دوستان بابت دیروز ببخشید
کمی کار پیش امده بود
معذرت
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
💚 #پسر_نوح 💚
🌷💞قسمت بیستوپنج
قم _ چهارمردون_ موقعیت خونه تیمی
هیچ طوره با منطقم جور در نمیومد که اون پرستو به همین راحتی بیاد بیرون و یکی دو تا کورس تاکسی سوار بشه و دور بزنه و چهارراه شهدا پیاده بشه و بعدشم بره حرم اما مثلا دوباره بخواد قصد جون کسی بکنه! که چی؟ آدم به این تابلویی که به درد کسی نمیخوره. گذشت موقعی که میگفتن مجرم به محل جرم برمیگرده!
سر کوچه ماشینمون را پارک کردیم. با خودم میگفتم: آی عمار کجایی که یادت بخیر! اگه الان اینجا بودی، میزدیم به خط اما ... نیستی و من باید دنبال یه راه حل دیگه بگردم.
از ماشین پیاده شدم. یه کم خودمو پوشیده تر کردم و از کوچه های اطراف و موقعیت منزل و دوربین هایی که تو کوچه ها بود، بازدید کردم و به ذهنم سپردم.
برگشتم تو ماشین. از راننده پرسیدم: کسی به طرف خونه و ته کوچه نرفت؟
گفت: نه!
از بچه های حرم پرسیدم: چه خبر؟ آسید رضا چیکار میکنه؟
گفتن: خوبه. مشکلی نیست. روضهشروع شده و بچه ها دورش هستن. خانما هم به فاصله یکی دو متری همونجا نشستن.
از حیدر پرسیدم: حیدر اعلام موقعیت!
گفت: نشسته تو صحن آیینه. هدفونش تو گوشش هست. از حالاتش پیداست که ممکنه منتظر تماس یه نفر باشه.
از داوود پرسیدم: داوود تو چطوری؟
داوود گفت: اینجا که ماشالله بساط داریم. گل و بلبل و کلا همه جَمعند!
خطری حس نمیکردم و این خیلی آزارم میداد. چرا؟ چون وقتی اینجوریه، یا الکی شلوغش کردیم و خبری نبوده و ما هم داریم ژینگولک بازی درمیاریم. یا اینکه آرامش قبل از طوفان هست و باید منتظر یه چیز خاص باشم!
به حیدر گفتم: حیدر به محض حرکت پرستو به طرف بچه هایی که اطراف آسید رضا جمع شدن، هر جا هست و به هر روشی که صلاح دونستی، زمین گیرش کن! به اونا نزدیک نشه.
حیدر گفت: حاجی احتمال انتحاریش هست؟
گفتم: هر چیزی امکان داره. چون دیگه این ضعیفه، مهره سوخته است و ممکنه برای دست زدن به هر کاری ...
که دیدم در پارکینگ اون آپارتمان باز شد ...
فورا به حیدر گفتم: حیدر فعلا ... حواست باشه چی گفتم. یاعلی!
دیدم دو تا ماشین پژو 405 از پارکینگ اومدن بیرون. فورا بیسیم زدم به مرکز و مشخصات دو تا مشین را دادم و گفتم: بسم الله... مهمون خودتونن.
به فاصله چند دقیقه کوتاه، واحدهای گشت، دوتا ماشین را زیر نظر گرفتن و رفتن دنبالشون. اما من موندم همون جا. با خودم گفتم: شیش هفت نفر سر جمع این دو تا ماشین ... بعلاوه سه چهار نفری که رفتن تهران و داوود دنبالشونه ... بعلاوه پرستوی حیدر ... تقریبا میشه همون آماری که از اول خودمون از اینجا به دست آورده بودیم.
اما لعنت خدا بر شیطون! یه چیزی منو میکشوند توی اون خونه! به خانمی که رانندم بود گفتم: پوششمو داشته باش تا برم داخل.
بسم الله گفتم و آیه وجعلنا خوندم و رفتم به طرف آپارتمان.
دیگه پوستم کلفت شده و صرفا با این خطرات تپش قلب نمیگیرم اما باید احتیاط کرد و سوتی نداد. چون معمولا اولین اشتباه در چنین موقعیت هایی، آخرین اشتباه زندگیت ممکنه باشه و همه چی تموم!
در پایینو باز کردم و رفتم داخل. وارد آسانسور نشدم و از پله ها راه افتادم رفتم بالا. گرایی که داشتیم از طبقه دوم، خونه غربی بود. خوب همه جا را چک کردم. دوربین نداشت و همه چیز عادی به نظر میومد.
رسیدم در واحد مدّنظر. از تو کوچه که نگا کرده بودم و از دم درشون که دقت کردم، دیدم نور داره و احتمال این که کسی باشه، پنجاه پنجاه بود.
شاید تعجب کنین اما ترجیح دادم در بزنم تا اگه کسی هست، بیاد دم در! آره دیگه. بهتر از اینه که یهو در را باز کنم و با کسی مستقیم سر شاخ بشم و ندونم چرا دارم باهاش مبارزه میکنم؟ تازه اونم یه چیزی طلبکارم بشه.
