☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست ششم
https://eitaa.com/zekrabab125/31665
💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 17 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32414
💚💚💚💚💚
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32631
♦️♦️♦️
🔴🔴 کتاب صوتی ( ترجمه قرانکریم ) سفارش میکنم حتماحتما حتما گوش کنید 👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32597
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (1)
https://eitaa.com/zekrabab125/32653
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (2)
https://eitaa.com/zekrabab125/32702
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (3)
https://eitaa.com/zekrabab125/32747
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (4)
💟 شروع رمان جدید، مذهبی، دلجسب👇#پسر_نوح👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32386
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 1 تا 4 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32445
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 5 تا 8 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32497
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 9 تا 12 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32548
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه13 تا 16👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32605
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه17 تا 20👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32655
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه21 تا 24👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32707
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه25 تا 28👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32751
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه29 تا 32👆👆
https://eitaa.com/zekrabab12مهدویت 5/32760
معرفی 3 جلد کتاب مجازی = انواع نماز + منطق و فلسفه + مهدویت : امام شناسی 👆👆
https://eitaa.com/charkhfalak500/29387
🔴 ختم 173 روزجمعه 👆 9 ذیالقعده
🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴
💟 سلام دوستان گلم
📢 این ختمها هرروزه پخش میشود فقط و فقط بخاطر ثوابی برای من و شما !
📢 اینها #بالباقیاتوالصالحات است، اینها برای آخرتمون میمونه و خودبخود در ایدی الله ذخیره میشود
♦️ تا جایی که توان دارید وقت دارید این ختمها را در این روزها دنبال کنید..!!؟؟ برای آماده کردن جسموروحتان خوب است ، .. انشاءالله ،
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
🔰🔰🔰 #بهترین_پیام_آخر_شب 🔰🔰🔰
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727
✍ لینک نماز شب ، 👆👆👆
🌺🌺نمازشب فراموش نشود
💚 اعمال کامل خواب..
💛 70 فایده وفضیلت درنماز شب ...
💙 اعمال نمازشب..
🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺
💛💚یادآوری بهترین #نماز_مستحبی #نمازشب💞💜
✍نماز شب، نور چشم عاشقان و چراغ دل عارفان و راه وصول سالكان الهي است.
✍در اهميت نافله شب همين بس كه برخي از سالكان كوي عشق گفته اند👇
✍ اگرسحرنبود براي حيات انسان منفعتي تصور نميشد
📚 ديار عاشقان، حسين انصاريان، ج 7، ص 207.
https://eitaa.com/zekrabab125/30
✍✍ 70فایده و فضلیت در نماز شب👆
☎️ #شماره_تلفنهای_ربالعالمین 👈🕋
😴 #اعمال_وقت_خواب 👆
🕋 #طریق_خواندن_نماز_شب👆
✴️ #نرمافزار_نمازشب👆
🔴خداوند همیشه آیلاین هست
🅾کارهای خیرتون در #آیــــدی پروردگار ذخیره میشود ،
✋ #سلااااام
🅾 #توجه_داشته_باشید، برای #ادعیهوزیاراتوقران موردنیاز
🅾 به #آرشیو مراجعه کنید.. 👇
☑️ برای ساعت و روز و هفته و ماه و سال و آینده👇
آرشیوقرانومفاتیحالجنان..جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
🙏 #التماس_دعای_فرج و #عاقبت_بخیری
💞💞دوستانی که اهل نیایش و شب زندهداری و خلوت به حضرت جلحلاله ونمازشب هستند... خادم کانال و سایر اعضا رو هم از دعای خیرشون بینصیب نگذارند..
🙏 التماس دعای فرج و خالصانه 🙏
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
💯 #کپی_با_ذکر #صلوات 💯
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
👈 اطاعت از شوهر
مردی از انصار قصد مسافرت داشت. به همسرش گفت: تا من از مسافرت بر نگشته ام تو نباید از خانه بیرون بروی. پس از مسافرت شوهر، زن شنید پدرش بیمار است.
کسی را نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرستاد و پیغام داد که شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته، از منزل خارج نشوم. اکنون شنیده ام پدرم سخت بیمار است، اجازه فرمایید من به عیادتش ب
روم. پی
غمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت کن!
چند روزی گذشت. زن شنید که مرض پدرش شدت یافته. بار دوم خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پیغامی فرستاد که یا رسول الله! اجازه می فرمایید به عیادت پدر بروم؟ حضرت فرمود: نه! در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت نما!
پس از مدتی شنید پدرش فوت کرد. بار سوم کسی را فرستاد و پیغام داد که پدرم از دنیا رفته، اجازه فرمایید بروم در مراسم عزاداریش شرکت کنم، برایش نماز بخوانم؟ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم این دفعه هم اجازه نداد و فرمود: در خانه ات بنشین و از همسرت اطاعت کن!
پدرش را دفن کردند. پس از آن پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم کسی را به سوی آن زن فرستاد و فرمود: به او بگویید به خاطر اطاعت تو از همسرت، خداوند گناهان تو و پدرت را بخشید.
📗 #بحارالانوار، ج 22، ص 145
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
مکالمه شوهر روستایی با تلفن بیمارستان برای همسر مریض
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند.
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند.
از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.
در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.
در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ می زد.
صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد.
موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درسها چطور است؟ نگران ما نباشید.
حال مادر دارد بهتر میشود. به زودی برمیگردیم.»
چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند.
زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»
اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.
بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند.
عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود...
مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت.
مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد.
فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود.
از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد.
زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد.
همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار میشد.
روزی در راهرو قدم میزدم...
وقتی از کنار مرد میگذشتم، داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟
یادتان نرود به آنها برسید...
حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست.
همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو.
گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام.
برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.
از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم.
عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم میکرد:
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷـﺪ، ﺑﺎ ﺷﮑﺴـﺘﻦ #ﭘـﺎﯼ ﺩﯾـﮕﺮﺍﻥ، ﻣـﺎ ﺑﻬﺘـﺮ ﺭﺍﻩ ﻧﺨـﻮﺍﻫﯿﻢ ﺭﻓــﺖ!
ﮐﺎﺵ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺎ ﺷﮑﺴﺘﻦ #ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺎ خوشبخت ﺗﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﻢ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
بسیارجالب وآموزنده ازبهلول*
*بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت ودر حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم ونمي توانم بيايم.*
*قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت وگفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد ومهمانش را هم بياورد.*
*بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين هرچه مي خورم تو هم بخور تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن واگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.*
*مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.*
*وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پراز مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست ولي مهمان رفت ودر بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند وهر كس مي آمددر كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد ومهمان به دم در. غذا آوردند و مهمانان غذاي خود را خوردند بعد از غذا ميوه آوردند ولي همراه ميوه چاقويي نبود. همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. مهمان بهلول ناگهان چاقوي دسته طلايي ازجيب خود درآورد و گفت: بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيد و بخوريد.*
*مهمانان به چاقوي طلا خيره شدند. چاقو بسيار زيبا بود ودسته اي از طلا داشت.* *مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب مهمان بهلول كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند. در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا راديدند به هم اشاره كردند و براي مهمان بهلول نقشه كشيدند.*
*برادر بزرگتر رو به قاضي كه در صدر مجلس نشسته بود و ميزبان بود كرد وگفت: اي قاضي اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهاي زيادي است كه گم شده است ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم ما مي خواهيم داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به ما برگرداني.*
*قاضي گفت: آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟*
*برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر ديگر در اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد.*
*پنج برادر ديگر هم گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند وگفتند چاقو متعلق به پدرآنهاست كه سالها پيش گم شده است.*
*قاضي وقتي شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنيد يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند وچاقو را به برادر بزرگ برگردانند.*
*بهلول كه تا اين موقع ساكت مانده بود گفت: اي قاضي اين مرد امشب مهمان من بود و من او را به اين خانه آوردم اجازه بده امشب اين مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحويل شما مي دهم تا هركاري خواستيد با او بكنيد.*
*برادر بزرگ گفت: نه اي قاضي تو راضي نشو كه امشب بهلول اين مرد را به خانه خودش ببرد چون او به اين مرد چيزهاي ياد مي دهد كه حق ما ازبين برود.*
*قاضي رو به بهلول كرد وگفت: بهلول تو قول مي دهي كه به اين مرد چيزي ياد ندهي تا من او را موقتا آزادكنم ؟*
*بهلول گفت: اي قاضي من به شما قول ميدهم كه امشب با اين مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه اي هم به او ياد ندهم.*
*قاضي گفت: چون اين مرد امشب مهمان بهلول بود برود وشب را با بهلول بماند و فرداصبح بهلول قول مي دهد او را به ما تحويل دهد تا به جرم دزدي به زندانش بيندازيم.*
*برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت وبه خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفي نزد به محض اينكه به خانه شان رسيدند بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر شاست بروم سري به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است واحتياج به غذا دارد.*
*مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم.*
*بهلول بدون اينكه جواب مهمان را بدهد وارد طويله شد. خر سر در آخور فرو برده بود ودر حال نشخوار علفها بود
*بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد. خر بيچاره كه علفها را نشخوار مي كرداز شدت در طويله شروع به راه رفتن كرد. بهلول گفت: اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن هر جا كه من نشستم تو هم بنشين اگر از تو چيزي نخواستند دست به جيبت نبر چرا گوش نكردي هم خودت را به دردسر انداختي هم مرا. فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش رانتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت
👇👇👇بعدی
*بهلول ضربه شديدتري به خر بيچاره زد وگفت: اي خر ، گوش كن فردا اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو مال توست بگو نه ، من اين چاقو را پيدا كرده ام و خيلي وقت بود كه دنبال صاحبش مي گشتم تا آن را به صاحبش برگردانم ولي متاسفانه صاحبش را پيدا نمي كردم*
اگراين چاقو مال اين شش برادر است آن را به آنها مي دهم. اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي مگر در بيابان چاقو دسته طلا ريخته اند كه تو آن را پيدا كرده اي؟*
*بگو پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود وهميشه بين شهرها در رفت وآمد بود ومال التجاره زيادي به همراه مي برد و با آنها تجارت مي كرد تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند.*
*من بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند وتمام اموالش را برده بودند واين چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم در هر مهماني اين چاقو رانشان مي دهم ومنتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود ومن قاتل پدرم را پيدا كنم.*
*اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كرده ام اين شش برادر پدر مرا كشته اند واموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند*.
*بهلول كه اين حرفها را در ظاهر به خر مي گفت ولي در واقع مي خواست صاحب خر گفته هاي او را بياموزد. او چوب ديگري به خر زد وگفت: اي خر خدا فهميدي يا تا صبح كتكت بزنم.*
*صاحب خر گفت: بهلول عزيز نه تنها اين خر بلكه منهم حرفهاي تو را فهميدم و به تو قول مي دهم در هيچ مجلسي بالاتر از جايگاهم ننشينم و اگر از من چيزي نپرسيدند حرف نزنم واگر چيزي ازمن نخواستند دست به جيب نبرم.*
*بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرفهاي او را به خوبي ياد گرفته است رفت و به راحتي خوابيد. فردا صبح بهلول مرد را بيدار كرد و او را منزل قاضي رساند و تحويل داد و خودش برگشت. قاضي رو به مرد كرد وگفت: اي مرد آيا اين چاقو مال توست؟*
*مرد گفت: نه اي قاضي اين چاقو مال من نيست. من خيلي وقت است كه دنبال صاحب اين چاقو مي گردم تا آن را به صاحبش برگردانم اگر اين چاقو مال اين برادران است من بارغبت اين چاقو را به آنها مي دهم.*
*قاضي رو به شش برادر كرد وگفت: شما به چاقو نگاه كنيد اگر مال شماست آن رابرداريد. برادر بزرگ چاقو را برداشت وبا خوشحالي لبخندي زد وگفت: اي قاضي من مطمئن هستم اين چاقو همان چاقوي گمشده پدر من است.*
*پنج برادر ديگر چاقو را دست به دست كردند وگفتند بلي اي جناب قاضي اين چاقومطمئنا همان چاقوي گم شده پدر ماست.*
*قاضي از مرد پرسيد: اي مرد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي؟*
*مرد گفت: اي قاضي اين چاقو سرگذشت بسيار مفصلي دارد. پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت وآمد بود و مال التجاره زيادي به همراه داشت و شغلش تجارت بود تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال واموالش را برده اند من سراسيمه بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند وتمام اموالش را برده بودند و اين چاقوتا دسته در قلب پدر من بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم واز آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم ومنتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود و من قاتل پدرم را پيدا كنم. اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كردم. اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند وتقاص خون پدرم را بدهند*
*شش برادر نگاهي به هم انداختند آنها بدجوري در مخمصه گرفتار شده بودند آنها باادعاي دروغيني كه كرده بودند مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد سالها در زندان بمانند. برادر بزرگ گفت: اي قاضي من زياد هم مطمئن نيستم اين چاقو مال پدر من باشد چون سالهاي زيادي از آن تاريخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام.*
*برادران ديگر هم به ناچار گفته هاي او را تاييد كردند وگفتند: كه چاقو فقط شبيه چاقوي ماست ولي چاقويي ما نيست. قاضي مدت زيادي خنديد و به مرد مهمان گفت: اي مرد چاقويت را بردار و برو پيش بهلول. من مطمئنم كه اين حرفها را بهلول به تو ياد داده است والا تو هرگز نمي توانستي اين حرفها را بزني.*
*مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.*
""""""""""""""""""""""""""""'""
*_کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی_*
*_چون چیز نپرسند تو از پیش مگوی_*
*_دادند دو گوش و یک زبان از آغاز_*
*_یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی_*
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
🍃🌸 #کرامات_امام_رضا_ع
✅سالها پیش سرباز خوزستانی پس از آموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد
دلگیر و غمگین شد
از طرفی ارادتش به آقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش
اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم اقا
تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به اقا بگه
ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت
وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره
دید واکس زده و تمیزن
کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی
وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز
که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد
و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت اقا
سرباز گفت:من بچه خورستانم
اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم
هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم
نمیدونم چکار کنم..........
کفشدار خندید و گفت اقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز
نگران هیچی نباش
دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد
اونم تایم اداری
سرباز شوکه بود
جز اقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت ازین موضوع
هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو
سرباز رفت پابوس اقا و برگشت شهرش
ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده
چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید
یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید
چهرش اشنا بود.اشک تو چشماش حلقه زد
فرمانده حال حاضر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران
قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان
مرد با جذبه با موهای. جوگندمی
همون کفشدار حرم اقا بود
که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود
فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود
انتقالی اون رو به شهرش داده بود.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
⭕️داستان سنگسار #زنزناکار
زنى آبستن نزد اميرالمومنين ع آمده گفت : زنا كرده ام مرا پاك كن ، خداوند تو را پاك كند؛ زيرا شكنجه و عذاب دنيا از عقوبت آخرت كه پايانى ندارد آسان ترست .على ع فرمود: تو را از چه پاك كنم ؟
گفت : از زنا.اميرالمومنين ع : آيا شوهر دارى ؟زن : آرى .اميرالمومنين ع : آيا موقعى كه مرتكب اين عمل شدى شوهرت در سفر بود يا در حضر؟زن : شوهرم در حضر بود.على ع فعلا برگرد و پس از آن كه فرزندت را زاييدى بيا تا تو را پاك گردانم . و چون زن مقدارى از آن حضرت دور شد به طورى كه گفتار آن حضرت را نمىشنيد فرمود: خدايا! اين يك شهادت .پس از چندى آن زن نزد اميرالمومنين ع آمده و گفت : فرزندم را زاييدم مرا پاك كن .در اين هنگام امام ع كه گويى اصلا سابقه او را نداشته فرمود: تو را از چه پاك كنم ؟زن : زنا داده ام مرا پاك كن .اميرالمومنين ع : آيا در موقع ارتكاب اين عمل شوهر داشتى يا نه ؟زن : شوهر داشتم
آيا در آن هنگام شوهرت در سفر بود يا در حضر؟در حضر بود.برو فرزندت را طبق دستور خداوند دو سال تمام شير بده . زن برگشت و چون مقدارى از آن حضرت دور شد به قدرى كه صدايش را نمىشنيد، فرمود: خداوندا! اين دو شهادت
و پس از آن كه دو سال سپرى شد زن باز آمده و گفت : يا اميرالمومنين : فرزندم را دو سال تمام شير دادم اكنون مرا پاك كن .امام عليه السلام مانند شخص بى خبرى پرسشهاى سابق را از او جويا شد. و آنگاه به او فرمود: حالا برو و از فرزندت نگهدارى كن تا موقعى كه بتواند خودش غذا بخورد و از بامى پرت نشود و در چاهى نيفتد. زن گريان از نزد آن حضرت ع بازگشت ، و چون مقدارى دور گرديد، به اندازه اى كه آواز آن حضرت ع را نمىشنيد فرمود: خداوندا! اين سه شهادت .عمر و بن حريث مخزومى زن را در بين راه ديد و به او گفت : اى بنده خدا! چرا گريه مىكنى ؟ من تو را ديده ام نزد على ع مىآيى و از او تقاضا مىكنى تو را پاك گرداند.زن گفت :آرى ،نزد اميرالمومنين ع آمدم و از او خواستم مرا پاك كند و آن حضرت فرمود: برو و فرزندت را نگهدارى كن تا موقعى كه بتواند بخورد و بياشامد و... و مىترسم در اين مدت بميرم و مرا پاك نگرداند.عمرو به اوگفت :نزداميرالمومنين ع برگرد و من از فرزندت كفالت مىكنم
زن نزد آن حضرت برگشت و تعهد عمرو را عرضه داشت اميرالمومنين ع مانند شخص بى سابقه اى به وى فرمود: چرا عمرو از فرزندت كفالت كند؟گفت : يا اميرالمومنين ! زنا كرده ام مرا پاك گردان .آن حضرت فرمود: در آن هنگام شوهر داشتى يا نه ؟زن : آرى شوهر داشتم .آيا در آن وقت شوهرت در وطن بود يا در سفر؟در وطن بود.پس آن حضرت سر به سوى آسمان بلند كرده ، به درگاه الهى عرضه داشت :خداوندا! با چهار دفعه اقرار، حد بر او ثابت گرديد و تو به پيامبرت خبر داده اى كسى كه حدى از حدودم را تعطيل كند با من دشمنى نموده است ، پروردگارا! من هرگز حدودت را تعطيل نمى كنم و در پى دشمنى تو نيستم و احكام تو را ضايع نمى گردانم ، بلكه فرمانبردار تو و پيرو سنت پيامبرت مى باشم .در اين وقت ، عمرو بن حريث نگاهش به صورت آن حضرت افتاد ديد رنگ رخسار مباركش از شدت غضب چنان قرمز شده كه گويى انار در صورتش پاشيده شده ، پس به آن حضرت عرضه داشت : يا اميرالمومنين ! من خيال مى كردم از اين عمل من خوشحال مى شويد ولى حال كه مى بينيم ناراحتيد هرگز فرزندش را بر نمى دارم .امام (ع ) فرمود: آيا پس از آن كه آن زن چهار دفعه بر خود اقرار نموده فرزندش را كفالت مىكنى ؟ و تو كوچك هستى .پس آن حضرت به منبر رفت و به قنبر فرمود: ميان مردم بانگ برآور تا همه براى نماز جماعت حاضر شوند قنبر دستور را اجرا كرد و مردم به طرف مسجد هجوم آوردند بطوريكه مسجد پر شد
در اين موقع امام ع بپاخاست و ثناى الهى بجاى آورد سپس فرمود: اى مردم ! پيشواى شما مىخواهد براى اقامه حد بر اين زن به خارج كوفه رود و شما را به همراه خود ببرد و زمانى كه بيرون مى آييد بايد سنگهاى خود را همراه داشته و يكديگر را نشناسيد تا به خانه هايتان برگرديد و سپس از منبر فرود آمد و بامدادان خود آن حضرت به اتفاق زن بيرون شدند و مردم نيز در حالى كه يكديگر را نمىشناختند و به صورتهاى خود نقاب بسته و سنگ در آستين داشتند از خانه ها بيرون شدند تا اينكه آن حضرت با زن و تمام مردم به پشت شهر كوفه رسيدند. آنگاه به حاضران خطاب كرده و فرمود: اى مردم ! خداوند با پيامبر، پيمانى بسته و پيامبر نيز با من همان پيمان را بسته است كه هر كس مستحق حدى باشد نبايد به ديگرى #حد زند، اكنون هر كس از شما كه مستحق همين #حد است حد نزند، پس تمام مردم برگشتند و تنها خود آن حضرت با حسن و حسين ع زن را سنگسار نمودند
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸
Quran_-_Joze_05.mp3
6.87M
قسمت (5)
📖 کتاب صوتی🔊 قرآن کریم 📖
مجموعه ۳۰ جزء
با ترجمه فارسی قرآن از نسخه استاد فولادوند با صدای استاد #هدایت_فر
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت سی و سوم
قم _اداره مرکزی
کم کم بازجویی فائقه را جمع و جور کردم. اطلاعات خوبی داد که بخش هایی از اون را مطالعه کردید. هر چند حق دارین که بپرسین چطور به حرف اومد و به این راحتی که حرف نمیزنن و از اسن جور سوالات!
حق با شماست. علی الظاهر باید ابتدا از روش های به حرف آوردن اون و هم فکرانش صحبت میکردم و حداقل از یکی دو تا تکنیک نام میبردم و تشریحش میکردم. اما ...
بگذریم ...
مهم اینه که چی گفت؟ الان مهم نیست که چطوری گفت؟!
فائقه را برای مراحل بعدی پرونده و بازجویی های بچه های واحدهای دیگه تحویل دادم.
الان دو تا مورد دیگه داشتیم که باید بازجویی میشدن: یکی متین و یکی هم ناهید!
نیاز به مشورت داشتم. احساس میکردم باید یکی باشه که از خارج از گود هم ماجراها را ببینه و بتونه فکر برسونه. بازی ساده ای نبود. چون ناهید که قطعا ساده به حرف نمیاد. متین هم غیر قابل پیش بینی هست و با اینکه خیلی تابلو هست اما خیلی کسی چیزی ازش نمیدونه!
درخواست دادم و حدودا یک ساعت بعدش جلسه گذاشتیم. در طول اون یک ساعت، دو نفری که مقرر کرده بودن، خلاصه پرونده و مدارک را یه بررسی کردند.
تو جلسه قرار شد که ابتدا خوب به ناهید دقت کنیم. از دوربین مدار بسته کاملا به حالات و کارهاش دقت کردیم. دیدیم حدودا از یک ساعت قبلش شروع به نماز جعفر طیار کرده و حالا حالاها ادامه داره. اینقدر شمرده و مثلا با حضور قلب اذکار و سوره ها را از حفظ میخوند که برای هممون عجیب بود!
ما سرگرم بحث شدیم در حالی که هنوز دوربین داشت ناهید را نشون میداد و هر از گاهی نگاش میکردیم.
من گفتم: رفقا این پرونده پیچیده ای نیست اما ذات اشخاصش جوری هستند که دوس دارن پیچیده جلوه کنن. به خاطر همین به بعضی از حرفای فائقه اعتماد ندارم و ممکنه آدرس غلط هم داده باشه.
رفقا هنوز جلسات فاطمیه داره برگزار میشه و آدماشونو به هر جا دوست داشتن فرستادن و اونا هم الان مشغولن. درسته تحت نظرن و شرایط تحت کنترله اما ما هنوز نتونستیم به شخص یازدهم برسیم. اون شخص، همون کسیه که به جای آسید رضا پیام میده و داره همه چیزو برنامه ریزی میکنه!
یکی از کارشناسان پرسید: با اینکه اینا را گرفتین، اما هنوز اون اکانت فعاله و داره پیام میذاره؟
گفتم: بله!
گفت: با اینکه قطعا میدونه خونه قم به هم ریخته و دوستاشو گرفتین!
گفتم: آره . این بزن و بگیر ما سبب شد که اونایی که از خونه قم رفتن تهران و داوود دنبالشونه، دسپاچه بشن و به کسانی پناه ببرن که برامون خیلی جالبه و اصلا انتظارش نداشتیم.
یکی دیگه از کارشناسا گفت: این خوبه اما خیلی داره دایره انسانی متهمانتون وسیع تر میشه! میترسم به اون نرسیم و از یه طرف دیگه، این همه آدمو نشه جمعش کرد!
راست میگفت. ما دنبال کشف مسایل اخلاقی مداحان و بچه هیئتیایی که فریب اینا را خورده بودن که نبودیم. ما تا همین جاش تونسته بودیم عوامل شبکه غیر اخلاقی فعال در این عرصه را پیدا کنیم و دیگه لازم نبود بشینیم دنبال سوتی های مردم بگردیم. به خاطر همین تصمیم بر این شد که اون دخترهایی که داوود دنبالشون بود با حکم دستگیر بشن و مداح و افراد موثر اطرافشون هم دستگیر بشن تا بیشتر از این، بچه مذهبی ها را به قهقرا نبردن!
اما ...
دیدم چشم یکی از کارشناسا که چشمش به مانیتور بود داره گرد و گردتر میشه!
مانیتور پشت سر من بود و نمیدیدم و سرگرم حرف و صورت جلسه کردن بودم که ...
دیدم دو نفرشون از جاشون پاشدن و با تعجب و چشمای گرد گفتن: این چش شد؟ چرا افتاد زمین؟!
من تا برگشتم برقم گرفت!
دیدم ناهید بعد از سجده نمازش افتاده زمین و داره میلرزه!!
دیگه نفهمیدم چی شد؟
پاشدم و مثل صاعقه پریدم بیرون و دویدم تا به ساختمون کناری و محل نگهداری ناهید برسم.
شاید اگه بگم همش سه دقیقه هم نشد دروغ نگفتم.
ولی ...
تا رسیدم بالا سرش ...
دیدم در اطاقشو باز کردن و دکتر داره ماساژ قبلی و تنفسش میده...
دکتر که خیلی هول کرده بود، رو کرد به من و گفت: حاجی بر نمیگرده ... حاجی این داره میره!
با داد پرسیدم: چرا؟ چه مرگشه؟ چرا اینجوری شد؟
گفت: نمیدونم ... نمیدونم...
که دیدم ای دل غافل...
دکتر یواش یواش حرکاتش آرومتر شد و دیگه مثل ناامیدها کار میکرد...
که ... ایستاد و چند لحظه بعدش در حالی که حسابی دکتر عرق کرده بود و نفس نفس میزد گفت: متاسفم ... تموم کرد!
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
بامدیریت ذکراباد