📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفا
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
.
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
اِ اِ همین دیروز ...
همین یک ساعت پیش ...
ای کاش همون موقع ...
❓چقدر تو زندگیمون اینارو میگیم؟ 👆
تصمیمی که اول نگرفتیمو و حسرتی که بعدش ... 🥺
هر جایی تو زندگیم از قافله جا موندم به خاطر این بود که به موقع تصمیم نگرفتم 😔
آره من از خودم جا موندم 🚶♂
✊ اما اینبار نمیذارم این اتفاق تکرار بشه
✊ الان وقت تغییره
امروز که رفیقم داشت از موفقیتهایی که از این پروژه کسب کرده بود و هدفهای آیندهش میگفت،
به خودم گفتم چرا من نتونم؟
مگه من چیم از اون کمتره؟
وقتی این همه آدم، پیروجوون ، زنومرد تونستن دراین پروژه شرکت کنن و به درآمد خوبی برسن،
پس منم میتونم 💪
آاااااره منم میتونم 💪👑🏆
دقیقه نودیا 🧨
لحظه آخریا ⌛️
اگه قراره تصمیمی بگیریم همییییین الان وقتشه ✊
منم زندگیمو خودم میسازم ☄
منم هدفهامو یکی یکی تیک میزنم و بهشون میرسم ⚡️
🌟 منم سرمایهگذار پروژه میشم 🌟
📣 مشهدیا فرصت رو از دست ندید، بعضی فرصتها ممکنه هیچوقت تکرار نشن...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
حدود 3 درصد از مردم دنیا هدف دارند
و فقط 1 درصد از مردم آنرا روی کاغذ می آورند.
✍✍یادداشت هدف هایتان، احتمال دستیابی به آنها را تا 1000% افزایش می دهد.
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
🔴 #آلبرت_انیشتین تقریبا تا ۴ سالگی هنوز توان حرف زدن نداشت، معلمانش گفتند خیلی به بلوغ نخواهد رسید! چند دهه بعد انیشتین تبدیل به یکی از برترین فیزیکدانان تاریخ جهان شد ...
🔴 #استیو_جابز در ۳۰ سالگی، سرخورده و آشفته بدون تشریفات از شرکتی که خودش ساخته بود اخراج شد ! او بنیانگذار شرکت اپل و یکی از چهرههای پیشرو در صنعت رایانه شد ...
🔴 #والت_دیزنی از یک روزنامه اخراج شد، به خاطر عدم تخیل و نداشتن ایدههای اورجینال! والت دیزنی کارآفرین، انیماتور، صداپیشه و تهیهکنندهی سینما شد و صنعت انیمیشن آمریکا را شکوفا کرد ...
🔴 #مایکل_جردن وقتی از تیم بسکتبال مدرسه کنار گذاشته شد، به خانه رفت و خود را در اتاقش زندانی کرد؛ مایکل جردن بعدها به مشهورترین و ثروتمندترین بازیکن بسکتبال جهان تبدیل شد!
📣 #همیشه بعد از شکست، #موفقیتی نیز وجـود دارد ، به #شـرطـی که #تسـلیـم نـشوید...👌
📣 اما این #پروژه از اول #شکست ندارد، بعد از #ثبتنام 💯% #پیروزیست...💪
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت126 * پناه سردر گم بودم ...میدونستم تصمیمی که گرفتم نشدنیه .... یکی از شرا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت127
ممنونم مرسی
پا روی پا انداخت و من با استرس دستامو مشت کردم
-برای بچه ها کادو آوردین ؟!
اشارش به عروسکا بود ... لبخندی زدم ...
-بعله ...
-خیلی ممنون ... حقیقتش این بچه ها بیشتر از این کادو ها محتاج محبـ....
اون حرف میزدو من حرفمو مزه مزه میکردم
اون حرف میزدو من استرس حرفی و داشتم که میخواستم بزنم ... کمی به خودم دل و جرئت دادم و پریدم میون حرفاش
-ببخشید ..
-جونم؟
-میتونم ... میتونم یه سوالی بپرسم ؟
-حتما عزیزم بپرس
-شرایط ... شرایط گرفتن حضانت بچه چیه ... یه دختر مجردم میتونه حضانت بچه رو به
عهده بگیره
لبخندی زد و مهربون جوابمو داد ...
-والا برای دختر مجرد که سخته ... اولا باید بالای سی سال داشته باشه و یه مدرکیم از
پزشکی قانونی مبنی بر بچه ار نشدنش بیاره که بهتره ... شرایط عمومیشم که چیزایی مثله نداشتن اعتیاد ومریضی خاص و ایناست ...
با شنیدن مریضی خاص دیگه ادامه ندادم .... بلند شدم و لباسامو مرتب کردم ... با تعجب گفت
-میری ؟
لبامو کش دادم
-بعله برم دیگه ... قصدم رسوندن این کادوها بود که میسر شد -نمیخوای بچه ها رو ببینی...
تند دستمو تکون دادم
-نه نه ....الان باید برم جایی بعدا ...
گفتم و تند خارج شدم از اونجا ... حتی منتظر نموندم خدافظیشو بشنوم .... نمیدونم چرا
بغضم گرفته بود .... بی توجه به خدافظی نگهبان از در شیرخوارگاه زدم بیرون مسیری ر
و که نمیدونستم کجاست و پیش گرفتم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت127 ممنونم مرسی پا روی پا انداخت و من با استرس دستامو مشت کردم -برای بچه
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت128
سامان
ماشین و پارک کردم ... کمربندمو باز کردم و شیشه رو دادم بالا ....
داشتم پباده میشدم که یه ان نگام قفل شد به در شیرخوارگاه و دختری که تند ازش بیرو ن زد .... قیافش برام آشنا تر از اونی بود که نشناسمش ...
قدماش تند ولی نا متعادل بود ...
وقتی کامل دور شد پیاده شدم و رفتم سمت شیر خوارگاه ... نگام هنوز به دری بود که
چند دیقه پیش پناه از توش خارج شده بود .. نگاهی به نگهبانی کردم ...
-سلام ... این خانومه که الان ...
پفی کرد ...
سلام ... اومد یکم اسباب بازی و اینا آورد بده بره رفت پیش مدیر و سریع زد بیرون ....
اخمام رفت توهم ... تشکری کردم و راه افتادم سمت اتاق خانوم سوری ...
در زدم و وارد اتاقش شدم .... با دیدنم لبخندی زد
-سلام آقای حسین پور .... خوش اومدین ...
لبخند سر سری زدم
-سلام خانوم سوری احوال شما ...
مقنعه بلندشو صاف و صوف کرد
-ممنون ... بفرمایید بشینید بگم بچه ها چایی بیارن ...
با دستم مانع ادامه صحبتاش شدم
-نه ... ممنونم .. اومدم یه سری به نوا بزنم و ...
مردد پرسیدم ...
-خانوم سوری .. الان یه دختر خانومی از اتاقتون زد بیرون ... میتونم بپرسم چیکار داشت
...
مشکوک نگام کرد و کم کم لبش به خنده وا شد .. نمیخواستم خودمو درگیر افکار خاله زنکیش بکنم ...
-والا درست حسابی خودمم نفهمیدم ... برای بچه ها کادو آورده بود .. خودشم چند تا
سوال راجب حضانت بچه پرسید و تا جواب دادم بلند شد و رفت ...
ابروهامو بیشتر گره کردم
-حضانت بچه ؟!
سری به نشونه تائید تکون داد ...
-آره حضانت ...
-شما چی گفتی ؟ً!
دستاشو گیج رو هوا تکون داد...
-همون مراحل قانونی و توضیح دادم ... اعتیاد نداشته باشه .. سوء پیشینه نداشته باشه .
.. بیماری خاص لا علاج نداشته باشه و اینا ..
چشما مو سفت رو هم فشار دادم .... لعنتی ... حالم داشت از این زندگی بهم میخورد که
هیچ رقمه باهاش راه نمی اومد .. میتونستم حدس بزنم تو چه فکریه ...
میتونستم بفهمم داغ مادر نشدن تو دلش جاش بیشتر میسوزونه تا داغ اون بیماری لا علا جی که گریبانگیرشه و خرشو چسبیده ...
دیگه توجهی به سوری و حرفاش نکردم .... برای دیدن نوا رفتم و هر چی بیشتر باهاش با
ز ی میکردم و بغلش میکردم بیشتر دلم به حال پناهی میسوخت که انگار تنهایی با خودکا ر قرمز رو پیشونیش نوشته شده بود ...
یه لعنت به خودم فرستادم اگه نوا رو تحویل پرورشگاه نمیدادم شاید الان میتونستم یه
قدم تو زندگیش براش بردارم ...
مشغله های فکریم کم بود پناهم بهش اضافه شد ... نمیدونستم چیکار کنم ...
