😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1077
🌷حکایت جوان عاشق
✳️جوانی گمنام، عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت.
مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای ازبندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
❇️روزی گذر پادشاه برمکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند.
جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت.
ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت.
🔹گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟
🔸جوان گفت: « اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟»
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
07-Shabhaye_Pishavarwww.salehon.ir_.mp3
8.41M
🔴 شب هفتم
📢 مناظره پیرامون مسائل ولایت
☑️ در #شبهای__پیشاور
📚نویسنده: #سلطانالواعظینشیرازی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_ویڪم
ـ مي تونم بپرسم به چي فكر مي كني؟نفس بلندي كشيد.
ـ كربلا!... مي دوني اون جا الان چه خبره؟!
ـ فكر مي كنم از مشهد خلوت تر باشه!
ـ نه! اين كربلا رو نمي گم! كربلاي سال 61 هجري رو مي گم!
ـ راستش!... فكر مي كنم...
ـ تا حالا آرزو كردي كربلا باشي؟
ـ من؟!... كربلا؟!
ـ آره تو! از زن وهب مسيحي دورتري يا از حرّ، فرمانده سپاه دشمن امام!؟
ـ تا حالا بهش فكر نكرده بودم!
ـ اما من فكر كردم... خيلي هم فكر كردم!.. ولي هنوز جرئت نكردم كه چنين آرزويي بكنم!
ـ ولي چرا؟! ... مگه همه آرزو نمي كنن كه كاش با امام حسين بودن و شهيد مي شدن؟!
ـ چرا! ولي كي مي تونه تضمين كنه كه ما حتمآ مي رفتيم جزو ياران امام حسين؟!
فكر مي كني اون هايي كه جلوي امام حسين ايستادن اون رو را نمي شناختن؟!...
كاش كسي پيدا مي شد كه جواب اين سؤالم رو مي داد.
با صداي «قد قامت الصلوه» مؤذن، همه براي نماز عصر بلند شدند. من و فاطمه هم همين طور.
تمام طول نماز با خودم فكر مي كردم اين فاطمه هم عجب آدم عجيبي است!
چه فكرهايي و سؤال هايي دارد اين دختر!
بعد از نماز عصر باز هم فاطمه به فكر فرو رفت. كمي صبر كردم، اما بالاخره طاقت نياوردم:
ـ بالاخره تو از امام رضا چي مي خواي؟
ـ هوم؟... چيزي گفتي؟با تعجب خيره شد به من! سؤالم را نشنيده بود.
ـ هيچي!... مي گم هنوز در فكر كربلايي؟
ـ نه!... به فكر زنِ وهب هستم. همان كه شهيد شد!
ـ چه طور؟... چيز خاصي هست؟
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_دوم
ـ مي دوني، صرف نظر از همراهي با امام حسين و در ركاب ايشون بودن، سعادت شهيد شدن، موقعيتيه كه كمتر نصيب زن ها مي شه؛ خيلي كم. چه برسه به اين كه در ركاب امام حسين هم باشه.
ـ فكر مي كني كدومش مهم تره! شهيد شدن يا در ركاب امام حسين بودن؟!
ـ ببين اصلا شهيد شدن، فقط در ركاب امام حسينه كه معني مي ده.
والا مرگي كه در كنار امام حسين نباشه، شهادت نيست. پس مهم، بودن در ركاب امام حسينه!
اما زن هاي زيادي در ركاب امام حسين بودن. زن ها و فرزندهاي ايشون و اصحاب، كنيزها و از همه مهم تر حضرت زينب!
اما چرا شهادت فقط نصيب اون زن شد؟!
ـ فكر مي كنم به خاطر اين كه مصلحت اين طور ايجاب مي كرد...
به خاطر اين كه زنده موندن حضرت زينب خيلي بيشتر از شهادتشون مي تونست بر مردم مؤثر باشه!
ـ بله! در مورد اون ها درسته. ولي در مورد من و علي چه طور؟!
