eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 526 ✍ آمـوز!!! »یک پزشک می گفت: یک بار وارد اتاق مراقبت‌های ویژه شدم، جوانی بیست و پنج ساله توجه من را به خودش جلب نمود، که او مبتلا به ایدز و وضعیتش وخیم بود، با نرمی با او صحبت کردم اما حرف‌هایی که می زد واضح نبود. »با خانواده‌اش تماس گرفتم! مادرش به بیمارستان آمد. »از او درباره‌ی پسرش پرسیدم؟ گفت: حالش خوب بود تا آنکه با آن دختر آشنا شد. گفتم: نماز می‌خواند؟ گفت: نه، اما نیت کرده بود که در پایان عمرش توبه کند و به حج برود!! »نزدیک آن جوان بیچاره شدم در حالی که داشت جان می‌داد نزدیک گوشش گفتم: لا اله الا الله، بگو لا الله الا الله »متوجه من شد و نگاهم کرد بیچاره با همه‌ی توانش سعی می‌کرد و اشک از چشمانش سرازیر بود، چهره‌اش داشت تیره می‌شد و من همچنان تکرار می‌کردم، بگو: ”لا اله الا الله“ »به زور شروع به حرف زدن کرد و ناله کنان گفت: خیلی درد دارم،مُسکن می‌خواهم. »نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم، می‌گفتم، بگو: لا اله الا الله »لب‌هایش را به سختی تکان داد، خوشحال شدم، اما گفت: نمی‌توانم...نمی‌توانم... دوست دخترم را می خواهم.. مادرش گریه می‌کرد و پسرش را نگاه می‌کرد.ضربان نبض فرزندش ضعیف می‌شد و داشت می مُرد. »نتوانستم خودم را کنترل کنم به شدت گریه می‌کردم، دستش را گرفتم و دوباره سعی کردم، گفتم خواهش می‌کنم، بگو: لا اله الا الله »ولی او فقط تکرار می‌کرد: نمی‌توانم... نمی‌توانم... به سختی نفس نفس می‌زد و ناگهان، نبضش ایستاد و چهره‌اش کبود شد و فوت کرد، مادرش نتوانست طاقت بیاورد و خود را به روی پسرش انداخت و شروع کرد به ناله و شیون اما دیگر شیون و غصه‌ی او چه فایده‌ای دشت؟ »برادر و خواهر مسلمانم: آن جوان به سوی پروردگارش رفت اما نه شهوت به او سودی بخشید و نه لذت‌ها ، زیرافریب جوانی‌اش را خورد، فریب اتوموبیل و لباس‌های زیبایش را خورد، و الان تنها اعمالی که انجام داده بوده در قبر هم‌نشین اوست و آنچه به دست آورده بود،سودی برایش نداشت ”می خواست در پیری توبه کند“ اما به پیری نرسید!! 📔برگرفته شده از کتاب: ”داستان زیبای توبه .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 527 🔷🔸شوخی زن و شوهر ❤️🍃سلمان فارسی حکایت نماید: روزی حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیها بر پدرش، رسول خدا صلی اللّه علیه و آله وارد شد. وقتی رسول خدا چشمش بر چهره فاطمه افتاد، او را گریان و غمگین دید، به همین جهت علّت را جویا شد؟ حضرت زهراء سلام اللّه علیها در پاسخ پدر اظهار داشت: ای رسول خدا! روز گذشته بین من و همسرم، علیّ بن ابی طالب علیه السلام جریانی اتّفاق افتاد که با یکدیگر ضمن صحبت، شوخی و مزاح می کردیم و من جمله ای را به عنوان شوخی به شوهرم گفتم، که موجب ناراحتی او شد. 💛🍃و چون احساس کردم که همسرم ناراحت است، از سخن خویش غمگین و پشیمان گشتم و از او خواهش کردم تا از من راضی و خوشحال گردد. و او نیز عذر مرا پذیرفت و شادمان شد و با خنده روئی با من مواجه گشت و احساس کردم که از من راضی می باشد؛ ولی اکنون از خدای خود وحشت دارم که مبادا از من خشمگین و ناراضی باشد. رسول خدا صلی اللّه علیه و آله با شنیدن چنین مطالبی اظهار نمود: ای دخترم! همانا رضایت و خشنودی شوهر همانند رضایت و خوشنودی خداوند متعال خواهد بود و غضب و ناراحتی شوهر سبب نارضایتی و ناراحتی خدا می گردد. 💜🍃و سپس افزود: هر زنی که خداوند را همچون حضرت مریم عبادت و ستایش کند؛ ولیکن شوهرش از او ناراضی باشد، عبادات و اعمال او مقبول درگاه خدا قرار نمی گیرد. ای دخترم! بدان که بهترین اعمال، فرمان بُرداری و تبعیّت از شوهر است، البتّه در مواردی که خلاف اسلام و قرآن نباشد بعد از آن، بهترین کارها برای زن ریسندگی است، یعنی کارهای سبک و فردی، به دور از نامحرمان را انجام دهد. ای دخترم! هر زنی که زحمات و مشقّات خانه داری را تحمّل کند و خانه داری نماید و برای رفاه و آسایش اعضای خانواده اش تلاش نماید، همانا او اهل بهشت خواهد بود. 📚منبع: احقاق الحقّ، ج 19، ص 112 - 113 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 528 ✅داستان عطار بصره دو غریبه وارد مغازه عطاری در شهر بصره شدند و تقاضای سدر و کافور کردند. عطار از چهره و صحبت آن ها دانست که از اهالی شهر نیستند. کنجکاو شد و از احوال آن ها پرسید. غریبه ها ابتدا طفره رفتند ولی با اصرار عطار و سپس قسم دادنشان بالاخره راز خود گفتند؛ که از یاران امام زمان(عج) هستند و یکی از یارانشان به رحمت خدا رفته و آن ها به دستور امام آمده اند تا از این مغازه برای شستن آن دوست سدر و کافور خریداری کنند. عطار چون ماجرا را شنید دامان غریبه ها را گرفت که مرا هم با خود به حضور مولا ببرید. غریبه ها گفتند: چنین اجازه ای نداریم. عطار آن قدر التماس و گریه و لابه کرد تا بالاخره غریبه ها راضی شدند او را همراه خود ببرند و همان جا از آقا اجازه بگیرند اگر اجازه فرمودند عطار به حضور ایشان شرفیاب شود وگرنه از همان جا برگردد. عطار، سدر و کافور را به آن ها داد، مغازه را بست و هر سه راه افتادند. رفتند تا رسیدند به دریا، غریبه ها، به عطار گفتند: نترس؛ خدا را به حق حضرت حجت، قسم بده که تو را حفظ کند. بسم الله بگو و روانه شو.» عطار همان را گفت و همان کرد و به دنبال آن دو نفر بر روی آب مانند خشکی به راه افتاد. به وسط دریا که رسیدند ابرها به هم آمدند و آسمان شروع به باریدن کرد. عطار ناگهان یادش آمد که قبل از آمدن، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب به روی پشت بام گذاشته بود. خاطرش پریشان شد. ولی به محض خطور این فکر، پاهایش در آب فرورفت و شروع کرد به دست و پا زدن و شناکردن. همراهان متوجه شدند، برگشتند و او را از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید توبه کن و دوباره خدا را به حضرت حجت قسم بده.» عطار این کار کرد و با آن دو همراه شد. وقتی به ساحل رسیدند؛ باز مقداری راه پیمودند تا در دامنة بیابان چادری دیدند که نور آن همه جا را روشن کرده بود. همراهان گفتند: همة مقصود در این خیمه است.» نزدیک شدند و کنار خیمه ایستادند یکی از آن برای کسب اجازه عطار داخل چادر شد. او درباره آوردن مرد عطار با حضرت صحبت کرد به طوری که عطار و همراه دیگر سخن او و حضرت حجت(عج) را می شنیدند. مرد عطار شنید که حضرت حجت(عج) فرمودند: ردّوه فانّه رجل صابونی؛ او را برگردانید زیرا او مردی صابونی (دلبسته صابون) است.» 📚حضرت مهدی(عج)فروغ تابان ولایت؛محمّد اشتهاردی .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 529 👈 بدهکاری به مردم یکی از علمای تهران نقل می کرد: که من در نجف اشرف طلبه بودم، خبر آوردند که پدرت فوت کرده و جنازه او را به نجف فرستادیم.  جنازه را به نجف آوردند و او را دفن کردیم، چند روزی از دفن او گذشته بود که در عالم خواب به حضور پدرم رسیدم و دیدم ناراحت است. تعجّب کردم که چرا کسی که هفتاد سال راه دین رفته باید ناراحت باشد و لذا پرسیدم: «چرا شما را بی نشاط می بینم؟» گفت: «من هیجده تومان به مشهدی تقی نعلبند بدهکارم و مرا گرفته اند و نمی گذارند سر جایم بروم.»  از خواب بیدار شدم، نامه ای به برادرم نوشتم که ببینم این مشهدی تقی نعلبند کیست؟ و آیا پدرمان به او بدهکار بوده یا نه؟ مدّتی بعد جواب نامه آمد که ما نزد مشهدی تقی نعلبند رفتیم و گفتیم: «چیزی از پدر ما طلب داشتی؟»  گفت: «آری، هیجده تومان طلبکار بودم» گفتیم: «چرا نیامدی طلب خود را بگیری؟». گفت: «پدرتان باید در دفترش می نوشت.» بالاخره ما آن بدهی را پرداخت کردیم. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 530 بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که می‌شد مادرم لواشک آلو واسم درست می‌کرد، منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می‌کردم... سخت‌ترین مرحله،‌ مرحله‌ی خشک شدن لواشک بود... لواشک رو می‌ریختیم تو‌ سینی و می‌ذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه... خیلی انتظار سختی بود ... همه‌‌ش وسوسه می‌شدم ناخنک‌ بزنم ولی چاره‌ای نبود، بعضی وقتا برای خواسته‌ی دلت باید صبر کنی... صبر کردم تا اینکه بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکه‌ی کوچیکش رو گذاشتم گوشه‌ی لپم تا آب بشه... لواشک اون سال بی‌نهایت خوشمزه شده بود... نمی‌دونم‌ برای آلو قرمزهای گوشتی و خوش‌طعمش بود یا نمک و گلپرش اندازه بود، هر‌چی‌ بود اون‌قدر فوق‌العاده ‌بود که دلم نمی‌خواست تموم بشه... برای همین برعکس همیشه حیفم‌ میومد لواشک بخورم، می‌ترسیدم زود تموم بشه... تا اینکه یه روز واسمون مهمون اومد، تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچه‌های مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من... لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشه‌ی لپ اونا بود و صدای ملچ‌ ملوچشون تو گوشم می‌پیچید... هیچی از اون لواشکا باقی نموند، دیگه فصل آلو قرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد... من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشه‌ی لپ یکی دیگه بود... تو زندگی وقتی دلت چیزی رو میخواد نباید دست‌ دست کنی باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همه‌ی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرت خوردن... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📘 #نهمین کتاب #صوتی 🚩بنام📝"نهج البلاغه" امام علی (ع) 🔎 گردآورنده #سید_رضی 📌 بصورت #کامل 🔮شامل 241 خطبه ، 79 نامه ، 481 حکمت .
خطبه106 نهج‌البلاغه.mp3
608.4K
نهج البلاغه خطبه ۱۰۶-وصف پيامبر و بيان دلاوري @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه107مطالب‌صلواتی.mp3
178.3K
نهج البلاغه خطبه ۱۰۷-در يكي از ايام صفين @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه108 نهج‌البلاغه.mp3
684.2K
نهج البلاغه خطبه ۱۰۸-حادثه هاي بزرگ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه109 نهج‌البلاغه.mp3
1.54M
نهج البلاغه خطبه ۱۰۹-توانايي خداوند @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه110 نهج‌البلاغه.mp3
286.8K
نهج البلاغه خطبه ۱۱۰-اندرز به ياران @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه111مطالب‌صلواتی.mp3
897.2K
نهج البلاغه خطبه ۱۱۱-در نكوهش دنيا @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه112مطالب‌صلواتی.mp3
127.1K
نهج البلاغه خطبه ۱۱۲-درباره ملك الموت @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه113 نهج‌البلاغه.mp3
458.9K
نهج البلاغه خطبه ۱۱۳-در نكوهش دنيا @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه114 نهج‌البلاغه.mp3
839.8K
نهج البلاغه خطبه ۱۱۴-در اندرز به مردم @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه115 نهج‌البلاغه.mp3
551K
نهج البلاغه خطبه ۱۱۵-در طلب باران @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست ☑️ تعداد قسمتها 112
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
https://eitaa.com/romankademazhabi/483 ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ✍ نمیدانم چقدرگذشت چند ساعت؟ یا چند روز؟ اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد پلکهایِ سنگینم و صدایی که آشنا بود آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خداباز هم قرآن میخواند قرآنی که در نا خودآگاهم،نُت شد و بر موسیقاییِ خداپرستیم نشست در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود حسام قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد صدایم پر خش بود و مشت شده دا دانیال کجاست؟ تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید راستی چشمانش چه رنگی بود؟هرگز فرصت شناساییش را نمیداد این جوانِ با حیا لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت الحمدالله به هوش اومدین دیگه نگرانمون کرده بودین مونده بودم که جوابِ دانیالو چی بدم؟ با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره نه تیپی نه قیافه ایی نه هنری از همه مهمتر، نه عقلی دوست داشتم بخندم دانیال من همه چیز داشت.تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی هایِ برادرانه یِ دنیا صندلی اش را به سمت پنجره هل داد پرده را کنار زد ایران نیست نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم اما اصلا نگران نباشید جاش امنه من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم مردی چاق و میانسال وارد اتاق داشت آقا سید، میشه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این بیمارستانی؟ حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد عه نبینم عصبانی باشیا موز بخور حرص نخور لاغر میشی، میمونی رو دستمون این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟ پرستار سری تکان دادبیا برو بچه سید مادرت در به در داره دنبالت میگرده آخه مریضم انقدر سِرتِق؟ بری که دیگه اینورا پیدات نشه حسام خندید آمینشو بلند بگو سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد سارا خانووم الان تازه بهوش اومدین فردا با اجازه پزشکتون میامو کلِ ماجرا رو براتون تعریف میکنم فعلا یا علی نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت دو پرستارزن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد و من خوابِ زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح میدادم.. ⏪ ... زهرا اسعد بلند دوست .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی)
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ✍روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالیم باز میشد دلشوره ی عجیبی داشتم میترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم هر ثانیه که میگذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار میشد بر سرِ ذهنیاتم. من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن و من باز صدایش کردم تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا میخواستمش.. یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد آن مرد آمد با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر میداد که ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین میکشید با هر گام کمی ابروهایش را جمع میکرد و مقداری می ایستاد عثمانِ چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟ ترسیدم. آن شب او گریخت پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را میکشیدم و اگر میآمد حسام روی صندلی کنار تخت نشست هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟ با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد چشم الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف میکنم اما قبلش چون میدونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد دانیال.. دانیال من شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد نمیدانستم باید بدودم پرواز کنم یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم کو.. کجاست لبخندش عمیق تر شد عجب خواهری داره این عتیقه اجازه بدین یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ایی را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد الو، آقایِ بادمجون بم تشریف دارین پشت خط؟بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم بعدا حالتو رو هم به طور ویژه میگیرم با چه کسی حرف میزد یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟ گوشی را به سمتم گرفت دستانم یخ زد به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت صدایش بلند شد پر شور و هیجان الو.. الو.. ساراجان خواهر گلم نمیتوانستم جوابش را بدهم خودش بود همان دانیالِ خندان و پرحرف اما حالا گریه میکرد در اوج خنده، گریه میکرد سارایی بابا دق کردم یه چیزی بگو صداتو بشنوم اشک ریختم برایِ اولین بار اشک ریختم هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند و او با تمامِ شیرین زبانی ، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم میکرد صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه و او هربار مثله خودش پاسخم را داد هر چه بیشتر میشنیدم،حریصتر میشدم و این اشتها پایان نداشت بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم ونمیداست که من نخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ایی جز این نبود. ⏪ ... زهرا اسعد بلند دوست .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی)
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ✍حسام گوشی را از دستم گرفت خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد دیدن که از منو شما سرحالتره حالا برم سر اصل مطلب؟؟ البته اگه حالتون خوب نیست میذاریم واسه بعد مشتاق شنیدم بودم خواستم شروع کند دستی بر محاسنش کشیدحالا از کجا شروع کنم قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود امیدوارم حلال کنید حلال در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرهم میتوانستم بگذرم صدایی صاف کرد والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشونو رد میکنه ولی از اونجایی که سازمان نه تو کارش نیست و وقتی چیزی رومیخواد باید بدست بیاره، میره سراغِ اهرام فشار همون موقع بچه های ما متوجه میشن که نقشه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال و اجبارش به قبولِ این مسئولیت، تهدیدِ خوونوادشه پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدررفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت اینجوری ما هم خیلی راحت میتونستیم از جونش حفاظت کنیم بالاخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود با هیچ نوع تفکر و جهت گیریِ سیاسی، و سلامتیش اهمیت زیادی برامون داشت. سازمان منافقین سعی داشت تا با اهدایِ دانیال از طرف خودش به داعش نوعی مراوه ی پر منت رو شروع کنه و با استفاده از هدیه ی ارزنده اش، خواسته های خودشو از داعش تو منطقه، طلب کنه. بی خبر از اینکه داعش خودش دست به کار شده و با شناسایی دانیال سعی داره با کمترین هزینه اونه جذب نیروهاش کنه اینجوری هم سر سازمان بی کلاه میموند و نمیتونست درخواستهای دیگه ایی داشته بشه؛ هم یه نخبه ی ایرانی وسنی مذهب رو جذب گروهش کرده بود پس از کم هزینه ترین و جوابگوترین راهه ممکن شروع کردن راهی که هنوزم بین سیاسیون دنیا حرفِ اولو میزنه و اون ورود یک دختر زیبا به ماجرا و ایجاد یه داستان عشقی و رمانتیک بین دختر و دانیال بود. حالا اون دختر جوان کسی نبود جز صوفی دخترعربی که با عنوانِ مُبلغِ داعش تو آلمان باید به دانیال نزدیک میشد و اون رو به خودش علاقمند میکرد،اون قدر زیاد که دانیال چشم بسته برایِ داشتنش، با پیوستن به داعش موافقت کنه و وقتی وارد شد اونقدر گرفتارش میکردن که دیگه راهی برایِ بازگشت مقابل خودش نمیدید غافل ازاینکه ما از همه چیز با خبریم و قصدِ پیش دستی داریم… ⏪ ... 🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت باورم نمیشد..😥 جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود.مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم. حســ🌷ـــامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم 💖و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت..💖 حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد _به وسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که اش زیاده، هر چند که رو نمیکنه. اما اشو داره. پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم. تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که میدانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرورشد. خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراریم برایِ وحشی شدنش بود.. حالا که فکر میکنم، میبینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود. حواسم را به گفته هایش دادم _از طرفی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارونهایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه. لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم _چه اطلاعاتی؟؟😳 لبخند بر لب مکثی کرد _یه از اسماییِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه تو فعالیت کنن.. و یه سری دیگه که جز اسرار محسوب میشه.. تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود؟😧 _شما تویِ داعش رابط دارین؟؟ شوخی میکنید دیگه.. تبسم لبهایش، 😊مخصوصِ خودش بود _نه.. کاملا جدی گفتم.. پدرم حق داشت.. ایرانی ها این توانایی را داشتند تا از بزرگترین باشند. ترسی که در نظر او، اسمی از پاسداران بود _شما دقیقا چه کاره ایید؟؟ نکنه پاسدارین..؟؟ تبسم عمیق اش😊 مهر تاییدی شد بر حدسم. سپاه، کابوسِ اعظمِ پدرم و سازمان کفتار زده اش..نام ژنرالِ معروف شده از فرط خطرشان را در ذهنم مرور کردم. مردی که اخباره هروزه ی بی باکی اش، تیتری بود بر هم کیشی اش با مرگ و سر نترسی که غربیها امیدِ به باد دادنش را داشتنداین ژنرال و سربازانِ پاسدارنامش، از سَرِ پیمانی رفاقتی که با مرگ داشتند، هراسی بی حد به جانِ منادیان قدرت انداخته بودند.. و حسامی که حسِ خوبش، مشتی بود محضه نمونه، از خروارِ آن ژنرال شجاع و لشگریانش.. بی صبرانه ادامه ماجرا را جویا شدم. _ سازمان رویِ دانیال زیاد شده بود و این جریان حسابی کلافه اش میکرد. پس ما وارد عمل شدیم. 👉باهاش حرف زدیم؛ تمام جریان رو براش تعریف کردیم. از تهدید خوونوادش توسط سازمان منافقین تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود و اون متوجه شد که ما از همه چیز با خبریم. اما بهش اطمینان دادیم که تامین میکنیم.👌 ادامه دارد .... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی)
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت میان حرفش پریدم. کمی عصبی بودم😠 _لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه.. درسته؟؟ پس شما معامله کردین.. جونِ خوونوادش در قباله اون اطلاعات.. در سکوت به جملات تندم گوش داد _نه.. اینطور نیست.. دانیال یکی از های ما بود و هست.. ما فقط کل جریانو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون عجیبی که ازپدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمونو رو هوا زد..بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدمو خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکارو انجام نده، باز هم امنیت خوونوادش تامینه .. اما اون میگفت که میخواد انتقام بگیره.. انتقام تمام بدبختی ها وسختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن.. افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود. 👈پس عملیات شروع شد. دانیال یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برایِ جذبِ نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد. بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست میخورن..👌😏بعد از یه مدت دانیال به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی، داره روز به روز به تفکراتِ داعشی نزدیک میشه.. از شکل و گرفته تا اعتقادات.. طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودن.. ریشهایِ بلند و سرِ تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برایِ اولین بار از دستش خورد. حرفهای حسام درست ودقیق بود _ما شما رو زیر نظر داشتیم، هر روزتون میتونست دردسر ساز بشه هم واسه خودتونو دانیال، هم واسه که ما داشتیم.. یادمه اون شبی که از دانیال کتک خوردین، برادرتون اونقدر گریه کرد که فکر کردم، دیگه حاضر نمیشه به ماموریتش ادامه بده..اما اینطور نشد و اون برخلاف تصورم، سختتر از این حرفا بود. و بالاخر بعد از یه مدت و ، با اون به رفت. حالا دیگه زمانِ اجرایِ عملیات اصلی..👉 سوالی ذهنم را درگیر کرد _صبر کن.. حرفهایی که صوفی در مورد نحوه ی خروجش از آلمان میزد.. اون حرفا از کجا میومد؟؟ منظورم اینکه.. انگار کلامم را خواند _تمام حرفهاش درست بود.. خط به خط.. جمله به جمله..اما نه در مورد خودشو دانیال..👉 اون در واقع از گروهشون رو براتون تعریف کرد.. که هر روز داره واسه اعضایِ اون گروه رخ میده.. هروز زنانی هستند که بدون آگاهی وبه امید ماه عسل، با همسرانِ داعشی شون به ترکیه میرن، اما سر از حریم سوریه و پایگاه این حرومزاده ها برایِ جهاد نکاح، در میارن.هروز هستند دخترا و پسرایی که به طمعِ وعده هایِ دروغینِ این گروه تو کشورایی مثه و و الی آخر، خودشونو گرفتارِ خونِ یه عده زن و بچه ی مظلوم میکنن.. طمعی که یا مجبورین تا ته پاش وایستن و یکی بشی عین همون حیوونا..یا باید فاتحه ی نفس کشیدنشونو بخوونن و برن استقبال مرگ به بدترین شکل ممکن.. به صورتش خیره شدم _یه سوال.. چجوری به دانیال اعتماد کردین.. نترسیدین که رابطتونو لو بده؟؟ ادامه دارد .... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی)
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت سری تکان داد... سوالهایِ مختلفی در ذهنم پرواز میکرد و من سعی داشتم جوابی برایِ یک یک آنها بیابم..اعتماد به پسری از جنسِ پدریِ سازمانی، کمی سخت به نظر میرسید.. احتمال برملا کردنِ نام و هویتِ رابط توسط دانیال زیاد هم دور از ذهن نبود.. حسام شوخ طبعانه سری تکان داد _دانیال میدونه که انقدر زیاد بهش اعتماد دارین؟؟😊 دوست نداشتم برداشت بدی از سوالم شود، پس به دنبال جملاتی مناسب محضه توضیح گشتم که حســـ🌷ــام با لبخندی مهربان به فریادم رسید _نیاز به هل شدن نیست.. مزاح کردم.. خب در هر صورت دانیال به پی نمیبرد.. نه تنها دانیال که جز چند نفر، اونم در سمتهایِ بالای فرماندهی، هیچکس از هویت اصلی رابطمون با خبر نیست.. مگر میشد؟😟 _پس چجوری قرار بود اون چیت رو از رابط بگیره و بهتون برسونه؟ دستی به محاسنش کشید _قرار نبود به طور چیت رو از رابط تحویل بگیره. ما آدرس رو بهش میدادیم و دانیال چیت رو از اونجا برمیداشت و از طریق یکی از نیروهامون تو سوریه به ما میرسوند.. خب حالا اگه سوالی ندارین من ادامه ی ماجرا رو براتون توضیح بودم.. با تکان سر او را دعوت به گفتن کردم _حالا وارد فاز جدیدی شده بودیم. دانیال با ورود به داعش علاوه بر به ما، گلهایِ دیگه ایی هم کاشت.. از جمله چندتا از و تو و ، که کمک زیادی به 🌷بچه های مدافع حرم کرد.🌷 و از طرفی نیروهایِ داعش رو به اینکه یه خبرایی هست و کسی از داخل خودشون داره به ما گِرا میده.. حالا ما میخواستیم تا دانیال برگرده و اون کله شقی میکرد. 👈تا اینکه اتفاق مهم افتاده و دانیال یه آمار دقیق و بی عیب از عملیاتی 👉به ما داد که نیروهایِ تکفیریِ داعش قصد داشتن تو سوریه انجام بدن.. اما با اطلاعاتی که از طریق دانیال به دست بچه هایِ ما رسید، 👈اون عملیات تبدیل شد به یه شکست بزرگ و میدون مرگ برایِ اون حرومزاده هایِ تکفیری.. باورم نمیشد که تمامِ آتشها را برادرِ خوش خنده ی من به پا کرده باشد. لبخند غرور آمیزش عمیق شد😏😌 _شکستی که اصلا فکرشم نمیکردن.. آخه بعید بود با اون همه سربازو تجهیزات ، حتی تلفات داشته باشن، چه برسه به قیمه قیمه شدن..با اون شکست بزرگ که نتیجه ی لو رفتنشون بود، داعش به شدت بهم ریخت، طوری که برایِ شناسایی اون خبرچین به جون همدیگه افتاده بودن.👉 حالا دیگه موندن دانیال تو شرایط اصلا به صلاح نبود و باید از اونجا خارج میشد. پس به کمک نیروهامون تو سوریه، فراریش دادیم.👌 با ناپدید شدنش، انگشت اتهام رفت به سمت دانیال و افرادی که اونو وارد نیرو کرده بودن، مثله صوفی که یه جورایی معشوقه و همسر سابق برادرتون محسوب میشد.. ادامه دارد .... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی)