وجودم بيگانه بودم . حتي اگر لحظاتي از زندگي، بي اختيار من رو نجات داده بود يا به سراغم اومده بود . من هيچ علم و آگاهي اي از وجودش نداشتم
و از جهت ديگه، حرکت من بايد باآگاهي و بصيرت اون پيش ميرفت . و مي دونستم اين نقطه وحشت شيطان بود . همون طور که حالا وقتي به زمان قبل از سفر نگاه مي کردم به وضوح رد پاي شيطان رو مي ديدم . زماني که با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جريان ميکشيد . و مدام در برابر دنیل قرار میداد
من اراده محکم و غير قابل شکستي داشتم اما شرطهاي من در جهات ديگه اي شکل گرفته بود
و بايد به زودي آجر آجر وجود و روانم رو از اول مي چيدم
خراب کردن اين بنيان چند ده ساله کار راحتی نبود
به خصوص که ميدونستم به زودي بايد با لشگر دشمن قديمي بشر هم رو به رو بشم . اين نبردهمه جانبه، جنگي نبود که به تنهايي قدرت مقابله با اون رو داشته باشم
مقابل ورودي صحنه آينه ايستادم . چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روي قلبم
ميدونم صداي من رو مي شنويد . همون طور که تا امروز صداي دنيل و بئاتريس رو شنيديد
و همون طور که اون مرد خدا رو براي نجات من فرستاديد
من امروز اينجا اومدم نه به رسم ديشب
که اينجام تا بنيان_وجودم رو ازابتدا بچينم
و مي دونم که اگه تا اين لحظه هنوز مورد حمله شيطان قرار نگرفته باشم . بدون هيچ شکي تا لحظات ديگه به من حمله ميکنن تا داده هاي مغزم رو به چالش بکشن
و مبنايي رو که در پي آغاز کردنش اينجام آلوده کنن
چشم هام رو باز کردم و به ايوان آينه خيره شدم
ـ پس قلب و ذهنمرو به شما ميسپارم
اونها رو حفظ کنيد و من رو در مسير بعد سوم ياري کنيد
و به من يادبديد هر چيزي رو که به عنوان بنده خدا . و تبعه شما بايد بدونم . و بايد بهش عمل کنم
قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جايي براي خودم پيدا کردم
صفحات يکي پس از ديگري پيش مي رفت و تمام ذهنم معطوف آيات بود . سوال هاي زيادي برابرم شکل مي گرفت اما اين بار هيچ کدوم از باب شک و ترديد نبود
شوق به دانستن، علم به حقيقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت
با بلند شدن صداي اذان، براي اولين بار نگاهم رو از ميان آيات بلند کردم
هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود .کمي شانه ها و گردنم رو تکان دادم و دوباره سرم رو پايين انداختم
بيشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پيش رفته بودم که حس کردم يه نفر کنارم ايستاده و داره بهم نگاه ميکنه
سريع نگاهم رفت بالا
مرتضي بود که با لبخند خاصي چشم ازم برنمي داشت سلام کرد و نشست کنارم
ديدم هتل نيستي حدس زدم بايد اينجا پيدات کنم
به اين زودي برگشتيد؟
خنده اش گرفت
ـ زود کجاست؟ . ساعت از 9 شب گذشته . تازه تو اين نور کم نشستي که چشم هات آسيب مي بينه . حداقل مي رفتي جلوتر که نور بيشتري روي صفحه باشه
بدجور جا خوردم
سريع به ساعت مچيم نگاه کردم .باورم نمي شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم
ـ چه همه پيش رفتي
نگاهم برگشت روي شماره صفحه و از جا بلند شدم
ـ روي بعضي از آيات خيلي فکر کردم .دفعه بعدي که بخوام قرآن رو بخونم بايد يه دفترچه بردارم و سوال هام رو ليست کنم
چند لحظه مکث کردم
ـ برنامه ات براي امشب چيه؟
ـ مي خواي جايي ببرمت؟
با شرمندگي دستي پشت گردنم کشيدم و نگاه ملتمسانه اي بهش انداختم
ـ نه مي خوام تو بياي اونجا
با صداي نسبتا آرامي خنديد و محکم زد روي شونه ام
ـ آدمي به سرسختي تو توي عمرم نديدم زنگ ميزنم به خانوم ميگم امشب منتظر نباشن
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 جلد دوم 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافعحرمسیدطاها ایمانی ☑️
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
👤 #مردی_در_آینه
💥 #قسمت_صد_و_بیست
نزدیکتر_از_رگ💥
يه لحظه پام سست شد و بدجور چهره ام توي هم فرو رفت ...
