eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافع‌حرم‌سیدطاها ایمانی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 : حملات تروریستی با شنيدن سوال من، ناخودآگاه و با صداي بلند خنديد ... - کارآگاه ... تنها عرب ها که مسلمان نيستن ... انسان هاي زيادي در گوشه و کنار اين دنيا ... با نژادها ... شکل ها ... و زبان هاي مختلف ... مسلمان هستند ... از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخانه ... - چاي يا قهوه؟ ... - هيچ کدوم ... جرات نمي کردم توي اون خونه چيزي بخورم ... اما مي ترسيدم برخورد اشتباهي ازم سر بزنه ... و اون بهم مشکوک بشه که همه چيز رو در موردش فهميدم ... يه مواد فروش مسلمان ... شايد بهتر بود بگم يه تروريست ... حتما تروريست و خرابکار بودن به مفهوم گذاشتن يک بمب يا حملات انتحاري نيست ... مي تونست اشکال مختلفي داشته باشه ... وقتي بعد از شنیدن یک فایل صوتی ساده به اون حال و روز افتاده بودم ... اگر چيزي به خوردم مي داد ... ممکن بود چه بلايي به سرم بياد؟ ... کي بهتر از اون مي تونست پشت تمام اين ماجراها باشه ... و به يه قاتل حرفه اي دسترسي داشته باشه؟ ... شايد اصلا مدير دبيرستان هم براي اون کار مي کرد ... همين طور که پشت پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ... خيلي آروم، اسلحه ام رو سر کمرم چک کردم ... آماده بودم که هر لحظه باهاش درگير بشم ... در همين حين، دخترش از پشت سر به ما نزديک شد ... و خودش رو از صندلي کنار پيشخوان بالا کشيد ... - من تشنه ام ... با محبت بهش نگاه کرد و براش آب ريخت ... - چند لحظه صبر کن يکم گرم تر بشه ... خيلي سرده ... ليوان رو برداشت و دويد سمت مادربزرگش ... زير چشمي مراقب همه جا بودم ... علي الخصوص دختر ساندرز ... دلم نمي خواست جلوي يه بچه با پدرش درگير بشم و روش اسلحه بکشم ... - مي تونم بپرسم چه چيزي باعث شد ... اين فکر براتون ايجاد بشه که قتل کريس ... با مسلمان بودنش در ارتباطه؟ ... با شنيدن اين جمله شوک جديدي بهم وارد شد ... به حدي درگير شرايط بودم که اصلا حواسم نبود ... بودن اون فايل ها توي گوشي کريس ... مي تونست به مفهوم تغيير مذهب يک نوجوان 16 ساله باشه ... تا اون لحظه داشتم به اين فکر مي کردم شايد کريس متوجه هويت اونها شده بوده ... و همين دليل مرگش باشه ... اما اين سوال، من رو به خودم آورد ... و دروازه جديدي رو مقابلم باز کرد ... حملات تروريستي ... شايد کريس حاضر به انجام چنين اقداماتي نشده و براي همين اون رو کشتن ... يا شايد ديگه براشون يه مهره سوخته بوده ... مسلمان ... مواد فروش ... افغانستان .. القاعده ... يعني من وسط برنامه هاي يه گروه تروريستي قرار گرفته بودم؟ ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا🐠🐢🐳🐊🐋🐖🐎🐑🐐🐂 ا🐔🐧🐤🐣🕷🐜🐞 ا🐌 #شعر_صوتی_کودکانه ا 🎊🎉 بچه‌ها سلام✋ امروز شعر عموپورنگ آوردم. شعر ( درس و مدرسه ) شادباشید👏👏👏👏 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 🎉🌦💐 روزی که بچه ها معلم شدند کلاس اونقدر شلوغ بود که که هیچ کس متوجه نمی شد بغل دستی اش چی میگه. هر کسی مشغول کاری بود. مریم و مینا داشتند در مورد درس جدید ریاضی با هم صحبت می کردند، ندا از مهمونی دیشب خونه مامان بزرگ برای نرگس و زهرا تعریف می کرد و... . خلاصه هر کس مشغول یه کاری بود که در کلاس بازشد و خانم حسینی مثل همیشه با لبخند وارد کلاس شد. خانم حسینی معلم کلاس پنجم بود. بچه ها با دیدن خانم حسینی از جا بلند شدند و سلام کردند. اما اون روز خانم حسینی مریض شده بود و خیلی حالش خوب نبود اما بخاطر بچه ها اومده بود مدرسه. بچه ها که دیدند معلمشون حال خوبی نداره تصمیم گرفتند اون روز به خانم حسینی کمک کنند تا خیلی خسته نشه و حالش بهتر بشه. قرار شد مریم که نماینده کلاس بود بره پای تخته و بعد هرکدوم از بچه ها رو برای کاری که می خواستن انجام بدهند صدا کنه. خانم حسینی هم رفت و نشست جای مریم. اول مینا برای حل تمرین های ریاضی درس جدید رفت پای تخته، چون قبل از کلاس با مریم تمرین کرده بودند. بعد هر کدوم از بچه ها یکی از درس های کتاب فارسی رو که قبلا خونده بودند برای بقیه توضیح داد تا بهتر یاد بگیرند. بعد از خوندن درس هم مسابقه گذاشتند و چند تا از بچه ها رفتند پای تخته و اسم فامیل بازی کردند. اون روز بچه ها معلم شده بودند و هر کاری که می تونستند انجام دادند تا به خانم حسینی کمک کرده باشند. بچه های کلاس، خانم حسینی رو خیلی دوست داشتند و از این که می دیدند حالش خوب نیست ناراحت بودند بخاطر همین هم هرکاری که می تونستند انجام دادند. مریم که نشسته بود جای خانم معلم آخر کلاس از طرف همه بچه ها رو کرد به خانم حسینی و گفت: امروز که شما حالتون خوب نبود و ما بچه ها کلاس رو اداره کردیم تازه متوجه شدیم که کار شما چه قدر سخته و برای ما خیلی زحمت می کشید. ما تصمیم گرفتیم از این به بعد بیشتر درس بخونیم و میخواهیم از زحمات شما تشکر کنیم. بعد همه برای خانم حسینی دست زدند و هورا کشیدند. خانم حسینی هم از بچه ها بخاطر اینکه اون روز معلم شده بودند تشکر کرد. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/13557 📚 کتاب 👆فتح خون👆6 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/18294 📚 کتاب 👆 معراج 👆9 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/18447 📚 کتاب 👆زندگینامه و خاطرات ابراهیم هادی👆13 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/19154 📚 کتاب 👆آن 23 نفر👆6قسمت👆
♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17201
https://eitaa.com/zekrabab125/19400 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 1 و 2 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19512 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 3 و 4 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19598 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 5 و 6 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19656 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 7 و 8 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19718 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 9 و 10 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19790 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 11 و 12 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19607 رمان 👆مردی در اینه👆قسمت 1 تا 8👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19664 رمان 👆مردی در اینه👆قسمت 9 تا 17👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19739 رمان 👆مردی در اینه👆قسمت 18 تا 26👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19823 رمان 👆مردی در اینه👆قسمت 27 تا 35👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19793 شماره 37👆مفاتیح‌الجنان👆 🔴🔴 🔴 و سایر نرم‌افزارهای مهم و ارزشمند را در این کانال کنید.با یک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33👇 دوشنبه👇 https://eitaa.com/charkhfalak110/23174 ختم اذکار 👆شماره 33👆👆 در👇👆 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلیک کنید 👇👇👇 https://eitaa.com/charkhfalak110/16809 💯‼️ 💯 ‼️💯 لینک کنید👇👇👇 https://eitaa.com/charkhfalak500/2727 ✍✍ 70 فایده و فضلیت در شب👆 ☎️ 🕋👆 😴 👆 🕋 👆 🔴خداوند همیشه آیلاین هست 🅾 کارهای خیرتون اتومات در پروردگار ذخیره میشود، .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 406 🔻در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند. بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سن‌تان باید بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانی‌ها نامزدبازی و دختربازی کنید. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال. خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم. داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون. اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی. آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند. داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا. داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوه‌های گلم... _ وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوست‌داشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند. پی‌نوشت: این داستان نانوشته‌ی بسیاری از ماست. هرکدام‌مان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت می‌کنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام می‌دانیم. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 407 ⛈چه شد که مأمون از امام رضا خواست برای بارش باران دعا کنند؟ 🌿از امام حسن عسکری از امام هادی از امام جواد (علیهم‌السلام) نقل شده است: 🔹زمانی که مأمون امام علی بن موسی الرضا (علیهماالسلام) را به‌عنوان ولی‌عهدش منصوب کرد، بارش باران (تا مدت‌ها) قطع شد. 🔹به‌همین‌خاطر بعضی اطرافیان مأمون و مخالفان سرسختِ امام رضا می‌گفتند: ببینید، از زمانی که علی‌بن‌موسی آمده است و ولی‌عهد شده است، خداوند باران را از ما دریغ داشته. 🔹این سخن به (گوش) مأمون رسید و برایش سنگین آمد. پس به امام رضا (علیه‌السلام) گفت: مدتی است باران نمی‌بارد. کاش از خداوند (عزّوجلّ) بخواهی که بر مردم باران نازل کند. 🔸امام رضا (علیه‌السلام) فرمودند: «باشد.» 🔹مأمون گفت: کِی این کار را انجام می‌دهی؟ - آن‌روز جمعه بود- 🔸امام فرمودند: روز دوشنبه. چراکه رسول خدا به‌همراه امیرالمؤمنین علی (صلوات‌الله‌علیهما) دیشب به خوابم آمدند و پیامبر فرمودند: 🔅«پسرم! تا روز دوشنبه صبر کن و در آن‌روز به صحرا برو و طلب باران کن. به‌راستی‌که خداوند (تعالی) آنان را سیرآب می‌کند. (آن‌گاه) مردم را از آن‌چه خداوند برای تو خواسته و آنان نمی‌دانند آگاه نما، تا آگاهی مردم نسبت به برتری تو و جایگاهت نزد پروردگارت (عزّوجلّ) بیشتر شود.»» 🔹وقتی روز دوشنبه فرارسید، امام رضا (علیه‌السلام) سپیده‌دم به صحرای بیرون شهر رفتند و مردم نیز همراه ایشان از شهر خارج شدند و ایشان را نظاره می‌کردند. 🔸حضرت بر بالای منبر رفتند و خدا را حمد و ستایش کردند و فرمودند: «خداوندا! پروردگارا! تو حق ما اهل‌بیت را عظیم گردانده‌ای. آنان (مردم) همان‌طور که خودت دستور داده‌ای، به ما توسل کرده‌اند و به فضل و مهربانی تو امید بسته‌اند و انتظارِ احسان و نعمتت را می‌کشند. پس بر آنان بارانی سودمند و همگانی و شدید نازل کند که به آنان زیانی نرساند و بعد از این‌که از این‌جا به‌سوی منزل‌ها و مَقَرّهای رفتند شروع شود.» 🔹(امام جواد (علیه‌السلام) فرموده‌اند:) قسم به خدایی که محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را به‌حق به پیامبری برگزید، بادهای تندی در آسمان ابری وزیدن گرفتند و رعد و برق شروع شد و مردم برای فرار از باران به جنب‌وجوش افتادند. 🔸آن‌گاه امام رضا (علیه‌السلام) فرمودند: «آرام باشید، ای مردم! این ابر برای شما نیست، بلکه برای اهالیِ فلان‌شهر است.» آن ابر عبور کرد و رفت. 🔹سپس ابر دیگری آمد که رعد و برق نیز به همراه داشت. مردم به حرکت در آمدند. 🔸حضرت فرمودند: «آرام باشید! این ابر نیز برای شما نیست، بلکه برای اهالی فلان‌شهر است.» 🔸به‌همین‌ترتیب ده ابر آمد و رفت و امام رضا (علیه‌السلام) در مورد هرکدامشان می‌فرمودند: «آرام باشید! این برای شما نیست، بلکه برای اهالی فلان‌شهر است.» 🔸تا این‌که ابر یازدهم نمایان شد. حضرت فرمودند: «این، ابری است که خداوند (عزّوجلّ) برای شما فرستاده است. پس خداوند را به‌خاطر بخشش‌اش شکر کنید و به سوی منزل‌ها و مقرّهایتان بروید؛ که این ابر بالای سرتان قرار می‌گیرد و تا وقتی به مقرهایتان وارد نشده‌اید، نمی‌بارد. آن‌گاه خیر (و برکت)، به‌قدر کَرَمِ الهی، بر شما نازل می‌شود.» 🔹حضرت از منبر پایین آمدند و مردم برگشتند. اما تا وقتی که مردم به منزل‌هایشان برسند، آن ابر نبارید. سپس باران شدیدی بارید، به‌حدّی‌که درّه‌ها و حوض‌ها و آبگیرها و بیابان‌ها پر از آب شد. آن‌گاه مردم گفتند: گوارا باد بر فرزند رسول خدا، کرامت‌های خداوند.» 📚عيون‌أخبارالرضا، ج۲، ص۱۶۸ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 408 مرد و زن نشسته اند دور ِ سفره . مرد قاشقش را زودتر فرو می برد توی كاسه سوپ و زودتر می چشد طعم غذا را و زودتر می فهمد كه دستپخت همسرش بی نمك است و اما زن چشم دوخته به او تا مُهر تایید آشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و مرد كه قاعده را خوب بلد است، لبخندی می زند و می گوید : "چقدر تشنه ام !"زن بی معطلی بلند می شود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه می رود . سوراخ های نمكدان سر ِ سفره بسته است و به زحمت باز می شوند و تا رسیدن ِ آب فقط به اندازه پاشیدن ِ نمك توی كاسه زن فرصت هست برای مرد.زن با لیوانی آب و لبخندی روی صورت برمی گردد و می نشیند . مرد تشكر می كند، صدایش را صاف می كند و می گوید : " می دونستی كتاب های آشپزی رو باید از روی دستای تو بنویسن؟ و سوپ بی نمكش را می خورد ؛ با و زن سوپ با نمكش را می خورد ؛ با ! زندگی زیباست به شرط 《 مهر و گذشت》 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 409 🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 💠 قسمت اول من جوانی بودم که سالها با رفتارم دل 💔 امام زمانم و به درد آوردم و هیچ خیری برای خانواده ام نداشتم همش با رفقای ناباب و اینترنت و.. شب تا صبح بیدار می موندم و صبح تا بعدازظهر می خوابیدم زمانی که فضای مجازی و شبکه های اجتماعی اومدن منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بی نصیب نموندم اگر قرار باشه فردای قیامت موبایلم📱بر اعمالم شهادت بده حتی جهنمم راهم نمیدن . یه روز تو یکی از گروه های چت یه آقایی پست های مذهبی میفرستاد مطالبش خیلی برام جالب بودن رفتم توی پی ویش و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم عکس شهیدی دیده که غرق در خون ، بدون دست و پا با سری خورده شده از ترکش افتاده بر خاکهای داغ و سوزان کنار اون شهید عکس دوتا بچه بود که حدس زدم بچه های خودشن زیر اون عکس یه جمله ای نوشته شده بود میروم تا حیا و غیرتِ جوان ما نرود ناخودآگاه اشکم سرازیر شد تنم لرزید ، دلم شکست باورم نمیشه دارم گریه میکنم گریه ، اونم من اونم کسی که غرق در گناه و شهواته منه بی حیا و بی غیرت ، منه چشم چرون هوس باز... از اون به بعد از اینترنت و فضای مجازی و گناه و رفقای نا باب و فیلم و عکسای زشت شدیداً متنفر شدم ... تا مدتها دلم به هیچ کاری نمی رفت حتی موبایلم رو دست نمی گرفتم یه روز با شنیدن صدای اذان آرامش عجیبی ، پیدا کردم تصمیم گرفتم برای اولین بار برم مسجد اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکه های اجتماعی از امام جماعت خواستم کمکم کنه ایشان هم مثل یه پدر مهربون همه چی به من یاد داد نماز خوندن ، قرآن ، احکام زندگی امامان اخلاق و... به حساب خودش کتاب می خرید و به من هدیه می داد منو در فعالیت های بسیج و مراسمات شرکت می داد توی محله معروف شدم و احترام ویژه ای کسب کردم توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای خادمی معرفی شدم نزدیکای اربعین امام حسین یکی از خادمین که پیر بود به من گفت : دلم میخواد برم کربلا ولی نمی تونم میشه شما به نیابت از من بری ؟ پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم منم زبونم قفل شده بود . آخه من و کربلا ؟ زیارت امام حسین ؟ اشکم سرازیر شد قبول کردم و باحال عجیبی رفتم... 💚ص1
هنوز باورم نشده که اومدم کربلا حال عجیبی در حرم امام حسین بهم دست داد پس از برگشت تصمیم گرفتم برم حوزه علمیه که با مخالفت های فامیل و دوستان مواجه شدم اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمی گرفت قبول کرد که برم . حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس گرفتم در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی نا باب خودم رفتم که خدا روشکر تونستم اونارو با خدا آشتی بدم شهرت و احترام و عزت پیدا کردم یه روز که اومدم خونه دیدم پدر و مادرم گریه میکنن منم ناخداگاه گریه ام گرفت تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه گفتم بابا چی شده ؟ گفت پسرم ازت ممنونم گفتم برای چی؟ گفت من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم نمی خوای بدونی چیه ؟! گفتم چیه ؟؟ گفت هر دومون خواب دیدیم که تو رو با اسبی از نور می بردن بهشت و ما رو می بردن جهنم و هر چه به تو اصرار میکردن که وارد بهشت بشی ، قبول نمیکردی و میگفتی اول پدر و مادرم برن بعد من اونا قبول نکردن تا اینکه یه آقای نورانی آمد آقای نورانی آمد و بهت گفت : آقا سعید ! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد باهم برین بهشت . در همون عالم خواب گفتم سعید پسرم این آقای نورانی و زیبا کیه ؟ گفتی این مرد ، توبه منه همون توبه ای که بخاطر شهیدی که توی پروفایل دیدم و توبه کردم سعید جان باورت نمیشه تو همونجا ، دم در بهشت ، داشتی به ما نماز یاد میدادی . پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه سعید قبل نیستی الآن همه دیگه دوستت دارن تو الآن آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم . سعید پسرم میشه خواهش کنم هرچی یاد گرفتی به ما هم یاد بدی منم نماز و قرآن یادشون دادم احکام و عقاید و... بعد از اون خواب ، پدر و مادرم ، نمازخوون و مقید به دین شدند . چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم . یه روز توی خونشون ، عکس شهیدی دیدم که خیلی برام آشنا بود گریه ام گرفت نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریه هام بلند و بلندتر شد . وای خدای من این همون عکسی که تو پروفایل بود . خانمم از گریه من تعجب کرد و گفت : سعیدجان چیزی شده ؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟ من همه ماجرا رو برای زنم تعریف کردم . خودش و حتی مادرش هم گریه کردند . مادر خانمم گفت : میدونی این عکس کیه؟ گفتم : نه گفت : این پدرمه منم مات و مبهوت ، دیوانه وار فقط گریه میکردم . آخه مگه میشه ؟ شهیدی که منو هدایت کرد ، آدمم کرد ، آخر دخترشو به عقد من درآورد . چند ماه بعد با چندتا از دوستانم برای مدافعان حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزه ها تعطیل شدند ما هم رفتیم . خانمم باردار بودند و با گریه گفتند : وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی ، پس چرا میخوای بری ؟ برای یک لحظه همان جمله شهید یادم اومد و گفتم : میرم تا حیا و غیرت جوانان ایران بماند . 💚ص2 🍡 پایان 🍡 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 410 🐺 گرگ طماع★ ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ🐺 ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ. ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ🐑 ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ.🐺 ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﯾﮏ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ🐇 . ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﻣﻦ ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ. ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ 🐿. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﯿﻪ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ.🐺 ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﺁﻣﺪ🐅 . ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ🐅 . ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ🐺 ﺭﺍ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮ ﺷﺪ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ زندگیتان ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﺒﻨﺪید. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
✍ #پنج‌ومین کتاب #صوتی 📘 📌بنام📝 آب هرگز نمی میرد" خاطرات سردار جانباز میرزا محمد سلگی 📚 28 قسمت ✳️ نویسنده : حمید حسام ✳️ تولید رادیو نمایش با صدای #محمد_رضاعلی 🚩 #دفاع_مقدس