eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 🌸📖نام رمان: بعد از دورهمی پارک ملت انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده که خودم هم مشتاق شده ام . چند روزی هست که از فرشته بی خبرم و طوری بی سر و صدا می روم و می آیم که با هیچ کدامشان روبه رو نشوم ! هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمی خواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم ... امشب مهمانی هنگامه است و بعد از تحمل چند روز تنهایی و چندین روز دلتنگی برای دوری از پدر و برادرم ، خوشحالم که قرار شده حال و هوایی عوض کنم ... هنوز نمی دانم جو مهمانی چطور است و چه لباس یا تیپی مناسب تر است اما باید مثل همیشه خوش پوش بنظر بیایم رنگ لاکم را با صورتی مانتوی کوتاهی که بیشتر شبیه به کت هست و شالم ست می کنم . کیف و کفش سفیدم را هم که اصلا بخاطر مراسم خریده بودم انتخاب می کنم موهایم را باز می گذارم و شال را پهن می کنم روی سرم ، از خوب بودن آرایش و همه چیز که مطمئن می شوم به کیان زنگ می زنم و خبر می دهم که آماده شدم . به قول خودش مسیر خانه هنگامه بدقلق است و خدا تومان پول کرایه ی آژانس می شود نیم ساعت نشده پیام می دهد که سر کوچه منتظر است . خودم خواستم که دم در نیاید ، از ترس خانواده حاج رضا و همسایه ها ! سوار می شوم و نفسم را فوت می کنم بیرون، شکر خدا که کسی نبود ! با دیدنم سوتی می زند و می گوید : _شما ؟! +لوس نشو دیر شده هنگامه ده بار گفت هفت اینجا باش الان بیست دقیقه به هفت شده ما هنوز نرفتیم _ببخشیدا می خواستی دو ساعت طول ندی حاضر شدنت رو +استرس دارم کیان _چرا ؟ +خب نمی دونم مراسمشون چجوریه _باز تو داهاتی بازی درآوردی ؟ ناراحت می شوم اما می گذارم به پای شوخ بودنش ! سریع موضعم را عوض می کنم +اولا داهاتی خودتی ، دوما منظورم اینه که زشت نیست دست خالی برم ؟ کاش حداقل یه دسته گلی چیزی می خریدم آهان ! ازین نظر نگران نباش بچه ها خاکی تر از این حرفان ، ولی اگه دوست داری یه سبد گل بخر +آره اینجوری بهتره کلافه از توی ترافیک ماندن و طول کشیدن خرید یک سبد گل ناقابل بالاخره می رسیم . نگاهی به برج مقابلم می کنم و از کیان که قفل فرمان می زند می پرسم : _چند طبقست ؟ +برجه دیگه _طبقه چندمن ؟ +نهم _خونه ی باباشه ؟ +نه ... ارث باباشه _عجب ! چرا داری خودتو می کشی ؟ اینجا که دزد نداره با اینهمه دک و پز +هیچ وقت گول ظاهر هیچ چیزی رو نخور ! کار از محکم کاری عب نمی کنه _اوه بله ! از تو بعیده این توصیه های عمیق من که میگم گول ظاهر رو نخور _باشه حالا ول کن دیگه +عجله داری ؟ _آره دوست ندارم دیر برسم +اتفاق خاصی نمیفته نترس _حالا عجله به درک ، آخه کی پژوی قراضه ی تو رو می بره کیان ؟ +اتفاقا نیست بین اینهمه ماشین مدل بالا تکه ، بیشتر تو چشمه تموم شد بریم که سپردمش به خدا خنده ام می گیرد ، دست هایم یخ کرده و مطمئن نیستم که انقدر ها هم که کیان می گوید خاکی باشند با این وضع زندگی !توی آینه ی آسانسور دوباره خودم را چک می کنم و برای پرت شدن حواسم سلفی دوتایی می گیرم ... صدای موزیک نسبتا تندی در سالن پیچیده ، کیان زنگ می زند و بعد هم چشمکی به من ... هنگامه در را باز می کند و من هری قلبم می ریزد ! 👤نویسنده:الهام تیموری ادامه دارد.. 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 📖نام رمان: هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمی خواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم ... امشب مهمانی هنگامه است و بعد از تحمل چند ر چشم هایم چهارتا می شود از دیدن ریخت و قیافه ی هنگامه با آن لباس باز و بدون پوشش مناسب ! کیان اما خیلی راحت با هنگامه دست می دهد و احوال پرسی می کنند .هنوز هاج و واج مانده ام پشت در ، هنگامه بازویم را می کشد و صورتم را می بوسد . حجم وسیع کرم های روی صورتش نگرانم می کند که نکند من برای خودم کم گذاشته ام ! _خوش اومدی پانی جونی ، وای این گل خوجل مال منه ؟ سری تکان می دهم و لبخند تصنعی می زنم . خودش سبد را می گیرد بو می کند و با ذوقی که معمولا توی صدا و حرف زدنش مشهود است می گوید : +میسی عزیزم خودت گلی که کیان می گوید : _مهمونی دم در که برگزار نمیشه بسلامتی؟ +باز تو اخماتو آوردی ؟ بیا تو نمی بینی دارم به دوست عزیزم خوش آمد می گم؟ _بله منتها توقع دارم یه بفرمایید تو هم بگی +خب بفرمایید ! نمی دانم چه حسی دارم .خوشحالم یا ناراحت ؟ می ترسم یا شجاع شده ام ! اما با دیدن صحنه های رو به رو خیلی دل دارم که قدم از قدم بر می دارم رویا هست و آذر آن ها هم بدون روسری و پوشش مناسب هستند .درست مثل عروسی های مختلط اما جمع و جور ! هیچکس از جا بلند نمی شود حالا دیگر واقعا حس خوبی ندارم .احساس می کنم دست ندادنم و حجاب تقریبی که به نسبت به آن ها دارم از همین الان من را انگشت نما کرده ! نریمان البته این بار دست دراز نمی کند و می گوید : _به به سلام خانوم پاستوریزه یکی از پسرها که تقریبا تیپ فشنی دارد می پرسد : +چرا پاستوریزه ؟ _تا دو دقیقه دیگه خودت می فهمی هنگامه دست پشت کمرم می گذارد و می گوید: +پانی جون به اصرار من اومده ها دوست دارم بهش خوش بگذره .عزیزم بیا راهنماییت کنم لباست رو عوض کنی صورتم انگار گر گرفته با زبانی که الکن شده می گویم : _نه مرسی +وا چرا تعارف می کنی؟ _آخه خوبم یعنی راحتم همینجوری نریمان با خنده می گوید : +دیدی آقا آرمان ؟ پاستوریزست دیگه داداش و بلند بلند می خندند ... رویا کنارش برایم جا باز می کند و آذر پشت چشم نازک می کند . پارسا که این بار روی مبل تک نفره نشسته و دختری همراهش نیست همانطور که به سیگار کنج لبش پک می زند سر تکان می دهد و من هم مثل خودش پاسخ می دهم زیر نگاه های پر از تمسخر بقیه رو به آب شدنم کسی کنار گوشم می گوید _برات مهم نباشه با تعجب به چهره ی بی تفاوت پارسا نگاه می کنم و می پرسم: +چی مهم نباشه ؟ _چیزی که مثل خوره افتاده به جونت چشمم را تنگ می کنم و می پرسم +مگه شما ذهن خوانی بلدی؟ _تو خیلی روتر از این حرف هایی دختر +متوجه نمیشم کمی بیشتر به سمتم متمایل می شود و می گوید : یعنی خیلی تابلو خودتو مجبور کردی دو دستی آویزون کیان بشی تمسخرش نگرانم می کند .نباید خودم را ببازم .لحنم را محکم می کنم : +چون دوبار با کیان دیدیم این حرفو _حوصله ی دوبار تکرار کردن ندارم .تو خیلی رویی ! انقدر ساده ای که وقتی اومدی تو ترس و وحشت پشت چشمت از سه فرسخی داد می زد .اونوقت نشستی اینجا واسه من ادا درمیاری ؟ زیرچشمی نگاهی به جمع می اندازم . کسی حواسش نیست و همه مشغول بگو و بخند هستند . +صدای آهنگ انقدری بلند هست که کسی حرف های منو نشنوه پانی خانوم می ترسم از این که مدام تفکرم را رو می کند . اما خودم را نمی بازم _من پناهم نه پانی ! +منم محدودیت و ممنوعیتی واسه خودم ندارم _در مورد خودتون مختارین ولی اسم منواسم تو پیش پا افتاده ترین چیز ممکن در زمان حاضره الکی سعی نکن خودتو خسته کنی من سر حرفم هستم تو فوق العاده ساده ای گوش کن کیان اگه عرضه داشت ده تا دوست دختر قبلیش رو نگه می داشت الان از یکه و تنها موندنه که اومده مخ تو رو زده ! با خشم بلند می شوم اما او با آرامش می گوید : _خودتو سوژه نکن بشین +به چه حقی با من اینجوری حرف می زنی؟ چرا انقدر وقیحی ؟ فکر کردی کی هستی ؟ اون کیان بدبخت مثل کف دسته حداقل مثل تو مرموز نیست که فقط ی گوشه بشینه و دیگران رو زیر ذره بین بذاره و آمار و اطلاعات دربیاره ! بعدم به اسم ذهن خوانی به خوردشون بده من هرچقدرم ساده و رو باشم تو حق نداری توی کارام دخالت کنی !بلند می خندد خیلی بلند ! و بعد در اوج ناباوری ام با سستی شروع می کند به دست زدن مثل وارفته ها ایستاده ام و نمی دانم دقیقا چکار کنم کم کم همه ساکت می شوند و نگاه ها روی ما زوم می شود.. ادامه دارد... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇 @zekrabab125 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇 @charkhfalak500 ✍ مــطــالب صــلواتی👇 @charkhfalak110 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 هر جا فکرت خسته شد و فکر کردی مغزت نمیکشه 💚حتماحتما فقط ۱۵ دقیقه داستانهای کوتا یا رمانهای دنباله‌دار این کانالو بخون 🔵 نگاهش حالتو دگرگون میکنه....!!!! 💛 شک نکن اینجا اعصابت آرام میشه...!!! 💚💚مدیر 👈 امتحان کن.. 🌺 🌺﷽🌺 ﷽🌺﷽🌺﷽🌺 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ #میزبانان_خوبی_باشیم 🕊 #مهمانان_عزیزی_داریم 💐پیکرهای مطهر ۷۲ شهید دوران دفاع مقدس صبح روز سه شنبه(۲۰ آذر ماه) از مرز شلمچه وارد کشور خواهند شد 💖 اینان بودند و رفتند، ازجان گذشتند ✍تا ما بدون هیچ هراسی از دشمن در امنیت کامل زندگی کنیم ☑️ماهم کار کوچکی برایشان انجام دهیم، 💚فقط پیشوازشان برویم، #مدیر 👈 #شرمنده‌ام_شهید 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 💖💐ختم ذکرصلوات دلخواه🌺💞 ✍✍به نیابت از ↘️ #72شهید_تازه_تفحص_شده و برای #سلامتی و #فرج اربابشون #حضرت #مهدی(عج) به تعداد دلخواه #صلوات ✨🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤✨ 🌺 کوتاهترین و کاملترین دعا 🌺 🌺 ﷽🌺 🌺﷽🌺 ﷽🌺﷽🌺 🌺﷽🌺﷽🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظرت رو در 👇👇👇 @A_125_Z ای دی 👈 مدیر بازگو کنید ، منتظرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 ⭕️ داستانِ واقعی _ حکایت شنیدنی ملاقات دختر آیت الله اراکی با امام زمان عج ❄️ دختر آیت الله اراکی عازم سفر حج بود،نگران بود قبل از سفر از ازدحام جمعیت هنگام طواف بیت الله، از پدر خواست ذکری را بیاموزد به او که کمک حالش باشد برای انجام مناسک،آیت الله ذکری را قبل از رفتن به او آموخت: «یا حفیظ و یا علیم» 🔰می گفت دختر آیت الله در طول ایام حج این ذکر را می گفتم و بی دغدغه زیارت میکردم،روزی عده ای از مسلمانان سودانی هم آمده بودند زیارت خانه ی خدا، ازدحام شد اطراف بیت الله، غصه ام گرفت که ای کاش بود محرمی همراهم که مرا محافظت می کرد در این جمعیت 🌀همین که این فکر به ذهنم رسید کسی از پشت سَر به من گفت همراه امام زمانت باش تا محافظت شوی، بی مقدمه پرسیدم امام زمانم کجاست؟ جواب داد مقابلت، جلوتر از خودم دیدم سید جلیل القدر و با کمالاتی را،همراهش شدم و شروع به طواف خانه ی خدا کردم، هیچ کس نزدیک نمی شد در طول آن دقایق، همین که طواف تمام شد دیگر آن بزرگمرد را مشاهده نکردم... 💚 امام زمان ما قربانش رَوم غیرت دارند به زنان امتشان، در دعاهایشان از خداوند می خواهند به زنان این امت عفت و حیا عنایت کنند، خیلی غصه ی مارا می خورند مولا، از ما و نگرانی هایمان تک تک باخبرند، ای کاش ما هم کمی از نگرانی هایشان با خبر می بودیم... جغرافیایِ کوچک من بازوان توست ای کاش تنگ تر شَود این سرزمین به من 📙 برداشتی آزاد از ملاقات دختر آیت الله اراکی با امام زمان عج 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