📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
📖 #داستان
#پناه
#قسمت_پنجاه_وپنجم
نگاه های گاه و بی گاه عمه مریم که رویم زوم می شود و می خندد معذبم می کند .دلم می خواهد در حال و هوای خودم سیر کنم یا شاید اصلا به حرکات شهابی خیره بشوم که در نهایت احترام و مثل همیشه سلام کرد و حتی جویای حالم شد!
چرا اوایل انقدر نسبت به او بدبین بودم و موضع می گرفتم؟مگر حالا چه اتفاقی افتاده بود که نظرم نسبت به اعضای این خانواده که هیچ،انگار به کل مذهبی ها داشت عوض می شد.
من پایم را فراتر از دایره ای گذاشته بودم که خانواده ی خودم و افسانه را شامل می شد.تنها پسر مذهبی که خیلی از نزدیک دیده بودم افشین برادر لاله بود که شکاک بود اصلا!و انقدر نامزدش را اذیت می کرد که بنده ی خدا را به ستوه آورده بود.
مشکل من این بود که افسانه تا کوچک ترین آتویی گیر می آورد یا مستقیم مرا به باد نصیحت می گرفت یا کف دست پدر می گذاشت اما من اینجا چند ماه در خانه ای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و به رویم نیاوردند.که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی مهر و محبت داشت.طودی که بدتر من را جذب می کرد!این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم می خواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم.
_خوبی دختر گلم؟
به مریم خانوم نگاه می کنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم می نشیند.
+متشکرم شما خوبین ؟
_سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت
+نوش جان
_دوست فرشته جون هستی؟
+تقریبا
_حالا چرا تقریبا؟یا هستی یا نه دیگه
+خب...خب چون تازه دوست شدیم
_آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟
+چند ماهی میشه
_عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست
+بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن
_وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟
+خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا
_اما بازم عجیبه عمه جان
+چرا؟
_چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد
+بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن
_اون که صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم
+پناه عمه جون،نه پگاه
_آره؛ببخشید
+البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها
_خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زن داداش نبودم رفته بودم با بچه ها کرمان
+بله یادمه
_کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه
+لطف دارین مرسی
فرشته ضربه ای به پهلویم می زند و می خندد.یاد حرفش می افتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش می گردم.
کنار گوشم پچ پچ می کند
_گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم.حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا،اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه.حسام...ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال!
نگاهم را زوم می کنم روی حسام.راست می گوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام.می خندم و می گویم
+چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟
_بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت می داد جذاب بود؟
می خندیم،سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را می کنم و به سمت شهاب بر می گردانم.اخم ظریفی می کند و دقیقا شبیه اتفاقی می افتد که منزل عمویش پیش آمد..
👤نویسنده:الهام تیموری
ادامه دارد..
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه_و_شـشـم
✍نگاه های گاه و بی گاه عمه مریم که رویم زوم می شود و می خندد معذبم می کند .دلم می خواهد در حال و هوای خودم سیر کنم یا شاید اصلا به حرکات شهابی خیره بشوم که در نهایت احترام و مثل همیشه سلام کرد و حتی جویای حالم شد!
چرا اوایل انقدر نسبت به او بدبین بودم و موضع می گرفتم؟مگر حالا چه اتفاقی افتاده بود که نظرم نسبت به اعضای این خانواده که هیچ،انگار به کل مذهبی ها داشت عوض می شد.
من پایم را فراتر از دایره ای گذاشته بودم که خانواده ی خودم و افسانه را شامل می شد.تنها پسر مذهبی که خیلی از نزدیک دیده بودم افشین برادر لاله بود که شکاک بود اصلا!و انقدر نامزدش را اذیت می کرد که بنده ی خدا را به ستوه آورده بود.
مشکل من این بود که افسانه تا کوچک ترین آتویی گیر می آورد یا مستقیم مرا به باد نصیحت می گرفت یا کف دست پدر می گذاشت اما من اینجا چند ماه در خانه ای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و به رویم نیاوردند.که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی مهر و محبت داشت.طودی که بدتر من را جذب می کرد!این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم می خواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم.
_خوبی دختر گلم؟
به مریم خانوم نگاه می کنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم می نشیند.
+متشکرم شما خوبین ؟
_سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت
+نوش جان
_دوست فرشته جون هستی؟
+تقریبا
_حالا چرا تقریبا؟یا هستی یا نه دیگه
+خب...خب چون تازه دوست شدیم
_آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟
+چند ماهی میشه
_عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست
+بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن
_وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟
+خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا
_اما بازم عجیبه عمه جان
+چرا؟
_چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد
+بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن
_اونکه صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم
+پناه عمه جون،نه پگاه
_آره؛ببخشید
+البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها
_خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زنداداش نبودم رفته بودم با بچه ها کرمان
+بله یادمه
_کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه
+لطف دارین مرسی
فرشته ضربه ای به پهلویم می زند و می خندد.یاد حرفش می افتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش می گردم.
کنار گوشم پچ پچ می کند
_گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم.حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا،اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه.حسام...ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال!
نگاهم را زوم می کنم روی حسام.راست می گوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام.می خندم و می گویم
+چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟
_بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت می داد جذاب بود؟
می خندیم،سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را می کنم و به سمت شهاب بر می گردانم.اخم ظریفی می کند و دقیقا شبیه اتفاقی می افتد که منزل عمویش پیش آمد....
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ ادامه دارد..
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨طلــوع مي ڪند آن آفتـاب پنہاني❣
✨زسمت مشـرق جغرافياي عرفاني❣
✨ڪسي ڪہ نقطہ آغاز هرچہ پرواز است❣
✨ڪسي ڪہ هست در سفر عشق خط پاياني❣
تعجیل در ظهور پنج #صلوات
🌺اللهم العجل لولیک الفرج🌺
🌺 ختم دلخواه صلوات 🌺
✍به نیابت #شهدای تازه #تفحص شده ، بلاخص
دوست و #همراهشان #شهیدعلیاصغرخلقذکراباد
🔆🅾 شــاه کلیـ🔑ــد 🅾🔆
🔆🅾 تـــمام گــــرفـــتـاریـــها 🅾🔆
🔆🅾 وخـوشبختی وعاقبتــ بـخیرے 🅾🔆
🔆🅾هرچهخوباندارن ازبرکت🅾🔆
🔆🅾 صلواته صلوات 🅾🔆
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
❗️آنچه انقلاب بر سر نشر کتاب آورد
آیا میدانستید⁉️
💯در دوران پنجاه ساله حکومت پهلوی مجموعا حدود ۱۱۰۰۰ عنوان کتاب در ایران به چاپ رسیده بود.
♨️اما
☀️در این چهل سال بعد از انقلاب، مجموعا بیش از یک میلیون و دویست هزار عنوان کتاب تا به امروز به چاپ رسیده که نشان از رشد ۱۱۷ برابری چاپ کتاب و کتابخوانی در کشور نسبت به قبل از انقلاب است.
❗️البته در کشور هنوز در زمینه نشر کتاب و کتابخوانی مشکلات مختلفی وجود دارد و از نظر سرانه مطالعه نیز تا رسیدن به نقطه مطلوب فاصله قابل توجهی داریم اما در این چهل سال پیشرفت بسیار زیادی کرده ایم بنحوی که حتی برای گروه سنی زیر یک سال هم کتب مختلفی در بازار وجود دارد و بسیاری از مردم برخلاف دوران قدیم، برای کودکان خودشان در کنار اسباب بازی، کتاب های مختلف هم میخرند.
♻️ شاید این هم برایتان جالب باشد که بدانید درسالهای اول انقلاب عمده ی مولفان کتاب مردان بودند و زنان کم تر دست به قلم می شدند بطوریکه به ازای هر ۳۰ نفر مولف مرد، یک مولف زن وجود داشت اما امروز این به ازای هر دو مولف مرد یک مولف زن وجود دارد که نشان از رشد چشمگیر احساس توانایی زنان برای ورود در امر نویسندگی کتاب است.
👌همانطور که مصطلح است «کتاب غذای روح است» و انقلاب اسلامی باعث شده سفره غذای روح مردم بسیار رنگارنگ و پر برکت تر از گذشته شود.
#چهل_سال_افتخار
#انتشار_پیشرفتها
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#هشتاد
#ضرب_المثل
اندر حکایت ... "مرده شور ترکیبش را ببرد"
گویند؛
روزی "مطربی" نزد "مرحوم کرباسی" که از علمای "عهد فتحعلی شاه" بود آمد و حکم شرع را در مورد "رقصیدن" پرسید.
کرباسی با عصبانیت جواب داد:
"عملی است مذموم و فعلی است حرام."
مطرب پرسید:
"حضرت آقا، اگر من دست راستم را بجنبانم حرام است؟"
مرحوم کرباسی گفت: "خیر!"
مطرب پرسید: "اگر دست چپم را بجنبانم؟!"
مرحوم کرباسی گفت: "خیر!"
سپس مطرب از "حکم شرعی" در مورد تکان دادن پای راست و چپ پرسید و هر بار مرحوم کرباسی گفتند: "خیر" ایرادی ندارد.
اصولا دست و پا برای "جنبانده شدن" خلق گشته اند.
مطرب که منتظر این فرصت بود از جای خود بلند شد و در مقابل دیدگان بهت زده مرحوم کرباسی و حاضران مجلس "شروع به رقصیدن کرد" و گفت:
"حضرت آقا، رقص همان تکان دادن دست ها و پاهاست که فرمودید حرام نیست.
مرحوم کرباسی در جواب گفت:
"مفرداتش" خوب است...
ولی "مرده شوی ترکیبش را ببرد"
* به این معنی که تک تک امور به تنهایی خوب هستند اما مجموعشان فعل حرام است و به درد نمی خورد.*
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#هشتادویک
✴موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌼از تماس دستش لذتی را احساس کردم🌼
🌺 حاج ملا هاشم صلواتی سدهی میفرمود: در یکی از سفرهایی که به حج مشرف میشدم، شبی از قافله عقب ماندم و نتوانستم خودم را به آنها برسانم و در بیابان گم شدم. اگر چه صدای زنگِ قافله را میشنیدم ولی قدرت نداشتم خودم را به آنها برسانم. خلاصه در آن شب گرفتار خارهای مغیلان هم شدم. لباسها و کفشهایم پاره شد و دست و پایم مجروح گردید و دیگر قدرت هیچ حرکتی را نداشتم. با هزار زحمت کنار بوته خاری دست از حیات شستم و بر زمین نشستم. از بس خون از پاهایم آمده بود خسته شده بودم و پاهایم حالت خشکیدگی پیدا کرده بودند. از طرفی به خاطر عادت داشتن به اذکار و اوراد، مشغول خواندن « دعای غریق » و سایر ادعیه شدم. تا نزدیک اذان صبح که ماه با نور کمی طلوع میکند و اندک روشنایی در بیابان ظاهر میشود در همان حال بودم. در این هنگام صدای سُم اسبی به گوشم خورد و گمان کردم یکی از عربهای بدوی است که به قصد قتل و اسارت و سرقت اموال بازماندگان قافله آمده است. از ترس سکوت کردم و زیر همان بوته خار خودم را از سوار مخفی میکردم اما او بالای سرم آمد و به زبان عربی فرمود: « حاجی قم » (بلند شو). من از ترس جواب نمیدادم. او سرنیزه را به کف پایم گذاشت و به زبان فارسی فرمود: « هاشم برخیز ». سرم را بلند کردم و سلام گفتم، ایشان جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چرا خوابیدهای؟ چه ذکری میگفتی؟» جریان را کاملاً برای او شرح دادم. فرمود: « برخیز تا برویم ». عرض کردم: « مولانا، من ماندهام و پاهایم به قدری از خارها مجروح شده که قدرت بر حرکت ندارم.» فرمود: « باکی نیست زخمهایت هم خوب شده است.» به سختی حرکت کردم و یکی دو قدم با پاهای برهنه راه رفتم. فرمودند: « بیا پشت سر من سوار شو ». چون اسب، بلند و زمین صاف بود اظهار عجز نمودم. فرمود: « پایت را بر روی رکاب و پای من بگذار و سوار شو » پا بر رکاب گذاشتم و دستش را گرفتم، از تماس دستش لذتی احساس کردم که دردهای گذشته را از یادم برد و از عبایش بوی عطری استشمام نمودم که دلم زنده شد؛ اما خیال کردم یکی از حجاج ایرانی است که با من رفیق سفر بوده است، چون بیشتر صحبت ایشان از خصوصیات راه و حالات بعضی از مسافران بود. در این هنگام آثار طلوع فجر ظاهر شد. فرمود: « این چراغی که در مقابل مشاهده میکنی منزل حاجیها و رفقای شماست». اسم صاحب قهوه خانه را هم فرمود و ادامه داد: « نزدیک قهوه خانه آبی هست، دست و پایت را بشوی و جامهات را از تن بیرون بیاور و نمازت را بخوان و همین جا باش تا همراهانت را ببینی». پیاده شدم و دست بر زانوهایم گذاشتم تا ببینم آثار خستگی و جراحت هنوز باقی است و حالم بهتر شده یا نه و دیگر از سوار غافل ماندم. وقتی متوجهاش شدم اثری از او ندیدم. به قهوه خانه آمدم و صاحب آن را به اسم صدا زدم، آن مرد تعجب کرد ! من شرح جریان را برای او نقل کردم، او متأثر شد و گریه بسیاری کرد و خدمتهای زیادی به من انجام داد. وقتی جامهام را بیرون آوردم خون زیادی داشت؛ اما زخمی باقی نمانده بود فقط جای آنها پوست سفیدی مثل زخمِ خوب شده، مانده بود. عصر فردا کاروان حجاج به آنجا رسیدند. همین که همراهان مرا دیدند از زنده بودن من تعجب زیادی کردند و گفتند: ما همه یقین کردیم در این بیابان ماندهای و به دست عربهای بدوی کشته شدهای.
در این هنگام قهوهچی داستان آمدن مرا برای ایشان نقل کرد. وقتی آنها قصه رسیدنم را شنیدند توجهشان به حضرت بقیةالله (روحی فداه) زیاد شد. (1)
سفر دیگری که به حج مشرف میشدم، در بوشهر، برای گرفتن جواز، به دفتر صاحب کشتی رفتم. وقت تنگ بود و مسافر زیاد بود. ...
ادامه پایین👇
.
📚 #داستانـــهای_کوتاه_و_آموزنده 81
ادامه داستان👇👇👇
در آن موقع، همین یک کشتی برای حمل حجاج حاضر بود و عده مسافرین تکمیل و بلکه اضافه بر ظرفیّت آن بود؛ لذا جوازها تمام شد و به ما ندادند، اصرار هم اثری نبخشید. با رفقا به حالت ناامیدی در قایق نشستیم و به طرف کشتی حرکت کردیم. نردبانهای کشتی نصب شد و حجاج به نوبت بالا رفتند. من هم بالا رفتم تا در کشتی بنشینم؛ ولی چون گذرنامه نداشتم نگهبان و بازرس به زور مرا از سر نردبان پایین فرستاد. با دل شکسته و حال پریشان گفتم: اگر نگذارید سوار کشتی شوم خودم را در آب میاندازم. بازرسها اعتنایی نکردند. عدهای از همراهان که در راه رفیق بودیم و سابقه حالم را میدانستند ناظر جریانات بودند، ولی کاری از آنها هم بر نمیآمد. من دیوانه وار گفتم: خدایا به امید تو میآیم. و خودم را در آب انداختم و دیگر نفهمیدم چه مقدار آب از سرم گذشت و از خود بیخود شدم. یک وقت به هوش آمدم دیدم بر روی شنهای ساحل افتادهام و لباسهایم تر است. سیدی جوان در شمایل اعراب، فصیح و ملیح و معطر و خوشبو، با کمال ملاطفت بازوهایم را ماساژ میداد. ایشان جریان افتادن در آب را سؤال فرمود. همه قضایا را خدمتش عرض کردم. فرمود: « ناامید نباش ما تو را به کشتی مینشانیم و به مقصد میرسانیم و برایت مهماندار معین میکنیم، چون ما در این کشتی سهمی داریم. برخیز این طناب را بگیر و بالا برو.» دیدم پهلوی دیوار کشتی هستم و طنابی از آن آویزان است. طناب را گرفتم و آن سید هم زیر بازویم را گرفت و کمکم کرد تا بالا رفتم. وقتی به عرشه رسیدم دیدم هنوز کسی از مسافرین در کشتی ننشسته است. مقداری در کشتی گشتم و بالأخره همان عرشه را پسندیدم، بعد هم نشستم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم به قدری جمعیت در کشتی نشسته است که نمیشود حرکت کرد. شاهزادهای از اهل شیراز کنارم بود، پرسید: « از کجا به کشتی آمدید؟ شما همان کسی نیستید که در آب افتادید و هر چه ملاحان گشتند شما را نیافتند؟» گفتم: « چرا .» و قضیه نجات خود را برای او گفتم. شاهزادهای از اهل شیراز کنارم بود، پرسید: « از کجا به کشتی آمدید؟ شما همان کسی نیستید که در آب افتادید و هر چه ملاحان گشتند شما را نیافتند؟» گفتم: « چرا .» و قضیه نجات خود را برای او گفتم. خیلی گریه کرد و بر حالم غبطه خورد بعد هم گفت: « تا وقتی با هم هستیم شما مهمان من میباشید.» در همین وقت پاسبانی که معروف به «عبداللّه کافر» بود برای بازرسی گذرنامهها آمد و یکیک آنها را بررسی میکرد. شاهزاده گفت: « برخیزید و در صندوق من که خالی است مخفی شوید تا بگذرد، چون جواز ندارید.» گفتم: « یقیناً جواز من از شما قویتر است و هرگز مخفی نمیشوم.» در این حال مأمورین به ما رسیدند و گذرنامه خواستند، دست خالیام را باز کردم یعنی صاحب کشتی به من چیزی نداده است. خواستند به اجبار مرا از عرشه جدا کنند که به آنها پرخاش کردم و گفتم: « شما اول جلوی مرا گرفتید اما شریک کشتی از بیراهه مرا به اینجا رساند.» هیاهو زیاد شد. مردم از اطراف به صدا آمدند که این همان بیچارهای است که او را از نردبان رد کردید و خودش را در آب انداخت و ملاحان او را نیافتند. وقتی عبداللّه از قضیه آگاه شد چون قسمتی از جریان را خودش دیده بود از ما گذشت اما طولی نکشید که صاحب کشتی و کاپیتانها نزد ما آمدند و عذرخواهی کردند. خواستند از من پذیرایی کنند، مخصوصاً یکی از صاحبان کشتی که مسلمان بود به عنوان این که حضرت بقیةاللّه (ارواحنا فداه) در این کشتی سهمی دارند و این حکایت شاهد صدق دارد؛ ولی آن شاهزاده مانع شد و میگفت: « هادیِ نجات دهنده، دستور ضیافت را قبلاً به من فرموده است.» انصافاً آن شاهزاده شرط پذیرایی را کاملاً به جا آورد و در هیچ کجا کوتاهی نکرد و محبّت را از حد گذراند تا به شیراز برگشتیم. خدا به او جزای خیر دهد.
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیِّک اَلْفَرَجْ💠
📚: ملاقات با امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف در مکّه و مدینه، ص ۴۲ الی ۴۹؛ جلد ۲، ص ۱۰۲، س ۳۰
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#هشتادودوم
👈 علت شهادت حضرت علی سلام الله علیه
پس از جریان جنگ صفّین و تحمیل ابو موسی أشعری برای حَکَمیّت؛ و بعد از به وقوع پیوستن جنگ نهروان با خوارج، سه نفر از بزرگان خوارج که حضرت علیّ علیه السلام را تکفیر کرده بودند تصمیم گرفتند تا به عنوان خونخواهی، سه نفر از والیان و سران حکومتی را ترور نمایند.
یکی عبدالرّحمن بن ملجم مرادی بود که ترور امیرالمؤمنین، امام علیّ علیه السلام را در کوفه؛ و دیگری بَرک بن عبدالله که او ترور معاویه را در شام؛ و سوّمین نفر عمر بن بکر، ترور عمرو بن عاص را در مدینه به عهده گرفت.
و بعد از آن که هر سه منافق هم قسم شدند که یا کشته شوند یا هدف شوم خود را به اجراء درآورند، هر کدام به سوی هدف مورد نظر خود رهسپار شدند. و عبدالرّحمن پس از آن وارد کوفه شد،
روزی در یکی از کوچه های کوفه زنی را به نام قُطّام که پدرش در جنگ نهروان کشته شده بود ملاقات کرد. و چون قطّام زنی بسیار زیباروی و خوش اندام بود؛ و عبدالرّحمن نیز از قبل مذاکراتی با او برای خواستگاری کرده بود، پس شیفته جمال او گردید و نسبت به آن اظهار عشق و علاقه نمود؛ و سپس پیشنهاد ازدواج به قطّام داد.
قطّام در پاسخ گفت: در صورتی با پیشنهاد تو موافقت می کنم که سه هزار درهم و یک غلام مهریه ام قرار دهی، مشروط بر آن که علیّ ابن ابی طالب را نیز به قتل برسانی. عبدالرّحمن برای امتحان قطّام گفت: دو شرط اوّل را می پذیرم؛ لیکن مرا از قتل علیّ معاف دار.
قطّام گفت: خیر، چون شرط سوّم از همه مهم تر است؛ و اگر می خواهی به کام و عشق خود برسی، بایستی حتماً انجام پذیرد. عبدالرّحمن وقتی چنین شنید، گفت: من به کوفه نیامده ام، مگر به همین منظور.
پس از آن، قطّام هر ساعت خود را به شکلی آرایش و زینت می کرد و در مقابل عبدالرّحمن به طنّازی و عشوه گری می پرداخت تا آن که او را بیش از پیش دلباخته خود نماید.
و چون آتش عشق و شهوت عبدالرّحمن شعله ور گشته و فزونی یافت؛ و نیز زمان موعود با هم پیمانانش فرا رسید، آن ملعون شمشیری مسموم همراه خود برداشت؛ و سحرگاه به مسجد کوفه وارد گشت.
و هنگامی که نماز صبح به امامت حضرت علیّ علیه السلام شروع شد، عبدالرحمن پشت سر امام ایستاد؛ و هنگامی که سر از سجده برمی داشت ناگهان عبدالرّحمن فریادی کشید و با شمشیر بر فرق مقدّس آن امام مظلوم فرود آورد و گریخت.
در همین لحظه امام علیه السلام اظهار داشت: «فُزْتُ وَرَبِّ الْکَعْبَةِ» یعنی؛ قَسَم به پروردگار کعبه، رستگار و سعادتمند شدم.
بعد از آن، حضرت را با فرق شکافته و بدن خونین به منزل آوردند؛ و پزشکان بسیاری جهت معالجه آن حضرت آمدند، یکی از آنان پزشکی بود به نام أثیر بن عمرو سکونی، که بر بالین حضرت وارد شد؛ و شروع به مداوا گردید.
اطرافیان و اعضاء خانواده حضرت، اطراف بستر آن بزرگوار حلقه زده بودند و با حالتی نگران چشم به پزشک دوخته که آیا چه می گوید؛ و نتیجه چه خواهد شد.
پس از آن که پزشک نگاهی به جراحت آن حضرت کرد، گفت: گوسفندی را ذبح نمائید و سفیدی جگر ریه آن را تا سرد نشده، سریع بیاورید. وقتی آن را آوردند، پزشک رگ میان سفیدی را بیرون آورد و میان شکاف سر آن حضرت قرار داد؛ و لحظه ای درنگ نمود، در حالتی که تمامی افراد در انتظار نتیجه، لحظه شماری می کردند.
سپس شکاف سر را باز کرد و رگ را خارج نمود؛ با نگاهی به آن خطاب به حضرت کرد و عرضه داشت: ای امیرالمؤمنین! اگر وصیّتی داری بفرما، چون متأسّفانه زخم شمشیر و زهر آن به مغز سر اصابت و سرایت کرده؛ و راهی برای معالجه آن نیست.(داستان بسیار مفصّل است، مشروح آن را از کتب مربوطه بهره مند شوید.)
بدین گونه پیشوایی شایسته، امامی عادل، خلیفه ای حق جو، حاكمی دلسوز و یتیم نواز، كامل ترین انسان برگزیده خدا و جانشین بر حق محمد مصطفی(ص)، به دست شقی ترین و تیره بخت ترین انسان روی زمین، یعنی ابن ملجم مرادی ملعون، از پای درآمد و به سوی ابدیت و لقاء الله و هم نشینی با پیامبران الهی و رسول خدا(ص) رهسپار گردید و امت را از وجود شریف خویش محروم نمود.
📗 #أعیان_الشّیعة، ج 1، ص531
✍ سید محسن امین عاملی
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#هشتادوسه
قدرت عشق
همسر من ناگهان مریض شد، او ۳۰ پوند از وزنش را از دست داد، بی اختیار گریه میکرد. خوشحال نبود، از سردرد و ناراحتی اعصاب رنج میبرد. ساعات کمی میخوابید و همیشه خسته بود. رابطه ما در آستانه جدایی بود، او داشت زیباییاش را از دست میداد و حاضر به بازی در هیچ فیلمی نبود.
من امیدی نداشتم و فکر میکردم به زودی طلاق خواهیم گرفت. وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود.
اول دعا کردم، ناگهان تصمیم دیگری گرفتم. میدانستم من زیباترین زن زمین را دارم. او بت زیبایی بیش از نیمی از زنان و مردان زمین است. و من شروع به سرریز کردن او با گل و بوسه و عشق کردم. و هر لحظه او را سورپرایز میکردم. فقط برای او زندگی میکردم. در جمع فقط در مورد او صحبت میکردم. او را در مقابل دوستان مشترکمان ستایش میکردم.
او روز به روز شکوفا میشد. هر روز بهتر میشد، وزن خود را بدست آورد، دیگر عصبی نبود. و من نمیدانستم که عشق تا این حد توانایی دارد و پس از آن متوجه یک مطلب شدم:
زن بازتابی از رفتار مردش است. اگر شما زنی را تا نقطه جنون دوست بدارید، او هم به همان مجنون تبدیل خواهد شد.
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#هشتادوچهار
🔷🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود درِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد.
💢 آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ و ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.
💢 ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.
💢 اﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد. ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ با ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ.
💢 ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ.
💢 ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.
🔻✅🔺ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮنﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍینکه ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ تأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎنمان ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#هشتادوپنج
از بزرگی پرسیدند:
شگفت انگیز ترین رفتار انسان چیست؟
پاسخ داد:
از کودکى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى کند و سپس دلتنگ دوران کودکى خود مى شود .
ابتدا براى کسب مال و ثروت از سلامتى خود مایه مى گذارد سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى کند.
طورى زندگى مى کند که انگار هرگز نخواهد مرد، و بعد طورى مى میرد که انگار هرگز زندگى نکرده است .
انقدر به آینده فکر مى کند که متوجه از دست رفتن امروز خود نیست، در حالى که زندگى گذشته یا آینده نیست، زندگى همین حالاست.
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#هشتادوشش
🌺⇦میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید: چه کسی متوجه نشده است؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....معلم گفت: بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد.
🌸⇦تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند. معلم به یکی از سه دانش آموز گفت: پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن!
دانش آموز متعجب پرسید :
به کف دست شما بزنم؟ به چه دلیل؟
💐⇦معلم گفت: پسرم مطمئنا" من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش،آهی کشید و چهره اش برافروخته شد.
🌷⇦نوبت نفر دوم شد. دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت: خانم معلم! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم. من دوست ندارم با چوب به دست شما بزنم. از معلم اصرار و از دانش آموز انکار!
🍀⇦دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس، هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند! از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درسنخواندن نداشتند.
🔔⇦و اما نتیجه ......
این داستان واقعی در یزد مصداقی برای مسئولان مملکت است که در حوزه ای اگر خطایی از مخاطبان حوزه آن ها سر زد، خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم!
اگر هر کدام از مدیران در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنند....
مملکت و جامعه ای انسانی خواهیم داشت.
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#هشتادوهفت
👈 ترک اولی
یوسف پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم هنگامی که احساس کرد، یکی از آن دو نفری که با او در زندان بسر می برد، آزاد خواهند شد، به او گفت: پس از رهایی از زندان، نزد سلطان مصر که رفتی، به یاد من نیز باش! امام صادق علیه السلام فرمود: جبرئیل نزد یوسف آمد و گفت:
چه کسی تو را زیباترین مردم قرار داد.
- پروردگار من!
چه کسی مهر تو را آن چنان در دل پدر افکند؟
- پروردگار من!
چه کسی کاروان را به سراغ تو فرستاد تا تو را از چاه نجات دهند؟
- پروردگار من!
چه کسی سنگ را از بالای چاه، از تو دور کرد؟
- پروردگار من!
چه کسی تو را از چاه نجات داد؟
- پروردگار من!
چه کسی مکر و حیله زنان مصر را از تو دور ساخت؟
- پروردگار من!
پروردگارت می گوید: چه چیز سبب شد که حاجتت را نزد مخلوق بردی و نزد من نیاوردی! به همین جهت باید چند سال دیگر در زندان بمانی!
📗 #اخلاق_عملی
✍ آيتالله محمدرضا مهدوی کنی
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
☑️☑️ این پست موقتیست
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺ا
🌺🍃🌺ا
🍃🌺ا
🔰🔰 کانال جدیدی کنار 2 کانال پیشینم👇
#رمانهایبلند_داستانهایکوتا_صلواتی_آموزنده
🙏انشاءالله
✴️ بتونم بطور احسنت خدمتگذاری کنم
☝️قصد من از این 3 کانال فقط و فقط ،به اندازه عقل و سواد و توان برای ترویج دین اسلام بخصوص شیعه علی (ع) بوده و هست،
↙️ امیدوارم پروردگار عالم پذیرا باشد
📌 #کانال_اولم
🔴( #مطالب_صلواتی )
✍ که در آن از هر چیز و هرجایی مطالب قرار میدهم تماما اسلامی
📌 #کانال_دوم
🔴( #آرشیو_مفاتیح_و_قران )
✍ که درآن هرچه از ادعیه و زیارات موجود در کتابها و مفاتیح و تمام قران ، در آن قرار دادهام #همه_شما_به_این_کانال_نیاز_شدیدی_دارید
📌 #کانال_سوم
🔴 #رمانهایبلند_داستانکوتا_صلواتی،آموزنده)
✍ که درآن سعی میکنم داستانهای کوتا و آموزشی و آموزنده و رمانهای اسلامی از شهدا و پیامبران و بزرگان اسلام قرار بدهم
بصورت #متن #صدا #pdf
🙏انشاءالله
💚اینکار زکات بدنم باشد ومورد قبول خدا و پیامبرش باشد
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، میباشد
🌺
🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍ #آرشـیوقرانومـفاتیحالـجنان.👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ #مـــــطالـــبصــــلواتـــی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
✍ #داسـتانو_رمـانهای_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
☑️کپی با ذکر صلوات☑️
👌 با نظرات و پیشنهادها و انتقادهای سازنده شما کانالهای بهتری داشته باشیم. منتظرشما هستم در👇
@A_125_Z 👈 ایـــــدی مــــدیـر
.