بازم بسم الله گفتم و یه یا زهرا و تک زنگ زدم ...
❄️❄️❄️بعدی👇👇👇
❄️❄️❄️
شاید هفت هشت ثانیه نشد که در باز شد ... اما کسی دم در نیومد ... مشخص بود که در را باز کرده و زود رفت!
خیلی با احتیاط با دست چپم یه کم در را بازتر کردم ... در حالی که دست راستم رو اسلحم بود که اگه لازم شد بیارم بیرون!
یه تپش ریز هم گرفتم و هیجانم داشت میرفت بالا ...
صدای یه خانم اومد که گفت: بیا داخل بابا ... کسی نیست ... همشون رفتن حرم ...
خیالم یه کم راحتتر شد اما چون هر چی سرک کشیدم ندیدمش، باید جوانب احتیاط را رعایت میکردم. دلمو زدم دریا و رفتم داخل و در را هم آروم پشت سرم بستم.
صدای خانمه میومد که میگفت: اومدی تو؟ کجایی؟ الو ... بذار یه کم دیگه مونده ... لپامو هلو کنم و بیام ...
نوبت من بود ... باید یه چیزی میگفتم ... گلمو صاف کردم و با یه تن صدای معمولی گفتم: خانم ... کجایین؟
یهو خنده بلندی کرد و گفت: خانم مامانته! بشین رو مبل تا بیام ...
دیدم مبل روبرو ماهواره هست و داره یه فیلم ناجور هم پخش میکنه و ... بعله ... دو سه تا پیاله و میوه و ...
گفت: عزیزم اگه دوس داری بیا تو اطاق دومی ...
گفتم: شما بیا ...
که یهو گفت: متین! چرا خودتی؟
که حس کردم داره از اطاقش میاد بیرون ...
💚ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حداد پور جهرمی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
💚 #پسر_نوح 💚
🌹❤قسمت بیستوششم
قم _ خونه تیمی
صدای قلبمو میشنیدم. ترس نبود. هیجانی بود که داشت باعث میشد قلبم از دهنم بزنه بیرون. اگه زنه یهو با یه وضعیت خیلی بد و یا حتی برهنه و یا چه میدونم ... هر وضعیت مزخرف دیگه ای میومد بیرون و منو میدید، چه عکس العملی به خرج میداد؟ سکته میکرد؟ میمرد؟ حمله میکرد؟ چیکار میکرد؟
همه اینا در ظرف کسری از ثانیه به ذهنم خطور کرد و از شنیدن صدای قدم های اون زنه که میشنیدم داره میاد به طرفم و الان منو میبینه و ممکنه هر چیزی پیش بیاد، نزدیک بود حمله عصبی بهم دست بده!
که یهو موبایل زنه زنگ خورد: «اگه یه سری بزنه ... یه نگاهی کنه ... به دل خرابه ... منه دیوونه ... اون لحظه خوب خوبه زندگیمه ...»
از نسبتا دوری صدای زنگ موبایلش مشخص بود که تو اطاقش هست. برگشت به طرف موبایلش...
«جانم متین جان ... سلام رو ماهت ... وقتی میزنم شارژ، بد خط میده ... نمیدونم ... کجایی؟ ... الو ... صدات ضعیفه ... »
بعد یهو صداش اومد که گفت: بچه ها کسی برگشته خونه؟ فاطمه! شهلا !
بعد به پشت تلفنش گفت: چند دقیقه پیش یه صدایی اومد ... فکر کردم تویی ... باشه ... حالا میرم نگا میکنم... گفتم باشه دیگه ... خونه که نیست ... کاروانسراست ... رفتن حرم ... آره ... تنهام؟ ... نمیدونم ...»
تصمیم گرفتم بمونم و بفهمم اونجا چه خبره؟
صداش اومد که داشت میگفت: «اون که خیلی حرف نمیزنه اما رفت حرم ... نمیدونم والا ... چک نکردم ... اما شاید مسلح رفته باشه...»
با خودم گفتم: چی؟ مسلح؟ تو حرم حضرت معصومه؟ یا جدّه سادات!
گفت: «من خبر از سید رضا ندارم اما اگه آمارشون درست باشه، امشب شاید مثلا ... حدود ساعت دو و اینا بیارنش...»
صدای کشیدن شارژر موبایل از پریز برق اومد ... داشت صدا نزدیک میشد... میخواست بیاد بیرون و چک کنه ... پشت دیوار اطاق قایم شدم ... اسلحمو آوردم بیرون ...
همینجوری حرف میزد و میگفت: «تقصیر خودمونه ... من که گفتم نیاز نیست گندش کنین و این کاره نیست ... آخوند تازه به دوران رسیده عوضی ... اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده؟ بعضی وقتا میزنه بالا و حتی واسه منم اس میده! ... به خدا ... مگه شوخی داریم؟»
همینطوری که داشت چرت و پرت میگفت، از در اطاق اومد بیرون ... پشت به طرف من داشت قدم قدم راه میرفت و یه نگاه به این طرف و اون طرف انداخت ... من خیلی آروم دستمو دراز کردم و از آویز کنارم، یه روسری برداشتم...
ادامه داد و گفت: «بذار فائقه امشب تمومش کنه ... هیچی ... یکی از دوستامه ... تازه اومده قم ... نمیدونم ... اما لامصب انگلیسیش حرف نداره ... اون که آره بابا ... تووووپ ... ماه ... اصلن یه وضعیه که نگو! باشه ... راستی متین ... با تو ام ... کی میایی؟ فکر نکنم زیاد وقت داشته باشما ... بیا دیگه ... باشه؟ ... فدات شم ... منم همینطور ... فعلا ..»
که یهو برگشت به طرفم و نوک اسلحمو روی پیشونیش احساس کرد!
در فاصله ای که ترسید و یهو چشماش یه لحظه بست و باز کرد، یه کم به طرف پیشونیش فشار دادم و همونجا خشکش زد و تا چشماش به چشمام افتاد، جیغ بنفش کشید و خودشو انداخت رو زمین!
نشستم بالا سرش و نوک اسلحه گذاشتم رو پیشونیش و در حالی که روسری را دادم بهش، گفتم: بگیر و بپوش! آروم باش! من زن کش و کودک کش نیستم. اصلا آدم کش نیستم. اما اگه احساس کنم خطری برام داری و یا لازم باشه که ناکارت کنم، شک نکن که یه ثانیه هم معطلش نمیکنم. ضمنا اینم حکم ورود و تفتیش و اینم حکم دستگیری و این چیزاست. شما حق دارید تا قبل از وکیلتون حرفی نزنید اما هر حرفی زدی، بر علیهتون در دادگاه میتونه استفاده بشه.
اون که داشت رسما سکته میکرد... نمیتونست حرف بزنه و به گریه و لکنت افتاده بود.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: ببین! اینو بگیر و بپوش و برو مثل یه کدبانو بشین رو مبل تا متین جونت بیاد! تا متین میاد، نه چیزی بشنوم و نه کار خاصی ازت ببینم. خودتو جمع و جور کن. پاشو گفتم.
در حالی که از وحشت داشت میمرد، خودشو کشوند طرف مبل و نشست. چشم ازم برنمیداشت و داشت گریه میکرد.
یه نگا کردم به طرف در. دیدم کنار در، چند تا چادر رنگی هست. یکیشو برداشتم و بهش دادم و گفتم بپوش! زود باش.
گرفت و جوری پوشید و حجاب کرد، که همش احساس میکردم یه جا دیدمش!
یه ربع گذشت...
یه کم آرومتر شده بود و فقط هنوز ترس باهاش بود. منم جوری نشسته بودم که روبروش نباشم و در عین حال، بهش دید داشته باشم تا دست از پا خطا نکنه.
یه نگا به در و دیوار خونه انداختم. اگه بگم در و دیوار خونه خیلی معمولی بود و به خونه های تیمی و کثیف نمیخورد و حتی عکس های مقدس و اماکن مذهبی و عکس های هفت هشت تا مداح و آخوند هم نصب کرده بودن، باورتون میشه؟
♦️♦️♦️بعدی 👇👇👇
♦️♦️♦️
حواسم بهش بود. همونطوری که چادر سرش بود و از گریه و استرس بی حال و بی جون شده بود، آروم دراز کشید رو مبل. کاملا حواسم به دستاش بود که به طرف خاصی نره و چیزی بر نداره.
منم به
دید زدن منزل و وارسی و تفتیش منزل ادامه دادم. چشمم خورد به گوشیش که روی زمین افتاده بود. برداشتم. در حالی که روش یه طرف دیگه بود، متوجه شد گوشیش برداشتم و با صدای آروم و بی جون گفت: 14111365 ...
یه نگا بهش انداختم!
با حالت بی حالی گفت: چیه؟ نگا میکنه ... رمزشه ... 14 بهمن 1365 ... تاریخ تولدم ... اینم نباید میگفتم؟
رفتم تو گوشیش ... به نت وصل شدم ... همه اطلاعاتش را به اکانت مجازی خودم فرستادم ... رفتم تو دفترچه تلفنش ... گفتم: اسم اینی که رفته حرم دنبال آسید رضا چیه؟
چیزی نگفت!
خیلی جدی و محکم گفتم: نشنیدی؟!
یهو یه تکون خورد و گفت: چیه؟ داد نزن! کدومشون؟
گفتم: همونی که مسلح رفت! همون که تک و تنها رفت. حدودا دو سه ساعت پیش!
گفت: فائقه!
گفتم: کجاییه؟
چیزی نگفت ...
در حالی که داشتم دنبال شماره فائقه توی گوشیش میگشتم گفتم: از کجا سر و کلش پیدا شده؟
بازم چیزی نگفت ... حتی چادرشو یه کم زد کنار و شروع کرد خودشو باد زدن ...
