eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
843 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🌸لبخند امام حسين هر شب جمعه ✨عالم زاهد و وارسته، مرحوم شيخ حسين بن شيخ مشکور قدس سره فرمود: 🕊در عالم رؤيا ديدم در حرم مطهر حضرت اباعبدالله عليه السلام مشرف هستم و آن حضرت نيز در آنجا تشريف دارند. در اين اثناء يک نفر جوان عرب معدي (دهاتي) وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام کرد و حضرت نيز با لبخند جوابش دادند. 🔶فرداي آن شب که شب جمعه بود، به حرم امام حسين عليه السلام مشرف شدم و در گوشه ي حرم توقف کردم. 💥ناگهان آن جوان عرب معدي را که در خواب ديده بودم، وارد حرم شد و چون مقابل ضريح مقدس رسيد، با لبخند به آن حضرت سلام کرد! ولي حضرت سيدالشهداء عليه السلام را نديدم و مراقب آن جوان عرب بودم تا از حرم خارج شد. 🔶 به دنبال او رفتم و سبب لبخندش را در هنگام سلام دادن به امام عليه السلام پرسيدم. و تفصيل خواب خود را نيز برايش نقل کردم و سپس گفتم: چه کرده اي که امام عليه السلام با لبخند به تو جواب مي دهند؟ 👌جوان گفت: من پدر و مادر پيري دارم و در چند فرسخي کربلا زندگي مي کنيم. شبهاي جمعه که براي زيارت مي آمدم، يک هفته پدرم را سوار بر الاغ مي کردم و مي آوردم و يک هفته هم مادرم را مي آوردم. 🔷 تا اينکه شب جمعه اي نوبت پدرم بود، چون او را بر الاغ سوار کردم؛ مادرم گريه کرد و گفت: مرا هم بايد ببري! شايد تا هفته ي ديگر زنده نباشم! 🌧 به مادرم گفتم: امشب باران مي بارد و هوا سرد است و بردن دو نفر مشکل است. اما نپذيرفت! ناچار پدرم را سوار کردم و مادرم را بر دوش کشيدم و با زحمت بسيار آنها را به حرم امام حسين عليه السلام رسانيدم. 🌹چون در آن حالت همراه با پدر و مادرم وارد حرم شدم، حضرت سيدالشهداء عليه السلام را ديدم و سلام کردم. آن بزرگوار نيز به من لبخند زدند و جوابم را دادند و از آن وقت تا به حال، هر شب جمعه که به کربلا مشرف مي شوم، حضرت امام حسين عليه السلام را مي بينم و ايشان با تبسم جوابم را مي دهند. 📔 داستانهاي شگفت 📔 کرامات الحسينيه ج 1 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 📖 🍀آرام گرفتن زلزله به فرمان امام علی (علیه السلام) روزی معاویه وارد مکه شد. به او خبر دادند که ابن عباس، کرسی تدریس برپا کرده و تفسیر قرآن را برای مردم می گوید. معاویه در پاسخ به این خبر گفت که عیبی ندارد. ابن عباس، پسر عموی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) است. از بنی هاشم است و قرآن در میان آنها نازل شده است. اگر اینها تفسیر قرآن نگویند، پس چه کسی این کار را انجام بدهد؟ شخصی دیگر که در جلسه حاضر بود خبر داد ای معاویه، کرسی تفسیر قرآن ابن عباس بهانه است. او به این بهانه، فضائل علی بن ابی طالب (علیه السلام) را برای مردم بازگو می کند. معاویه چنان برافروخت که از جا برخاست و با چهره ای درهم کشیده فریاد زد خودم امروز بر این مجلس وارد می شوم و بساط این محفل را به هم زده و ریشه این گونه نشست ها را بر می چینم. معاویه با خشم و غضب وارد مجلس ابن عباس شد. ابن عباس فرمود کجای قرآن را بخوانم که حرفی از علی بن ابی طالب (علیه السلام) در آن نباشد؟ معاویه گفت این آیه را بخوان: «إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا» «آنگاه كه زمين به لرزش شديد خود لرزانيده شود» ابن عباس گفت ای معاویه، همین آیه هم در فضل و منقبت علی بن ابی طالب (علیه السلام) است. معاویه گفت علی (علیه السلام) چه ارتباطی با این آیه دارد؟ ابن عباس گفت نشنیدی بعد از رسول خدا، یک سال نگذشته بود که زلزله ای در مدینه آمد و همه مردم از شدت ترس و وحشت از خانه ها در آمدند و دیدند که علی بن ابی طالب (علیه السلام) وارد شد و در بین مردم قرار گرفت و پای مبارک را بر زمین کوبید و این آیه را خواند: «إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا» و فرمود ابوتراب بر تو امر می کند که آرام باش. همه شاهد بودند زمینی که در زیر پای همه مردم می لرزید، به امر عالی علوی در زیر پای مولی الموحدین آرام گرفت. ندیدم از آن پس کسی این آیه را بخواند و شرح و تفسیرش را علی بن ابی طالب (علیه السلام) نداند. معاویه که از غضب در خود می پیچید، رو کرد به ابن عباس و گفت پس راحت بگو تا قرآن باشد، علی بن ابی طالب نیز هست. 📚 منابع: ۱. بحار الانوار، جلد ۴۴، صفحه ۱۲۵ ۲. منهاج الولایة، علی قرنی گلپایگانی ۳. سوره زلزله، آیه ۱ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🌸🍃خیلی زیباست ﺭﻭﺯﯼ ﻋﻤﺮ به حضرت على(ع) عرض کرد : ﯾﺎ ﻋﻠﯽ ﺍﮔﺮ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ، بگو من امروز ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ. ﺍﻣﺎﻡ فرمودند : ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ؛ ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ ؛ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ. ﺩﯾﺪ ﻧﻬﺎﺭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺪ ﻧﻬﺎﺭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ، ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻧﻬﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ، ﻋﻤﺮ ﻭﻗﺖ ﻧﻬﺎﺭ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻏﺬﺍ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ، ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺷﮏ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﻧﺮﯾﺨﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ. ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﻭﯼ فرمود : بلاخره برای ناهارﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩی؟ ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ. ﺍﻣﺎﻡ فرمود :ﭼﺮﺍ ، ﻧﻬﺎﺭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﻫﻢ ﮐﺘﮏ را خوردی ؛ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ ، ﮐﺘﮏ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻧﻬﺎﺭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩی.. مستدرک الوسائل ج1ص159وص162،کنزالفوائ السلام علی امیرالمومنین(ع) 🏴🏴 شیخ احمدحبیبی ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 💢برخورد علی(ع) با قاضی ابوالاسود دوئلی، مردی شاعر، سیاستمدار و بود که علم نحو را با راهنمائی امام علی(ع) تدوین کرد، و قرآن را اِعراب گذاری و نقطه گذاری نمود، و در دوران خلیفه دوم به بصره هجرت کرد. او تنها حکومت علی(ع)بود که درهمان روز اوّل عزل شد. چون فرمان را دریافت کرد خدمت حضرت امیرالمؤمنین(ع) آمد و گفت: به خدا قسم نه خیانت کرده ام ونه به خیانت متّهم شدم، چرا مرا کردی؟ امام علی(ع)پاسخ داد: درست میگوئی و تو مردی امین و با ایمانی،  امّا بازرسان من دادهاند که چون طرفین دعوی به محکمه میآیند، تو بلند تر از ایشان سخن میگوئی، و دُرشتی در گفتار داری. یعنی تنها ایمان و سیاست کافی نیست، بلکه باید اخلاق اجتماعی رادر برخورد بامردم رعایت کند. 📚اعیان الشعیه، ج۷ ص ۴۰۳ 📚معالم القربه، ص ۲۰۳  ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 روزی جوانی نزد حضرت موسی (ع) آمد و گفت: ای موسی (ع) خدا را از عبادت من چه سودی می رسد؟ که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟ حضرت موسی (ع) گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بزی از گله جداشد و ترسیدم اتفاقی برای او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی خود را به او رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست. ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم..!!!! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 ⭕️ماجرای التماس دعا گفتنِ حضرت حجت(عج) 🔶 آقایی که زیاد به مسجد جمکران می‌رود، می‌گفت: آقا (امام عصرعجل‌اللّه‌تعالی‌فرجه‌الشریف) را در مسجد جمکران دیدم، به من فرمود: به دل سوختگان ما بگو برای ما دعا کنند، و یک مرتبه از نظرم غائب شد، نه اینکه راه برود و کم‌کم از نظرم غائب شود! همین آقا هفته قبل از آن هم، حضرت(عج) را در خواب دیده بود. 🔸ولی افسوس که همه برای برآورده‌شدن حاجت شخصی خود به مسجد جمکران می‌روند، و نمی‌دانند که خود آن حضرت(عج) چه التماس دعایی از آنها دارد که برای تعجیل فرج او دعا کنند! چنان‌که به آن آقا(۱) فرموده بود: اینها که به اینجا آمده‌اند، دوستان خوب ما هستند، و هر کدام حاجتی دارند: خانه، زن، فرزند، مال، ادای دین، ولی هیچ‌کس در فکر من نیست! 🔹آری، او هزار سال است که زندانی است؛ لذا هر کس که برای حاجتی به مکان مقدسی مانند مسجد جمکران می‌رود، باید که اعظم حاجت نزد آن واسطه فیض، یعنی فرج خود آن حضرت(عج) را از خدا بخواهد. 📚۱- شیخ ابراهیم حائری رحمه‌اللّه در حال اعتکاف در مسجد کوفه. *در محضر بهجت، ج۲، ص۱۱۸ 🍂 اللَّهُمَّ إِنَّانَشْکُوإِلَیْکَ فَقْدَنَبِیِّنَا صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَغَیْبَةَ وَلِیِّنَا🍂 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🔴🔵 داستانی زیبا از اثر دعا در حق امام زمان : 🌺 در اصفهان مردي شيعه به نام عبدالرحمان بود، از او سئوال کردند: علت اينکه امامت امام علي النقي (عليه السلام) را پذيرفتي و دنبال فرد ديگري نرفتي چيست؟ گفت: جرياني از آن حضرت ديدم که قبول امامت آن حضرت را بر من لازم نمود. من مردي فقير اما زباندار وپر جرأت بودم به همين جهت در سالي از سالها اهل اصفهان من را برگزيدند تا با گروهي ديگر براي دادخواهي به دربار متوکل برويم. ما رفتيم تا به بغداد رسيديم هنگامي که در بيرون دربار بودم خبر به ما رسيد که دستور داده شده امام علي النّقي را احضار کنند،بعد حضرتش را آوردند. ♦️من به يکي از حاضرين گفتم: اين شخص که او را احضار کردند کيست؟ گفت: او مردي علوي وامام رافضي ها ست سپس گفت: به نظرم مي رسد که متوکل مي خواهد او را بکشد، گفتم: از جاي خود تکان نمي خورم تا اين مرد را بنگرم که چگونه شخصي است؟ 🔷 او گفت: حضرت در حالي که سوار بر اسب بودند تشريف آوردند ومردم در دو طرف او صف کشيدند واو را نظاره مي کردند. چون چشمانم به جمالش افتاد محبت او در دلم جاي گرفت و در دل شروع کردم به دعا کردن براي او که خداوند شرّ متوکل را از حضرتش دور گرداند. حضرت در ميان مردم حرکت مي کرد و به يال اسب خود مي نگريست نه به راست نگاه مي کرد ونه به چپ، من نيز دعا براي حضرتش را در دلم تکرار مي کردم. چون در برابرم رسيد رو به من کرد وفرمود: 🔴 استجاب الله دعاک، وطوّل عمرک وکثّر مالک وولدک. 🔵يعني: خداي دعاى تو را مستجاب کند. وعمر تو را طولاني ومال وفرزند تو را زياد گرداند. از هيبت و وقار او بدنم لرزيد ودر ميان دوستانم به زمين افتادم. دوستانم از من پرسيدند، چه شد؟ گفتم خير است وجريان را به کسي نگفتم. 🌹 پس از آن به اصفهان بازگشتيم. خداوند به سبب دعاى آن حضرت درهايي از مال وثروت را براي من باز کرد تا جايي که اگر همين امروز درب خانه ام را ببندم قيمت اموالي که در آن دارم معادل هزاران هزار درهم است واين غير از اموالي است که در خارج خانه دارم. خداوند به سبب دعاى آن حضرت ده فرزند به من عنايت فرمود. 🔴ببينيد که چگونه مولاي ما امام علي نقي (عليه السلام) دعاى آن شخص را به خاطر نيکي او جبران وتلافي نمود. براي او دعا فرمود با اينکه از مؤمنان نبود. 🔴🔵 آيا گمان مي کنيد که اگر در حق مولاي ما صاحب الزمان ارواحنا فداه دعا کنيد شما را با دعاى خير ياد نمي کند با اينکه شما از مومنان هستید؟ 📚 منبع : مکیال المکارم جلد 1 صفحه 333 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
✍ #چهاردهمین کتاب #صوتی 💠 10 جلسه مناظره 📢 مناظره پیرامون مسائل ولایت ☑️ در #شبهای__پیشاور 📚نویسنده: #سلطان‌الواعظین‌شیرازی .