ـ تو و علي؟!... منظورت چيه؟
فاطمه با هيجان زيادي توضيح داد:
ـ منظورم اينه كه من و علي با همديگه شروع كرديم. با همديگه ادامه داديم. با هم بالا رفتيم. با هم زمين خورديم.
به همديگه كمك كرديم، حتي توي جبهه رفتن علي!
تا آن جا كه تونستم كمكش كردم. اما اون شهيد شد و من ماندم.
اون رسيده و من هنوز بايد بِدَوَم. زمين بخورم، شك كنم. و باز هم بِدَوم!
تنها دلخوشيم هم علي باشه كه هر از گاهي كه جايي گير مي كنم به سراغم مي ياد و دلداريم مي ده،
اميدم مي ده و دوباره مي ره.
ـ خُب!... من كه نمي دونم!... ولي فكر مي كنم.... راستش چرا از استادت نمي پرسي؟
ـ استادم؟!
ـ آره همون كه در اين چند روز اين همه ازش حرف زدي!
لبخند خفيفي روي لب هايش پيدا شد، اما از بغضش چيزي كم نشد.
ـ خودم هم دلم مي خواد! اما هنوز نشده!
ـ چرا؟!
ـ چون بهشون دسترسي ندارم!
ـ مگه استادت نيست؟!فاطمه كمي صبر كرد. خيره شد به جايي مبهم.
بعد به آرامي اشك هايش را كه مي رفت از چشم هايش خارج شود پاك كرد و گفت:
ـ آخه قضيه اينه كه ايشون «استاد» به آن شكلي كه تو فكر مي كني نيستن، يعني استاد دانشگاه نيستن
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_سوم
ـ استاد نيستن؟! پس چي ان؟ـ ايشون يه متفكر مذهبي و فرهنگي اند! من هم بيشتر از روي سخنراني ها و خوندن يكي ـ دو تا از كتابهاشون، با ايشون آشنا شدم. اما چون تأثير عميقي روي چهار چوب و ساختار فكري و روحي من داشتن و من در حقيقت بيشتر تحليل ها و نظرهايم رو با استفاده از حرف هاشون شكل مي دم، بهشون مي گم، «استاد»! چون «استاد» واقعي من، استادِ من، در زندگيم، ايشونن!
ـ يعني اصلا تا به حال نديديش؟
ـ چرا، معمولا از دور مي ديدم، فقط يه بار... فقط يه بار ...
ديگر نتوانست ادامه بدهد. سرش را پايين انداخت. و همين مرا كنجكاوتر و بي قرارتر كرد.
ـ «فقط يه بار» چي؟... چي مي خواستي بگي؟
سرش را بلند كرد و آب دهانش را به زحمت فرو داد.
ـ مي خواستم بگم فقط يه بار اين توفيق رو داشتم كه از نزديك ببينمشون و همون يه بار بود
كه فهميدم اين جمله «شنيدن كِي بود مانند ديدن» يعني چه؟...
من چيزهاي زيادي در موردشون شنيده بودم، از بزرگيشون، از رأفتشون، از هيبتشون!
ـ دروغ بود؟!
ـ دروغ؟!... نه! همه اش راست بود. اما چه راستي؟! راستي كه كمي از دروغ نداشت.
چون اين صفات هيچ وقت نمي تونستن به خوبي ايشون رو تصوير كنن!
فقط مي تونم بگم كه عجيب بود!
ـ كي! استادت؟!
ـ استادم و ديداري كه آن روز از ايشان داشتيم! اين شايد بزرگ ترين و فراموش نشدني ترين خاطره زندگي ام باشه.
انگار لحظه لحظه اونو پيش چشم دارم. همه چيز ناگهاني بود.
شبي استاد به خانه ما اومدن.
ايشون مقيد بودن كه هر هفته به يكي ـ دو خانواده شهيد سر بزنن و يه شب هم اين سعادت نصيب ما شد.
همون شبي كه لحظه لحظه اش رو با تمام وجود نوشيدم، چشيدم و مزه اونو در دهانم نگه داشتم.
از همان لحظه اي كه ايشون وارد شدن و ما ايستاده بوديم. ...
او نشست و ما ايستاديم. او تعارف كرد و ما باز هم ايستاده بوديم. گيج بوديم و مبهوت!
استاد دوباره برخاست. دست آقاجون رو گرفت و اونو با ملاطفت در كنار خود نشاند.
بقيه هم نشستن، ولي من هنوز ايستاده بودم.
انگار مجسمه بودم؛ مجسمه اي كه صد سال بود ايستاده بود. اما مجسمه كه قلبش با چنان سرعتي نمي تپه!
موج گرمي از خون و حرارت به صورتم هجوم آورده بود و چشم هام تار شده بود.
از پشت همان پرده تار اشك، اشاره زيباي دستش رو ديدم كه با لبخندي همراه كرد و گفت:
«شما هم بفرمايين دخترم!»
بي اختيار نشستم. و بعد انگار من بودم و او با آن نگاهي كه مسحور مي كرد و خنده اي كه تمام غم هارو از دل مي برد.
و همين بود كه وقتي بعد از سلام و احوالپرسي با آقاجون و خانجون، رو به من كرد و گفت «شما چي دخترم؟
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_چهارم
شما حرفي نداري؟» به زحمت بغض گلويم رو فرو دادم، اشك هام رو پاك كردم و آرام زمزمه كردم:«گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي»و استاد سرش رو پايين انداخت. نفس عميقي كشيد و دوباره سرش رو بلند كرد. بعد از آن بود كه شروع كرد به حرف زدن.
چه حرف زدني! وقتي از «جواني» و «جبهه و جنگ» مي گفت، شاداب بود و با نشاط! وقتي از شهادت مي گفت و جاماندنش از كاروان شهدا، محزون بود و غمناك! از اشتياقش به جوانان مي گفت و احترامش به سالخوردگان. با آن نگاه پدرانه انگار آرامت مي كرد و آن هيبتي كه در لابه لاي موها و ريش هاي سپيدش موج مي زد!
اين ها همه او بودن و او نبودن. خلاصه اين كه او رفت و من هيچ يك از حرف هام رو به زبان نياوردم.
ـ دست كم يه نامه براشون بنويس.
همان طور كه با سررسيدش بازي مي كرد، كمي آن را ورق زد و گفت:
ـ اتفاقآ نامه هم براشون نوشتم، ولي پست نكرده ام.
با اين كه مي دانستم فاطمه به طور عمدي اسم استادش را از ما پنهان مي كند، اما باز هم طاقت نياوردم و پرسيدم:
ـ حالا چرا اسم استادت رو نمي گي؟ كيه اين استادت.
ـ چه سؤال هايي مي كني تو!... اصلا از مادرت بگو! چي شده كه برگشته خونه؟
با دلخوري گفتم:
ـ پس نمي خواي استادت رو معرفي كني تا ما هم چيزي از ايشون ياد بگيريم؟...
راستش من بدم نمي اومد بقيه حرف هاشون رو هم راجع به «زن» يا بعضي موضوعات ديگه بشنوم.
فاطمه سررسيدش را به سمت من دراز كرد و با لحني پوزش طلبانه گفت:
ـ بيا بگير! من بعضي از صحبت هاشون رو كه برام جالب و راهگشا بود، توي اين سررسيد نوشتم.
نامه اي هم هست كه توي همين سررسيد براشون نوشتم.
بعضي از دلايلم رو كه چرا اسم ايشون رو نمي گم در همون نامه مي شه فهميد.
اگه خواستي بخون البته حالا نه! چون مي خوايم بريم. حَرَم، زيارت عاشورا بخونيم!
فاطمه، فاطمه روزهاي قبل نبود. حتي يك لحظه هم از گريستن باز نايستاد.
هنوز چند قدم در حياط صحن بيشتر راه نرفته بوديم كه صداي گريه اش را شنيدم.
تا جلوي كفشداري را به تندي رفتيم. شايد نمي خواست كسي گريه كردنش را ببيند. اما از آن جا را آهسته آمد.
مي رفت و نمي رفت. انگار با دل مي رفت و با پا نمي رفت!
مي رفت و مي ايستاد و حرف مي زد. ذكر مي گفت و شعر مي خواند.