به حدي که چيزي براي مخفي کردن وجود نداشت ...
مرتضي چند لحظه با حالتي متعجب بهم خيره شد ...
ـ حرف بدي زدم؟ ...
ـ نه ...
و به راه خودم ادامه دادم ... بي اختيار دندان هام رو با تمام قدرت رو هم فشار مي دادم ... شايد سفت شدن عضلات صورتم از بيرون، به راحتي با چشم ديده مي شد ...
حس کردم قدم هاي مرتضي به صلابت قبل نيست ... نيم قدمي جلوتر حرکت مي کردم، مکث کردم و برگشتم سمتش ...
حدسم درست بود ...
مي شد حال گرفته من رو با تخفيف چند درصدي توي چهره مرتضي ديد ... ذهنش به شدت درگیر شده بود ...
نفس عميقي کشيدم و راه افتادم ...
ـ به خاطر من ناراحت نباش ... دست خودم نيست ... با وجود اينکه اين يه جمله تعريفيه...
اما هر بار که کسي اون رو بهم ميگه حالم زير و رو ميشه ...
شايد به خاطر اينکه همه پدرم رو به اين خصلت مي شناختن ...
و اون هم هميشه سرم فرياد مي زد ... سرسخت باش پسره ي بي عرضه ... تو مثل يخ با يه حرارت آب ميشي، به هيچ دردي نمي خوري ...
مرتضي هنوز نيم قدمي، پشت سر من حرکت مي کرد ...
توي حرکت نمي تونستم صورتش رو ببينم ... ايستادم تا چهره به چهره شديم ...
ـ شايد مثل پدرم نشدم و از اين بابت خوشحالم ... اما خصلت_سرسختي من به اون رفته ... وقتي بين خودمون صفت مشترک پيدا مي کنم، حس تنفري رو که از اون دارم برمي گرده روي خودم ...
و ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
ـ هر چند، اين يه بار رو بايد اقرار کنم، از اينکه اين صفت رو به ارث بردم خوشحالم ... اگه به خاطر اين صفت نبود، شايد الان اينجا نبودم ...
از چشم هاش مشخص بود حالا قدرت درک علت ناراحتي من رو داشت ...
توي تمام دنيا، افرادي که از زندگي من خبر داشتن به تعداد انگشت هاي يه دست هم نمي رسيدن ...
و حالا مرتضی هم یکی از اونها بود ...
ـ مادرت چطور؟ ...
خنده تلخي رو که سعي مي کردم براي تمرين هم که شده يه بار انجامش بدم ... روي لبم نيومده خشک شد ...
راه افتادم تا کمتر نگاه مون در هم گره بخوره ...
ـ از مادرم بيشتر متنفرم ... به خاطر نجات خودش يه بچه 5، 6 ساله رو ول کرد و رفت ...
زندگي با پدرم وحشتناکه ... و طلاق گرفتن از کسي با نفوذ و وجهه اجتماعي پدرم از اون هم سخت تر ... اما وقتي يه آدم سي و چند ساله نمي تونه يه شرايطي رو تحمل کنه، چطور يه بچه بي دفاع و تنها مي تونه؟ ... اون حتي يه لحظه ام به من فکر نکرد ... به من که بچه اش بودم ... از پوست و گوشت و استخوانش ...
با وجود گريه و التماس من، يه روز وسائلش رو جمع کرد و رفت ... بهش التماس مي کردم من رو هم با خودش ببره ... ولی اون با یه ضرب، دسته ساکش رو توی دست من بیرون کشید و رفت ...
تمام روز رو توي خونه از تنهايي و ترس گريه کردم تا نزديک غروب که پدرم اومد ... وقتي هم که اومد تمام شب رو به خاطر فريادهاي اون از ترس گريه کردم ...
تقريبا کل وسائل دکور رو از خشم توي در و ديوار شکست ...
مي دوني چي برام دردناک تر بود؟ ... اينکه با وجود تمام اون سال هاي وحشتناک، من توي قلبم بخشيدمش ... بزرگ تر که شدم با خودم گفتم حتما هيچ راه ديگه اي نداشته جز اينکه تنهايي فرار کنه ...