08-Shabhaye_Pishavar-www.salehon.ir_1.mp3
13.88M
🔴 شب هشتم 📢 مناظره پیرامون مسائل ولایت ☑️ در #شبهای__پیشاور 📚نویسنده: #سلطان‌الواعظین‌شیرازی .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوشته ی: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 📓 تعداد صفحات 171
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ خُدام حرم به سر و روي زنان به داخل حرم دويدند. يكي شان همان دم در، مبهوت ايستاد؛ نه، خشك شد! چشم هايش گيج بود. انگار خواب است. صداي فرياد «يا امام رضا» بند دلم را پاره كرد. چنان محكم بر سر خودش كوبيد كه بر زمين افتاد و بيهوش شد! يكي ديگر كنار جسد تكه پاره شده اي نشسته بود و بر سر و رويش مي زد. ديگري دستي قطع شده كه به ضريح چنگ شده بود را به آرامي از ضريح جدا كرد. مثل اين كه مي ترسيد صاحب دست از خواب بيدار شود. آن را بالا آورد و دست را بوسيد. يكهو از دلم گذشت «نكند دست هاي فاطمه من باشد؟!» فرياد كشيدم، جيغ زدم و دويدم. فاطمه را صدا كردم و دويدم. پايم به چيزي گير كرد و سكندري خوردم، ايستادم. يك نفر كنار ديوار خوابيده بود. صورتش معلوم نبود. مفاتيح صورتش را پوشانده بود. به آرامي رفتم كنارش! ـ فاطمه!جواب نداد! با خودم فكر كردم شايد خواب باشد. نشستم كنارش، كتاب مفاتيح الجنان را از روي صورتش برداشتم.  ـ فاطمه جان! همان جا رها شدم روي زمين. چشم هايش بسته بود. اما لب هايش به نرمي و آرامي تكان مي خورد. سرم را پايين تر بردم تا ببينم چه مي گويد: ـ بالاخره آمدي؟ خواستم جوابش را بدهم كه ادامه داد: ـ چه قدر قشنگ شدي علي!  صورتش را گرفتم و به سمت خودم چرخاندمش. ـ فاطمه جان! عزيزم! تو رو به خدا جوابم رو بده. منم! مريم! خنده لطيفي روي لب هايش نشسته بود. براي چند لحظه چشم هايش را باز كرد. نگاهش مي درخشيد. ـ السلام عليك يا اباعبدالله الحسين.  سرش را بغل كردم و به سينه ام چسباندم. ـ خدا را شكر صورتت كه سالمه! چيزيت كه نيست، نه؟! دستم روي پهلويش ماند، پهلويش خيس بود و گرم. دستم را به سرعت بالا آوردم. قرمز بود، «يا فاطمه زهرا» ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ ـ چيزي نيست فاطمه جان، فقط پهلوته! كمي خراش برداشته. چشم هايش را بَست و لب هايش لرزيد. ـ السلام عليك يا فاطمه الزهرا. ـ فاطمه جان! خواهش مي كنم. حرف بزن! با من حرف بزن. به من نگاه كُن. چرا ضريح رو نگاه مي كني؟  اصلا متوجه نبودم كه چه كار مي كنم. بر سرش فرياد مي زدم. بعد كمي ناز و نوازشش مي كردم. ـ ببخش فاطمه جون! منو ببخش. قهر نكن! به خدا حواسم نبود. ديگه سرت جيغ نمي زنم. فقط منو تنها نذار. سرش را گذاشتم روي زانوهايم. سرش را برگرداند به سمت ضريح.  ـ السلام عليك يا علي بن موسي الرضا. ـ فاطمه! چشم هايش را بست و خوابيد! فرياد كشيدم. جيغ زدم. بر سر و صورتم زدم. صورتش را بوسيدم. ـ فاطمه! فاطمه جان! يا فاطمه زهرا نذار بخوابه!