فاطمه، ديگر فاطمه هميشگي نبود.
روزهاي قبل فقط از اشك هايش بود كه مي فهميدم چه حالي دارد
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_پنجم
به خاطر اشك هايش بود كه غبطه اش را مي خوردم. اما ديگر فقط اشك نبود. زمزمه هم بود.
اما نه آن قدر آهسته كه من نشنوم.
دل من زندونيه تويي كه تنها مي توني قفس و واكني و پرنده رو رها كني
نه فاطمه، فاطمه روزهاي قبل بود و نه حرم، حرم روزهاي قبل!
انگار حرم هم حال و هواي ديگري داشت. بيش از آنچه روزهاي قبل داشت! ...
شايد حس و حال روز عاشورا بود. شايد هم اين فقط احساس من بود! احساس مي كردم در خلاî گام برمي دارم.
ديگر در و ديوارها اطرافم را نمي بستند. هيچ ديواري حَرَم را محدود نمي كرد. در دل هر ديواري يك حرم ديگر بود.
اصلا انگار آن ها قطعه هايي از آسمان بودند كه روي زمين كار گذاشته بودند.
فاطمه گوشه اي نشست. من هم نشستم.
فاطمه بلافاصله شروع كرد.
ـ السلام عليك يا ابا عبدالله.
او مي خواند و من مي شنيدم. او مي گفت و من تماشا مي كردم.
آينه هاي حَرَم انگار چشم هاي خدا بودند و مي توانستي خودت را درونش ببيني.
ـ السلام عليك يا ثارالله وابنَ ثاره.
و ضريح! ضريح هم ضريح روزهاي قبل نبود. او هم فرق كرده بود.
ديگر تكه هاي آهن پاره اي نبود كه به هم وصل شده باشند.
مطمئن بودم كه درون آن پنجره ها و روزنه هاي فولادي كسي منتظر من است.
كسي كه از لاي شبكه هاي ضريح مرا مي پايد.
درونم را مي كاود و به دلم چنگ مي اندازد.
كسي كه هر چه قدر آشفته باشي، آرامت مي كند، پناهت مي دهد، به حرف هايت گوش مي دهد و دوباره روانه ات مي كند.
دوباره روانه ات مي كند؛ اما با دلي سبك تر و شانه هايي استوارتر.
با حالي كه انگار وقتي برمي گردي قسمتي از وجودت را آن جا، جا گذاشته اي.
و اين ها را من در همان لحظه فهميدم. از دلم گذشت:
«پس اين همه روز رو چه مي كردي دختر؟!»
فاطمه چنان در فرازهاي زيارت عاشورا غرق شده بود، كه انگار به هيچ چيز و هيچ كس توجهي نداشت:
ـ اللهم اجعلني وجيهأ بالحسين في الدنيا والاَخره
اما من گوشم به فاطمه بود و دلم كنار آن دست هايي كه به شبكه هاي ضريح چنگ زده بودند.
به دست هاي افراد در حال غرقي مي ماندند كه به قايق نجات چنگ مي اندازند.
«كاش مرا هم به اين كشتي نجات راهي بود، كاش من هم مي توانستم خودم را به كنار آن ضريح مقدس برسانم.
آن وقت مي توانستم چنگ بزنم به آن ضريح، سرم را تكيه دهم به آن و بگويم:
بسته ام در خم گيسوي تو اميد دراز آن مبادا كه كند دست طلب كوتاهم
تازه مي فهميدم كه سميه و فاطمه چرا اين قدر به حَرَم مي آمدند، و چه آتشي درونشان شعله ور است!
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_ششم
ناگهان به ياد خواب ديشب افتادم،
«آتش؟!»
«چه كسي درون آتش بود؟ مادر كه حالش خوب بود. نكنه براي يكي از بچه هاي اردو اتفاقي افتاده باشه؟!»
بي اختيار دلم به شور افتاد. ساعت را نگاه كردم. دو و بيست دقيقه بود.
حتمآ بچه ها هم تا به حال نگران ما شده اند.
