eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
880 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافع‌حرم‌سیدطاها ایمانی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 : بطری اسکاچ برگشتم سمت در ... - هيچ چيز مشخص نيست خانم تادئو ... نگاه امیدوارش مایوس شد ... - فکر مي کنم اونها رو از آقاي ساندرز گرفته باشه ... دقيق چيزي يادم نمياد ولي شايد جواب سوال تون رو پيش اون پيدا کنيد ... چشم هاش مصمم تر از آدمي بود که از روي حدس و گمان... اون حرف رو بزنه ... شايد نمي دونست اون فايل چيه ... اما شک نداشتم که مطمئن بود جواب سوالم پيش دنيل ساندرزه ... در ماشين رو بستم اما قبل از اينکه فرصت استارت زدن پيدا کنم ... يه نفر چند ضربه به شيشه زد ... آقاي تادئو بود ... شیشه رو که کشیدن پایین، موبايلش رو از جيبش در آورد ... - کارآگاه ... ميشه اون فايل ها رو براي منم بريزيد؟ ... مي خوام چيزهايي که پسرم بهشون گوش مي کرده رو، منم داشته باشم ... دستش رو گذاشت روي در ماشين ... حس کردم پاهاش به سختي نگهش داشته ... - سوار شيد آقاي تادئو ... هوا يکم سرد شده ... نشست توي ماشين ... کمي هم از پسرش حرف زد ... وقتي از تغييراتش مي گفت ... چشم هاش برق مي زد ... چقدر اميد و آرزو توي چهره خسته اون بود ... هنوز ديروقت نبود ... هنوز براي اينکه برم سراغ ساندرز و زنگ خونه اش رو به صدا در بيارم دير نشده بود ... اما حالم خيلي بد بود ... وقتي به پدر و مادرش فکر مي کردم و چهره و حالت اونها جلوي چشمم مي اومد ... با همه وجود دلم مي خواست جوابي پيدا کنم ... جوابي که توي اون مجبور نباشم به اونها، چيز دردناک تر و وحشتاک تري رو بگم ... جوابي که درد اونها رو چند برابر نکنه ... به اوبران قول داده بودم ... فردا مجبور نباشه من رو از کنار خيابون جمع کنه ... به جاي بار ... جلوي يه سوپرمارکت ايستادم ... توي خونه خوردن شايد حس تنهايي رو چند برابر مي کرد اما حداقل مطمئن بودم ... صبح چشمم رو توي جوب يا کنار سطل هاي آشغال باز نمي کنم ...يه بطري برداشتم ... گذاشتم روي پيشخوان مغازه ... دستم رو بردم سمت کيفم تا کارتم رو در بيارم ... سنگين شده بود ... انگشت هام قدرت بيرون کشيدن اون کارت سبک رو نداشت ... چند لحظه به کارت و بطري اسکاچ خيره شدم ... - حالتون خوبه آقا؟ ... نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا ... - بله خوبم ... از خريد منصرف شدم ... و از در مغازه زدم بيرون ... کنار ماشين ايستادم و به انگشت هام خيره شدم ... - چه بلايي سر شماها اومده؟ ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافع‌حرم‌سیدطاها ایمانی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 : ستایش از آنِ خداوندی است ... سوار ماشين ... به خودم که اومدم جلوي در آپارتمان دنيل ساندرز بودم ... با زنگ دوم در رو باز کرد ... - خواب بوديد؟ جا خورده بود ... لبخندي زد ... - نه کارآگاه ... بفرماييد تو ... دختر 4، 5 ساله اي ... واقعا زيبا و دوست داشتني ... با فاصله از ما ايستاده بود ... رفت سمتش و دستي روي سرش کشيد ... - برو به مامان بگو مهمون داريم ... - چندان وقتتون رو نمي گيرم ... بعد از پرسيدن چند سوال اينجا رو ترک مي کنم ... چند قدم بعد ... راهروي ورودي تمام شد ... مادرش روي ویلچر نشسته بود ... بافتني مي بافت و تلوزيون نگاه مي کرد ... از ديدن مادرش اونجا، خيلي جا خوردم ... تصويري بود که به ندرت مي تونستي شاهدش باشي ... زمينگيرتر از اين به نظر مي رسيد که بتونه به پسرش اجاره بده ... - منزل شيکي داريد ... مادرتون هم با شما و همسرتون زندگي مي کنه؟ ... با لبخند با محبتي به مادرش نگاه کرد ... و دوباره سرش برگشت سمت من ... - کار پرونده به کجا رسيد؟ ... موفق شديد ردی از قاتل پيدا کنيد؟... دستم رو کردم توي جيبم و گوشي موبايلم رو در آوردم ... - در واقع براي چيز ديگه اي اينجام ... مي خواستم ببينم مي تونيد اين فايل رو شناسايي کنيد و بهم بگيد چيه؟ ... و فايل صوتي رو اجرا کردم ... لبخند عميقي صورتش رو پر کرد ... لبخندي که ناگهان روي چهره اش خشک شد ... و در هم فرو رفت ... - فکر مي کنيد اين به مرگ کريس مربوطه؟ ... تغيير ناگهاني حالتش، تعجب عميقم رو برانگيخت ... - هنوز نمي تونم در اين مورد با قاطعيت حرف بزنم ... با همون حالت گرفته روي دسته مبل نشست ... و چشمان کنجکاو من، همچنان در انتظار پاسخ اين سوال بود ... لبخند دردناکي چهره اش رو پر کرد ... لبخندي که سعي داشت اون تبسم زيباي اول رو زنده کنه ... - چيزي که شنيديد ... آيات اول قرآنه ... سوره حمد ... آيات ستايش خدا ... حمد و ستايش از آنِ خداوندي است که پرورش دهنده مردم عالم است ... چپترها به مفهوم بخش يا قسمت نيست ... هر کدوم از اون چپترها يکي از سوره هاي قرآنه ... چهره من غرق در تحير بود ... تحيري که اون به معناي ديگه اي برداشت کرد ... - قرآن کتاب الهي آخرين فرستاده و پيامبر خدا ... حضرت محمده ... کتابي که براي هدايت انسان ها به سمت درستي و کمال نازل شده ... ناخودآگاه یه قدم برگشتم عقب ... - اسم قرآن رو شنيده بودم ... اما ... اين يعني؟ ... تو ... يک... و همزمان گفتیم ... - مسلمان ... - عربي ... ؟ ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافع‌حرم‌سیدطاها ایمانی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 : حملات تروریستی با شنيدن سوال من، ناخودآگاه و با صداي بلند خنديد ... - کارآگاه ... تنها عرب ها که مسلمان نيستن ... انسان هاي زيادي در گوشه و کنار اين دنيا ... با نژادها ... شکل ها ... و زبان هاي مختلف ... مسلمان هستند ... از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخانه ... - چاي يا قهوه؟ ... - هيچ کدوم ... جرات نمي کردم توي اون خونه چيزي بخورم ... اما مي ترسيدم برخورد اشتباهي ازم سر بزنه ... و اون بهم مشکوک بشه که همه چيز رو در موردش فهميدم ... يه مواد فروش مسلمان ... شايد بهتر بود بگم يه تروريست ... حتما تروريست و خرابکار بودن به مفهوم گذاشتن يک بمب يا حملات انتحاري نيست ... مي تونست اشکال مختلفي داشته باشه ... وقتي بعد از شنیدن یک فایل صوتی ساده به اون حال و روز افتاده بودم ... اگر چيزي به خوردم مي داد ... ممکن بود چه بلايي به سرم بياد؟ ... کي بهتر از اون مي تونست پشت تمام اين ماجراها باشه ... و به يه قاتل حرفه اي دسترسي داشته باشه؟ ... شايد اصلا مدير دبيرستان هم براي اون کار مي کرد ... همين طور که پشت پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ... خيلي آروم، اسلحه ام رو سر کمرم چک کردم ... آماده بودم که هر لحظه باهاش درگير بشم ... در همين حين، دخترش از پشت سر به ما نزديک شد ... و خودش رو از صندلي کنار پيشخوان بالا کشيد ... - من تشنه ام ... با محبت بهش نگاه کرد و براش آب ريخت ... - چند لحظه صبر کن يکم گرم تر بشه ... خيلي سرده ... ليوان رو برداشت و دويد سمت مادربزرگش ... زير چشمي مراقب همه جا بودم ... علي الخصوص دختر ساندرز ... دلم نمي خواست جلوي يه بچه با پدرش درگير بشم و روش اسلحه بکشم ... - مي تونم بپرسم چه چيزي باعث شد ... اين فکر براتون ايجاد بشه که قتل کريس ... با مسلمان بودنش در ارتباطه؟ ... با شنيدن اين جمله شوک جديدي بهم وارد شد ... به حدي درگير شرايط بودم که اصلا حواسم نبود ... بودن اون فايل ها توي گوشي کريس ... مي تونست به مفهوم تغيير مذهب يک نوجوان 16 ساله باشه ... تا اون لحظه داشتم به اين فکر مي کردم شايد کريس متوجه هويت اونها شده بوده ... و همين دليل مرگش باشه ... اما اين سوال، من رو به خودم آورد ... و دروازه جديدي رو مقابلم باز کرد ... حملات تروريستي ... شايد کريس حاضر به انجام چنين اقداماتي نشده و براي همين اون رو کشتن ... يا شايد ديگه براشون يه مهره سوخته بوده ... مسلمان ... مواد فروش ... افغانستان .. القاعده ... يعني من وسط برنامه هاي يه گروه تروريستي قرار گرفته بودم؟ ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
12.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا🐠🐢🐳🐊🐋🐖🐎🐑🐐🐂 ا🐔🐧🐤🐣🕷🐜🐞 ا🐌 #شعر_صوتی_کودکانه ا 🎊🎉 بچه‌ها سلام✋ امروز شعر عموپورنگ آوردم. شعر ( درس و مدرسه ) شادباشید👏👏👏👏 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 🎉🌦💐 روزی که بچه ها معلم شدند کلاس اونقدر شلوغ بود که که هیچ کس متوجه نمی شد بغل دستی اش چی میگه. هر کسی مشغول کاری بود. مریم و مینا داشتند در مورد درس جدید ریاضی با هم صحبت می کردند، ندا از مهمونی دیشب خونه مامان بزرگ برای نرگس و زهرا تعریف می کرد و... . خلاصه هر کس مشغول یه کاری بود که در کلاس بازشد و خانم حسینی مثل همیشه با لبخند وارد کلاس شد. خانم حسینی معلم کلاس پنجم بود. بچه ها با دیدن خانم حسینی از جا بلند شدند و سلام کردند. اما اون روز خانم حسینی مریض شده بود و خیلی حالش خوب نبود اما بخاطر بچه ها اومده بود مدرسه. بچه ها که دیدند معلمشون حال خوبی نداره تصمیم گرفتند اون روز به خانم حسینی کمک کنند تا خیلی خسته نشه و حالش بهتر بشه. قرار شد مریم که نماینده کلاس بود بره پای تخته و بعد هرکدوم از بچه ها رو برای کاری که می خواستن انجام بدهند صدا کنه. خانم حسینی هم رفت و نشست جای مریم. اول مینا برای حل تمرین های ریاضی درس جدید رفت پای تخته، چون قبل از کلاس با مریم تمرین کرده بودند. بعد هر کدوم از بچه ها یکی از درس های کتاب فارسی رو که قبلا خونده بودند برای بقیه توضیح داد تا بهتر یاد بگیرند. بعد از خوندن درس هم مسابقه گذاشتند و چند تا از بچه ها رفتند پای تخته و اسم فامیل بازی کردند. اون روز بچه ها معلم شده بودند و هر کاری که می تونستند انجام دادند تا به خانم حسینی کمک کرده باشند. بچه های کلاس، خانم حسینی رو خیلی دوست داشتند و از این که می دیدند حالش خوب نیست ناراحت بودند بخاطر همین هم هرکاری که می تونستند انجام دادند. مریم که نشسته بود جای خانم معلم آخر کلاس از طرف همه بچه ها رو کرد به خانم حسینی و گفت: امروز که شما حالتون خوب نبود و ما بچه ها کلاس رو اداره کردیم تازه متوجه شدیم که کار شما چه قدر سخته و برای ما خیلی زحمت می کشید. ما تصمیم گرفتیم از این به بعد بیشتر درس بخونیم و میخواهیم از زحمات شما تشکر کنیم. بعد همه برای خانم حسینی دست زدند و هورا کشیدند. خانم حسینی هم از بچه ها بخاطر اینکه اون روز معلم شده بودند تشکر کرد. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/13557 📚 کتاب 👆فتح خون👆6 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/18294 📚 کتاب 👆 معراج 👆9 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/18447 📚 کتاب 👆زندگینامه و خاطرات ابراهیم هادی👆13 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/19154 📚 کتاب 👆آن 23 نفر👆6قسمت👆
♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17201
https://eitaa.com/zekrabab125/19400 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 1 و 2 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19512 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 3 و 4 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19598 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 5 و 6 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19656 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 7 و 8 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19718 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 9 و 10 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19790 کتاب 👆 آب هرگز نمی‌میرد 👆 👆قسمت 11 و 12 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19607 رمان 👆مردی در اینه👆قسمت 1 تا 8👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19664 رمان 👆مردی در اینه👆قسمت 9 تا 17👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19739 رمان 👆مردی در اینه👆قسمت 18 تا 26👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19823 رمان 👆مردی در اینه👆قسمت 27 تا 35👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19793 شماره 37👆مفاتیح‌الجنان👆 🔴🔴 🔴 و سایر نرم‌افزارهای مهم و ارزشمند را در این کانال کنید.با یک