📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت27 صداش بلند تر شد -میدونم ....میدونم اگه پی ببرن کارم تمومه ولی نمیتونم ا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت28
چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
لبخندی دوستانه به روش زدم ....
-حقیقتش من یکی از آشنایان همین خانومیم که چند دیقه پیش از اینجا رفتن ....
گره ای بین ابروهاش انداخت و کمی فکر کرد ... دست برد روی میزشو کاغذی از رو میز
ش برداشت ....با شک نگاهی بهم کرد
-اسمشون چی بود ؟!
با اطمینان خاطر گفتم
-پناه ...پناه خطیب ...
اینبار لبخند نشست روی لبش .... با دست اشاره ای به صندلی کرد
-بفرمایید بشینید خواهش میکنم ...
خودش نشست روی صندلی
-خب چه کمکی از دستم بر میاد براتون انجام بدم ؟..
نشستم روی مبل راحتی و پامو انداختم روی اون یکی ...
-حقیقتش من از اقوام نزدیک خانوم خطیبم این اواخر یکم مشکوک شده بود رفتارش تا اینکه تصمیم گرفتیم زیر نظر بگیریمش ...پدرش یکم حساس شده میدونید که ... صدامو
کمی آوردم پایین و خودمو جلوتر کشیدم ... یکم با خانو اده مشکل داره و انگار یه فکرا
یی تو سرشه ...
با دست اشاره ب کلم کردم ... خودم در عجب بودم که چقد شیک و مجلسی دارم دروغ
میگم ... سری تکون داد
-بله متوجهم ....جسارت نباشه نسبت شما با ایشون چیه؟
خودمو از تک و تا ننداختم ..
-من پسر عمشون هستم ...علیرضا معدنچی ...
انگار همین جوای دادن صریحم راضیش کرد ...
-بله آقای معدنچی ... والا این خانوم دنبال یه خونه با متراژ پایین و همچنین اجاره و پی
ش پرداخت پایین میگشتن ...
یه تای ابروم رفت بالا
-خونه؟
سری تکون دادو دفتری و برام باز کرد نگاش به نوشته ها بود
-بله خونه .... تقریبا تو متراژ پنجاه تا شصت متر یه خوابه با اجاره معقول و پیش پرداخت حداکثر دو میلیون ....
تعجب کردم .... همچن خونه ای جز تو مناطق پرت تهران و با نهایت خوش شانسی متو سطش پیدا میشد ...حس شیشم که تو نودو نه درصد مواقع میزد به هدف میگفت که ا ین دنبال خونه گشتنا بیربط به لرزیدن دستاش با دیدن اون مردو اون آزرای مشکی نیست ....
تشکری کردم و از اونجا زدم بیرون بهتر بود زودتر میرفتم آزمایشگاه .... وقت داشتم برا ی فکر کردن راجب این دخترو رعوفی .... وقت داشتم برای سرک کشیدن تو زندگیش ...
الان باید ذهنمو متمرکز میکردم روی پروژه ....فقط همین
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣
🌎 هر جای مشهد که باشید میتوانید دراین پروژه #درآمدزایی، شرکت کنید
✅ با راهنمای مشاورین در این پروژه روند رسیدن به هر هدفی برای شما بسیار آسان و قابل دسترس هست💪🏻
#معنویت
#شغل_پاره_وقت
#ثروت_درامد
#آرامش
#اعتماد_به_نفس
#روابط_رویایی
#سلامتی
#تحصیلی
#و.......
هر آنچه خواسته شما باشد،
دراین کانال به او خواهید رسید
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
با ما بروز شوید
سلام دوستان بزرگوارم
امروز نمیتونم ادامه رمان رو پخش کنم
خداوند اموات شما رو بیامرزد
عمهام دیشب فوت کردند
خدا رحمتش کنه
گرفتار تعزیه هستم
ببخشید
هدایت شده از بایگانی پروژه
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت28 چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟ لبخندی دوستانه به روش زدم .... -حقیقتش من ی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت29
سامان
از ماشین پیاده شدم و نگاهی به در کردم که در حال بسته شدن بود ...نگاهی به کف ما
شین کردم ... سر راه از بس تخمه شیکونده بودم زیر پام پر بود از آت و آشغالای پوست
تخمه بود ... بیخیال تمیز کردنش شدم و درو بستم .... راه افتادم سمت خونه ماشین بابا
و سایه ایناهم پارک بود تو حیاط پس اونام امروز هستن
وارد خونه شدم و اسپورتامو در آوردم ....با وارد شدنم نگاه همشون چرخید سمتم ...حسین شوهر سایه با دیدنم بلند شد
-به به ...سلام آقا سامان .... احوال شما آقا سایتون سنگین شده دیگه قابل نمیدونید...
لبخندی بهش زدم و باهاش دست دادم
پسر خوبی بود هفت سالی میشد تو شرکت بابا کار میکرد... خانواده خیلی خوبی داشت
به قول بابا پولدار نبودن ولی آدم حسابی بودن ...حسین از اون دسته آدمایی بود که سر
سفره پدرو مادرش نون خورده بود....دوسال قبل ازدواجش با سایه متوجه علاقش به دختر ریسش شده بودم...خوشم میومد ازش باحجب و حیا بود ...عاقل بود ... میفهمید فرقا
رو برای پول پا جلو نذاشت صبر کرد تا ببینه سایه زن زندگیش میتونه باشه یا نه ... دوساله پیش که سایه برای ارشد میخوند و بابا ازش خواسته بود کمکش کنه عاشقش شده بود
....
سایه اون موقع ها دور بود از الانش ....فرق داشت با این سایه ای که الان محرم و نامحر م حالیشه ... الان حلال و حروم حالیشه .... الان بلده زندگی کنه نه خوشی ....سایه الان
سایه ای که حسین میخواست
همون بار اول که خاستگاری کرد سایه بله رو گفت .... من بله دادم بابا بله داد ....
با پریدن حجم سنگین و گردو قلمبه ای تو بغلم کمی تلو تلو خوردم و عقب عقب رفتم
... سلامی دسته جمعی به جمع دادم و نگامو چرخوندم روی هدی سه ساله که راحت یه
سی چهل کیلو میشد فک کنم البته با اغراق ...
-سلام ..دادا...
سرمو بردم نزدیک و محکم لبامو به گونه تپل و برجستش چسبوندم ...قیافش شبیه حس
ین بود خوشگل بود ....با هر بار نگاه کردن به این بچه هزار بار خدا رو شکر میکردم که
دماغشو از سایه به ارث نبرده وگرنه یه دغدغه جدید به دغدغه هام اضافه میشد به عنوا ن ترشیدگی این بچه ....
مامان اومد نزدیم
-سلام شاه پسرم .... شام که نخوردی مامان جان
معلوم بود اونام هنوز نخوردن .... سری به نشانه نه تکون دادم و خودمو پرت کردم روی
مبل ...
-چطوری تو پانداکوچولو
با ذوق خندید
-میسی دادا ...خوبم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت29 سامان از ماشین پیاده شدم و نگاهی به در کردم که در حال بسته شدن بود ...ن
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت30
سایه با غیض گفت
-پاندا هفت جدو آباداته میزنم ناقصت میکن یبار دیگه اسم اون شخصیت بیریخت و
بزاری رو بچه من
حسین با خنده گفت
-سایه جان چرا عصبانی میشی شوخی میکنه خب ...
-نه اتفاقا ازیه زاویه درست و حسابی نگاش کنید خیلی شبیه پاندای کنگفوکاره مخصوصا
با این لباسی که امشب تنش کردی ...
با این حرفم بابا و حسین زدن زیر خنده و مامان چشم غره خرج من کرد ... هدی با هم
ون زبون بی زبونی گفت
-دادا لباشم خوشجله ؟...بدمش به تو؟
نشوندمش رو پاهام و جفت لپاشو گرفتم و محکم کشیدم
-نه پاندا کوچولو اینا فقط به تومیاد و بس ملسی
سایه حرصی بلند شدو هدی رو از بغلم بیرون کشید
-هدی بیا بریم من شام تو رو اول بدم ... خندمو خوردم .... یه پیرهن خال خالی سفیدو
مشکی با یه جوراب شلواری سفید تنه بچه سی کیلویش کرده بعد انتظار داره بگم بچش
باربیم هست
.....حسین نگاشو از هدی و سایه گرفت و چرخوند سمت من
-چه خبر آقا سامان شنیدم درگیر پروژه سنگینی هستی ...
یه موز از ظرف میوه خوری برداشتم و صاف نشستم و پامو انداختم روی پام
-آره این چند ماهه یکم سرم شلوغ میـ
سلام به همگی ...
با صدای سهیل نگاه همه چرخید سمتش ... تا حسین خواست به احترام اونم بلند شه
سهیل سریع گفت
-نه تورو خدا حسین آقا شرمندم نکنید
لبام کجکی شد .... احترامی که هممون برای حسین قائل بودیم به کنار ولی این مبادی آ داب شدن سهیل فقط میتونست یه دلیل داشته باشه اونم ز دن مخ بابا ...
تو این خونه بیشتر از هرکسی حتی مامان من رو بابا نفوذ داشتم و چقد این برادر کوچو لوم حرص میخورد سر این قضیه ....
علت این همه اعتماد بابام به من سر این بود ک از بچگیم ناامیدش نکردم ... بابا عشق
درس خوندن بود و چون اون موقع ها بابا بزرگم نذاشت درسشو بخونه و مستقیم وارد
بازارش کرد این آرزو به دلش موند .... یبار گفت دوست داشته دکتر بشه و سر همین د کتر نشدن جون کند تا ماها یه چیزی بشیم ... سایه که دختر بزرگه بود و کلی خرجش کر دو آخرشم با دوسال پشت کنکور موندن میکرو بیولوژی قبول شد و سهیل بی عار تر از ا ون مدیرت بازرگانی تو یه دانشگاه غیر انتفاعی داره میخونه
بین بچه هاش تنها من بودم که از همون بچگی سرم تو کار خودم بودو درسمو میخوندم
.... مثله سایه درگیر دوست و مدو پز نبودم و عین سهیل درگیر بخورو بخواب و خوشگذرونی...هرچیزی و به وقتش تا دانشگاه خوندم و خوندم و بعدش کیف کردم و خوندم .
.. این بود فرقایی که سهیل نمیفهمیدشون
بابا روشو چرخوند سمت من ...
-کارای کارخونه یکم بهم ریخته حسابداررو اخراجش کردم
-اخراج؟
حسین وارد بحث شد
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت30 سایه با غیض گفت -پاندا هفت جدو آباداته میزنم ناقصت میکن یبار دیگه ا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت31
آره پیشنهاد من بود .... فاکتورای جعلی و حساب کتابای بالا پایین شده...
-خب الان میخوایید چیکار کنید؟
حسین-چند جا سپردم دنبال یه حسابدار درست درمون و امین باشن برامون ولی سخته .
..
سهیل خودشو پرت کرد رو مبل رو به روییم ...
-سخت چیه یه آگهی تو روزنامه بدین صدتا آدم پیدا میشه ...
بابا چپ چپ نگاش کرد ...
رو بهشون گفتم ...
-پسر بزرگ آقای فردوس اگه اشتباه نکنم حساب داری خونده بود
سهیل باز نطقش باز شد
-فردوس؟....همون یارو که آبدارچیه شرکته؟
بابا اینبار به حرف اومد و با تشر گفت
-ببند دهنتو تو فعلا بزار ببینم چی میگه ...
سهیل با حرص نگام کردو بلند شد بی توجه بهش گفتم
-خود آقای فردوس اونجوری که دیدمش آدم بدی نیست ... بیشتر از ده یازده ساله واسه
بابا کار میکنه پسرشو یبار از دور دیدم میخواید ازش بپرسین اگه حسابداری خونده بیاد
حسین یه بار ببینتش ببینه چه طور آدمیه ...
سری تکون دادن
بابا-فکر بدی نیست فردوس و میشناسم آدم محترمیه پسرشم به خودش رفته باشه عالی
میشه ...
حسین رو به بابا گفت
-فردا پیگیر میشم ببینم چی به چیه ....
بابا-ولی به نظرم بهتره دنبال دو سه تا حسابدار دیگم بگردیم که این اخراج شد دستمونو
نذاره تو حنا ...اتفاقه دیگه پیش میاد ...
صدای مامان در اومد
-پاشید بیاید شام ...
سری به معنی تائید تکون دادم
-آره توفکرش باشین ...
هر سه بلند شدیم و راه افتادیم سمت آشپز خونه ....نشستیم سر میز مفصلی که مامان
چیده بود دست بردم سمت دیس برنج و قبل از بقیه برای خودم برنج کشیدم ...اعتقادی
به این رسم و روسوما که اول بزرگتر نداشتم ....
سایه خورشت قیمه رو گذاشت جلوم اولین قاشق و که ریختم رو برنجم صدای زنگ گوشیم بلند شد .... ظرف خورشت و گذاشتم روی میز
مامان با اعتراض گفت-سامان وقتی میاید خونه دیگه اون لامصبو خاموش کنید ...
بی توجه به اعتراضش نگاهی به شماره انداختم نمیشناختمش .... بیخیال شدم و گذاشتم
ش روی میز
بابا-چرا جواب نمیدی پس؟
شونه ای بالا انداختم و مشغول ریختن خورشت روی برنجم شدم
نمیشناختمم شماره رو
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت31 آره پیشنهاد من بود .... فاکتورای جعلی و حساب کتابای بالا پایین شده... -خب
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت32
سهیل به کنایه گفت
-لابد یکی از اهل بیتاشونن ...
چپ چپ نگاش کردم ...فک نکنم زیاد مایل بود که گردنشو بشکنم ...بود؟
یبار دیگه که تلفن زنگ خو رد تا به خودم بیام سایه سریع گوشی و برداشت
-بله؟
حرصی نگاهش کردم که یهو تلفنو گرفت سمتم
-میگه از بیمارستانه ...
اخمام رفت توهم و گوشی و ازش گرفتم
-بله ؟!
-سلام شبتون بخیر از بیمارستان دی مزاحمتون میشم شما صاحب این خط و میشناسید؟
گوشی و از گوشم دور کردم و نگاهی به شماره کردم دوباره ...
-نه نمیشناسم چطور مگه ...
-یه خانومی چند ساعت پیش تصادف کردن منتقل شدن این بیرستان ...بین شماره های
گوشیشون تونستیم شماره شمارو پیدا کنیم ....
پفی کردم این دیگه کدومشونه .... نمیشناسم خانوم بگرد ببین شماره پدرو مادرش اون تو هست یا نه ...
-آقای محترم فقط شماره شما به یه اسم دیگه سیو شده گفتیم شاید از اشنایانتون باشن ..
.اسمشونم خانوم پناه خطیبه رو کارت دانشجوییشون نوشته شده
یهو برق از سرم پرید .... پناه خطیب؟!....از سر میز سریع بلند شدم
گفتین کدوم بیمارستان؟
یکم نیش و کنایه قاطی صداش کرد
-الان شناختین؟
-خانوم واسه من ناز نیا ... گفتم کدوم بیمارستان
-آقا درست حرف بزن ... بیمارستان دی
اینو گفت و گوشی و گذاشت روش .... لعنتی ... رو کردم سمت بقیه
-بیمارستان دی کدوم طرفه؟
مامان-اتفاقی افتاده
-یکی از دوستام تصادف کرده بردنش اونجا .... کجاست؟
حسین - طرفای ولیعصر توانیر سابق هست اونجاست میخوای منم باهات بیام؟
گوشی و سویچ ماشینمو برداشت
-نه نیازی نیست شما غذاتونو بخورید
منتظر نشدم حرف دیگه ای بزنن سریع از خونه زدم بیرون ....اونقدرام آدم بیشعوری نبو دم جدا نگران شده بودم .... امید وار بودم اتفاق خاصی براش نیافتاده باشه ....
به محض رسیدنم رفتم سمت اطلاعات ...دوتا پرستار مشغول صحبت باهم بودن ...
-خانوم ببخشید ...
چرخیدن سمت من
بله بفرمایید؟!
-خانوم پناه و آوردن این بیمارستان درسته ؟الان کی از همکاراتون بامن تماس گرفت
ادامه ....👇👇👇👇