ـ فاطمه جان! ساعت دو و بيست دقيقه شده! نمي آيي بريم؟
ـ چرا! تا ده دقيقه ديگه تمام مي شه.
ـ ولي آخه بچه ها...؟!
ـ نگران نباش.
ـ ولي... آخه الان كفشداري هم شلوغه، تا بياييم كفش ها رو بگيريم، ده دقيقه اي معطل مي شيم.
پس تا تو زيارت عاشورايت رو تمام مي كني، من برم كفشداري، كفش هامون رو بگيرم و منتظر تو بشم!
ديگر منتظر جواب فاطمه نماندم و بلند شدم.
چند قدمي هم رفتم اما دوباره ايستادم. دلم شور مي زد. آتش!
برگشتم و نگاهش كردم، از همان جا قطره هاي اشكش را مي ديدم كه روي كتاب زيارتش مي ريخت.
دلم نمي آمد از كنارش بروم. بايد يكبار ديگر مي ديدمش.
دوباره به كنارش رفتم. متوجه آمدن من نشد!بالاخره بايد چيزي مي گفتم، كاري مي كردم تا سرش را بلند كند.
آرام بازويش را گرفتم.
ـ فاطمه جان! كارتي داشتي كه زيارت عاشورا رويش چاپ شده بود.
اونو بده به من تا ميان راه و در كفشداري كه معطل مي شم همراه تو ادامه بدم.
سرش را بلند كرد. چشم هايش از شدت گريه قرمز شده بود!
اما لب هايش مي خنديد. لطيف بود و آرام.
«خداي من! كي گفته كه گريه آدم ها رو زشت مي كنه؟»
شايد هم تأثير نور چلچراغ ها و آينه كاري هاي حَرَم بود كه روي صورت فاطمه منعكس شده بود!
انگار براي اولين بار مي ديدمش!
در اين چند روز هيچ وقت اين قدر دقيق نگاهش نكرده بودم. قشنگ بود!
ـ چيه دختر؟ مگه زيارت عاشورا رو نمي خواي؟
ـ چي؟!... چرا!... چرا!
دلم نمي آمد چشم هايم را از او بردارم. نفس در سينه ام حبس شده بود!
ـ چيه مريم؟ چرا اين طوري شدي؟
ـ من؟... طوريم نيست!... تو يه طوري شده اي.
ـ پس چرا زيارت عاشورا رو نمي گيري؟ مگه نمي خواستي ادامه اش رو بخوني؟!
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_هفتم
ـ چرا... چرا!
تازه به دست هايش نگاه كردم كه به سمت من دراز شده بود.
برگه زيارت عاشورا هم در دستش بود. دستش را گرفتم و ماندم. دستم مي لرزيد!
برگه را به دستم داد و دستش را پس كشيد.
نگاهم را آوردم بالا، به روي صورتش! «بالاخره گريه مي كرد يا مي خنديد؟!»
ـ مي دوني كجارو مي خوندم يا نه؟
ـ چي رو؟
ـ زيارت شورا! حواست پرته؟!
ـ نه! فقط كمي دلم شور مي زنه!... خُب كجارو مي خوندي؟
ـ «و أسئله اَن يبلغني المقام المحمود!»
من پرسيدم: «مقام محمود؟»
با لذت خاصي گفت: «بله! مقام محمود!»
ـ آهان! پيدايش كردم. باشه خداحافظ!
چند قدم ديگر رفتم و دوباره برگشتم به سمت فاطمه.
ـ فاطمه جان!!سرش را آورد بالا. اما اين بار نگاهش غريبه بود!
ـ التماس دعا فاطمه جان!
ـ محتاجيم به دعا!
ديگر معطل نكردم و خودم را به كفشداري رساندم.
ميان دو نيروي متضاد گير كرده بودم. يكي مرا به درون مي كشيد و ديگري به بيرون هل مي داد.
نگاهي به برگه زيارت عاشورا كردم. سعي كردم بفهمم فاطمه كجا را مي خواند.
احساس كردم كه حتي صدايش را هم مي توانم بشنوم.