از یه طرف در گیر کارای رفتنم بودم ... از یه طرف نورا و مشکلاتی که برام درست کرده
بود .. از یه طرف اون پسر مجهول الهویه .... از یه طرف پناه
داشتم دیونه میشدم ... دیونگی برای حالم ماله دو دیقه بود ...... بابا به خاطر گریه زاری
های مامان از خونه پرتم نکرده بود بیرون و خودشم دلش نمی اومد این دم دمای آخر کاری کنه سر لج بی افتم و رفتنم دیگه برگشتی نداشته باشه .....
به قول سهیل دیدارمون بی افته به قیامت که یقه همو قراره بچسبیم....
تو خونه حکومت نظامی بود انگار سایه و مامان که حدالمقدور بهم رو نمیدادن و بابا که
کلا منو میدید روشو بر میگردوند ...
بازم دم شوهر سایه گرم که جواب سلاممومیداد... تنها کسی که عین آدم باها برخورد میکرد سهیل بود اونم از سر ذوق رفتن من بود ...
بی توجه به سرو صداهایی که از آشپزخونه می اومد رفتم طبقه بالا و تا درو باز کردم نگام به چمدون آبی رنگی افتاد که کنار در بود ...
با تعجب نگاش کردم ... تازه میخواستم چمدونمو ببندم نمیدونستم این ماله کیه ....
رو زانو خم شدم و بازش کردم ...
لبام یه وری کج شد ...
با دیدن آجیل و خشکبار و هزارو یک قلم دیگه که میدونستم کار سایه و مامانه لبخند ی رو لبم نشست ... با دست کمی اینور اونورش کردم و با دیدن ادویه ها خندم عریض تر شد ... انگار فکر همه جاشو کرده بودن ...
در چمدونو بستم و راه افتادم سمت اتاقم .... باید چمدوcو میبستم و با خیالت راحت
می افتادم دنبال کارام ...
پس فردا پرواز داشتم و همه امیدم به این دو روزه بود ...
در کمدمو باز کردم و همه آویزارو دستم گرفتم و برشون داشتم ... لباسارو پرت کردم رو
تخت و با دیدنشون پفی کردم ....
نگام به آینه بودو به سامانی که نمیشناختم .... انگار غریبه بودم ... انگار زندگیم تو عرض
چند ماه به اندازه چند سال متحول شده و تغیرم داد ....
غیر کردم و حالا این سامان تغیر کرده داره میره ... میرم که بمونم ... میرم که دورشم کمی از این سامان ...
بعضی از خاطره هارو تو زندگی cیشه فراموش کرد پس چاره ای نداری جز اینکه باهاش
راه بیای ....راه بیای و کنارش بزاری ...
خاطراتمو چه خوب چه بد کنار میزارم و میرم
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت128 سامان ماشین و پارک کردم ... کمربندمو باز کردم و شیشه رو دادم بالا ..
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت129
ارسلان
نگاهی به اسمش روی گوشی انداختم .. لبخندی رو لبم نشست ... نمیخواستم خودمو گول بزنم هیچوقت به چشم خواهری ندیدمش ولی هیچوقتم نتونستم با خودم کنار بیام
و به چشم همسرم ببینمش یا حتی یه دوست دختر ...
حسم بهش یه حس دوستانه بود .. یه حسی پر از احترام ...
پر از ارزش ...
صدای ضعیفش تو گوشی پیچید و گوشی و بردم نزدیک گوشم ..
سلام علیکم بانو ...
لبخندشو از پشت گوشیم حس کردم ...
-سلام بر امیر ارسلان خان نامدار .. سراغی از ما نمیگیری ...
-والا من که همیشه جویای احوال تو ئه بی مرام هستم تویی که چند وقته از ترس فاکتو ر انداختن قبض مبایلت یه زنگم به ما نمیزنی ... بابا تک بنداز ما زنگ بزنیم ... اس ام اس
خالیم بدی قبوله ها ...
خندید
کجایی ...
دستی به دسته چمدونم کشیدم ...
-حدسشو بزن ...
-از حدس زدن خوشم نمیاد ...
-از من ؟!
بلند خندید ...
-گمشو نفله ...
-خودت گمشو ... نخ نده خانوم من نامزد دارم ...
-راستی خانوم بچه ها چطورن خوب هستن ...
-سلام دارن خدمتتون ... بچه هام دست بوسن ..
جفتمون خندیدیم ..
-ایشالا بعد اینکه کارای اقامتم اوکی شد بر میگردم و یه نامزدی توپ میگیریم توام بیا قند بساب بالا کلمون ...
یه ایشالای از ته دل گفت .... که اخم کردم
-هوی دختره نگفتی به نظرت کجام ...
-کوجایی خو ... بوگو دا...
به لحن مسخرش خندیدم و کتم و از رو صندلیم برداشتم ...
-همین الان دارم راه می افتم سمت فرودگاه ... دارم میپرم که برم .. دو ساعت دیگه بای
بای
صداش رنگ بهت گرفت ...
-بپ....بپری ؟!... کجا ؟!
چمدونو دنبال خودم کشیدم ...
-بپرم رو هوا .... دختر دارم میرم فرنگستون دیگه ...
-ار...ارسلان .... ارسلان الان باید به من بگی ...
همه بیرون ایستاده بودن .... خندیدم ...
-مهم اینکه گفتم دیگه ....
داد زد
-واقعا بیشعوری ..... واقعااا ...
گوشی و قطع کردو من مات موندم ... چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم که جواب ند اد ...
صدای بابا در اومد
-ارسلان بدو تا برسیم پرواز پریده ....
نا امید شدم و چمدونم و گذاشتم تو ماشین ... یه ایل و تبار دنبال خودم کشیدم ...
از قصد به هیچ کدوم بچه ها روزو ساعت پریدنمو خبر نداده بودم ...
همیشه از خدافظی بدم میومد ...
دلم طاقت نیاورد بی خدافظی از پناه برم .... باید برای آخرین بار میدیدمش ....
برای همه مخاطبام یه پیام خدافظی فرستادم و پشت بندش تا خود فرودگاه زنگ پشت
زنگ و گله از بی معرفتیم برای خبر نکردنشون ...
اصلا نفهمیدم مسافت خونه تا فرودگاه چقد طول کشید ... وقتی به خودم اومدم که نیم
ساعت تا پروازم مونده بودو باید میرفتم برای بازرسی ....
گوشی هنوز تو گوشم بود ... میثم دست بردار نبود ... پروازش یکی دوهفته دیگه بود حدودا ... اونم رفت فرانسه ....
خوبیش این بود که میتونستم پناه و بسپارم دستش که مواظبش باشه ...
خاله و عمه و عمو بی توجه به من و تلفن تو گوشم تند تند بغلم میکردن و رو بوسی میکردن ....
هرکدوم حرفی میزدن و صداها گم میشد تو هم ... داشتم از میثم خداحافظ میکردم و عمه آویزون شده بود ازم و دست بردار نبود ...
از پشت شونه هاش یه آن نگاهم به دختری افتاد که نگاهشو تو گوشه کنار سالن میچرخوند .... سریع بی توجه به همه دستمو براش بردم بالا ...
-پناه ....
صدای همه خاموش شد سرا چرخید سمتش ... گوشی و گذاشتم تو جیبم و با قدمایی تند
خودمو بهش رسوندم ...
با ذوق نگاهش کردم
-بی معرفت گفتم بی خدافظی دلت اومد قطع کنی ... چرادیگه جواب ندادی ...
نفس نفس میزد
-خیـ...خیل>> بیشعوری ... میـ.. میدونی خودمو ...کش...کشتم تا برسم ..
لبخند عریضی زدم
-مرسی که اومدی ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت129 ارسلان نگاهی به اسمش روی گوشی انداختم .. لبخندی رو لبم نشست ... نمیخ
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت130
چشماش پر شد ...
مواظب خودت باش ...
-تو بیشتر
- سخته به نبودنت عادت کردن ...عادت کردم به اینکه همیشه پشتم باشی ...
محکم دماغشو کشیدم
-عیب نداره کوچولو عوضش یاد میگیری رو پای خودت وایستی ...
تلخ خندید
-نری حاجی حاجی مکه ها ...
-ببین کی به کی میگه ... بی معرفتر از تو مگه داریم
غمگین گفت
-باشه من بی معرفت تو مثله من نباش
-برو خواهر برو ....
سنگینی نگاه بقیه از پشت سر بد جوری آزار دهنده بود .. نمیخواستم سوء تفاهمی پیش
بیاد براشون ...
کیفشو گرفتم و کشیدم دنبال خودم ... نگاه همه یه جوری بود ...
خیلی صاف و ساده رو کردم سمتششون ...
-معرفی میکنم ... پناه خانوم خواهرکوچیکم که خیلی برام عزیزه ...
همه سلامی دادن و پناه سری براشون تکون داد ...
قبلا به خانوادم راجبش تو ضیح داده بودم ... بابا و بقیه با خوشرویی ازش استقبال کردن
. خونده شدن شماره پروازم مساوی شد با اشک و همهه همه برای خدافظی ....
