📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستاران رمان رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده انشاءالله از فردا رمان #مجنون
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_هفتم
به سمت ماشین حرکت کردیم ..
-داداش حسنا خانم هم داره میاد مزارشهدا..
داداش سرش رو انداخت پایین و قرمز شد ..
وا اینجا چه خبره !!!
این چرا قرمز شد خدایا ..؟!!!
به جان خودم یه خبریه اینجا!!
تو راه حسنا هم به ما اضافه شد،
حسنا و آقای حسینی خواهر -برادر شیری بودن
حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد..
رو به حسین با صدایی که خجالت و حیا توش موج می زد گفت سلام آقای جمالی ..
دیگه به یقین رسیدم اینجا یه خبریه
باید به مامان و زینب بگم ...
بالاخره به مزارشهدا رسیدیم
استاد رو به ما گفت بچه ها اجازه میدید من با رفقام تنها باشم ؟؟
بعدا" شما اضافه بشید..
این سه تا چرا سرخن ؟؟!!
خدایا اینجا چه خبره ؟!!!
-بچه ها شما روزه سکوتید عایا ؟؟؟
حسنا خانم و داداش جان
یا خدا این دو تا چرا سیب قرمزن !!
شما دو تا که روزه سکوتید ...
استاد که پیش پدرن من میرم پیش دوست شهیدم..
حسین :باشه مراقب خودت باش
-باشه داداش جان
به سمت مزار دوست شهیدم راه افتادم ...
شهید ابوالفضل ململی
شهیدی که عاشقش بودم
دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهید شده ..
تو عملیات کربلای ۴ شهید شده
منطقه ای که
آدم توش پرواز می کرد تا صحن بین الحرمین میره ...
بعد از یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم ...
ساعت ۱ظهره داریم میریم خونه
قراره شب بریم دعای کمیل .
اما تا شب باید رفتارای حسین و حسنارو به مامان بگم ..
با حسین وارد خونه شدیم
مامان :بچه ها خوش اومدین
مامان باید باهاتون حرف بزنم ..
مامان:باشه عزیزم بیا
-مامان
فکرکنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی
مامان:یعنی چی؟
مامان امروز منو داداشم و حسنا و آقای حسینی رفتیم مزارشهدا ..
مامان این دوتا سکوت و سرخ .......
مامان:تو مطمئنی
-۹۹درصد
مامان :باشه عزیزم
حسین جان پسرم بیا ناهار
سر میز ناهار مامان شروع کرد به حرف زدن..
_حسین جان
حسین :بله مادر ما برات یه دختر خوب سراغ داریم ...
غذا پرید تو گلوی داداش
با دست زدم پشتش
برادر من آروم ....
حسین: مادر
من فعلا بهش فکر نمی کنم ..
آب ریختم دادم دستش ، داشت آب می خورد گفتم کلا فکر نمیکنی یا به حسنا فکر می کنی؟!!!!!!!
باز آب پرید گلوش ..
-مبارک باشه داداش جان
مامان : زنگ بزنم خونشون؟
حسین سرش رو انداخت پایین ..
-مبارکه ......
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستاران رمان رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده انشاءالله از فردا رمان #مجنون
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_هشتم
مادر پای تلفن نشست ..
شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی رو گرفت ..
مادر حسنا تلفن رو جواب داد ..
بعد از صحبتها
و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم و حسین سر به زیر، کرد و گفت :
برای جمعه ساعت ۷غروب قرار گذاشتم ..
هورا
هورا
هورا
من برم استراحت کنم...
حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم
راوی حسین :
وای از این رقیه شیطون
بدجنس ...
ای خدا نوکترم ..
اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه ؟!!!
عشق اول من حرم بی بی و شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم ..
توکلت علی الله ...
اگه قبول نکرد نمی تونم روی عشق به
بی بی خط بکشمـ ..
فوقش از عشق زمینیم میگذرم !!
گوشی رو برداشتم و مداحی ارغوان پلی کردم ..
(ز کودکی خادم این تبار محترمم)
بالاخره روز جعمه از راه رسید .
کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید ..