ـ اللهم اجعلني في مقامي هذا مِمَّن تنالَهُ منك صلواتٌ و رحمهٌ و مغفره.
كفش ها را گرفتم. كفش هاي خودم را گذاشتم روي زمين تا پايم كنم.
دوباره صداي فاطمه آمد. صاف و شفاف!
ـ اللهم اجعل محياي محيا محمدٍ و آل محمد و مماتي ممات محمدٍ و آل محمد.
رويم را برگرداندم به سمت صدا. صداي مهيب شديدي زمين و زمان را به هم ريخت.
«يا فاطمه زهرا»(س)
احساس كردم چيزي جلوي صورتم منفجر شد.
موجي از گرما از روي سر و صورتم گذشت. چشم هايم سوخت و گوش هايم تير كشيد.
بي اختيار فرياد زدم: «يا فاطمه زهرا»!
تازه بعد از آن بود كه فهميدم صداي انفجار از توي حَرَم بوده است
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
وهابیت بر سر دو راهی - مکارم شیرازی.pdf
738.2K
کتاب pdf
وهابیت برسر دو راهی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
ربا و بانکداری اسلامی - مکارم شیرازی.pdf
1.18M
کتاب pdf
ربا در بانک داری اسلامی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
عشق صوفیانه.pdf
9.38M
#عشق_صوفیانه
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
قومهای_کهن_در_آسیای_مرکزی_و_فلات.pdf
11.9M
قومهای کهن در آسیای مرکزی و فلات ایران
رقیه بهزادی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💐☀️💐☀️💐☀️💐☀️💐☀️💐☀️💐
🐢 #بچههای گلم 🐬 کارتون آوردم 🐌
🐑 سلاااام بچههای نازنینم 🐓
🐸 #نـــقـاشـــی 🐼
🐱 #کــارتــون 🐰
🐘 #شـعــر 🐷
🐼 #قصه🐥
🌸روزه کله گنجشکی🌸
🌸🌼🌺قصه🌼🌸🌺
🌹 فردا روز اول ماه مبارک رمضان بود.
🔹 مادرمریم و مینا مشغول درست کردن غذا برای سحری بود.
مریم به مادرش گفت:مامان ما هم دوست داریم روزه بگیریم.
مامان گفت :نه عزیزم شما خیلی کوچولوهستین و نیازی به روزه گرفتن نیست.
ولی مریم و مینا انقدر اصرار کردند تا مامان راضی شد وبه بچه ها اجازه داد.
صبح زود با پدر مادرشون سحری خوردند و خیلی خوشحال بودند که قراره مثل بزرگترها روزه بگیرند .
🔸نزدیک ظهر که شد دلشون ضعف رفت ولی بازم تحمل کردند رنگ صورتشون پریده بود و همش با هم دعوا می کردند . دیگه تحمل گرسنگی نداشتند.
مادر که می دونست این اتفاق می افته به بچه ها گفت :شما چون کوچولو هستید و به سن تکلیف نرسیدید نیازی نیست روزه کامل بگیرید .
روزه کله گنجشکی بگیرید .
بچه ها با تعجب پرسیدند :روزه کله گنجشکی دیگه چیه؟
🔹مامانشون روزه کله گنجشکی را براشون توضیح داد و بچه ها ناهار خوردند و تا وقت اذان دیگه هیچی نخوردند.
🌹موقع افطار به مامانشون کمک کردند و همه با هم سر سفره افطار نشستند و پدرشون دو تا چادر نماز خوشگل بهشون جایزه داد. وگفت:روزه فقط به نخوردن غذا و آب نیست بلکه احترام به بزرگترها، دروغ نگفتن،تهمت نزدن و خیلی چیزها دیگه را هم باید رعایت کنید . بچه ها قول دادند حرف پدر مادرشون و گوش کنند و از فردا
نماز سر وقت بخوانند
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇
سرگرمی های قرآنی 1.pdf
6.5M
📝 سرگرمی های قرآنی ویژه کودکان بخش1⃣
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ شاد آموزشی موزیکال کودکانه
حسنی میره مهد کودک
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#باب_اسفنجی
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اسکار
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