گفتم: من کاری ندارم کار تو چیه و چرا الان اینجایی و متین کیه؟ من فعلا فقط با اون فائقه کار دارم. راستی گفتی اطاقش کدومه؟
هیچچچی نگفت! فقط جا به جا شد و خودشو باد میزد...
دیدم چیزی نمیگه ... منم دیگه شماره فائقه را پیدا کرده بودم.
سه چهار دقیقه گذشت. من تو فکر بودم و اینکه چی میشه و اگه یهو یه گله آدم بریزه اینجا چی میشه و .... این فکرا که یهو با صدای خیلی نازک و بی حال گفت: متین دیگه نمیاد! معلوم نیست امشب چیکاره است؟میشه واسه من ... البته اگه معذّبی به چشم خواهری ... یه لیوان آب بریزی؟
چیزی نگفتم ... نگاش کردم ... دیدم داره با چشماش التماس میکنه ... گفت: گلوم خیلی خشک شده... خواهش ... جان من ... فقط یه قلپ ...
💚 ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
💚 #پسر_نوح 💚
🌹❤قسمت بیستوهفت
قم _ خونه تیمی
باخودم فکر نمیکردم که الان چی میشه؟ چون بالاخره با برنامه وارد این خونه شده بودم و هنوز خدا را شکر این همه احمق نشدم که بخوام سرمو بندازم پایین و بدون هماهنگی با بالا دستی ها و این و اون، فرم بازی را عوض کنم.
[ لطفا خیلی دقت کنید. یه کم از متن خارج بشین و به چیزای دیگه هم فکر کنید. به همون چیزایی که نمیشه در متن آورد و جزء مطالب ناگفته کتاب هست. وگرنه ممکنه متهم به غلو و اغراق و خالی بندی و تهی انگاری بشیم. ازتون انتظار دارم حداقل به احترام متن و احترام وقت و شعور خواننده، دقت کنین که ما قصدمون شور و جوّ دادن به نوشته نیست وگرنه هزار تا راه دیگه وجود داره و میشه آب بست به روایت و کسی هم متوجه نشه.
این چیزی که میخوام الان بگم، دیگه در هیچ کتابی توضیح نمیدم. همانطور که مطالب محتوایی دیگر کتابها (مخصوصا متدولوژی عملیات ها و یا معرفی گروهک ها و سازمان های جاسوسی) را در کتابهای بعدی تکرار نکرده و نمیکنم. و اون چیز اینه که: فرم کار، عرصه نبرد را عوض نمیکنه. بلکه فقط و فقط محاسبات دشمن و یا حریف را به نفع وقت و ایده خودمون عوض میکنه و اگر تمیز و بی نقص اتفاق بیفته، ساعت ها و بلکه سالها چهره دشمن را زودتر و با مدارک قوی تر به نمایش میذاره. و این همون چیزیه که در کتاب کف خیابون دو اجازه نقلش از طرف کارشناسانم نداشتم.
اما باید دقت داشت که معمولا مقامات، اجازه تغییر فرم حرفه ای در امور عملیاتی نمیدن و یا به این راحتی اجازه نمیدن و کلی باید توجیهت قوی باشه و رگ براش بذاری و همه سوابقت را بگیری کف دست که بهت اجازه بدن. چون بدون در نظر گرفتن نتیجه و یا نتایج تغییر فرم، خیلی میشه ازش سواستفاده کرد و حتی اگر درست نقل نشه، مورد استهزا و یا نقد بیجای عده ای قرار میگیریم.
اما بارها در عملیات ها (حداقل در هر کتاب و پروژه ای دو بار) میبینید که محمد ازش استفاده کرده و میکنه. من فقط میتونم پاره ای از اون موارد را نقل و یا مهندسی روایت کنم وگرنه بعدش باید برخوردها و استنطاق مقامات از محمد و محمدها را دید و براشون ساعت ها متاسف شد و گریه کرد. همون برخوردهایی که نباید و نمیشه نقل بشه و ...
بگذریم ... العاقلُ بستشه یک اشاره😉 ]
بدون اینکه به خواهشش درباره آب توجه کنم، بهش گفتم: گفتی اطاق فائقه کدومه؟ از این وره! آره؟
اینو گفتم و پاشدم چند قدمی آروم و به سبک راه رفتن رو اعصاب کسی، به طرف اطاق ها حرکت کردم. حواسم بود که نیم خیز شده و داره یواشکی منو دید میزنه. حسم میگفت نگرانه که دارم میرم طرف اطاق ها و دنبال اطاق فائقه میگردم.
رسیدم به اطاق اولی. دستمو با احتیاط و آروم بردم به طرف دستگیره در و در را باز کردم. در همون حالتی که بیرون اطاق بودم و سرک میکشیدم دیدم اطاقه خیلی معمولیه و چیز خاصی نداره. هر چند میشه بشینی سر حوصله و فرصت، همه چیزو بررسی کرد و خیلی چیزا پیدا کرد. اما کافیه!
قدم قدم رفتم به طرف اطاق دوم ... دستمو بردم به طرف دستگیره اطاق. راستی رو در اطاق، پوستر گل انداخته و جذاب حاج آقا و پسرش و چندین نفر از به اصطلاح علمای خارج نشین بود. دستگیره در را فشار دادم پایین و در باز شد. مثل اینکه یه چیزی پشتش گیر کرده باشه. کامل باز نشد و همین یه کم منو مشکوک کرد و فشار مختصری دادم. دست کشیدم رو دیوار و کلید برق را پیدا کردم و روشنش کردم. دیدم خیلی بهم ریخته است. ماشالله بازار شامی بود واسه خودش. شک ندارم اگه میخواستن خودشون یه چیزی پیدا کنن، باید ساعت ها میگشتن.
اینم به درد من نمیخورد و منو به جستجوی در خودش جذب نمیکرد. به فکرم رسید که فقط یه اطاق مونده. اونم اطاقی هست که پشت دیوارش قایم شدم و اون خانمه داشت از اونجا با متین تلفنی حرف میزد.
به محض اینکه برگشتم و میخواستم به طرف اون اطاق برم، یهو دیدم زنه پشت سرم هست و نوک اسلحش گذاشته رو پیشونیم. اسلحش صدا خفه کن داشت. میتونست همون جا شلیک کنه تو مغزم و الفاتحه!
اما محکم با ته اسلحش خوابوند تو دماغم و پرت شدم رو زمین و کف همون اطاق بهم ریخته!
هنوز اسلحش به طرف بود. گفت: پس دنبال اطاق فائقه میگشتی! آره؟
من که درد دماغ داشتم، یه کم خون دماغمو پاک کردم و یه نفس کشیدم و در حالی که سرم به طرف سقف گرفته بودم که خونش بند بیاد گفتم: نه دیگه! اطاقشو میخوام چیکار؟ وقتی خودش جلوم ایستاده! چیزی نگفت و هنوز اسلحش که معلوم بود پر هست، به طرفم گرفته بود...
گفتم: تو خود فائقه ای! مگه نه؟
بازم چیزی نگفت و فقط داشت دندوناشو بهم میسابید. مشخص بود که در حال حرص خوردنه. اما روی رفتاراش تمرکز داره و باهوشه.
💐💐💐بعدی👇👇👇
💐💐💐
گفتم: تو که هم اسلحه داری و هم ایستادی بالا سرم و هم وضعیت تهاجمیت بهتر از منه! حتی میتونی همین حالا شلیک هم بکنی و تموم! اما لطفا بهم توهین نکن و جوابم بده. تو خود خود خود فائقه خانمی! آره؟
نگاهمو از سقف برداشتم و بهش نگاه کردم . لباش تکون خورد و گفت: اشتباه من این بود که فکر میکردم متین پشت در هست و چک نکردم. وگرنه چطوری میخواستی بیایی داخل؟ نه بهانه ای داشتی و نه مدرکی کف دستت بود!
گفتم: جوابمو بده! لطفا !
گفت: میدونستم خطر بهم نزدیکه. اما نمیدونستم خطر به این مزخرفی و رو اعصابی در انتظارمه.
گفتم: اشتباه تو این نبود که پشت در را چک نکردی. لااقل اولین اشتباهت این نبود. اولین اشتباهت که دومینوهای خطاهات را رقم زد، این بود که اون روز پشت گوشی با من دو سه کلمه حرف زدی! من کلی با اون صدا بازی و کار کردم که حفظم بشه و نگهش دارم برای روز مبادا. آخ دماغم. وحشی.
یه خنده عصبی کرد. گفت: تو هم اشتباه داشتی آقای زرنگ!
حرفشو قطع کردم و گفتم: بذار خودم حدس بزنم. لابد اینکه الان منتظر متین هستم و فکر میکنم که امشب آسید رضا را میارین اینجا ! آره؟
خندید و گفت: دیدی حالا تو هم اشتباه میکنی و محاسباتت بهم ریخت و الان این منم که غالب این میدان هستم.
گفتم: تو خیلی تند تند به پشت گوشی جواب میدادی. مکثت کم بود. شجاعت هم به خرج دادی و اومدی بیرون و بقیشو جلوی من حرف زدی که مثلا بگی یکی دیگه هستی و منتظر یه نفری! نه خانم! نه فائقه خانوم! تو الان نه منتظر متینی و نه اصلا متینی در کار هست. تو داشتی به بقیه خط خط میدادی که در خطر هستی و سریع برگردن! جان من درسته یا نه؟
گفت: اگه اینا را میدونستی و اینقدر باهوشی، پس چرا الان کف زمینی و ممکنه من هر لحظه به زندگی نکبت بارت خاتمه بدم و یه جیره خوار رژیم کمتر بشه؟
گفتم: اگه بگم برای شنفتن همین حرفهات باورت میشه؟!
خیلی جدی گفت: آره . چرا باورم نشه؟ برمیاد. از شماها برمیاد. حقه بازی جزئی از ژن شماهاست.
همون لحظه که داشتم نگاش میکردم، دیدم چشماش گرد شد. نمیدونستم چه خبره. اسلحه را از طرف من برد به طرف بالا. به پشت سرش دید نداشتم. وقتی که کاملا اسلحه را بالا برده بود و نشانه تسلیم داشت، یه صدایی از پشت سرش اومد و بهش گفت: نمیخواد خم بشی. اول انگشتتو از روی ماشه بردار. آفرین . حالا فقط اسلحتو خیلی آروم بده طرف من!
دیدم همون خانم ماموری بود که رانندم بود.
اسلحه را از فائقه گرفت...
بینیم پاک کردم و یه تیکه یخ گذاشتم روش تا خونش بند بیاد. به بچه ها سپردم که حواسشون جمع باشه. هر چند یقین داشتم با گرایی که فائقه بهشون داده،
💚 ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
💚 #پسر_نوح 💚
🌹❤قسمت بیستوهشت
قم _حرم حضرت معصومه
امشب که جای خود داره، بلکه دیگه حالا حالاها اقدام نخواهند کرد
من فقط فکرم مشغول حیدر و اون پرستویی شد که خیلی قشنگ تونسته بود نقش فائقه را بازی کنه و برای حداقل سه چهار ساعت، سیستم حیدر رو که انصافا به هوش و شجاعتش اطمینان دارم، درگیر خودش کرده بود
ترجیح دادم برم حرم. فائقه را سپردم به بچه ها و بردنش اداره. رفتم به سمت حرم. وسط صحن، دست گذاشتم رو سینم و سلام دادم و اجازه و اذن دخول گرفتم
به حیدر پیام دادم و نوشتم: کجایی؟
نوشت: قراره غش کنم
نوشتم: راه دیگه نداره؟ چون ممکنه ولت کنه.
نوشت: مگه دست خودشه؟ میگی چیکار کنم؟
گفتم: نمیدونم. میخوامش. این حرفه ای را میخوام
یکی دو دقیقه صدایی نیومد و پیامی نفرستاد. بعدش اومد رو خطم و گفت: حاجی آماده است. بیارمش یا میایی؟
گفتم: به این سرعت؟ باریک الله!
به سمتش حرکت کردم. هنوز باهاش فاصله داشتم که از دور دیدم خانمی افتاده رو زمین و حیدر هم کنارش نشسته و به بقیه که میخوان بیان اطرافشون جمع بشن، میگه: بفرمایید. چیزی نیست. فشارش افتاده. بفرمایید. بفرمایید لطفا.
رسیدم بالا سرش. حیدر گفت: بفرما حاجی. اینم از این
گفتم: روبندش را بردار یه لحظه!
برداشت و دیدم. نمیخورد ایرانی باشه.
با لبخند به حیدر گفتم: چطوری زدیش که اینقدر تسلیم افتاده؟
گفت: بگم تیم خواهران بیان جمعش کنند؟
خلاصه جمعش کردیم و رفتیم اداره
خب ما هستیم و دو تا خانم حرفه ای و کار بلد و دست به زن و زرنگ! که یکیشون با یه شوِ پشت تلفن، یه باند بزرگ را به لاک دفاعی فرو برد و وقتی خودشو وسط آتیش دید، ترجیح داد خودشو فدا کنه!
یکی دیگش هم که خودتون دیدید. یه جورایی نقش بدل بود و محاسبات حیدر را به خودش مشغول کرد و نزدیک بود منم درگیرش بشم و اشتباه کنم که به لطف امام عصر ارواحنا فداه تیرش به سنگ خورد
با خودم میگفتم: این دو نفر به این راحتی راه نمیان و ممکنه حتی تا سر حد مرگ حرف نزنن و بخوان اذیت کنن. حتی احتمال آموزش های ضد شکنجه هم خیلی قوی هست و نباید کاری کنیم که پوستشون کلفت تر کنیم
تصمیم گرفتم برم جمکران. آره. به همین راحتی. توسل و دعا و نماز استغاثه خوندم و ازش خواستم کمکم کنه. خدا شاهده حتی یکبار هم نشده اول بازجویی ها توسل کنم و جواب نگیرم مخصوصا با چنین آدم های پیچیده ای. همین که از جمکران اومدم بیرون و میخواستم سوار ماشین بشم، یه لحظه گوشیم افتاد زمین! برداشتم و فوتش کردم و اینا. تا اینکه همون لحظه یه چیزی به ذهنم خطور کرد! تصمیم گرفتم از تلفن همراشون شروع کنم
رسیدم اداره. ساعت حدود هشت شب بود گوشی فائقه را براشتم و با پروندش رفتم تو اطاق و گفتم صداش کنین تا بیاد
نشست روبروم
گفتم: به این فرم دقیق جواب بده. ضمنا من اگر ببینم دوس داری باهام بازی کنه، هیچ وقت رقیب خوبی نبودم و همیشه وقتی بازیکن حریف بهم نزدیک میشد، شاید و تنها شاید میتونست توپ را از من رد کنه اما خودش قطعا نمیتونست ازم عبور کنه. چون همیشه شعارم این بود که: توپ رد بشه ،نفر رد نشه!
پس شروع میکنم
بسم الله الرحمن الرحیم... با کی حرف میزدی؟
هیچی نگفت و سرش انداخته بود پایین!
گفتم: متین کیه؟
بازم هیچی نگفت و سرش همچنان پایین بود
گوشیش را آوردم بیرون. رمزش زدم و بازش کردم. رفتم قسمت تماس ها. آخرین تماس را انتخاب کردم
دیدم یه کم صدای تنفسش داره میاد اما داره کنترلش میکنه. گاهی هم نگاه به گوشی میکرد که من داشتم باهاش ور میرفتم
آخرین شماره را انتخاب کردم و تماس را زدم بوق خورد، دومین بوق، سومین بوق، چهارمین بوق،
تا اینکه یه آقایی برداشت و به محض برداشتنش گفت: فائقه کجایی؟ الو
صداش خیلی آشنا بود!
تصمیم گرفتم باهاش صحبت کنم. گفتم: سلام. احوال شما؟
با حالتی که خیلی تعجب کرده بود و انتظارش نداشت گفت: و علیکم السلام. شما؟
تا عین و علیکم السلام را گفت، فهمیدم کیه؟ با ته لهجه عراقی که داشت!
گفتم: به به ! آقازاده! احوال شما؟ ابوی چطورن؟
اون که داشت سکته میکرد، با تعجب و خشم گفت: بازم شما ؟! چی میخواید از جون مردم؟!
گفتم: مونده هنوز! کار داریم با هم! لطفا آماده باشید همکارانم شما را برای پاره ای توضیحات میارن اینجا. یاعلی
خب الحمدلله
گل بود و به سبزه نیز آراسته شد!
پسر حاج آقا !!
💚ادامه دارد
📌 نویسنده :محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
09268-5 زندگی مهدوی اخلاق و اوصاف منتظران_11526109947.pdf
3.12M
پی دی اف 👈کتاب #زندگی_مهدوی در سه بخش رفتار فردی، رفتار اجتماعی و اوصاف منتظران به قلم حجتالاسلام جواد محدثی تألیف شده است. توجه به نکات مهم و کاربردی مورد نیاز جامعه، و استناد آن به آیات و روایات از ویژگیهای این کتاب است. مناسب است مبلغین گرامی از 55 سرفصل تهیه شده در این کتاب در منبرها و سخنرانیهای کوتاه استفاده کنند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
2_5213423082764501902.pdf
380.8K
گزیده اشعار مرحوم ژولیده نیشابوری
#شعر
#مطهری
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
@Romankhone Royeye Khis.apk
743.4K
📗 رمان #رویای_خیس
🖊نویسنده: رقیه ب
💥تعداد صفحات 1031
☄ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
فاقد خلاصه...
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
مغزت هنگ کرد با خواندن کتاب شارژ کن کتاب واقعی باشه بهتره نبود کتاب مجازی هم خوبه👇👇
سلااااام من آمدم😇🤗
🐣باقصه "حدیث کسا" به زبان کودکانه و شعر گونه:🐣
(دقت داشته باشید عزیزانم مطالبی که داخل گیومه هست به حالت شعر خوانده میشه وبقیه مطالب به حالت قصه)
"یه روز حضرت زهرا(س)
مادر ما بچه ها
که خیلی مهربونه
تنها بود و نشسته بود تو خونه"
که یهوی دیدن تق و تق و تق در میزنن, حضرت زهرا (س) فرمودن:
"کیه کیه که پشت در, در میزنه
به خونه امام علی (ع) سر میزنه"
اون کسی که پشت در بود فرمود:
"منم منم پیامبر (ص)
که اومدم پشت در
سلام بر دخترم
فاطمه اطهرم"
حضرت زهرا (س) جواب سلام پدر رو دادن و گفتن بفرمایید تو, بچه ها پیامبر بابای حضرت زهرا بودن.
پیامبر فرمودن:
"ای دختر عزیزم
مریضم و مریضم
یدونه عبا میاری
که رو سرم بذاری"
حضرت زهرا هم رفتن و یدونه عبا که مثل پتو بود اوردن و روی پیامبر انداختن, بچه ها عبا یه پارچه بزرگه که عرب ها روی دوششون می انداختن, مثل همین چیزی که روحانی ها رو دوششون می اندازن.
بچه ها اگر گفتید اسم عباشون چی بود?
کسا بود و کسا بود.
( بعد از یکی دو بار تکرار این بیت, به بچه ها بگید هر جای قصه پرسیدم "اسم عباشون چی بود" باید بپرید بالا و بگید "کسا بود و کسا بود")
یه کمی گذشت که حضرت زهرا (س) دیدن دوباره تق و تق و تق در میزنن.
"کیه کیه که پشت در, در میزنه
به خونه امام علی سر میزنه"
"کی بود? امام حسن (ع)
سرور هر مرد و زن"
بچه ها امام حسن که پسر حضرت زهران اون موقع ها مثل شما کوچولو بودن.
ایشون فرمودن:
"سلام مامان خوبم
مامان مهربونم"
حضرت زهرا هم در جواب گفتن:
"سلام نور دو چشمم
سلام میوه قلبم"
امام حسن فرمودن:
"چه بوی خوبی میاد
بوی پیامبر میاد?
این بویی که پیچیده توی خونه
شبیه بوی عطر
بابا بزرگ خوب و مهربونه"
بچه ها پیامبر, پدر بزرگ امام حسن بود, حضرت زهرا در جواب گفتن بله, پیامبر اینجان و بعد جای پیامبر و عبا رو نشون امام حسن دادن.
"اسم عباشون چی بود
کسا بود و کسا بود"
امام حسن رفتن پیش پیامبر گفتن:
"سلام ای مهربونم
بابا بزرگ خوبم
اجازه می دید منم زیر عباتون
بشینم و بمونم"
پیامبر هم اجازه دادن و امام حسنم رفتن زیر عبا
" اسم عباشون چی بود?
کسا بود و کسا بود"
یکمی گذشت حضرت زهرا دیدن دوبار تق و تق و تق در میزنن. حضرت فرمودن:
"کیه کیه که پشت در, در میزنه
به خونه امام علی سر میزنه"
"کی بود? حسین(ع)
عزیز و نور دو عین"
بچه ها امام حسین هم که پسر حضرت زهران اون موقع ها مثل شما کوچولو بودن.
ایشون فرمودن:
"سلام مامان خوبم
مامان مهربونم"
حضرت زهرا هم در جواب گفتن:
"سلام نور دو چشمم
سلام میوه قلبم"
امام حسین فرمودن:
"چه بوی خوبی میاد
بوی پیامبر میاد?
این بویی که پیچیده توی خونه
شبیه بوی عطر
بابا بزرگ خوب و مهربونه"
حضرت زهرا در جواب گفتن بله, پیامبر اینجان و بعد جای پیامبر و عبا رو نشون امام حسین دادن.
"اسم عباشون چی بود
کسا بود و کسا بود"
امام حسین رفتن پیش پیامبر گفتن:
"سلام ای مهربونم
بابا بزرگ خوبم
اجازه می دید منم زیر عباتون
بشینم و بمونم"
پیامبر هم اجازه دادن و امام حسینم رفتن زیر عبا
" اسم عباشون چی بود?
کسا بود و کسا بود"
یکمی گذشت حضرت زهرا دیدن دوبار تق و تق و تق در میزنن. حضرت فرمودن:
"کیه کیه که پشت در, در میزنه
به خونه امام علی سر میزنه"
"کی بود? امام علی(ع)
وصی بعد از نبی(ص)"
امام علی فرمودن:
"سلام حضرت زهرا
دختر رسول خدا"
حضرت زهرا هم در جواب گفتن:
"سلام امیر مومنین
سلام امام اولین"
بچه ها حضرت علی, همسر حضرت زهرا بودن, ایشون فرمودن:
"بوی خوش پیامبر
پر شده توی خونه
آیا رسول خدا
مهمون خونمونه?"
حضرت زهرا فرمودن بله, و جای پیامبر و دو تا پسرای حضرت علی و عبا رو نشونشون دادن, بچه ها
"اسم عباشون چی بود
کسا بود و کسا بود"
حضرت علی رفتن پیش پیامبر و گفتن:
"سلام رسول خدا
اجازه می دید منم باشم با شما
بشینم زیر عبا"
پیامبر هم اجازه دادن و امام علی هم رفتن زیر عبا, تا الان کیا نشستن زیر عبا, چند نفر بودن ?
"اسم عباشون چی بود? کسا بود و کسا بود."
"خب بچه ها به نظرتون
دیگه کی مونده بود
که بره بشینه زیر عبا
پیش پیامبر خدا
آفرین بانو حضرت زهرا"
حضرت زهرا رفتن پیش پیامبر و دوباره سلام کردن و گفتن:
"سلام رسول خدا
اجازه می دید منم باشم با شما
بشینم زیر عبا"
پیامبر فرمودن:
"سلام به تو دخترم
سلام پاره تنم
بیا تو هم بشین کنار ماها
تا که همه با هم بشیم
پنج تن آل عبا"
"بچه ها پنج تن آل عبا کیا بودن?
پیامبر و امام علی
حضرت زهرا
امام حسن و
امام حسین"
"اسم عباشون چی بود?
کسا بود و کسا بود"
بچه ها بعد پیامبر دو سر عبا رو گرفتن و دست راستشون رو به طرف آسمون بلند کردن و برای کسانی که زیر عبا بودن و همه کسانی که اون ها رو دوست دارن دعا کردن.
التماس دعای فرج💚🍃
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستربین
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 17 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32414
💚💚💚💚💚
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32631
♦️♦️♦️
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست ششم
https://eitaa.com/zekrabab125/31665
💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴 کتاب صوتی ( ترجمه قرانکریم ) سفارش میکنم حتماحتما حتما گوش کنید 👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32597
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (1)
https://eitaa.com/zekrabab125/32653
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (2)
https://eitaa.com/zekrabab125/32702
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (3)