اما حتي وقتي من به سن قانوني رسيدم نيومد سراغم ... مي دونست خونه پدرم کجاست اما حتي برنگشت ببينه چه بلايي سر من اومده ...
بچه نابغه اي که مجبور ميشه 16 سالگي از خونه فرار کنه ... برعکس نابغه هاي هم سن و سالش که براي ورود به بهترين کالج ها و گرفتن بورسيه شبانه روز تلاش مي کنن ... ميشه يه بچه خيابون خواب ...
بغض سنگيني راه گلوم رو بست ...
ـ بعد از خوندن آيات قرآن ... حالا که دارم به گذشته فکر مي کنم ... در تمام اين سال ها من جز خدا هيچ کسي رو نداشتم ...
و با بي انصافي تمام ... مثل يه احمق، چشم هام رو روي وجود داشتنش بستم ...
"و ما از رگ گردن به شما نزديک تريم"...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 جلد دوم 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافعحرمسیدطاها ایمانی ☑️
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
👤#مردی_در_آینه
💥 #قسمت_صد_وبیست_و_یک
شهاب💥
بعد از شام سريع برگشتيم توي اتاق ... من صبح رو خوابيده بودم، مرتضي نه ... اما با اين وجود، خستگي ناپذير در برابر امواج پر تلاطم سوال هاي من استقامت مي کرد ...
آرام و واضح بهشون جواب مي داد و سوال پيج شدن ها آزارش نمي داد ...
وقتي هم به سوالي مي رسيد که جواب قطعي براش نداشت ...
خيلي راحت توي دفترچه جيبيش مي نوشت ...
شماره مي زد و بعضي هاش رو ستاره دار مي کرد تا با اولويت بيشتري بهشون رسيدگي کنه ...
و گاهي مي خنديد که ...
ـ تا حالا از اين ديد بهش نگاه کرده بودم ... بايد از اين نگاه هم بررسيش کنم ...
چند لحظه ساکت شدم و بهش خيره شدم ...
ـ چيزي شده؟ ...
سرم رو به علامت نه تکان دادم و موضوع بعدي رو وسط کشيدم ...
نگاه اون لحظات من به مرتضي، نگاه تحسين و اعتماد بود ...
کسي که به راحتي مي تونست بگه نمي دونم و شجاعت اين رفتار رو داشت ... پس مي شد به دانسته هاش اعتماد کرد ...
هر چقدر هم، نقص فردي مي تونست در چنين فردي وجود داشته باشه اما ضريب اعتماد غلبه داشت ...
و من خوشحال بودم از اينکه مقابل اون قرار داشتم ...
تقريبا يه ساعتي فصل جديد صحبت هاي ما طول کشيد ... و شروعش با اين جمله بود ...
ـ اتفاقا در نزديکي ماه رمضان هستيم ... اين ماه قمري که تموم بشه ... ماه بعدي رمضانه ...
دست کرد توي کيفش و يه دفترچه ديگه رو در آورد ...
ـ اين مطالب رو براي منبر رفتن هاي امسال در آوردم ...🗒
فضيلت رمضان ...
آداب و شيوه روزه ...
مهماني خدا ...
شب قدر ...
توبه ...
بخشش گناهان ...
رقم خوردن سرنوشت يک ساله انسان ... ضربت خوردن امام علي در محراب ...
و شهادت در شب قدر ...
اون خيلي عادي در مورد تمام اين مطالب صحبت مي کرد ...
و براي من که تمام اين مفاهيم بسيار غريب و ناآشنا بود ... حکم درياي بي پاياني رو داشت که داشتم توش غرق مي شدم ... و نمي دونستم از کدوم طرف بايد برم ...
شايد کمي عجله داشتم و نبايد با اين سرعت به دل دريا مي زدم ... بين اون حجم از مفاهيم و معارف گيج شده بودم ...
همون طور که روي تخت نشسته بودم، بدنم رو رها کردم ... و به سقف خيره شدم ...
ـ خسته شدي؟ ...
ـ نه ... يکم گيجم ... نمي تونم اين همه مفهوم و ارزش رو درک کنم ... اينکه يه ماه گرسنگي و تشنگي چرا اينقدر ارزشمنده که اين همه از طرف خدا بهش توجه شده باشه ...
کسي که در کعبه به دنيا اومده شان بالايي داره ... و زمان شهادتش هم در چنين ايامي قرار گرفته که اين قدر از طرف خدا بهش اهميت داده شده ... این مي تونه از قداست خاص اين ايام باشه ...
اما نمي تونم حلقه هاي گمشده ذهنم رو پيدا کنم ... و اينکه چرا اينطوريه؟ ..
نگاهي به ساعت روي ديوار انداخت ...
ـ الان نمازه ... نماز رو که خوندم اگه خواستي ادامه ميديم ...
اون رفت وضو بگيره ... و من براي لحظاتي چشم هام رو بستم ... بدون اينکه بخوابم ... و دوباره از اول همه چيز رو توي سرم تکرار کردم ...
مطالب رو کنار هم مي چيدم و مرتب مي کردم ... اما تا مي خواستم تصوير کامل حقيقت رو ببينم، چيزي اون رو برهم مي زد ...
مثل تصوير روي آب، که با موج برداشتن بهم مي ريخت ... يا آينه اي که ناگهان بخار مي گرفت ...
بعد از تمام شدن نماز مرتضي، دوباره حرف ما ادامه پيدا کرد ... اين بار روي سوال ها و موضوعات ديگه ... مغزم ديگه ظرفيت صحبت در مورد رمضان و روزه گرفتن رو نداشت ...
نياز داشتم سر فرصت دوباره همه چيز رو بررسي کنم ...
صبحانه رو که خورديم، با خانواده ساندرز راهي حرم شديم ...
اون روز، آخرين روز حضور ما در قم بود ...
اونها دوباره براي زيارت وارد حرم شدن ... و جاي من همچنان گوشه صحن بود ...
هر چند در حال پيشرفت بودم اما هنوز حدم، فرق چندانی نداشت ...
چند دقيقه بدون اينکه چيزي از ميان ذهنم عبور کنه فقط به گنبد و ايوان خيره شدم ...
ـ مي تونم براساس پذيرش حقانيت اسلام، رمضان و روزه گرفتن رو هم قبول کنم ... اما مي خوام واقعا بفهمم و با چشم حقيقت، همه چيز رو ببينم ... اگه این درخواست به اندازه وسع فعلي من هست ... ازتون مي خوام ذهنم رو باز کنيد تا اون رو ببينم ...
آخرين زيارت ...
و از صحن که خارج شديم ناگهان، فکري مثل شهاب از ميان افکارم عبور کرد ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 جلد دوم 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافعحرمسیدطاها ایمانی ☑️
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
👤 #مردی_در_آینه
💥 #قسمت_صد_وبیست_و_دو
افسانه_های_واقعی💥
ـ چطور تا الان به ذهنم نرسيده بود؟ ...
نگاه همه برگشت سمت من ...
تازه حواسم جمع شد از شدت هيجان، جمله ام رو بلند تر از فضاي داخل ذهنم گفتم ...
بدون اينکه درصد بالای ضايع شدن رو به روي خودم بيارم، نگاهم اومد روي مرتضي ...
ـ جايي هست بتونم نوت استيک بخرم؟ ..
يه چند لحظه متعجب بهم نگاه کرد ...
ـ کنار حرم يه پاساژه ... اگه باز باشه مرکز لوازم تحرير و کتابه ...
و راه افتاديم سمت پاساژ ... بين اکثر مغازه هاي بسته ...
چند تا از مغازه هاي لوازم التحرير و طبقه پايين باز بود ...
در اوج تعجب مرتضي و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ...
از مغازه که اومديم بيرون، دنيل و بئاتريس طبقه پايين بودن ...
بيشتر مغازه هاي اونجا، چيزهايي داشت که براي من آشنا نبود ...
پارچه هاي چارخونه سياه و سفيد ... پارچه هاي سربند مانندي که روش چيزي نوشته شده بود ... و ....
محو ديدن اونها بودن که از پله ها اومديم پايين ...
تا چشم دنيل به ما افتاد ... از بين اونها پارچه اي رو بيرون کشيد ...
با پارچه اي توي دست بئاتريس و تصويري از رهبر ايران که روي قاب چوبي کوچکي نقش بسته بود ...
ـ به ايشون بگو ما اينها رو برمي داريم ...
خريد اون تصوير براي من مفهوم داشت ...
اما اون پارچه هاي باريک ...
مرتضي با لبخند خاصي بهشون نگاه کرد ...
ـ مي دونيد اين سربندها چيه؟ ...
ـ نه ... به خاطر نوشته هاي روش مي خواستيم برشون داريم ...
وارد مغازه شد تا قيمت اونها رو حساب کنه ...
و من خيلي آروم رفتم سمت دنيل ...
ـ مگه چي روش نوشته؟ ...
ـ يا اباعبدالله ... مال بئاتريس هم يا فاطمه الزهراست ...
ـ مي توني اين حروف رو بخوني؟ ...
در جواب نه ... سري تکان داد ...
ـ فقط اسامي پيامبر، اهل بيت و يه سري از کلمات رو مي دونم توي زبان عربي چطور نوشته ميشه ...
يه ساعت و نيم بعد ... اتاق ها رو تحويل داديم و راهي تهران شديم ...
بايد به پرواز بعد از ظهر مي رسيديم ...
تهران ـ مشهد ...
و مرتضي تمام مسير رو درباره اون سربندها توضيح مي داد ...
مفاهيمي که با اونها گره خورده بود ... شهيد و شهادت ...
تفاوت بين ارتش، بسيج و سپاه ... و شروع کرد به گفتن خاطرات و حرف هايي از اونها ...
روحيه هاي گرم و صميمي ...
از خود گذشتگي نسبت به همديگه و حتي افرادي که اونها رو نمي شناختن ... ماجراي ميدان مين، وقتي براي اينکه چه کسي اول از اون عبور کنه از هم سبقت مي گرفتن ...
باز کردن راه براي اون نفر پشت سري که شايد حتي اسمش رو هم نمي دونستن ...
پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگين تر از قدرت مغزم بود ...
و گاهی با چیزهایی که از قبل درباره جهاد در مغزم شرطی شده بود تداخل پیدا می کرد و بیشتر گیج می شدم ... در حالي که اين سختي رو نمي شد توي چهره دنيل ديد ...
اين داستان ها براي گوش هاي من عجيب بود ... چيزي شبيه افسانه پري هاي مهربان که مادرها توي بچگي براي بچه هاشون تعريف مي کنن ... با اين تفاوت که داشت در مورد آدم هاي واقعي حرف مي زد ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 جلد دوم 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافعحرمسیدطاها ایمانی ☑️
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_وبیست_وسه
✨زمزمه سلام
پرواز تهران ـ مشهد، 🛫مرتضي کنار من بود و از تمام فرصت براي صحبت استفاده کرديم
ذهنم هنوز جواب مشخصي براي نقاط مبهم درباره رمضان 🌙😟پيدا نکرده بود
و حالا هزاران نقطه گنگ ديگه توش شکل گرفته بود
آياتي✨ که درباره شهدا👣 و شهادت👣 در قرآن اومده بود
احاديثي که مرتضي از قول پيامبر و اولي الامرها نقل ميکرد🤔
و از طرفي، تصوير تيره و سياهي که از جهاد از قبل داشتم
جهاد و اسلام يعني اعمال تروريستي القاعده و طالبان
يازده سپتامبر . بمب گذاري و کشتن افراد بي گناه
سرم ديگه کم کم داشت گيج مي رفت . سعي مي کردم هيچ واکنشي روي حرف هاي مرتضي نداشته باشم
و با دید تازه ای به اسلام و حقيقت نگاه کنم
نه براساس چيزهايي که شنيده بودم و در موردش خونده بودم
بعد از صحبت با اون جوان🌤، ميتونستم تفاوت مسيرها و حتي برداشت هاي اشتباه از واقعيت رو درک کنم . اما مبارزه سختی درونم جریان داشت . انگار باور بعضي از افکار و حرف ها به قلبم چسبيده بود . و حالا که عقلم دليل بر بطلان اونها ميآورد
چيزهای ثابت شده درونم، با اون سر جنگ برداشته بود
اگر چند روز پيش بود، حتما همون طور که به دنيل پريده بودم، با مرتضي هم برخورد ميکردم
ولي در اون لحظات، درگیر جنگ و درگیری دیگه ای بودم . و چقدر سختتر و سنگينتر . به حدي که گاهي گيج ميشدم
الان کدوم طرف اين ميدان، منم؟ . بايد از کدوم طرف جانبداري کنم؟ . کدوم طرف داره درست ميگه؟
و حقيقت اينجا بود که هر دو طرف اين ميدان جنگ، #خودِمن بودم
شرط هاي ثبت شده در وجودم، که گاهي قدرت تشخيص شون رو از ادراک و حقيقت از دست ميدادم
و باورهايي که در من شکل گرفته بود
و حال، حقيقتي در مقابل من قرار داشت
که عقلم همچنان براساس داده هاي قبلي اون رو بررسي ميکرد
داده هاي شرطي و ثبت شده اي که پشت چهره حقيقت مخفي ميشد
تنها چيزي که در اون لحظات کمکم ميکرد #کلمات_ساده اون جوان🌤 بود
کلماتي که خط باريکي از نور رو وسط اون همه ظلمت ترسيم کرد و رفت ... و من، انساني که با چشم هاي تار، بايد از بين اون ظلمات، خط نور رو پيدا ميکردم
صداي سرمهماندار در فضاي هواپيما پيچيد . و ورود ما رو به آسمان 🕊مشهد،🕊 خير مقدم گفت
تا لحظاتي ديگر در فرودگاه هاشمي نژاد مشهد 🛬به زمين خواهيم نشست . از اينکه
چشم هام رو بستم و به پشتي صندلي تکيه دادم
سعي کردم ذهنم رو از هجوم تمام افکار خالي کنم
شايد آرامش نسبي کمکم مي کرد کمي واضح تر به همه چيز نگاه کنم
هواپيما که از حرکت ايستاد، چشم هاي من هم باز شد ...
در حالي که هنوز تغييري در حال آشفته مغزم پيدا نشده بود😧😥
اين بار مرتضي راننده نبود
2 تا ماشين گرفتيم . يکي براي خانواده ساندرز، و دومي براي خودمون
در مسير رسيدن به هتل، سکوت عميقي بين ما حاکم بود
سکوتي که از شخصِ جستجوگري مثل من بعيد به نظر مي رسيد ... و گاهي مرتضي، زير چشمي نيم نگاهي به من ميکرد
تا اينکه از دور گنبد زرد رنگ مشهد هم نمايان شد
چشمم محو اون منظره👀🕌 و چراغاني ها، 💡🎊تمام افکار آشفته رو کنار زد . نقطه #رهايي و #آرامش چند دقيقه اي من 😇
هر چه به هتل نزديک تر ميشديم . فاصله ما تا حرم کمتر مي شد . و دريچه چشم هاي من، بيشتر از قبل #مجذوب دنياي مقابل☺️
مرتضي هم آرام و بي صدا، دستش رو روي سينه گذاشته بود
و بعد از تکرار کلمات شمرده و زمزمه شده زير لب، آرام و ثانيه اي با سر . اشاره ی تعظيم آميزي انجام داد . به قدري با ظرافت، که شايد فقط چشم هايي کنجکاو و تيزبين، متوجه اين حرکات آرام ميشد .
اتاق ها رو تحويل گرفتيم و چمدان ها رو گذاشتيم
از پنجره اتاق، با فاصله حرم ديده ميشد
بقيه مي خواستن بعد از استراحت تقريبا يه ساعته، براي زيارت برن حرم . دوست داشتم باهاشون همراه بشم و حرم مشهد رو هم از نزديک ببينم .ما من برنامه هاي ديگه اي داشتم
سفر من سياحتي يا زيارتي نبود . هنوز بين من و يه زائر مسلمان، چندين مايل فاصله وجود داشت😥
مرتضي که براي همراهي ساندرزها از اتاق خارج شد
منم رفتم سراغ نوت استيک هايي که خريده بودم . به اون سکوت و تنهايي احتياج داشتم
نبايد #حتي_يه_لحظه رو از دست ميدادم
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ #آهایآهای🐢 #بچههااای گلوگلاب🐬
🐑 سلاااام 🐓
🐸 #نقاشی 🐼
🐱 #کارتون 🐰
🐘 #شعر 🐷
🐼 #قصه 🐹
20.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستربین
بفرست برا دوستات
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
33.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#لوک_خوش_شانس😍😍
بفرست برا دوستات😍
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#كاردستى عروسك هاى دستى با جوراب ،
برای کودکان نازنازی
برا دوستات فروارد کن
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