چشم هايش را باز نكرد. رو به ضريح كردم.  ـ يا امام هشتم، فاطمه رو! فاطمه جواب نداد. با لحن آرام و دلجويانه اي سرش را در آغوش گرفتم: ـ تو رو خدا نخواب فاطمه!  تو رو به حضرت زهرا نرو. تو كه اين قدر يه دنده نبودي؟! باز هم بيدار نشد. سرم را بلند كردم. چند تا زن و مرد، زخمي ها را بيرون مي بردند ـ يكي نيست به من كمك كُنه! يكي هم بياد به داد فاطمه من برسه. يا امام حسين خودت به دادمون برس! دوتا زن به سمت ما آمدند.  ـ فاطمه جان اومدن! اومدن كمكمون!، سرت رو بلند كُن! نگاه كُن! تو رو خدا چشم هات رو باز كُن! حالا كه وقت خواب نيست! يكي از زن ها سر فاطمه را از روي زانوهايم بلند كرد. دست گذاشت روي سينه فاطمه و سرش را تكان داد. ديگري هم من را بلند كرد: ـ بلند شو دخترم! بلند شو. ـ كجا؟... براي چي؟... من بدون فاطمه هيچ جا نمیرم . نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️  دوباره نشستم و سر فاطمه را در آغوش گرفتم. اما آن زن دوباره به آرامي سرِ فاطمه را از روي زانوهايم بلند كرد و ديگري هم زير بغل هاي مرا گرفت: ـ باشه عزيزم! باشه!... فاطمه ات رو هم مياريم پيشت!... ولي حالا بايد بريم بيرون.دست مرا گرفت و چند قدم از آن جا دور شديم. اما دوباره سرم را به سمت فاطمه برگرداندم. آن زن داشت صورت فاطمه را مي بوسيد. بعد از آن هم چادر خوني فاطمه را كشيد روي صورتش! «نه! هيچ كس نبايد به فاطمه من دست بزند!» سعي كردم خودم را از دست آن زن نجات بدهم. ـ نه! خواهش مي كنم! اون فاطمه منه! بهش دست نزنين! آن زن اما مرا از پشت بغل كرد و محكم گرفت.  هر چه قدر تلاش كردم، نتوانستم دست هايش را از بدنم باز كنم. دو نفر ديگر هم به كمكش آمدند. دو نفر هم فاطمه را بلند كردند. ـ ولم كنين...! ولم كنين! اون خواهر منه!... مادر منه!... دوست و همه چيز منه! بذارين بخوابه!... اون ديشب تا حالا نخوابيده! يك نفر از پشت گفت: ـ چيزي نيست دخترم! ما هم كاريش نداريم اين جا سر و صداست، نمي تونه بخوابه، مي بريمش جايي كه ساكت تر باشه! اون وقت هر چه قدر كه بخواد، مي تونه بخوابه! خيالم راحت شد. آرام تر شدم. آن ها هم مرا بردند داخل يكي از صحن ها، نمي دانم كدام يكي بود. فقط مرا گوشه اي نشاندند. سرم را بلند كردم: ـ بيدار نشد؟!  ـ نه عزيزم!... هنوز خوابه! تو هم كمي استراحت كُن تا حالت بهتر بشه! ـ پس اگه بيدار شد، بگين من اين جا منتظرش هستم. بياد دنبال من تا با هم بريم. ـ باشه دخترم! چشم! زن دوباره به سمت حَرَم برگشت. باز هم صدايش زدم ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ ـ خانم راستي اسم دوست منو مي دونين؟ اسمش فاطمه ست! زن به سمت من بازگشت و همان طور كه به طرف من مي آمد، زير لب گفت: ـ خيلي قشنگه!ـ اسم شما چيه؟ ـ اسم منم فاطمه است! رسيد بالاي سرم و ايستاد، سرم را بلند كردم: ـ خانم! جايش راحته؟  چشم هايش را پاك كرد و صورتش را به سمت حَرَم برگرداند. ـ ديگه بهتر از اين نمي شه! و بعد دستش را گذاشت روي سَرَم. يكهو آرام شدم. دستش سُر خورد روي صورتم و كشيد به چشم هايم. ـ حالا ديگه وقتشه كمي استراحت كُني. سرم را تكيه دادم به ديوار و چشم هايم را بستم....  يك موقع خودم را جلوي در حسينيه ديدم. پيرمرد سرايدار، با ديدن من ابروهايش را در هم كشيد. دستش را بالا آورد. انگار مي خواست حرفي بزند. ولي من نماندم. به سرعت گذشتم. حتي از حياط هم گذشتم. درِ اتاق را كه باز كردم، ايستادم. بچه ها به دور همديگر نشسته بودند. فقط سميه بود كه گوشه ديگري نشسته بود و مفاتيح  خود را جلوي صورتش گرفته بود. همان دم در ايستادم. بچه ها به سمت من برگشتند. همه بودند به جز فاطمه! «پس فاطمه كو؟» بچه ها مات و مبهوت من را تماشا مي كردند. نفس در سينه همه حبس شده بود. راحله اولين كسي بود كه توانست حرف بزند. ـ لباس هات چرا خونيه؟ تازه بعد از اين همه وقت لباس هايم را نگاه كردم. لكه هاي خون رويش خشك شده بود. خودم هم هاج و واج مانده بودم. ثريا به سرعت از جايش بلند شد. ـ فاطمه كجاست؟... چرا تنهايي؟ خواستم بگويم كه «خودم هم به دنبال فاطمه مي گردم. او مرا هم تنها گذاشته است... من گمشده ام»  مي خواستم خيلي چيزها بگويم. اما صدا از گلويم خارج نمي شد. انگار دهانم قفل شده بود. دندان هايم به هم چسبيده بودند. مفاتيح از دست سميه افتاد. بقيه هم بلند شدند ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ ثريا دويد به سمت من، يقه لباس من را گرفت و و مرا به درون اتاق كشاند.  ـ چرا لال شدي دختر؟! بگو ببينم چي شده؟ چه بلايي به سرتون اومده؟ فاطمه چيزيش شده؟  پيش خودم فكر كردم كه اين ها چرا اين طوري مي كنند! حتمآ فاطمه هنوز از خواب بيدار نشده. چرا با من اين طوري مي كنند! راحله دويد و دست هاي ثريا را گرفت. به زور او را از من جدا كرد. ـ ولش كن ثريا! مگه نمي بيني شوكه شده!   چند لحظه بعد عاطفه با رنگ و رويي سفيد و پريده برگشت. برخلاف موقع رفتنش، آرام بود و مبهوت. مثل يك نسيم وارد اتاق شد و همان دم در ايستاد. تكيه داد به ديوار و خيره شد به من. ثريا ديگر جرئت حرف زدن نداشت. سميه با لكنت و حالي عصبي پرسيد: ـ چي چي... چي شده؟... حال ... حالت خوبه عاطفه؟!  عاطفه با همان نگاه خشك و بي حالَت و با لحني خونسردانه، زمزمه كرد: ـ مسعود بود! توي حَرَم امام رضا بمب گذاشتن! اين را گفت و سُر خورد كنار ديوار! سميه صورتش را چنگ زد: «يا امام غريب!» ثريا هيجان زده از جايش بلند شد. ـ فاطمه!... هيچ كس متوجه نشد كه فاصله حسينيه تا حرم را چگونه رفتيم. خيابان ها ترافيك و مردم هيجان زده بودند. خبر همه جا پخش شده بود! وقتي به حرم رسيديم، درهاي حَرَم را بسته بودند. پشت درها جمعيت موج مي زد. هر از گاهي جمعيت شعار مي دادند «مرگ بر منافق» گروهي در يك گوشه ديگر بر سر و سينه خود مي زدند. «فرياد يا محمدا، كشتند زائر رضا» صداي آژير ماشين هاي نيروي انتظامي و آمبولانس يك لحظه هم قطع نمي شد. آقاي پارسا چند جا پرس و جو كرد و آمد. ـ مي گن زخمي ها و جنازه ها رو بردن بيمارستان دارالشفاي امام رضا ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ بعد از گذشتن از چند راهرو پرستار در يك اتاق را باز كرد و به درون رفتيم. فقط يك تخت در آن بود كه پارچه سفيدي روي آن كشيده بودند. انگار كسي هم زير آن ملافه دراز كشيده بود. پرستار رو به راحله گفت: ـ ببينين دوستتون همينه؟ فاطمه ديگه، نه؟ ـ بله! بچه ها به سمت تخت رفتند. فهيمه دست من را گرفته بود و نمي گذاشت من هم بروم. خودش هم نرفت. هنوز چند قدم ديگر به تخت مانده بود كه بچه ها ايستادند. انگار مي ترسيدند آن ملافه را بردارند. از حقيقت مي ترسيدند. اما ثريا يكهو به سمت آن تخت جهيد. با يك تكان ملافه را از روي تخت كنار زد. چند لحظه به آن خيره شد! جيغي زد و به سمت بچه ها برگشت! چشم هايش گِرد شده بود. رنگ از رويش پريده بود. همه گيج و مبهوت، ثريا را تماشا مي كردند كه چگونه مي لرزد. هيچ كس نمي توانست از جايش تكان بخورد، تا وقتي كه با صداي جيغ ثريا همه به خود آمدند. انگار تمام بغض چند ساله ثريا يكهو بيرون ريخت. راحله خودش را به ثريا رساند و او را از پشت بغل كرد و دست هايش را گرفت. سميه و عاطفه هم به كنار تخت رفتند. سميه نگاهي به تخت كرد و يكهو رويش را از تخت برگرداند. چهره اش با دست پوشاند و آرام و بي صدا گريست. عاطفه اما مثل هميشه كه چيز بامزه اي ديده بود يا حرف جالبي به خاطر آورده بود، خنديد! فكر كردم كه هر لحظه ممكن است از شدت خنده بي هوش شود! در ميان خنده اش، متلك هايش را هم شروع كرد: ـ هان خاله خانم!... بالاخره يه جايي و يه وقتي رو پيدا كردي كه چند دقيقه بخوابي! خيلي وقت بود نخوابيده بودي، نه؟و بعد يكهو خنده اش تبديل به گريه شد. جلوي چشم هايم سياه شد و با صداي جيغي بيهوش شدم. وقتي چشم هايم را باز كردم، تا چند لحظه گيج بودم. هيچ چيز يادم نبود. چشمهايم را به هم زدم، بستم و باز كردم. سعي كردم سرم را بلند كنم تا اطرافم را ببينم. تا نيمه هاي راه سرم را بلند كردم. با يك نگاه ديدم در سالن حسينيه هستيم و بچه ها گوشه ديگري كنار همديگر نشسته بودند. يك چادر سياه هم به ديوار و پنجره ها زده بودند ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ راحله بالاي سرم نشست و بقيه هم كنارم. ـ اين جا چه خبره؟ راحله دستش را روي پيشانيم گذاشت و موهايم را نوازش كرد: ـ چيزي نيست. نگران نشو! ما هنوز در حسينيه هستيم. قرار بود ديشب برگرديم، ولي چون جنازه فاطمه رو تحويل ندادن، تو هم حالِت مناسب نبود، ما هم مانديم. بچه ها گفتند ما بدون فاطمه برنمي گرديم!  ـ حالا تكليف چيه؟ ـ پس فردا شهدا رو تشييع مي كنن۲۷۰ نفر شهيد شدن. قرار شد ما هم تا روز تشييع جنازه ها در مشهد بمونيم. چند تا از مسئولان دانشگاه و خانواده فاطمه هم امشب بيان. ـ چه بلايي سرِ من آمده؟ ـ چيز مهمي نيست! يه ضربه عصبي است! شوكه شدي و فشارت هم پايين آمده بود!  دكتر توي بيمارستان يه سِرُم بهت زد! امروز ظهر هم آورديمت خانه. دكتر گفت تا شب حالت خوب مي شه. خانواده ات هم قراره بيان دنبالت تا با ماشين خودتون برگردي.  بچه ها پيشاني و گونه هايم را بوسيدند و كنار نشستند. محور همه صحبت ها به فاطمه ختم مي شد. اوايل شب مسئولان دانشگاه و خانواده فاطمه هم رسيدند. پدر و مادرش پير بودند، اما قوي و با روحيه. مادرش بچه ها را كه ديد بغضش تركيد. بچه ها را بغل مي كرد، در آغوش مي گرفت، به سر و صورتشان دست مي كشيد و گريه مي كرد. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
keshti-pahlo-gerefteh-mer30download.com.pdf
899.5K
👆👆 ✅ کتاب کشتی پهلو گرفته 👌اثری از سید مهدی شجاعی 🌸در مورد حضرت زهرا سلام الله علیها 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️ امام مهدی عج فرمودند: انّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، وَلا ناسینَ لِذَکْرِکُمْ، وَلَوْلا ذلِکَ لَنَزَلَ بِکُمُ الَّلأْواءُ وَاصْطَلَمَکُمُ الاْعْداءُ 💐ما در رسیدگى و سرپرستى شما کوتاهى و اهمال نکرده و یاد شما را از خاطر نبرده ایم که اگر جز این بود، دشوارى ها و مصیبت ها بر شما فرود مى آمد و دشمنان، شما را ریشه کن مى نمودند. 🔰منبع، احتجاج، ج2، ص323 ؛ الخرائج و الحرائج، ج2، ص903 ؛ بحارالأنوار، ج53، ص175، ح7.  🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم #کتاب #همراه_با_اهلبیت #حدیث #تلنگر #اخلاقی #اعتقادی #pdf 5⃣ لطفا کتب #دینی و #اخلاقی این کانال را برای علاقه مندان به مطالعه کتاب ارسال کنید. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
MBTI Test 29 v1.1.0.apk
4.1M
کوتاه‌ترین تست هوش را حل کنید تا درجه نخبگی‌تون مشخص بشه #هوش_کلامی #هوش_عددی #هوش_اجتماعی #هوش_تجسمی .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
دیکشنری تخصصی.apk
9.09M
#دیکشنری_تخصصی عیدی مدیر هزاران کتاب برای دانشجویان همه مقاطع و کلیه رشته ها 😊🌺 دانلود کنید بعد می بینید🙏😎 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
Siavash.pdf
4.85M
📑 رمان سیاوش 🎭 #عاشقانه #درام ✨ #جدید ✍ نویسنده: Behnam.r 📝 خلاصه: روایتی از بی مهری ها… از نبرد ها و انتقام ها… ازخیانت ها و عاشقانه ها… از خنده ها و گریه ها… روایتی عاشقانه و پر شور از جراحت های بی انتها… روایتی پیچیده و #سیاوش .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
. 🔴قسمتهای قبلی کتاب pdf و نرم‌افزارها 👆👆👆 ☑️ و ☑️ و ... ☑️ سایر نرم‌افزارهای مهم و ارزشمند و کتابهای pdf را در این کانال کنید. 👆👆
، از سه سالگی، "من" خودش رو می‌شناسه، و نه گفتن، رو آغاز میکنه ❌به لجبازي متهمش نکنید! بلکه با ميدون دادن بهش، اعتماد به نفسش رو تقویت کنید!👏 💐☀️💐☀️💐☀️💐☀️💐☀️💐☀️💐 🐢 گلم 🐬 کارتون آوردم 🐌 🐑 سلاااام بچه‌های نازنینم 🐓 🐸 🐼 🐱 🐰 🐘 🐷 🐼 🐥