سر راهمون یه دست گل رز قرمز و گل رز سفید خریدیم ...
مادر ،من ،زینب ،رقیه
فکرکنم رقیه درحال بال درآوردنه!!
زنگ زدیم حاج آقا کریمی در را باز کرد ..
با حاج خانم برای استقبال ما اومدن ..
وارد شدیم
حاج خانم :حسنا جان دخترم چای بیار ..
حسنا خانم با چادر وارد شد ..
سرم رو انداختم پایین
بالاخره نوبت من بود چای بردارم...
استرس داشتم...
تو دلم غوغا بود..
سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم ...
آروم چای رو برداشتم
یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم..
مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش ..
منم کل تنم و گر گرفته بود ..
حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شدو روی مبل نشست ..
صدای مادرم منو از فکرو خیال آورد بیرون..
مادر :حاج خانم اگه اجازه میدید
این دوتا بچه برن حرفهاشون رو بزنن ؟!!
حاج خانم :بله حتما ..
حسنا جان حسین آقا رو راهنمایی کن
وارد اتاق شدیم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع کردم حرف زدن ..
-حسنا خانم عشق اول من شهادت و دفاع از حرمه
سخته کارم ..
اما تمام سعیمو میکنم شما سختیش رو حس نکنید ..
نظرتون چیه ؟!!!
درحالیکه همچنان سرش پایین بود گفت علی که باشد فاطمه میشوم ......
-مبارک باشه
با هم از در خارج شدیم ..
کوتاه ترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا ،کوتاه و مفید ....
مادر :دهنمونو شیرین کنیم ؟!!!
حسنا:هرچی مامان و بابا بگن ..
حاج آقا: مبارکه ان شالله ...
📎ادامه دارد . . .
🔰دیگه از اینجا به بعد داستان شخصیتهای اصلی مشخص میشن
ممنونم از صبرتون ...
📎ادامه دارد....
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستاران رمان رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده انشاءالله از فردا رمان #مجنون
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_نهم
راوی رقیه
دو روز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جمعه تو مسجد جمکران محرم هم شدن
خیلی خوشحال بودم از این پیوند ..
امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا جلسه داریم ..
بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار کدوم شهید..
با چه کسانی قراره مصاحبه کنیم
با ماشین به سمت معراج الشهدا حرکت کردم ...
وارد مزارشهدا شدم ..
پسر شهید محمدی را از بچه های معراج الشهدا دیدم ..
محمدی:سلام
معمولا با برادران سلام علیک نمی کنم ..
اما وقتی اونا سلام میدن به دور از ادبه
جوابشون رو ندم ...
-سلام
محمدی:خوب هستید خانم جمالی؟
همچنان سر به زیر گفتم :ممنون
محمدی:از طرف من به حسین آقا تبریک بگید..
-ممنون حتما
محمدی:خانم جمالی حقیقتا می خواستم بگم لطفا امشب تشریف بیارید هئیت خواهرم باهتون کار دارن
-بله
وارد اتاق جلسه شدم
وا این آقای حسینی چرا اخمو هستش!!!
آقای حسینی: خانم جمالی تشریف نمیاوردید الانم
-آقای حسینی من دیر نکردم ..
بعد جلسه رسمی نیست که برادر من،
الانم بفرمایید تا جلسه دیر نشده !!
دست آقای حسینی رفت سمت موهاش و گفت :حلال کنید عصبانیم
-من باید پاسخگوی عصبانیت شما باشم.
حسینی: حلال کنید
بفرمایید تا توضیح بدیم ..
ما با خانواده شهدا عباس بابایی ، رضا حسن پور مصاحبه داریم
با همرزمانشون
ان شالله از فردا شروع میکنیم
این دفترچه را مطالعه کنید ..
- بله حتما یاعلی
حسینی : بابت برخودم ببخشید ...
-امیدوارم تکرار نشه . !!
راوی سید مجتبی حسینی
ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم
پا شدم برم از تو اتاقم لیست شهدا رو بیارم،
که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه..
آتیش گرفتم
مدتهاست می خوام مادر و خواهرم رو بفرستم منزلشون ..
اما حسین نبود منم دست نگه داشتم
اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم ..
شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت
خواهرش با ایشون کار داره.
شدیدا عصبی شدم
وای خدا نکنه بره خواستگاری..!!
باید با خانوادم صحبت کنم
باید سریع بریم خواستگاری
تحملش رو ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم
فکرشم منو روانی می کنه ..
وای به عملش
وقتی وارد شد
خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود!!
اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد
بعد از رفتنشون سرم رو تو دستام فشار میدادم ..
به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی ..
مشتم رو کوبیدم رو میز
عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم گذشت
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستاران رمان رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده انشاءالله از فردا رمان #مجنون
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_دهم
راوی رقیه
خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم
چرا اونطوری رفتار کرد !!!
رسیدم خونه ..
-مامان
مامان
حسنا:سلام خواهرشوهر جان..
مامان خونه نیست ؟
-إه عروس گلی
خوبی؟
حسنا: مرسی معراج چه خبر؟
-سلامتی
شب بریم هئیت ؟
حسنا:بله
بریم
حاج آقای من مداحه
-من فدای حاج آقای شما بشم ..
حسنا:شوهر منه..
-داداش منه ها ...
حسنا:رقیه مامان رفته پیش پدر
ناهار نمیاد ..
حسین آقا هم گفت سپاهه تا ساعت ۴
بعدش میره هئیت ..
بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم
بعد میریم هئیت ...
-باشه
ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت
حسنا هم رفت تو اتاق حسین
همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود..
ساعت ۵:۳۰ بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم ...
-حسنـــــــــــــــــــــا
عــــــــــــــــــــروس گلی
پاشو
حسنا در حالی که خمیازه می کشید
باشه ...
بریم ...
-بچه تو هنوز خوابی !!!!
برو حاضر شو...
وارد حیاط هئیت شدیم
بچه هارو از دور دیدم
یه خانمی به سمتم اومد
خانم:ببخشید خانم جمالی ؟!!
-بله خودم هستم شما
خانم:خواهر آقای محمدیم
- بفرمایید
خانم محمدی:حقیقتش می خواستم ازتون برای برادرم خواستگاری کنم ...
همون موقعه آقای حسینی وارد حیاط شد ..
دستش رو مشت کرد و گذر کرد ..
-خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم ...
یاعلی
فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی خیلی وقت بود..
میشناختم شاید،از دوران دبیرستان،
پسر خوبیه
چرا بدون فکرگفتم نه !!
من چمه خدایا !
خوابم نمی برد از پس غلط زده بودم روانی شدم..
رفتم تو حیاط وضو گرفتم
خونه ما آپارتمانی نبود ..
برای همین راحت بودیم
همیشه یه فرش تو حیاط پهن بود
قامت نماز شب بستم ...
۱۱رکعت نماز عاشقی بود
بعدش زیارت عاشورا خوندم
نمی دونم چرا دلم خواست همون جا تو حیاط بخوابم !!!
رفتم اتاقم گوشی و بالش و پتو رو برداشتم ...
أأأ خیلی وقت بود تلگرامو چک نکرده بودم !!!!
شاید ده روز ...!!!
خخخخ ده روز خیلیه ...
خوب اول بذار پروفایلم و عوض کنم ..
اووووم ..
آهان این عکس شهید زین الدین خیلی قشنگه ..
من شهید زین الدین رو دوست دارم ..
فردا صبح باید معراج الشهدارو سیاه پوش کنیم ..
تا محرم فقط ۲روز مونده ..
أأأ فرحناز ۱۰روز پیش پیام داده که عقدشه
برم ؟!!!
منم ک چقدر رفتم
الان منو دار میزنه ...
ساعت گوشی رو نگاه کردم
خاک عالم ۳صبحه ....
حالا اشکال نداره بذار پیام بدم ...
-سلام عروس خانم
فرحناز جونم
این ده روز داداشم تازه سوریه اومده بود من نبودم...
ارسالش کردم
وییی دو تیک خورد ...
فرحناز : می کشمت
اصلا قهرم ...
اصلا بی خود چک نکردی ..
اصلا دیگه دوست ندارم ..
وایستا اگه به محمد هادی نگفتم عشقشو اذیت کردی ...!!!
کدوم محمد هادی ؟
فرحناز :خاک تو .....
محمد هادی مهدوی
آقاهمون ..
-بچه پرو
درکل آقا مبارک باشه ..
ما هم عروس دار شدیم ..
فرحناز : منو نمیدیدی بگیری
حالا کی عروستونه؟
-حسناکریمی
فرحناز : عزیزم😇
فردا معراج الشهدا هردوتون رو میکشم ....
مزاحم نشو شب بخیر ...
بخوابم عایا ساعت ۳:۱۸دقیقه است ..
اذان ۵:۳۰ صبحه
یکی عایا بیدارم میشم ؟؟؟
خوابم برد..
برای اذان حسین داداش منو بیدار کرد .
نماز که خوندم بازم خوابیدم .
ساعت. ۹بعد از صبحانه منو حسین و حسنا رفتیم معراج الشهدا ...
برای سیاه پوش کردن
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
هدایت شده از بایگانی پروژه
.
✍ 💯% باما و در کنارما میلیونر شو ، در 👇👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
✍ 💯% تو هم اگه میخوای پولدار شی بیا در 👇👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
✍ 💯% برای پولدار شدن دیر نیست ، بیا در 👇👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
✍ 💯% ما توانستیم ، تو هم میتونی ، بیا در 👇👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
✍ 💯% تو هم میتونی پول پارو کنی ، حتما سری بزن
#یک_سوال_کردن_ضرر_نداره
.
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
هدایت شده از بایگانی پروژه
🌸🍃🌺﷽🌺🍃🌼
#توجه #توجه #توجه #مهم
سلام دوستان من مدیر گروههای تبلیغ کن باصلوات هستم
کسانی که در #تلگرام کانال یا گروه اسلامی ، مذهبی دارند
#توجه کنند
در تلگرام کاری برام پیش امد هرجا رفتم تبلیغ کنم، دیدم هیچ جا رایگان نیست .
تصمیم گرفتم و 10 گروه باعکس پروفایل بالا درست کردم برای تبلیغ کانالها و گروههای اسلامی ،
مثل ایتا در #تلگرام هم تندتند تبلیغ کنید ، فقط اول کاره باید شروع کنید که راه اندازی بشه ،
و برای آگاهی بیشتر به دوستان خودتون اطلاع رسانی کنید، من که در تلگرام جایی برای تبلیغ کردن ندارم ، گروهها رو برای رضای خدا تبلیغ کنید . ثواب دارد
24 ساعت تبلیغ کنید ، خواهشا فقط اسلامی و مذهبی باشد
امیدوارم خدا کمک کند و شما هم راضی باشید
التماس دعای فرج
https://t.me/joinchat/HNZmShMwzuJWjUbodQYXpg
گروه تبلیغ مسیر سبز (1)👆
https://t.me/joinchat/HNZmShVBRygYcvUfE2JCsQ
گروه تبلیغ مسیر سبز (2)👆
https://t.me/joinchat/HNZmShWjTP1QkCLGuoF4Nw
گروه تبلیغ مسیر سبز (3)👆
https://t.me/joinchat/HNZmShcXBttfIK8vn7sLDQ
گروه تبلیغ مسیر سبز (4)👆
https://t.me/joinchat/HNZmShPidFblW19tTdAv7w
گروه تبلیغ مسیر سبز (5)👆
https://t.me/joinchat/HNZmShN6L2y6_Nwr220mnA
گروه تبلیغ مسیر سبز (6)👆
https://t.me/joinchat/HNZmShWqk8sNcNP_PyEBjw
گروه تبلیغ مسیر سبز (7)👆
https://t.me/joinchat/HNZmShcvFmha4Msewu3PPA
گروه تبلیغ مسیر سبز (8)👆
https://t.me/joinchat/HNZmShM48DYE66SFhEWkkQ
گروه تبلیغ مسیر سبز (9)👆
https://t.me/joinchat/HNZmShVPYB7hJ-XtYD64AA
گروه تبلیغ مسیر سبز (10)👆
.
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست ششم
https://eitaa.com/zekrabab125/31665
💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