سخت بود خدافظی ازشون ...
نفس عمیقی کشیدم و تک به تک با همشون خدافظی کردم ...
همگی به زور همایون یه سلفی گرفتیم .... دیگه نگاشون نکردم و رفتم ....
هیچکس از آینده خبر نداره ... نمیدونم باز دوباره کی ببینمشون ولی چشم باید بست به
حالی که توش هستی و امید وار باشی به آینده ای که داره میاد ...
دوست دارم رفتنم ختم شه به یه آینده خوش ...
صدای بوق اومدو دست بردم سمت کمربندم و نگاه به حلقه نشونی که تو دستم بود ...
لبخندی زدم ....
کی فکرشو میکرد قسمت منم این باشه ...
رفتم و خودم و سپردم به جریان زندگی ...
صدای هواپیما تو گوشم پیچید و چشمامو بستم هندسفری و گذاشتم تو گوشم ...
خدافظ ایران .... بر میگردم ... کامینگ سون.
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت130 چشماش پر شد ... مواظب خودت باش ... -تو بیشتر - سخته به نبودنت عادت
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت131
پناه
نگام به بیرون بودو بغضمو قورت میدادم .... به اصرار پدر ارسلان با اونا برگشتم ...
دلم تنگ میشه برای مردی که خوب بلد بود دستمو سفت بگیره تا زمین نخوردم .... دلم
تنگ مردی میشد که خوب بلد بود مردونگی کنه
دل تنگ رفیقی میشدم که هر لحظه برگشتم عقب و نگاه کردم دیدم یا سایش هست یا
خودش .. یاد روز ارائه پروژه افتادم و دویدنمون ...
دستمو گرفته بود تا باز نخورم زمین ...
ارسلان بودنش یه دنیا دلگرمی بودو نبودنش یعنی دلسردی از این زندگی ...
یکی یکی دارم از دستشون میدم ... چه ارسلانی که خانواده بود برای منه همیشه بی خا نواده و چه سامانی که عشق بودو عشق میموند ولی باید قیدشو میزدم ...
دارم کم کم پوست کلفت میشم ....
دارم میفهمم جنگیدن فایده ای نداره ... فازم باید از این به بعد بیخیالی باشه
سامان
سرشو بالا گرفته بودو با پیروزی نگاه میکرد ...
پوزخندی به نگاه پیروزش کردم ... این زن جلوم نشسته بودو هیچ شناختی از این سامان
روبه روش نداشت ... سامانی که زیر بار هر چیزی میرفت الا بی آبرویی ..
-چرا ؟!
شونه ای بالا انداخت
-چی چرا؟!
نگاهی به گلای مسخره رو میز انداختم ...
-چرا این بازی رو راه انداختی ..
خندید
-بازی ؟... کدوم بازی ...تو بودی که منو بازی دادی ... آیندمو نابود کردی ...
پوزخندی زدم و پر تحقیر نگاش کردم ..
-انقد به همه دروغ گفتی خودتم باورت شده انگار دروغاتو آره ...
بی قید خندید ..
-چه دروغی ... کتمان نکن غلطی و که کردی ..
پروییش حرص در آر بود ... دستامو مشت کردم ...
سعی کردم به عصابم مسلط باشم تا نزنم بکشمش
-غلط تو من کردم دیگه آره ؟!
خندید .. پر تمسخر ...
-بهت پیشنهادمو گفته وبودم ...
-پیشنهاد ؟!
-من میخواستم برم ...یعنی باید برم ... تو آسون ترین راه برای گرفتن اقامت من بودی ...
میتونستی راحت قبول کنی و دو طرفه سود کنیم ...
نیشخندی زدم
-سودش اونوقت برای من چی بود ؟
خنده هاش بد جوری بوی بی شرمی میداد... بوی بیحیایی و حالمو بهم میزد از جنس زن
...
-میتونستی بی منکرات و شلاق و بی آبرویی راحت کیف و کوکتو بکنی ودست آخرم یه
جوری باهم حساب میکردیم و کنار میومدیم دیگه ...
تف انداختنم کم بود تو صورت همچین دختری ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت131 پناه نگام به بیرون بودو بغضمو قورت میدادم .... به اصرار پدر ارسلان ب
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت132
خوبی دخترای خراب اینکه یبارکی میگن من خرابم و تمام دخترایی امثال نورا که جانم از آب میکشن و جنس زنو بدنام میکنن خراب تر از هر خرابین ...
-میارزید ؟!
چشمکی بهم زد
-واسه من می ارزه ..
-حتی به قیمت بی آبرو شدن یکی دیگه واسه کار نکردش ..
باز نگاش رنگ تمسخر گرفت ...
-میگی چیکار کنم ؟!... تو این دورو زمونه هرکی باید کلاه خودشو سفت بچسبه که باد نبرتش ...بیخیال بعد یه مدت فراموش میشه ...
-میدونی اگه زمان به عقب برمیگشت هیچوقت اون شماره ناشناس و جواب نمیدادم و پا
مو تو خراب شدتون نمیذاشتم ...
لباشو غنچه کرد
-اوخی ...بمیرم برات .. حیف که زمان برنمیگرده ... اگه برگشت حتما این کارو بکن ...
از روی صندلی بلند شدم ...
-کجا ؟.... بشین یه قهوه در خدمت باشیم ...
پوزخندی بهش زدم و از کافی شاپ اومدم بیرون ... سوار ماشین شدم و گوشیمو گرفتم دستم و شماره سجادو گرفتم...
-الو ...
-سلام ...
سلام سامان خان ..
-خب چی شد ...
-گفتم که از بچه های دانشگامون بوده ... سه ترم پیش اخراج شده .... موندم تو کارش آ خه این دختره نه رشتش هیچیش با این پسره جور در نمیاد که بشه گفت سنمی باهم دار ن نمیدونم از کجا پیداش کرده ...
-خب بقیش ..
-هیچی دیگه من همون آدرس قدیمی که سه ترم پیش داده بود به آموزش و گیر آوردم .
.. آدرس جدیدی ازش نداشتم ...
-باشه آدرس و برام بفرست ...
-میخوای اول برم مطمئن شم از آدرسش بعد ... فردا شنیدم پرواز داری الان در گیری ...
-نه نمیخواد بفرست خودم میرم ...
-باشه اس میکنم برات .. اسمشم بهنام علی محمدی هستش ...
-باشه ممنون ... جدا مرسی خیلی تو زحمت افتادی ...
-اختیار داری بابا .. نزن این حرف و ...
-کاری نداری
-نه ... منم بی خبر نذار ...
-حتما ..
گوشی و قطع کردم و روندم سمت دفتر وکیل شرکت بابا .... باید یه وکالت نامه بهش میدادم برای دنبال کردن کارا ...
گوشیم تو دستم لرزیدواس ام اس سجاد اومد ... برای فرزام فرستادمش ...
همه کارا رو رو روال تندش داشتم انجام میدادم باید سریعتر تمومش میکردم ...
دیروز ارسلان رفت و حتی پیام خدافظیشم ندیده بودم ..
باوجود اینکه اصلا ازش خوشم نمی اومد ولی بی انصافی بود
. خیلیم باهوش ... حیف بود اگه نمی رفت و بهش پرو بال نمیدادن ...
دوست داشتم کارای رفتنم سریع تر درست شه و منم برم ...
دیگه رسیده بودم ته خط...
با اجازه منشیش رفتم تو اتاق ... جوون بود ولی کار بلد تر از اونی بود که میشد فکرشو
کرد ... دستشو آورد جلو ..
-خوش اومدی مسافر ...
خودمو انداختم رو صندلی راحت پشت میزش ...
رفت سمت کتابخونش ...
-خب چی شد ؟
-ادرسشو برای سرگرد فرستادم ... وکالت نامتم بده سریعتر امضاش کنم ...
مموری کوچیک وگذاشتم رو میزش
-اینم مدرکه ...
نگاهی به مموری کرد و نگاهی به من ...
-پروازت کی هست ..
-بعد از ظهر.... چهار
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت132 خوبی دخترای خراب اینکه یبارکی میگن من خرابم و تمام دخترایی امثال نورا که
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت133
سری تکون داد ..
-باشه ... خیالت راحت برو من حواسم اینور جمعه کاراته ...
دست بردم و بیسکویت ویفری که توی ظرف مستطیلی شکل هرم چیده بودو یرداشتم و
یکی گذاشتم دهنم ...
-نتونی تبرعم کنی اول دو نفر اجیر میکنم اون دختررو بکشن بعد دوبرابر بهشون پول میدم سر تورو بکننن زیر آب ... گفتم که در جریان باشی ...
کتاب تو دستشو انداخت روی میزو خندید ...
-بعله ....
خندیدم-آره دقیقا بعله ... سویچم و تو دستم چرخوندم دوتا بیسکویت دیگم برداشتم ..
یکی و گذاشتم تو دهنم و یکیم تو دستم نگه داشتم ... با دهن پر گفتم ...
-پس خدافظ ...سری برام تکون داد
-خفه نشی ریس قبل این که سر منو بکنی زیر آب خودت بری زیر خاک ...
دستی براش تکون دادم و درو بستم .....
خیالم راحت بود از بی گناهیم و تبرعه شدنم ...الان تنها خیال ناراحتم دختری بود که هر
چقدم از خیالم پس میزدمش باز تو خلوتم بیرون میزدو میشد گوشه نشین خلوت ترین
گوشه ذهنم ...
دست بردم سمت سیستم تا ذهنمو از سمت پناه منحرف کنم ...
ذهنم جای اینکه منحرف شه یه لبخند اومد گوشه لبم ... نمیدونستم تلخه یا شیرین ... طعمش عین شکلاتایی تلخی بود که خواستنی بودن حتی با وجود همه تلخیاش
پناه
میثم برام بوقی زد ... چرخیدم سمتش ... -دم ورودی منتظرم باش تا بیام ... سری تکون دا دم و بند کیفمو سفت تر تو دستم چسبیدم ... میثم اومد کنارمو هردو باهم وارد فرودگا ه شدیم ... یه پایان شیک و مجلسی داشت رقم میخورد برای عشق منو سامانی که Ìر
نداده از ریشه خشک شد ... بر خلاف خدافظی ارسلان که یه خدافظی خانوادگی بود برا ی سامان اینطوری نبود ... اکثر همکلاسیاشو بچه های دانشگاه اومده بودن و حسابی شلوغ کاری شده بود ... کیف و انداختم روی دوشم و سفت چسبیدم ... میخواستم عادی
باشم .. سرو صدای بچه های دانشگاه از هر طرفی به گوش میرسید ... سامان بین بچه ها گم شده بود ... چشمم به مادرو خواهرش افتاد ... قدمام کمی سست شد ولی اینبار نترسیدم ... من فقط برای خدافظی اومده بودم همین .. نگاهش تند تند بین بچه ها میچر
خید که یه آن نگاش قفل شد روی من ... سرمو پایین ننداختم ولی اون سریع نگاشو ازم
گرفت ... جلو رفتم ... رسیدیم کنارش و مادرش و دیدم خواهرشو دیدم و نگاه پر بهت و
یه جورایی کینه دوزانشونو ... حق میدادم بهشون مادرو خواهر داشتن حس خوبیه حس
خوبیه که میدونی هستن کسایی که به فکرتن ... سعی کردم لبخندی بزنم ... -سلام ... عا دی سلام دادو سر تکون داد برام ... عادی بود ولی نگاهی که تند میدزدید ازم زیادی غیر
عادی بود .. -به امیدموفقیت های بیشترت ... لبخندی زد ولی تابلو بود که فقط لباشو
کش داد .. -مرسی توام ... امید وارم به جایی که لایقشی برسی ... تشکری کردم و قدم عقب گذاشتم ... گاهی باید بی صدا و بی هیچ گله گذاری عقب کشید ... عقب کشیدو دم
نزد ... عقب کشیدم و فقط نگاه کردم ... خدافظی تلخی نبود ولی دل میسوزوند ... دلم
تیر میکشید .... انگار که اونم عزم رفتن کرده بود با کسی که مالکش شده بود .. بی صدا
عقب کشیدم و خیره شدم به مردی که مردونه دست داد با همه ... مردونه رو بوسی کرد
با همه ... مردونه دستاش حلقه شد دور شونه مادرش و با نهایت مردونگی هایی که تو
وجودش جمع شده بودن بوسه زد رو سر خواهرش .... عقب کشیدم و خیره مردی شدم
که میرفت تا آینده بسازه .... میرفت تا بشه سری تو سرا ... مردی که میرفت بزرگ بشه ..
. چشمام به پله برقی خیره بود که داشت بالا میکشیدشو هر لحظه در و دور ترش میکرد
از من و زندگیم ... لحظه آخر فقط برگشت و دست تکون داد ... اینبار نگاه ندزید و هر
دو ثبت کردیم آخرین نگاه همو تو خاطرمون ...
دم عمیقی کشیدم و رو کردم سمت میثم -بریم؟!
دستی به لبه کلاه اسپورتش کشید -بریم بانو...هفته دیگه همین برنامه واس ماسا...
خندیدم و جلوتر ازش از در زدم بیرون
-ترجیح میدم عین ارسلان بی سرو صدا برم .... چیه این همه شلوغ بازی ... -برو بابا دیوا نه ... من میخوام کلی کلاس بزارم برا اینو اون ... بزار بیان دلشون بسوزه ... تازه سه شنبه
شبم گود بای پارتی گرفتم همه اعمم از شمسی و قدسی و اکبر و اصغر دعوت کردم ...
-اوه چه خبره من نمیاما .. -کی دعوتت کرد که بخوای بیای یا نیای ... هردو خندیدیم ...
خسته بودم از آه و ناله و گله گذاری ... باید تا زنده بودم زندگی میکردم .... حتی بی سامان ... با میثم بودن و شاد نبودن سخت نبود ... سعی کردم فراموش کنم هر چی که بود
و هرچی که شد ... رسیدم و چمدون بستم ... رسیدم و بار بندیل سفر بستم برای یه سفر دورو دراز ... مثله کوچ میموند کوچ پرستو ها ...
این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از تکنیک_مسیرسبز
حتما بخونید👇👈
❣﷽❣
راز کامل درآمدودارایی حلال دراین پروژه
طرحی که ۱۰۰% تضمینی اشتغالزایی برای خانم و آقا در #مشهد
با این طرح استثنایی که میلیونها ارزش دارد،
شما میتوانید بصورت کاملا تضمینی از شر بیکاری خلاص شوید. و ما به شما قول میدهیم که بتوانید از همین امروز کارتان را شروع کنید، و به #درآمد باورنکردنی دست پیدا کنید.
❓همانطور که گفتیم، این طرح جدید، میلیونها ارزش دارد، چرا ؟؟؟
💰اصلا نیازی به سرمایه بالا ندارد.
💰اصلا نیازی به مهارت خاصی نیست.
💰اصلا احتیاجی به وسایل دیگر نیست.
💰اصلا احتیاج به ساخت سایت نیست.
💰اصلا نیازی به ، دانش قبلی نیست.
💰اصلا در این روش کسب درآمد ریسک وجود ندارد.
💰اصلا نیازی به سواد ندارد.
💰این روش بسیار آسان است و حتی یک بچه ۱۰ ساله هم میتواند با این روش میلیونی درآمد داشته باشد.
💰این روش الزامی به کامپیوتر ندارد.
💰این روش اصلا به یادگیری و مهارت بدست آوردن چند ماهه ندارد. فقط 2 الی 3 ساعت.
💰میشود با این روش از همان روز اول درآمد داشت.
💰این روش ، روشی تضمین شده با درآمد بسیار خوب است.
💰این روش کسب درآمد هرمی نیست.
💰این روش کسب درآمد اصلا نیاز به خرید اجباری نیست.
💰هر کسی دراین پروژه با سرمایه اندک ثبتنام کند، حتی میتواند خانواده خود را صاحب شغل کند.
💰این روش اصلا نیاز به آگهی دیدن و بازدید زدن و....ندارد.
💰 این روش درآمدزایی فقط احتیاج به 2 ساعت تلاش در روز دارد.
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
کسب درآمدودارایی حلال در 👇👇👇
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی
❣﷽❣
🙏 #شکرگزاری_را_جدی_بگیرید
💙 مغز شما نمیتواند همزمان روی نکات مثبت و منفی یک پدیده تمرکز کند. از اینرو، شما میتوانید تمرکزتان را از روی چیزهایی که ندارید و شما را ناراحت میکنند بردارید و بر روی نعمتهایی که دارید و شما را خوشحال میکنند معطوف کنید.
💙 وقتی شکرگزاری کنید، هورمونهای دوپامین و سروتونین در مغزتان ترشح شده که میزان احساس شادی شما را بالا میبرند و دقیقاً مثل یک داروی ضد افسردگی عمل میکنند
📣 #چه_کاری_از_دست_شما_برمیآید:
♦️- نوشتن سه مورد از نعمتهایی که به خاطرش شکرگزار هستید را به صورت روزانه تبدیل به یک عادت کنید.
♦️- به جای این که در مکالمههای روزمرهتان از نداشتههایتان صحبت کنید، از نعمتهایتان بگویید و بابتش از خدا تشکر کنید.
♦️ـ با شکرگزاری تمام انرژیهای مثبت که موجب آوردن خوبیها به زندگیتان میشوند را تحت نفوذ خود در میاورید.
👈هنگام شکرگزاری، انرژی از قلبتان جریان مییابد و باعث فعالسازی پاسخ از کائنات میشود
❣پس از صمیم قلب تشکر کنید و شکرگزار باشید.
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی