eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
861 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت42 امیر ارسلان پامو روی گاز فشار دادم .... دلم گواه خوبی نمیداد از این تما
. همینکه پیاده شد بارون به تندی زد رو صورتشو سرشو تو شونم قایم کرد از هجو م قطره های بارون .... قدمامو تند تر کردم تا مجبور شه همقدم باهام بیاد ... در شو باز کردم و رفتیم تو .... گرمتر از بیرون بود ولی سریع رفتم تو آشپز خونه و درجه سیستم گرمایشی و بیشترش کردم ... برگشتم سمت مبلی که نشونده بودمش روش ... دراز کشیده بودو مچاله شده بود تو خ ودش .... الان وقت مناسبی برای باز پرسی راجب خرابی حالشو وضعیت خونش و اتفاقا ی امشب نبود ... برگشتم توی حیاط و دویدم سمت ماشین ..به لطف مامان همیشه برا ی روز مبادا پیش بینی های لازم و میکردم .... صندوق عقب و باز کردم .... به خاطر تیشرت آستین کوتاه نازکی که تنم بود کمی احسا س سرما میکردم ... دست بردم سمت پتو مسافرتی که توی کاور بودو جعبه کمک های اولیه ای که گذاشته بودم اونجا .... درو صندوق و بستم ودویدم تو ساختمون و درو بستم .... نگام روش چرخ خورد ... نفساش منظم بود و پشت سر هم ...نشون میداد خوابیده ... پتو مسافرتی و از تو کاورش در آوردم و کشیدم روش ... چشمم باز به زخم روی چونش افتاد .... جعبه رو گذاشتم کنار مبل و نشستم پایین مبل جوری که مشرف باشم به صورتش ... بااحتیاط چسبی که از روی باند و گازا زده شده بودو کندم ... با دیدن جای زخمی که قد یه بند انگشت بخیه خورده بود اخمام رفت توهم ...در جعبه کمک های اولیه رو باز کردم .... یه پنبه برداشتم و کمی بتادین ریختم رو پنبه .... آروم جوری که به زخمش نخوره اطراف زخم و که کثیف شده بودو تمیزش کردم ...یه بسته گا زو از پوشش در آوردم و گذاشتم روی زخم و دو تا چسب آروم زدم روش تا ثابت بمونه . ... امروز این دختر حسابی گیجم کرده بود .... باید سر از کار خودشو سامان و هر چی که این وسطه در می آوردم ... بلند شدم و رفتم سمت روشویی ....چسب زخم و باندارو انداختم تو سطل آشغال و دستامو شستم .... از دستشویی اومدم بیرون ... نگاهی به ساعت انداختم .... سه صبح بود ...تو اوج خوابم بیخواب شده بودم ...خودمو پرت کردم روی راحتی که روبه روش بود .... اونقدرا هوا سرد نبود .... یه دستمو گذاشتم روی پیشونیمو دستمو گذاشتم روی شکمم.... چشمامو رو ی هم فشار دادم ....خوابم نمیبرد .... به پهلو چرخیدم سمتش ... نگام به مژه های بلند و فر خوردش افتاد که سایه انداخته بود روی صورتش .... بینیش ... لباش .... هرچی بیشتر دقیق میشدم...بیشتر میفهمیدم خدا چه وقتی گذاشته وا سه خلق کردنش ... بیشتر از خوشگلی جذابیت فوق العادش به چشم میومد ...چشماش جذابیتی داشت که تو هیچ چشمی ندیده بودم تا حالا ... چشم بستم از روی چشماش ... فکر زیادی مغز آدمو به کار نمیندازه ...از کار میندازه ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت43 . همینکه پیاده شد بارون به تندی زد رو صورتشو سرشو تو شونم قایم کرد از هجو
پناه خیره شدم به مردی که دیشب منو رسوند اینجا .... نمی دونم سر گرم چی بود که منو نم یدید ...سرش تو کابینت بود ... گلومو صاف کردم -صبح بخیر سریع چرخید سمتم ... یه ماهیتابه دستش بود ... نگام روی عضله های سینش چرخید ...همه شب و با این تیشرت نازک گذرونده بود ؟ -سلام ...بیدار شدی بالاخره ... نگاهی به ساعت انداختم ... هشت بود ماهیتابه رو گذاشت روی میزو اومد نزدیکم .... -بهتری؟ فقط سری به نشونه بعله تکون دادم ... یه دستشو گذاشت روی اپن و دست دیگشو به کمرش گرفت ... -میتونیم الان حرف بزنیم ؟ سرمو آوردم بالا تر و خیره شدم تو چشمای میشیش -در مورد.... -در مورد دیشب ... سعی کردم خو نسرد باشم ... -چیزی نبود فقط من کمی ترسیده بودم -از چی ؟ -بـ...بارون یه تای ابروشو داد بالا -باور کنم به خاطر ترست از بارون منو کشوندی تا اونجا .... انقدر احمق به نظر میام ؟ سرد نگاش کردم و با جدی ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم -چی میخوای بدونی -همه چی ... هر چی که مربوط به تو ئه .... ربط تو به سامان .... اون مرده تو آزرای مشکی به تو ... این چونه بخیه خورده ... خونه ای که داری دنبالش میگردی ... تلفن نصفه شبت .... اون مردایی که نصف شبی از خونت زدن بیرون ....میگی از بارون میترسی تنت خیس خورده زیر بارون .... همه ایناواسم شده یه علامت سوال بزرگ ... میتونی بفهمی اینو ؟ چشمتمو سفت رو هم فشار دادم بیشتر از اونی میدونست که فک میکردم ... اخم غلیظ ی بین ابروهام افتاد .... -تو از کجا میدونی من دنبال خونم .... کلافه دستی به موهاش کشید ... -حرف و عوض نکن بگو میگم ... -زندگی خصوصی من به خودم مربوطه ... خیره و جدی نگام کرد -نه دختر خانوم وقتی ساعت یک نصفه شب زنگ میزنی بهم که بیام کمکت یعنی به م نم مربوطه ... -نفر اول لیست مخاطبام بودی ... -هر چــــی.... فک کنم در ازای رسوندن خودم یه توضیح ناقابل کمترین کاری باشه که بتونی در حقم بکنی نه ؟! نفسمو کلافه دادم بیرون ... نمیدونستم الان چیکار باید بکنم ... کلافه بودم ....عصابم داغون بود از دست خودمو آدمای دورو برم -ببین پناه ... نگامو بالا آوردم .... تا حالا به تن صداش وقتی پناه صدام میکرد توجه نکرده بودم .... پنا ه خالیش و خوب تلفظ میکرد ... پناه بی پسوند و پیشوند ... -ببین من میخوام کمکت کنم ... چراشو نمیدونم ولی میدونم از یه چیزی میترسی .... یکی داره آزارت میده . هستن آدمایی که کمکم کنن مرسی ... -اگه بودن دیشب من نباید میومدم کمکت ... صدام بالا رفت انقدر منت سر من نزار .... -منت نیست ...نگرانیه نفهم ... بفهم نگرانتم ... -من نیازی برای نگرانی شما ندارم .... مشتی که کوبید روی اپن و دادی که زد صدامو تو گلوم خفه کرد -پنــاه... هر دو خیره بودیم به هم ... نفس عمیقی کشیدم و نگامو از نگاهش دزدیدم .... چار ه ا ی نبود شاید میتونست کمکم کنه ... دل و زدم به دریا .... -حوصله شنیدن داری ؟ -دارم ... برگشتم سر جای قبلیم ... کتش هنوز توی تنم بود ... و تیشرت آستین کوتاهی که پوشیده بودم زیر کتش مخفی ....نشستم روی راحتی و روبه روم نشست .... خیره شد بهم -میشنوم ... نفس عمیقی کشیدم و بی اینکه نگاش کنم فلش بک زدم به گذشته ای که با همه دوریش خیلی نزدیک بود بهم ... -اولین بار هشت سالم بود که فهمیدم بابام یه معتاد تریاکیه و مادرم به اصطلاح یه کلف ته که میره خونه اینو و اون برای تمیز کردن و رفت و روب و گاهیم ... پوزخند نشست 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت44 پناه خیره شدم به مردی که دیشب منو رسوند اینجا .... نمی دونم سر گرم چی ب
گوشه لبم و خوردم "گاهیم تیغ زدن مردای صابخونه" رو از جملم ... تک دختر خونه بودم ... خوcون تو یه جای پرت بود جز آدمای لات و لاابالی و معتاد و دزد کسی پاشو نمیذاشت اونطرفا ... درسته جفتشون آدم درست و حسابی نبودن ولی بزرگترین لطفی که بهم کردن این بود که میذاشتن درس بخونم اونم تو یه مدرسه ای که بچه هاش به جای دکتر مهندس معلوم نبود قراره چه زخم جدیدی بشن رو زخمای این مملکت .... گذشت ... عادت کرده بودم .... عادت کرده بودم به دختر سعید عملی بودن ....شونزده هفده سالم بود که دیگه عملش خیلی سنگین شده بود ... یه شب فقط دیدم که اُور دوز کرده و مرده ... حسس خاصی نداشتم بهش ... ولی خب با همه بدیش بابام بود ... با همه کمرنگ بودنا ش تو زندگی بقیه واسه من پررنگ ترین نقطه زندگیم بود .... بعد مردنش نرگس ...مادرم حسابی افتاد رو دور ... یبار رفته بود خونه یکی از این کله گنده ها واسه کار .... چشمامو محکم روی هم فشار دادم .... -مثلا کار .... اینبار فرق داشت طرف عین بقیه جوون و خام نبود ....اولین بار وقتی دیدم ش که نرگس و رسوند خونه و من بعد مدرسه مونده بودم پشت در چون کسی تو خونه نبودو کلیدم نداشتم .... یه مرد حول و هوش پنجاه پنجاه و چهار ساله .... خوشتیپ و اتو کشیده .... از همون او ل خوشم نیومد از طرز نگاهاش ولی ساده رد شدم از کنار این نگاها .... هفده سالم بود و قرار بود برم پیش دانشگاهی ... نرگس به یکی دو هفته نکشید که گم و گور شد ... هیچ وقت نفهمیدم کجا رفت فقط یه روز اومد همه وسایل و لباساشو ریخت تو یه ساک رنگ و رو رفته و گفت داره میره شوهر کنه .... منم دیگه از این به بعد باید گلیم خودمو از آب بکشم بیرون ... گیج بودم ... هنگ کرده بود مخم ... من ؟... گلیم خودمو باید از آب میکشیدم بیرون ... منی که یه عمر تو مرداب زندگی کرده بودم ... محتاج نون شبم بودم چه برسه به مدرسه اونم نه یه مدرسه عادی .... بعد ابتدایی تو مد رسه تیزهوشان قبول شدم و به لطف همینکه مفت در میومد براشون گذاشتن درسمو بازم بخونم .... سرو کلش پیدا شد .... حاج آقا پایــــــدار .... هه ... گفت کمکم میکنه ... گفت درسمو میزاره بخونم ... گفت میشه حامی ... گفت و گفت و گفت .... وسوسم کرد واسه در اومدن از این مرداب ... گفت هر چی بخوام همون میشه به شرط اینکه اونی بشم که اون میخواد .... شدم اونی که خواست نگاهی به صورت پر از بهتش انداختم .... انگار قفل کرده بود .... با زبونی که انگار تو د هنش نمیچرخید گفت -معـ...معشوقشــ... پریدم وسط حرفی که میدونستم چیه -زنش شدم .... شدم صیغه مردی که دخترش از من بزرگتر بود .... شدم صیغه مردی که نو ش فقط چند سالی از من کوچیکتر بود ... چشماشو محکم ر وی هم فشار داد ...انگار داشت بهم میریخت عصابش ... -اینا چه ربطی بهم دارن ... داری گیجم میکنی ... ادامه دادم حرفمو تا گیج ترش نکنم ... -ریس بانک بود و یه کله گنده با نفوذ .... به لطفش همچین دانشگاهی قبول شدم .... شیش ماهه پیش بود که خسته شدم ...خسته شدم از اسم زن صیغه ای روم بودن ...از ز یادی بودن وسط یه زندگی .... خسته بودم از تحمل مردی که سنش بیشتر از بابام بودو کثافتکاریاش بیشتر از هر آدمی ... حاج آقا پایداری که واسه دوزار پول بیشتر از دختر خودشم گذشته بودو دو ستی تقدیم یکی از بازاریا کرده بودتشو هر گند دیگه ای از اختلاص و دزدی تا کلاه گذاشتن سر مردم و قاچاق میکرد .... حالم از خودم و پیر مردی که تا چشش به یه دختر خوش برو رو می ا فتاد سریع صیغش میکرد و یه دختر دیگم به دخترای حرمسراش اضافه میکرد .... میخواستم بکشم بیرون ... میخواستم از زیر بیلیطش بیام بیر ون ولی نمیشد ... زور داشت ... پول داشت .... گفتم میخوام تمومش کنم .... گفت وارد شدن هر زن و دختری تو زندگی حاج آقا پایدار دست خودشه ولی خارج شدنش دست اونه .... خبر داشتم از گنداش .... کثافتکاریاش ... خلافاش ..مدارکشو دزیدم ... تهدیدش کردم .... گفت بیخیال میشه ... صبغه رو فسخ کرد ...هنوزم میترسیدم از خودشو آدماش .. گفتم مدارک و تحویلت نمیدم .... گفتم تا وقتی من امینیت دارم مدارکتم جاش امنه .... اولش گفت باشه ولی ... -ولی چی ؟ نگاش کردم این لحن تلخش واسه چی بود ؟ این عصبانیتش سر چی بود؟... -اما دو روزه پیش آدماشو فرستاد سر وقتم تا با ماشین زیرم بگیرن.... دیشبم فرستاده بودتشون خونم .... دیگه مدارک و نمیخواد جونمو میخواد.... میخواد بمیرم که اون مدارکم باهام دفن شه ... دستاشو مشت کرد –چرا نمیری پیش پلیس؟...اگه به خودت و اون مدارک مطمئنی چرا شرشو از سرت وا نمیکنی ... پوزخند صدا داری زدم و با تمسخر نگاش کردم 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت45 گوشه لبم و خوردم "گاهیم تیغ زدن مردای صابخونه" رو از جملم ... تک دختر خو
هه ...جدا فک میکنی در افتادن با کله گنده ای مثله پایدار کار آسونیه ؟... فک میکنی کاری داره واسش خریدن اون آدما ؟...پایدار با اون مدارک تا پای چوبه دارم بره بالاش نمیره و وقتی برگرده منو دارم میزنه ... عصبی نگام کرد --مگه شهر هرته پوزخندی بهش زدم و عمیق نگاش کردم -نیست ؟!!! -دیشب ... چشمامو بستم و از یاد آوریش بازم تنم لرزید -از پنجره اتاقم که لبش یه کم جای پاگیری داره رفتم بیرون و آویزون شدم با بهت خیره شده بود بهم ... چند ثایه ای تو سکوت گذشت که یهو بلند شد ... نگاهی به ساعت کرد -پاشو الاناست بچه ها برسن ... گیج نگاش کردم -کجا؟ نگاهی به سر تا پام کرد -پاشو میگم ... با این سرو وضع که نمی خوای بشینی جلوشون ... نگام روی لباسام چرخید تیشرت آستین کوتاه نارنجی رنگ و شلوار راحتی همرنگش .... راست میگفت ... نمیشد نشست کنارشون .... بلند شدم .... بی حرف رفت سمت در خرو جی .... پشت سرش راه افتادم ... دلیل این سکوت یهویی و رو نمیفهمیدم .... پشیمون نبودم از اینکه همه چی و بهش گفتم ... پشیمون نبودم از اینکه اعتماد کردم بهش ...حسم میگفت میشه بهش اعتماد کرد ... چراشو نمیدونستم ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت46 هه ...جدا فک میکنی در افتادن با کله گنده ای مثله پایدار کار آسونیه ؟... ف
امیر ارسلان روندم سمت تهران ....ذهنم بهم ریخته بود ... کی فکرشو میکرد دختر بی حاشیه دانشگا ه این همه غرق حاشیه باشه .... حس نفرت عجیبی نسبت به این پیر مرد پیدا کرده بودم ... همچین آدمایی هستن که جا ی مردونگی نامردی میکنن و روی هر چی مرده سیاه میکنن .... دستام مشت شده بود رو فرمون .... نمیدونستم چی کار کنم ... چی کار نکنم ... حتی فکر اینکه این دختری که الان کنارم نشسته از همچین جایی سر در آورده .... همچین زند گی داشته برام غیر ممکن که نه محال بود ... چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم....دست بردم سمت پخش ... عادت داشتم موقع عصبانیت تنها چیزی که آرومم میکرد آهنگ بود .... صداشو تا ته بلند کردم و شیشه مو دادم پایین ... داشتم خفه میشدم قوربون مست نگاهت قوربون چشمای ماهت قربون گرمی دستات صدای آروم پاهات چرا بارون و ندیدی رفتن جون و ندیدی خستگی هامو ندیدی چرا اشکاموندیدی مگه این دنیا چقد بود بدیاش چندتا سحر بود تو که تنهام نمیذاشتی با دیدن ماشین میثم از دور سریع رو بهش گفتم -برو پایین گیج نگام کرد -چی؟! -برو پایــــین توی غم هام نمیذاشتی گفتی با دوتا ستاره میشه آسمون بباره منم و گریه بارون حرمت خیس خیابـــــون با گذشتن میثم سریع بالا اومد و سرشو برگردوند تا ببینه دور شده یا نه .... سریع بازوشو گرفتم تا نزارم بچرخه ممکن بود میثم ببنتش ....یهو چر خید سمتم -رفـــ با برخورد موهاش به صورتم سریع چشمامو بستم ....بازشون که کردم نگام خیره موند تو دو جفت چشم عسلی که سبزی قاطیشون بود .... ماتم برده بود انگار سریع خواستم نگامو بگیرم ازش که چشمم به پرایدی که داشت از جلو میومد خورد بلافاصله به خودم اومدم و ماشین و کنار کشیدم ....پامو رو ترمز فشار دادم و هردو پرت شدیم جلو ... سرمو گذاشتم رو فرمون ... نمیفهمیدم چم شده ... صدای آهنگ افکارو به م میریخت نمیذاشت منظم فکر کنم توی باغچه نگاهم پر گریه پر آهم کاش که بودی و میدیدی همه گلاشو چیدی تموم روزای هفته که پر غم شده رفته من و گلدونت میشینیم فقط عکساتو میبینیم ... -خوبی؟ سرمو آوردم بالا ... سعی کردم نگاش نکنم ... دستامو دور فرمون مشت کردم و فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم .... دنده رو عوض کردم و نگام در حالیکه به جاده بود ماشین و راه انداختم ... قوربون مست نگاهت قوربون چشمای ماهت قوربون گرمی دستات روندم سمت امیریه .... نگاش به بیرون بود ولی انگار متوجه اطرافش نبود .... نمیدونم چرا تا چشمامو میبستم اولین تصویری که پشت پلکام نقاشی میشد تصویر دوتا چشم ک شیده و درشت عسلی رنگ بود یه سبزی خاصی قاطیش بود .... این چشما فرق داشت با چشمایی که بهت نگاه میکردن و انگار که نگاهت نمیکردن ... به زحمت نگامو کنترل میکردم که نچرخه روش .... وقتی به این فکر میکردم که یه دختر مثله اون برای فرار از بی کسی به هر کس و نا کسی رو آورده حالم ازیین زندگی و آدما ش بهم میخورد ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت47 امیر ارسلان روندم سمت تهران ....ذهنم بهم ریخته بود ... کی فکرشو میکرد د
یاد مثل مادربزرگ افتادم که میگفت اسم کچل و گذاشتن زلفعلی ....آدمی که این همه بی پناه بودو چه به پناه بودن .... سر خیابون نگهداشتم ... تازه به خودش اومد انگار چرخید سمتم و با بهت نگام کرد ... نگامو دزدیدم از صورتش ... -تو خونت چمدونی چیزی هست ؟ -چی؟! -میگم تو خونت چمدونی ساکی چیزی داری که بتونم لوازمت و بریزم توش ؟ -لوازممو ؟ پفی کردم و چرخیدم سمتش همه تلاشمو میکردم چشمم به چشش نیافته -ببین فعلا بیخیال ماجرا میشیم الان اون خونه برای تو ناامن ترین جاس ... نمیشه بری چون مطمئنم برات بپا گذاشته ... میرم اونجا و وسایلتو برمیدارم و میام بیرون ... -ولی ... -ولی چی؟ -آخه ...خونه پیدا... پریدم میون حرفش -برای اونم یه فکری میکنیم حالا بعدا ... تو الان بگو چیزی داری تو خونت یا نه -یه ...یه ساک زیر تخت هستش .... -باشه ... درو باز کردم و پیاده شدم ....دست بردم توجیب شلوارم کلیدایی که دیشب برداشتم تو جیبم بود .... در ماشین و بستم و پیاده راه افتادم سمت خونش ... با دیدن همون ماشین دیشبی حدسم به یقین رسید ... میدونستم به این آسونی بیخیال نمیشن .... بی تفاوت از کنارشون رد شدم .. نباید تابلو میکردم ... کلیداشو از جیبم در آوردم و در ساختمون و باز کردم و وارد شدم .... باید سریع شر اینا رو از سرش باز میکردم ... نمیتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم ... رفتم سمت خونش ... با بازکردنش یاد دیشب افتادم .... الان که روز بود شاید ترس دیدن همچین خونه ای به این شلوغی یکم از بین رفته باشه ولی وقتی شب باشه و تو همچین جایی باشی سکته نکردنت فقط یه معجزس ... با قدمایی تند رفتم سمت اتاقش ... خم شدم و از زیر تخت با کمی دست گردوندن ساک و پیدا کردم و کشیدم بیرون .... عجیب بود چشمشون به این یکی نیافتاده بود .... رفتم سمت لباساش که پخش بود رو زمین ... تند تند شروع کردم به جمع کردن و تا کارد نشون ...باید جاشون میکردم ... با دیدن لباس زیراش که کنار لباساش رو زمین پخش شده بود یه لحظه رگ غیرتم جوشید ... با همه کثافت بودنش چطور تونسته همچین آدمای آشغالیو بفرسته سر وقت یه دختری که اگه هیچیم نباشه سه سال زنش بوده .... ساکه کوچیک بود ...نگامو چرخوندم ... چشمم به عکسش رو عسلی افتاد که قاب عکسه افتاده بود روش .... یه کاپشن سبز رنگ تنش بودو یه شال مشکی رو سرش ... موهاش و آزادانه ول کرده بود و از فرق جدا کرده بود ... بازم قبل هر چیزی چشماش خیره میکرد نگامو ... ساک و برداشتم و از خونه زدم بیرون ....بدون اینکه جلب توجه کنم از پیاده رو رفتم سمت ماشین ... درشو باز کردم و نشستم توش .... سریع چرخید طرفم -اونجا بودن آره سری تکون دادم و بلافصله ماشین و روشن کردم تا ازاونجا دور بشیم ... اشاره به ساک دستی کردم -یه مانتو با شلوارم برداشتم برات ...اینارو بپوش تا بعد ... - من الان کجا باید برم ... نیم نگاهی بهش کردم و نگامو چرخوندم به جلوم .... -فعلا به نظرم تو سایت میمونی برات خوبه ... اونجا باش تا ببینم چیکار میتونم بکنم .... -یعنی چی چیکار میخوای بکنی ... حرصی نگاش کردم -شما فعلا دخالت نکن ... با جدیت خیره شد تو صورتم نمیخوام دخالت کنی ... خواهشا یه شنونده باش همین ... لبام کج شد .... این دختر فک میکرد به تنهایی میتونه از پس مشکلاتش بر بیاد ولی کور خونده ... بر خلاف ظاهرش شکننده تر از اون چیزیه که فک میکردم ... -اوکی هر چی شما بگی ... پیچیدم توی یه کوچه خلوت چر خیدم سمتش -میرم پایین ... لباساتو عوض کن با بهت نگام کرد -تو ماشین؟!!! چپ چپ نگاش کردم 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت48 یاد مثل مادربزرگ افتادم که میگفت اسم کچل و گذاشتن زلفعلی ....آدمی که این
شرمندم اتاق پرو نداشتیم ... بی توجه به نگاه خیرش از ماشین پیاده شدم و پشت بهش تکیه زدم به صندوق عقب ... گوشیمو از جیبم در آوردم ... نمیتونستم بی تفاوت بشینم ... باید سریعتر تمومش میکردم این بازی و...رفتم تو فهرست مخاطبام ...شماره هارو بالا پایین کردم... نمیدونستم شمارش هنوزم همونه یا نه اگه عوض شده باشه باید میرفتم در خونشون ... یبار از مامان شنیده بودم هنوزم تو همون محله قبلی هستن.. روی اسمش نگهداشتم .... پنج ..شیش سالی میشد ندیده بودمش ... لمس کردم اسمشو ... گوشی و بردم نزدیک گوشم ... حدسم درست بود ....شمارش عوض شده بود .... گوشی و بی حوصله پرت کردم توی ج یبم ... کمی معطل کردم تا کارش ]وم شه .... چشمم به نوک کفشای اسپورتم بود که دا شت با سنگ ریزه های جلوش بازی بازی میکرد -هی بیا تو ... برگشتم و چپ چپ نگاش کردم .... هی !... رفتم و سوار ماشین شدم یه مانتوی مشکی با جین آبی که برداشته بودم پوشیده بود ..... دنده عقب گرفتم و ماشین و از کوچه درش آوردم .... ماشین و روندم سمت محله قدیمیمون ... حرف زدن باهاش فایده ای نداشت ....میخواستم توعمل انجام شده بزارمش ... -دیگه کجا داری میری؟... بی اینکه نگاش کنم جوابشو دادم -یه کاری دارم انجامش بدم میریم حرفی نزدو اونم روشو چرخوند سمت پنجره... نیم ساعتی طول کشید تا برسیم ... وارد کوچه اصلی شدم .... سرمو خم کردم و نگاهی به ساختمون خونه قبلیمون کردم .... لبخند نشست روی لبم ... چه خاطراتی که من از این خونه و محل نداشتم .... زدم کنار و پارک کردم .... دستی ماشین و کشیدم و نگاهی به در خونشون کردم .... هنوزم همون بود رنگ درشو عوض کرد ه بودن ولی بازم نمیشد فراموش کرد خونشونو ... -بشین برمیگردم ... پیاده شدم .... همونطوری که نگامو دور تا دور روی تک تک خونه ها میچرخوندم رفتم سمت در خونشون ... بی هیچ تعللی دستمو بردم سمت زنگ ... از درستی کارم اطمینان داشتم ... تا خواستم زنگ و فشار بدم در روی پاشنه چرخیدو باز شد ... نگام روی دخترجوونی چرخید که داشت سوالی نگام میکرد .... هردو خیره بودیم به هم ....نمیدونستم کیه ...یادم نمی اومد قبلا دیده باشمش ... -بله بفرماید ...با کی کار داشتین ... نگام اول چرخ خورد روی کالسکه بچه ای که جلوش بود .... یه دخترو پسر حدودا شیش هفت ماهه تو کالسکه بودن -آقا امرتون؟! با صداش به خودم اومدم ... نگامو آوردم بالا تر تا رسوندم به صورتش صورت بچه گونه و نگاه شیطونی داشت ... -مهسی چی شده کیه؟ سر هردومون چرخید سمت دختری که عجیب به چشمم آشنا میومد ... نگاه اونم با ریز بینی خیره بود به من ...انگار من زودتر شناختمش حنا؟! هردو نگاهی بهم کردن و حنا پسر بچه کوچولویی که اونم بهش میخورد شیش هفت ماهش باشه و تو بغلش بودرو بالا تر کشید .... -ما همو میشناسیم؟ لبخند کمرنگی نشست روی لبم مگه میشد این دختر بچه شرو کسی یادش بره و نشناسه .... -فک کنم بشناسیم ... امیر ارسلانم .... اول چشماش ریزو یهو درشت شد -ای وای پسر سلطنت خانوم ...آره ؟! -آره دختره اولی که حنا مهسی صداش کرده بود نگاشو بین ما چرخوند -معرفی نمیکنین منم بشناسم ؟ حنا با خنده رو کرد سمتش ... -این آقا پسری که میبینی از هم محله های قدیمیه فرزام ایناس ... همبازی ماهام میشد . .. لبخندی با وقار به روم پاشید - ... خیلی خوشبختم اِ لبخندشو با لبخندی جواب دادم که حنا اشاره کرد به دختره -این خانومم که میبینی مهسیما خانوم فرزام خانم این سه تا فینگیلایم که میبینید بچه های فرزام خانن چشمام از زور تعجب گرد شد ....چشمام بین سه تا بچه ای که معلوم بود حسابیم شیطون چرخید ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
نگذار امروز هم بگذرد فردا را چه میدانی؟ دیروز را هم که دادی رفت! مانده امروز.. حسرت لحظه های امروز، بزرگترین داغیست که فردا بر روی دلت خواهد نشست مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی