eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت121 جایی میری دخترم ... لبخندی هل زدم -با یکی از دوستام قرار دارم ... می
میدونی من به عشق اعتقاد چندانی ندارم ولی به تعلق خاطر و دوست داشتن چرا ....س خته به خودم اعتراف کنم دوست دارم ونمیتونم باهات باشم ....سخته بگم مرد ادامه داد نشم در حالیکه میدونم نیستم .... راهمون از همجداست ... نه خیانتی کردی و نه خیانتی کردم .... اصلا نمیدونم چی شد به خودم که اومدم دیدم تمومه ... سه روز دیگه پروازمه ...یه روزی میخواستم برم و برگردم ولی الان .... سرشو انداخت پایین و من ثبت کردم تو قلبم ثانیه به ثانیه و جز و به جزلحظه های بودنمونو ... -خواستم امروز ... کامل چرخید سمتم -خواستم امروز باهم باشیم ... برای آخرین بار .... زیاد مهم نیست که دیگه باهم بودنی نیست میخوام به حرمت حسمونم که شده امشب و خوش بگذرونم .... میخوام همه خاطرات گذشتمونو همهشو از ذهنم شیفت دیلیت کنم و فقط همین امروزو ازت تو ذهنم ثبت کنم .... من و تو شاید قسمت هم نبودیم ...نمیتونم ماله هم باشیم ولی دلیل نداره یادم بره یه روزی یه زمانی یه کسی بود که دلم خواست باهاش باشه ... شاید دیگه هیچوقت همو نبینیم ولی .... ولی میخوام امشب همینجا بشه یه خاطره که تا ابد ازت تو خاطرم بمونه .... سد اشکم میسوزند چشمامو بغضمم پاییننمcیرفت حتی با اون همه نفسای عمیق .... منم میخواستم این چشما و برقی که نمیدونم برای چی توشون بود تا ابد بشه یه خاطره تو خاطر قلبم ... دستاش حلقه شد دور بازوهام و نگاش چرخ خورد تو چشمام -میدونی که چقد برام عزیز بودی دیگه آره ؟... میدونی که بی دلیل شدی عزیز دلم نه به هزارو یک دلیل ... مگه نه تو همشو میدونی ؟! دوست داشتم بدونم چرا انقد صداش خفه در میاد ... چرا انقد لحنش بوی نبودن میده .... نبودنی که شاید داغش یه عمر خواب و بیداری کشیدن تا صبحی که دیگه بیدار نشم تو دلم میمونه رو میده .... سر تکون دادم و جوابم شد یه قطره اشک و ریخت رو گونم ... لباش خندید ولی تلخ ...درست مثله تلخی بزاق بعد عق زدنای دائمی از این زندگی -میدونی که عزیز دل سامان بودن ماله یکی دوروز نیست ... میدونی وقتی میگم عزیزی یعنی قدیه عمر عزیز میمونی ...میدونی دیگه مگه نه ؟ چشم بستم و اینبار قطره ها تند تر شدن و بغضم سنگین تر ... چشم باز نکردم تا بغض تو صداشو نبینم ... -میدونی که اگه نمیمونم از نامردیم نیست .... از بی عرضگیمه .... از بی وجودیه و بی جنمی مه ... نمیمونم که انگ نامردیم ردیف نشه پشت سر اینا .... الان میرم که فردا با نامردی نرم .....میدونی که چون نمیتونم نمیمونم .... میدونی دیگه .. تکونم داد و هق هقمو خفه کردم تو سینه مردونشوزار زدم تو بغل مردی که مردونه پام وایستاد ..... خواستم بگم که اگه نامردم باشی برای من مرد ترین مرد دنیایی ولی بغضم نذاشت .... خواستم بگم میموندیم من موندنی نبودم ولی بغضم نذاشت .... خواستم بگم موندنت بودنت زیادیه خیلی زیادیه واسه منی که تو دنیای به این بزرگی زیادیم .... خواستم بگم همه خواستم از این دنیا قد اغوشیه که الان توشم و دیگه چیزی نمیخوام ازش .... خواستم بگم حیف حیف بشی به پام ... خواستم بگم میدونم عزیزمی و نمیدونی همه جونمی .... خواستم بگم میدونم عزیزت میمونم و cیدونی من به امید اینکه عزیز توام میخوام زنده بمونم .... خواستم بگم میدونم رفتنت اومدنی نداره ... خواستم همه اینا رو بگم ولی نخواستم زبونم خوشی آرامش این لحظه رو ازم دریغ کنه . ... حاضر بودم یه عمر لال بشم و قد دو نفس بیشتر توی این بغل بمونم .... حتی اگه قرار با شه دیگه برا من نباشه .... اونشب شد شب من ...شب سامان حسین پوری که شیرین ترین یهویی زندگیم بود ... اونشب شد قدم زنایی که حسرت دوباره گز کردنشون یه عمر میموند روی دلم .... اوشب شد دستایی که قفل شده بود توهم و به تلافی همه سالایی که دیگه قرار نبود تو هم گره شن سفت میشدن بهم .... حکمت خالی بودن لای انگشتای آدما شاید همینکه گاهی یه دستی بیاد و جای خالیشو نو برات پر کنه ..... اونشب شد شب آخر و من خنده هامو روی لباش جا گذاشتم ... . همه اونشب شد یه عکس تو قاب گوشی که لبای آدمکاش که بازیچه بازی های روزگار بودن میخندید ولی چشماشون یه دنیا غم داشت ... اونشب شد شبی که مهر زده بودیم رو لبامونو چشمامون حرافی میکردن برا هم .... دو ست داشتم کلی حرف بزنم .... کلی حرف بزنه اونقد که قد همه سالهایی که قرار بود نبا شه حرف ازش تو سرم باشه ... دلم تنگش بود از همین الان ...دلم تنگ همین دستایی بود که دستام گم میشد لاشون .... دلم تنگ میشد برای مردی که بهم میریختم موهاشو و اون عصبی میشد از این بهم ریختنا .... دلم تنگ صورت ته ریش دار و لپ نداشتش میشد .... گونه ای که میکشیدم و کش می اومد و آخش پشت بندش بلند میشد .. ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت122 میدونی من به عشق اعتقاد چندانی ندارم ولی به تعلق خاطر و دوست داشتن چرا .
سامان بغض تو نگامو پنهون کردم .... زشت بود مرد گریه کنه .... خنده نشوندم رو لبامو دست دراز کردم سمتش ... دست سفیدو سردش نشست تو دستم و سفت فشردمش ... مواظب خودت باش -هستم -حواست به خودت باشه باشه -نگران هیچیم نباش همه چیزو برات مهیا میکنن... پر بغض گفت-نیستم لبخندم تلخ بود ولی سعی کردم شیرینش کنم -منم فراموش نکن ... صداش خفه تر از قبل شد -نمیکنم .... هیچوقت نمیکنم .... نگام کردو دیدم قطره هایی که تو چشماش میرقصیدن ... چشمتمو دزدیدم از چشماش ...نمی تونم فراموشت کنم ... در ماشین باز شدو نگام باز چرخید روز .... ثانیه ها انگار میخواستن رو دور تند مسابقه بدن .... کلاه کاپشنشو کشید روی سرش .... خواست پیاده شه که دستشو گرفتم ... -صب کن ... چرخید سمتمو خم شدم سمت داشبورد .... جعبه مخملی و بیرون کشیدم و بازش کردم .... پلاک مستطیلی شکل و با زنجیرش بیرون کشیدم و خیره شدم به حروف عربی که روش بود .... لبخندی زدم و پلاک و گرفتم سمتش .... -سپردمت دست خودش ....حکمت اینکه چرا وارد زندگیم کردت و چرا یهو ازم گرفتت و نمیدونم ولی میسپرمت دست خودش که هواتو داشته باشه .... پلاک و مشت کرد تو دستشو خندید ...پیاده شد. درو بست ... بی حرف با قدمایی شل را افتاد سمت خونه دلناز و نگام خیره بود به پشت سرش و بارونی که میخورد توی تنش .... این سانس آخر منو پناه بود ... پامو گذاشتم روی گازو دور شدم ازش ... دست بردم سمت پخش و صدای علی بابا رو بردم بالاتر .... توی این شبادلم بد جور پره باز یه سیگار لبه پنجره باز رولبمه توی اتاق تاریکم ساعت چنده ببین من هنوز نخو ابیدم حتی آسمونم از این ضربه دردش اومد لرزش گوشی توی جیبم وادارم کرد که صدای سیستم و بیارم پایینتر وشیشه رو بدم پایین ... بادو بارون محکم شلاق وار میخورد تو صورتم .... شماره سهیل بود ... -بگو صداش پر بود از هیجان -کدوم گوری هستی دستی به صورت خیسم کشیدم -حرفتو بزن ... -پاشو بیا سمت خونه این دختره ... اخمامو کشیدم تو هم -دختره؟! -اهه همین نوره نورا چی چیه همونکه قراره زن داداشم بشه همونو میگم دیگه اخمام رفت توهم -ببند دهنتو بابا ... واسه چی بیام ... -بیا میگمت ...فقط زود باش ... گوشی وقطع کردم پامو گذاشتم رو گاز ...... قطره های سرد بارون سوز بدی داشتن صورتم داشت میسوخت از سرماشون.....توجهی نکردم و راهمو ادامه دادم ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت123 سامان بغض تو نگامو پنهون کردم .... زشت بود مرد گریه کنه .... خنده نشو
نیم ساعتی طول کشید تا برسم .... از ماشین پیاده شدم که دیدم سهیل تکیه زده به ماشینش ده دیقه ای میشد بارون قطع شده بودو بوی نم خاک تو همه جا پیچیده بود ... رفتم جلو...با دیدنم تکیشو از ماشینش کند و پشت شلوارشو که کمی گلی شده بود پاک کرد ولی ردش هنوز مونده بود ... -سلام -چیکار داشتی منو تا اینجا کشوندی... چپ چپ نگاه کرد ... -منو بگو افتادم دنبال کار کدوم خری ... بی حوصله سرمو چرخوندم سمت خونه نورا .... درست روبه روش ایستاده بودیم ... -خب؟!.... -یه خبر باحال دارم برات ...گل کاشتم بی حوصله تر از قبل کلافه گفتم -خـب مشتی حواله بازوم کرد .. -مردک... حقشه نگم بری اون دختره مورد دارو بگیری .... -سهیل میگی یا برم ... چپ چپ نگام کردو چرخید به پشت سرش اشاره کرد -اونجا رو داشته باش ... نگاهی به ساختمون بلند سیزده طبقه روبه روم کردم خب ؟! باانگشت به جایی اشاره کرد -حالا اونجارو داشته باش ... انگشتشو دنبال کردم و رسیدم به نگهبابی که جلوی ساختمون بود .... گیج نگاش کردم ... . پوفی کردو گفت –بشین تو ماشین تا بگمت ... نشستم کنارش رو صندلی کنار راننده ..... فلشی که روی داشبورد بودو برداشت و انداخت رو سیستم و ال سی دی و تنظیم کرد ... -وحالا اینو داشته باش ... تصاویر سیاه و سفید بود عین یه فیلم ... یه آن فکری از سرم گذشت .... داشت میزد جلو تر .... دستشو که برداشت دقیقتر شدم رو صفحه و بادیدن دوربینی که زاویه دیدش در خونه نورا اینارم تو دسترس داشت و دیدم .... در خونه باز شدو یه پسری رفت تو ... سهیل نگهش داشت و به گوشه صفحه اشاره کرد -دقیقا یه ساعت قبل تو وارد اون خونه شده ..... باز پلی کردو من دقیق تر شدم .... خروج پسره که اومد دوباره نگهداشت .... زوم شدم رو چهره پسره ..... آشنا بود ولی نه خیلی .... -ده دیقه قبل اومدنت ..... واینم توی گاگول که رفتی تو ... نگاش کردم ... با غرور خیره بود بهم .... میدونستم این مدرک میتونه باعث اثبات بی گنا هیم بشه .... شاید الان تنها چیزی که میتونست خنده رو به لبم بیاره همین بود فعلا ... با کف دست کوبیدم تو پیشونیش -ایول بابا.... گل کاشتیا ... -واسه خاطر خودم بود ... زودتر برو گمشو سر جدت بزار نفس راحت بکشیم از دستت .... -راه بیافت بریم سمت اداره پلیس ... باید این فیلمه رو نشونشون بدیم ... تا اومد جوابم و بده پیاده شدم و سریع سوار ماشینم شدم ... باید ثابت میکردم من نامرد نیستم و میرفتم ... نمیخواستم رفتنم به حکم فرار باشه و ننگش یه عمر رو پیشونی خودمو و خانوادم باقی بمونه ... هر چند الانم کم آبرومون نر فته بود ... موقع رسیدن به در کلانتری ماشین و نگهداشتم و گوشی و از جیبم در آوردم ... میدونستم وقت مناسبی نیست ولی شروع به گرفتن شماره فرزام کردم ... بعد اون قضیه شمارشو داشتم تا از وضعیت اون پایدار مطلع بشم ... به بوق پنجم نرسیده بود صداش تو گوشی پیچید -الو ... نفسی تازه کردم -سلام ...سامانم .... سلام علیکش جدی ولی توام با احترام بود ... از این مرد خوشم می اومد ... جدی ولی پر از جذبه و انسانیت ... توضیح اتفاقاتی که افتاده بود زیاد طول نکشید ...بهم گفت سریعتر فیلم و تحویل پلیس بدم و برم دنبال اون پسره بگردم .... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت124 نیم ساعتی طول کشید تا برسم .... از ماشین پیاده شدم که دیدم سهیل تکیه زده
نمیدونستم پسره رو از کجا باید پیدا کنم ... -از کجا پیداش کنم آخه ... -ببین وقتی وارد خونشون شده یعنی یه آشنایی فامیلی دوست پسری چیزی بوده ...بین دوستاش بگرد ببین کسی میتونه کمکت کنه البته بعید میدونم .... یه مدتم تعقیبش کن ببین به این پسره میرسی یا نه ... - من سه روز دیگه پروازمه ... -پس همه تلاشتو بکن که سریعتر پیداش کنی .... هرچند پیداشم کنی دادگاهت ماله چند هفته دیگش میشه و مجبوری برگر دی ... ولی این سه روزه کارو تموم کن ... با تقه ای که سهیل به شیشه زد نگاش کردم .... -باشه سرگرد امری نیست ؟ -نه...برو منم بی خبر نذار -حتما .. درو باز کردم و پیاده شدم ... -پس چرا نمیای ؟ -داشتم مشاوره میگرفتم ...باید پسررو پیدا کنیم... -اونم پیدا میشه بیا بریم فعلا ... زمان داشت تند میگذشت و من داشتم از دستش میدادم .... تصمیم داشتم از فردا خیلی جدی دنبال پسره بگردم ... باید پیداش میکردم .. حدس اولم دانشگاه بود .... باید اول مطمئن میشدم از بچه های دانشگاه نیست .... راه افتادم سمت سلف گاهی اجمالی به درو اطراف کردم ... سنگینی خیلی از نگاها روم بود ... رفتم سمت سجاد یکی از بچه های هم رشته خودم بود ... با دیدنم بلند شدو باهام دست داد .... -سلام داداش ...تبریک شنیدم چند روز دیگه میپری لبخند بی روحی زدم -لطف داری ممنون ... نگاهی به درو اطراف کردم و بی توجه به نگاهاشون گفتم - چند دیقه باید وقتتو بگیرم .... ممکنه نگاهی به دوستاش کردو سری برام تکون ... -البته ..بشیـ... -نه بریم بیرون .... همراه هم از سلف اومدیم بیرون ....جلوی دانشکده مهندسی ایستادم و اونم روبه روم -خب چی شده ... -به کمکت احتیاج دارم اساسی اخم ریزی کرد -بگو هر کاری از دستم بربیاد میکنم ... -قضیه منو که شنیدی ... سری تکون داد -آره ولی بیخیال بچه ها گندش کردن ... یه مدت بگذره فراموش میشه ... -ولی من نمی تونم فراموشش کنم ... -خب پس چی کار میخوای بکنی دنبال یکیم که حدس میزنم از بچه های دانشگاه باشه ... میتونی برام پیداش کنی ؟ -کی هست ؟ -میتونی یا نه -آخه باید بدونم کیه که پیداش کنم دیگه ... گوشیمو از جیبم در آوردم و فیلمیوکه دیشب کات کرده بودم و پلی کردم .... با دقت دا شت پسررو نگاه میکرد -مطمئنی از بچه های دانشگاه ماست ... گوشی و گذاشتم تو جیبم و کلافه دستی به موهام کشیدم -نه فقط یه حدسه ... گوشیشو در آورد -بفرستم ببینم فیلمه رو ... اگه از بچه های یونی خودمون باشه سریع پیداش میکنم ... -یعنی دقیقا کی ؟ خندید -عجله داریا ... بابا گجت نیستم که کلافه گفتم -سجاد من وقت ندارم .... فردا پس فردا باید بپرم ... نمیتونم زیاد وقت کشی کنم ... دستی به ریش کوچولوی زیر لبش کشید ... -باشه ببینم چیکار میتونم بکنم ... اگه از بچه های اینجا باشه یکی دو روزه پیداش میکنم ... مطمئن ؟! دستشو گذاشت تو دستمو سف فشرد -مطمئن ... لبخندی اومد رو لبم .... خوب بود که میشد رو بعضیا حساب باز کرد ... بچه خوبی بود . .. توی دفتر دانشگاه بود اکثرا و به خاطر همین حرفش برو داشت ... -پس من روتو حساب کردما ... برای اطمینان خاطرم چشماشو بست و باز کرد -خیالت راحت .... اگه از بچه های اینجا باشه خودم پیداش میکنم ... خدافظی کردم و از دانشگاه زدم بیرون ... پلیسم گفته بود پیگیره ولی فرزام دیشب گفت خودم باید دنبال کارم بی افتم .... رفتم سمت خونه نورا اینا ... باید تعقیبش میکردم تا به یه جایی برسم .... شک نداشتم کسی که ترتیبشو داده همون پسر س ... منتها نمیفهمم چرا این دختره همچین کاری کرده .... باید قبل رفتنم ثابت میکردم من کاری به کارش نداشتم و ندارم ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت125 نمیدونستم پسره رو از کجا باید پیدا کنم ... -از کجا پیداش کنم آخه ...
* پناه سردر گم بودم ...میدونستم تصمیمی که گرفتم نشدنیه .... یکی از شرایطش سلامت جسمی و نداشتن بیماری لاعلاج بود که داشتمش ... نگاهی به سر در شیرخوار گاه انداختم و نگاهی به اسباب بازی های توی دستم کردم ... پوزخندی زدم .... سر اول شدنمون به هر کدوممون طی یک مراسم باشکوه که دوسه تا دم حسابی توش بودن ده تا سکه دادن و من بلافاصله به پول تبدیلش کردم ... الان پول نقد برای من از هر چیزی مهم تر بود ... رفتم داخل .. -هی خانوم کجا ... با صدای زخمت مردی که داشت صدام میکرد برگشتم ...اشاره ای به خودم کردم -با منید ؟! سر تکون داد -بله ... کجا میرین همینجوری سرتونو انداختین پایین .... دوتا کیسه پر از اسباب بازی و آوردم بالا و نشونش دادم .. . -برای بچه های اینجا اسباب بازی خریدم ... یکم قیافش ملایم تر شد ... -خب اول یه هماهنگی کنید بعد ... اینجا بی درو پیکر نیست که ... لبخند زورکی زدم -بعله ...حق با شماست معذرت میخوام ... قیافه ای برام گرفت و با دست اشاره ای به ساختمون اصلی کرد ... -برید طبقه سوم .... اتاق مدیریت خانوم سوری سری تکون دادم و راه افتادم ....پشت در اتاقش چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم .ندونمم این فکر چرا دیشب اومد تو سرم ولی منطقم جای احساسمو گرفت ... من حق داشتم حس کنم مادر بودن و .... حق داشتم از مسلم ترین حق یه دختر برای زندگی نگذرم .... میدونستم شرایط من مانع از این میشه که رشد یه نبض تپنده رو زیر پوستم حس کنم ولی میتونستم شور یه مادرو وقت شنیدن کلمه مادرو حس کنم ... حق یه زندگی عادی نه ولی حق زندگی کردن که داشتم .... میدونستم غیر ممکنه تلاشام ولی حداقلش ده ساله دیگه حسرت اینو نمیخورم که چرا و قتی میتونستم سالای تنهاییمو با یکی تقسیم کنم و یه بهونه برای خودم بسازم ازش نسا ختم و نخواستم .... درو زدم و با بفرماییدش وارد اتاق شدم ... زن مهربونی به نظر میرسید .... حداقل به ظاهر که چنین بود .. لبخندی به صورتم پاشید -سلام ...بفرمایید آب دهنمو که کمی به تلخی میزدو قورت دادم ... -سلام ... -سلام .... خیلی خوش اومدین ... با دیدن عروسکای دستم گل از گلشنش شکفت -گفتم ها این خوشگلی از یه آدم بعیده ..... خدا انگار امروز یه فرشتشو برام فرستاده خندیدم و درو بستم ... کمی جلو تر اومدم و نشستم روی صندلی روبه روش ... بلند شد و ظرف شکلات و از روی میزش برداشت و اومد روبه روم نشست و ظرف و گذاشت جلوم ... -خیلی خوش اومدین ... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 🌈 هر روز یک هدیه است، ⚪️ بدون اینکه بازش کنی، ⚪️ پسش نده. #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ اِ اِ همین دیروز ... همین یک ساعت پیش ... ای کاش همون موقع ... ❓چقدر تو زندگیمون اینارو میگیم؟ 👆 تصمیمی که اول نگرفتیمو و حسرتی که بعدش ... 🥺 هر جایی تو زندگیم از قافله جا موندم به خاطر این بود که به موقع تصمیم نگرفتم 😔 آره من از خودم جا موندم 🚶‍♂ ✊ اما اینبار نمیذارم این اتفاق تکرار بشه ✊ الان وقت تغییره امروز که رفیقم داشت از موفقیت‌هایی که از این پروژه کسب کرده بود و هدفهای آینده‌ش میگفت، به خودم گفتم چرا من نتونم؟ مگه من چیم از اون کمتره؟ وقتی این همه آدم، پیروجوون ، زن‌ومرد تونستن دراین پروژه شرکت کنن و به درآمد خوبی برسن، پس منم میتونم 💪 آاااااره منم میتونم 💪👑🏆 دقیقه نودیا 🧨 لحظه آخریا ⌛️ اگه قراره تصمیمی بگیریم همییییین الان وقتشه ✊ منم زندگیمو خودم میسازم ☄ منم هدفهامو یکی یکی تیک میزنم و بهشون میرسم ⚡️ 🌟 منم سرمایه‌گذار پروژه میشم 🌟 📣 مشهدیا فرصت رو از دست ندید، بعضی فرصت‌ها ممکنه هیچوقت تکرار نشن... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ حدود 3 درصد از مردم دنیا هدف دارند و فقط 1 درصد از مردم آنرا روی کاغذ می آورند. ✍✍یادداشت هدف هایتان، احتمال دستیابی به آنها را تا 1000% افزایش می دهد. #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 🔴 #آلبرت_انیشتین تقریبا تا ۴ سالگی هنوز توان حرف زدن نداشت، معلمانش گفتند خیلی به بلوغ نخواهد رسید! چند دهه بعد انیشتین تبدیل به یکی از برترین فیزیکدانان تاریخ جهان شد ... 🔴 #استیو_جابز در ۳۰ سالگی، سرخورده و آشفته بدون تشریفات از شرکتی که خودش ساخته بود اخراج شد ! او بنیان‌گذار شرکت اپل و یکی از چهره‌های پیشرو در صنعت رایانه شد ... 🔴 #والت_دیزنی از یک روزنامه اخراج شد، به خاطر عدم تخیل و نداشتن ایده‌های اورجینال! والت دیزنی کارآفرین، انیماتور، صداپیشه و تهیه‌کننده‌ی سینما شد و صنعت انیمیشن آمریکا را شکوفا کرد ... 🔴 #مایکل_جردن وقتی از تیم بسکتبال مدرسه کنار گذاشته شد، به خانه رفت و خود را در اتاقش زندانی کرد؛ مایکل جردن بعدها به مشهورترین و ثروتمندترین بازیکن بسکتبال جهان تبدیل شد! 📣 #همیشه بعد از شکست، #موفقیتی نیز وجـود دارد ، به #شـرطـی که #تسـلیـم نـشوید...👌 📣 اما این #پروژه از اول #شکست ندارد، بعد از #ثبت‌نام 💯% #پیروزیست...💪 #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت126 * پناه سردر گم بودم ...میدونستم تصمیمی که گرفتم نشدنیه .... یکی از شرا
ممنونم مرسی پا روی پا انداخت و من با استرس دستامو مشت کردم -برای بچه ها کادو آوردین ؟! اشارش به عروسکا بود ... لبخندی زدم ... -بعله ... -خیلی ممنون ... حقیقتش این بچه ها بیشتر از این کادو ها محتاج محبـ.... اون حرف میزدو من حرفمو مزه مزه میکردم اون حرف میزدو من استرس حرفی و داشتم که میخواستم بزنم ... کمی به خودم دل و جرئت دادم و پریدم میون حرفاش -ببخشید .. -جونم؟ -میتونم ... میتونم یه سوالی بپرسم ؟ -حتما عزیزم بپرس -شرایط ... شرایط گرفتن حضانت بچه چیه ... یه دختر مجردم میتونه حضانت بچه رو به عهده بگیره لبخندی زد و مهربون جوابمو داد ... -والا برای دختر مجرد که سخته ... اولا باید بالای سی سال داشته باشه و یه مدرکیم از پزشکی قانونی مبنی بر بچه ار نشدنش بیاره که بهتره ... شرایط عمومیشم که چیزایی مثله نداشتن اعتیاد ومریضی خاص و ایناست ... با شنیدن مریضی خاص دیگه ادامه ندادم .... بلند شدم و لباسامو مرتب کردم ... با تعجب گفت -میری ؟ لبامو کش دادم -بعله برم دیگه ... قصدم رسوندن این کادوها بود که میسر شد -نمیخوای بچه ها رو ببینی... تند دستمو تکون دادم -نه نه ....الان باید برم جایی بعدا ... گفتم و تند خارج شدم از اونجا ... حتی منتظر نموندم خدافظیشو بشنوم .... نمیدونم چرا بغضم گرفته بود .... بی توجه به خدافظی نگهبان از در شیرخوارگاه زدم بیرون مسیری ر و که نمیدونستم کجاست و پیش گرفتم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت127 ممنونم مرسی پا روی پا انداخت و من با استرس دستامو مشت کردم -برای بچه
سامان ماشین و پارک کردم ... کمربندمو باز کردم و شیشه رو دادم بالا .... داشتم پباده میشدم که یه ان نگام قفل شد به در شیرخوارگاه و دختری که تند ازش بیرو ن زد .... قیافش برام آشنا تر از اونی بود که نشناسمش ... قدماش تند ولی نا متعادل بود ... وقتی کامل دور شد پیاده شدم و رفتم سمت شیر خوارگاه ... نگام هنوز به دری بود که چند دیقه پیش پناه از توش خارج شده بود .. نگاهی به نگهبانی کردم ... -سلام ... این خانومه که الان ... پفی کرد ... سلام ... اومد یکم اسباب بازی و اینا آورد بده بره رفت پیش مدیر و سریع زد بیرون .... اخمام رفت توهم ... تشکری کردم و راه افتادم سمت اتاق خانوم سوری ... در زدم و وارد اتاقش شدم .... با دیدنم لبخندی زد -سلام آقای حسین پور .... خوش اومدین ... لبخند سر سری زدم -سلام خانوم سوری احوال شما ... مقنعه بلندشو صاف و صوف کرد -ممنون ... بفرمایید بشینید بگم بچه ها چایی بیارن ... با دستم مانع ادامه صحبتاش شدم -نه ... ممنونم .. اومدم یه سری به نوا بزنم و ... مردد پرسیدم ... -خانوم سوری .. الان یه دختر خانومی از اتاقتون زد بیرون ... میتونم بپرسم چیکار داشت ... مشکوک نگام کرد و کم کم لبش به خنده وا شد .. نمیخواستم خودمو درگیر افکار خاله زنکیش بکنم ... -والا درست حسابی خودمم نفهمیدم ... برای بچه ها کادو آورده بود .. خودشم چند تا سوال راجب حضانت بچه پرسید و تا جواب دادم بلند شد و رفت ... ابروهامو بیشتر گره کردم -حضانت بچه ؟! سری به نشونه تائید تکون داد ... -آره حضانت ... -شما چی گفتی ؟ً! دستاشو گیج رو هوا تکون داد... -همون مراحل قانونی و توضیح دادم ... اعتیاد نداشته باشه .. سوء پیشینه نداشته باشه . .. بیماری خاص لا علاج نداشته باشه و اینا .. چشما مو سفت رو هم فشار دادم .... لعنتی ... حالم داشت از این زندگی بهم میخورد که هیچ رقمه باهاش راه نمی اومد .. میتونستم حدس بزنم تو چه فکریه ... میتونستم بفهمم داغ مادر نشدن تو دلش جاش بیشتر میسوزونه تا داغ اون بیماری لا علا جی که گریبانگیرشه و خرشو چسبیده ... دیگه توجهی به سوری و حرفاش نکردم .... برای دیدن نوا رفتم و هر چی بیشتر باهاش با ز ی میکردم و بغلش میکردم بیشتر دلم به حال پناهی میسوخت که انگار تنهایی با خودکا ر قرمز رو پیشونیش نوشته شده بود ... یه لعنت به خودم فرستادم اگه نوا رو تحویل پرورشگاه نمیدادم شاید الان میتونستم یه قدم تو زندگیش براش بردارم ... مشغله های فکریم کم بود پناهم بهش اضافه شد ... نمیدونستم چیکار کنم ... از یه طرف در گیر کارای رفتنم بودم ... از یه طرف نورا و مشکلاتی که برام درست کرده بود .. از یه طرف اون پسر مجهول الهویه .... از یه طرف پناه داشتم دیونه میشدم ... دیونگی برای حالم ماله دو دیقه بود ...... بابا به خاطر گریه زاری های مامان از خونه پرتم نکرده بود بیرون و خودشم دلش نمی اومد این دم دمای آخر کاری کنه سر لج بی افتم و رفتنم دیگه برگشتی نداشته باشه ..... به قول سهیل دیدارمون بی افته به قیامت که یقه همو قراره بچسبیم.... تو خونه حکومت نظامی بود انگار سایه و مامان که حدالمقدور بهم رو نمیدادن و بابا که کلا منو میدید روشو بر میگردوند ... بازم دم شوهر سایه گرم که جواب سلاممومیداد... تنها کسی که عین آدم باها برخورد میکرد سهیل بود اونم از سر ذوق رفتن من بود ... بی توجه به سرو صداهایی که از آشپزخونه می اومد رفتم طبقه بالا و تا درو باز کردم نگام به چمدون آبی رنگی افتاد که کنار در بود ... با تعجب نگاش کردم ... تازه میخواستم چمدونمو ببندم نمیدونستم این ماله کیه .... رو زانو خم شدم و بازش کردم ... لبام یه وری کج شد ... با دیدن آجیل و خشکبار و هزارو یک قلم دیگه که میدونستم کار سایه و مامانه لبخند ی رو لبم نشست ... با دست کمی اینور اونورش کردم و با دیدن ادویه ها خندم عریض تر شد ... انگار فکر همه جاشو کرده بودن ... در چمدونو بستم و راه افتادم سمت اتاقم .... باید چمدوcو میبستم و با خیالت راحت می افتادم دنبال کارام ... پس فردا پرواز داشتم و همه امیدم به این دو روزه بود ... در کمدمو باز کردم و همه آویزارو دستم گرفتم و برشون داشتم ... لباسارو پرت کردم رو تخت و با دیدنشون پفی کردم .... نگام به آینه بودو به سامانی که نمیشناختم .... انگار غریبه بودم ... انگار زندگیم تو عرض چند ماه به اندازه چند سال متحول شده و تغیرم داد .... غیر کردم و حالا این سامان تغیر کرده داره میره ... میرم که بمونم ... میرم که دورشم کمی از این سامان ... بعضی از خاطره هارو تو زندگی cیشه فراموش کرد پس چاره ای نداری جز اینکه باهاش راه بیای ....راه بیای و کنارش بزاری ... خاطراتمو چه خوب چه بد کنار میزارم و میرم 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت128 سامان ماشین و پارک کردم ... کمربندمو باز کردم و شیشه رو دادم بالا ..
ارسلان نگاهی به اسمش روی گوشی انداختم .. لبخندی رو لبم نشست ... نمیخواستم خودمو گول بزنم هیچوقت به چشم خواهری ندیدمش ولی هیچوقتم نتونستم با خودم کنار بیام و به چشم همسرم ببینمش یا حتی یه دوست دختر ... حسم بهش یه حس دوستانه بود .. یه حسی پر از احترام ... پر از ارزش ... صدای ضعیفش تو گوشی پیچید و گوشی و بردم نزدیک گوشم .. سلام علیکم بانو ... لبخندشو از پشت گوشیم حس کردم ... -سلام بر امیر ارسلان خان نامدار .. سراغی از ما نمیگیری ... -والا من که همیشه جویای احوال تو ئه بی مرام هستم تویی که چند وقته از ترس فاکتو ر انداختن قبض مبایلت یه زنگم به ما نمیزنی ... بابا تک بنداز ما زنگ بزنیم ... اس ام اس خالیم بدی قبوله ها ... خندید کجایی ... دستی به دسته چمدونم کشیدم ... -حدسشو بزن ... -از حدس زدن خوشم نمیاد ... -از من ؟! بلند خندید ... -گمشو نفله ... -خودت گمشو ... نخ نده خانوم من نامزد دارم ... -راستی خانوم بچه ها چطورن خوب هستن ... -سلام دارن خدمتتون ... بچه هام دست بوسن .. جفتمون خندیدیم .. -ایشالا بعد اینکه کارای اقامتم اوکی شد بر میگردم و یه نامزدی توپ میگیریم توام بیا قند بساب بالا کلمون ... یه ایشالای از ته دل گفت .... که اخم کردم -هوی دختره نگفتی به نظرت کجام ... -کوجایی خو ... بوگو دا... به لحن مسخرش خندیدم و کتم و از رو صندلیم برداشتم ... -همین الان دارم راه می افتم سمت فرودگاه ... دارم میپرم که برم .. دو ساعت دیگه بای بای صداش رنگ بهت گرفت ... -بپ....بپری ؟!... کجا ؟! چمدونو دنبال خودم کشیدم ... -بپرم رو هوا .... دختر دارم میرم فرنگستون دیگه ... -ار...ارسلان .... ارسلان الان باید به من بگی ... همه بیرون ایستاده بودن .... خندیدم ... -مهم اینکه گفتم دیگه .... داد زد -واقعا بیشعوری ..... واقعااا ... گوشی و قطع کردو من مات موندم ... چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم که جواب ند اد ... صدای بابا در اومد -ارسلان بدو تا برسیم پرواز پریده .... نا امید شدم و چمدونم و گذاشتم تو ماشین ... یه ایل و تبار دنبال خودم کشیدم ... از قصد به هیچ کدوم بچه ها روزو ساعت پریدنمو خبر نداده بودم ... همیشه از خدافظی بدم میومد ... دلم طاقت نیاورد بی خدافظی از پناه برم .... باید برای آخرین بار میدیدمش .... برای همه مخاطبام یه پیام خدافظی فرستادم و پشت بندش تا خود فرودگاه زنگ پشت زنگ و گله از بی معرفتیم برای خبر نکردنشون ... اصلا نفهمیدم مسافت خونه تا فرودگاه چقد طول کشید ... وقتی به خودم اومدم که نیم ساعت تا پروازم مونده بودو باید میرفتم برای بازرسی .... گوشی هنوز تو گوشم بود ... میثم دست بردار نبود ... پروازش یکی دوهفته دیگه بود حدودا ... اونم رفت فرانسه .... خوبیش این بود که میتونستم پناه و بسپارم دستش که مواظبش باشه ... خاله و عمه و عمو بی توجه به من و تلفن تو گوشم تند تند بغلم میکردن و رو بوسی میکردن .... هرکدوم حرفی میزدن و صداها گم میشد تو هم ... داشتم از میثم خداحافظ میکردم و عمه آویزون شده بود ازم و دست بردار نبود ... از پشت شونه هاش یه آن نگاهم به دختری افتاد که نگاهشو تو گوشه کنار سالن میچرخوند .... سریع بی توجه به همه دستمو براش بردم بالا ... -پناه .... صدای همه خاموش شد سرا چرخید سمتش ... گوشی و گذاشتم تو جیبم و با قدمایی تند خودمو بهش رسوندم ... با ذوق نگاهش کردم -بی معرفت گفتم بی خدافظی دلت اومد قطع کنی ... چرادیگه جواب ندادی ... نفس نفس میزد -خیـ...خیل>> بیشعوری ... میـ.. میدونی خودمو ...کش...کشتم تا برسم .. لبخند عریضی زدم -مرسی که اومدی ... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت129 ارسلان نگاهی به اسمش روی گوشی انداختم .. لبخندی رو لبم نشست ... نمیخ
چشماش پر شد ... مواظب خودت باش ... -تو بیشتر - سخته به نبودنت عادت کردن ...عادت کردم به اینکه همیشه پشتم باشی ... محکم دماغشو کشیدم -عیب نداره کوچولو عوضش یاد میگیری رو پای خودت وایستی ... تلخ خندید -نری حاجی حاجی مکه ها ... -ببین کی به کی میگه ... بی معرفتر از تو مگه داریم غمگین گفت -باشه من بی معرفت تو مثله من نباش -برو خواهر برو .... سنگینی نگاه بقیه از پشت سر بد جوری آزار دهنده بود .. نمیخواستم سوء تفاهمی پیش بیاد براشون ... کیفشو گرفتم و کشیدم دنبال خودم ... نگاه همه یه جوری بود ... خیلی صاف و ساده رو کردم سمتششون ... -معرفی میکنم ... پناه خانوم خواهرکوچیکم که خیلی برام عزیزه ... همه سلامی دادن و پناه سری براشون تکون داد ... قبلا به خانوادم راجبش تو ضیح داده بودم ... بابا و بقیه با خوشرویی ازش استقبال کردن . خونده شدن شماره پروازم مساوی شد با اشک و همهه همه برای خدافظی .... سخت بود خدافظی ازشون ... نفس عمیقی کشیدم و تک به تک با همشون خدافظی کردم ... همگی به زور همایون یه سلفی گرفتیم .... دیگه نگاشون نکردم و رفتم .... هیچکس از آینده خبر نداره ... نمیدونم باز دوباره کی ببینمشون ولی چشم باید بست به حالی که توش هستی و امید وار باشی به آینده ای که داره میاد ... دوست دارم رفتنم ختم شه به یه آینده خوش ... صدای بوق اومدو دست بردم سمت کمربندم و نگاه به حلقه نشونی که تو دستم بود ... لبخندی زدم .... کی فکرشو میکرد قسمت منم این باشه ... رفتم و خودم و سپردم به جریان زندگی ... صدای هواپیما تو گوشم پیچید و چشمامو بستم هندسفری و گذاشتم تو گوشم ... خدافظ ایران .... بر میگردم ... کامینگ سون. مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت130 چشماش پر شد ... مواظب خودت باش ... -تو بیشتر - سخته به نبودنت عادت
پناه نگام به بیرون بودو بغضمو قورت میدادم .... به اصرار پدر ارسلان با اونا برگشتم ... دلم تنگ میشه برای مردی که خوب بلد بود دستمو سفت بگیره تا زمین نخوردم .... دلم تنگ مردی میشد که خوب بلد بود مردونگی کنه دل تنگ رفیقی میشدم که هر لحظه برگشتم عقب و نگاه کردم دیدم یا سایش هست یا خودش .. یاد روز ارائه پروژه افتادم و دویدنمون ... دستمو گرفته بود تا باز نخورم زمین ... ارسلان بودنش یه دنیا دلگرمی بودو نبودنش یعنی دلسردی از این زندگی ... یکی یکی دارم از دستشون میدم ... چه ارسلانی که خانواده بود برای منه همیشه بی خا نواده و چه سامانی که عشق بودو عشق میموند ولی باید قیدشو میزدم ... دارم کم کم پوست کلفت میشم .... دارم میفهمم جنگیدن فایده ای نداره ... فازم باید از این به بعد بیخیالی باشه سامان سرشو بالا گرفته بودو با پیروزی نگاه میکرد ... پوزخندی به نگاه پیروزش کردم ... این زن جلوم نشسته بودو هیچ شناختی از این سامان روبه روش نداشت ... سامانی که زیر بار هر چیزی میرفت الا بی آبرویی .. -چرا ؟! شونه ای بالا انداخت -چی چرا؟! نگاهی به گلای مسخره رو میز انداختم ... -چرا این بازی رو راه انداختی .. خندید -بازی ؟... کدوم بازی ...تو بودی که منو بازی دادی ... آیندمو نابود کردی ... پوزخندی زدم و پر تحقیر نگاش کردم .. -انقد به همه دروغ گفتی خودتم باورت شده انگار دروغاتو آره ... بی قید خندید .. -چه دروغی ... کتمان نکن غلطی و که کردی .. پروییش حرص در آر بود ... دستامو مشت کردم ... سعی کردم به عصابم مسلط باشم تا نزنم بکشمش -غلط تو من کردم دیگه آره ؟! خندید .. پر تمسخر ... -بهت پیشنهادمو گفته وبودم ... -پیشنهاد ؟! -من میخواستم برم ...یعنی باید برم ... تو آسون ترین راه برای گرفتن اقامت من بودی ... میتونستی راحت قبول کنی و دو طرفه سود کنیم ... نیشخندی زدم -سودش اونوقت برای من چی بود ؟ خنده هاش بد جوری بوی بی شرمی میداد... بوی بیحیایی و حالمو بهم میزد از جنس زن ... -میتونستی بی منکرات و شلاق و بی آبرویی راحت کیف و کوکتو بکنی ودست آخرم یه جوری باهم حساب میکردیم و کنار میومدیم دیگه ... تف انداختنم کم بود تو صورت همچین دختری ... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت131 پناه نگام به بیرون بودو بغضمو قورت میدادم .... به اصرار پدر ارسلان ب
خوبی دخترای خراب اینکه یبارکی میگن من خرابم و تمام دخترایی امثال نورا که جانم از آب میکشن و جنس زنو بدنام میکنن خراب تر از هر خرابین ... -میارزید ؟! چشمکی بهم زد -واسه من می ارزه .. -حتی به قیمت بی آبرو شدن یکی دیگه واسه کار نکردش .. باز نگاش رنگ تمسخر گرفت ... -میگی چیکار کنم ؟!... تو این دورو زمونه هرکی باید کلاه خودشو سفت بچسبه که باد نبرتش ...بیخیال بعد یه مدت فراموش میشه ... -میدونی اگه زمان به عقب برمیگشت هیچوقت اون شماره ناشناس و جواب نمیدادم و پا مو تو خراب شدتون نمیذاشتم ... لباشو غنچه کرد -اوخی ...بمیرم برات .. حیف که زمان برنمیگرده ... اگه برگشت حتما این کارو بکن ... از روی صندلی بلند شدم ... -کجا ؟.... بشین یه قهوه در خدمت باشیم ... پوزخندی بهش زدم و از کافی شاپ اومدم بیرون ... سوار ماشین شدم و گوشیمو گرفتم دستم و شماره سجادو گرفتم... -الو ... -سلام ... سلام سامان خان .. -خب چی شد ... -گفتم که از بچه های دانشگامون بوده ... سه ترم پیش اخراج شده .... موندم تو کارش آ خه این دختره نه رشتش هیچیش با این پسره جور در نمیاد که بشه گفت سنمی باهم دار ن نمیدونم از کجا پیداش کرده ... -خب بقیش .. -هیچی دیگه من همون آدرس قدیمی که سه ترم پیش داده بود به آموزش و گیر آوردم . .. آدرس جدیدی ازش نداشتم ... -باشه آدرس و برام بفرست ... -میخوای اول برم مطمئن شم از آدرسش بعد ... فردا شنیدم پرواز داری الان در گیری ... -نه نمیخواد بفرست خودم میرم ... -باشه اس میکنم برات .. اسمشم بهنام علی محمدی هستش ... -باشه ممنون ... جدا مرسی خیلی تو زحمت افتادی ... -اختیار داری بابا .. نزن این حرف و ... -کاری نداری -نه ... منم بی خبر نذار ... -حتما .. گوشی و قطع کردم و روندم سمت دفتر وکیل شرکت بابا .... باید یه وکالت نامه بهش میدادم برای دنبال کردن کارا ... گوشیم تو دستم لرزیدواس ام اس سجاد اومد ... برای فرزام فرستادمش ... همه کارا رو رو روال تندش داشتم انجام میدادم باید سریعتر تمومش میکردم ... دیروز ارسلان رفت و حتی پیام خدافظیشم ندیده بودم .. باوجود اینکه اصلا ازش خوشم نمی اومد ولی بی انصافی بود . خیلیم باهوش ... حیف بود اگه نمی رفت و بهش پرو بال نمیدادن ... دوست داشتم کارای رفتنم سریع تر درست شه و منم برم ... دیگه رسیده بودم ته خط... با اجازه منشیش رفتم تو اتاق ... جوون بود ولی کار بلد تر از اونی بود که میشد فکرشو کرد ... دستشو آورد جلو .. -خوش اومدی مسافر ... خودمو انداختم رو صندلی راحت پشت میزش ... رفت سمت کتابخونش ... -خب چی شد ؟ -ادرسشو برای سرگرد فرستادم ... وکالت نامتم بده سریعتر امضاش کنم ... مموری کوچیک وگذاشتم رو میزش -اینم مدرکه ... نگاهی به مموری کرد و نگاهی به من ... -پروازت کی هست .. -بعد از ظهر.... چهار مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت132 خوبی دخترای خراب اینکه یبارکی میگن من خرابم و تمام دخترایی امثال نورا که
سری تکون داد .. -باشه ... خیالت راحت برو من حواسم اینور جمعه کاراته ... دست بردم و بیسکویت ویفری که توی ظرف مستطیلی شکل هرم چیده بودو یرداشتم و یکی گذاشتم دهنم ... -نتونی تبرعم کنی اول دو نفر اجیر میکنم اون دختررو بکشن بعد دوبرابر بهشون پول میدم سر تورو بکننن زیر آب ... گفتم که در جریان باشی ... کتاب تو دستشو انداخت روی میزو خندید ... -بعله .... خندیدم-آره دقیقا بعله ... سویچم و تو دستم چرخوندم دوتا بیسکویت دیگم برداشتم .. یکی و گذاشتم تو دهنم و یکیم تو دستم نگه داشتم ... با دهن پر گفتم ... -پس خدافظ ...سری برام تکون داد -خفه نشی ریس قبل این که سر منو بکنی زیر آب خودت بری زیر خاک ... دستی براش تکون دادم و درو بستم ..... خیالم راحت بود از بی گناهیم و تبرعه شدنم ...الان تنها خیال ناراحتم دختری بود که هر چقدم از خیالم پس میزدمش باز تو خلوتم بیرون میزدو میشد گوشه نشین خلوت ترین گوشه ذهنم ... دست بردم سمت سیستم تا ذهنمو از سمت پناه منحرف کنم ... ذهنم جای اینکه منحرف شه یه لبخند اومد گوشه لبم ... نمیدونستم تلخه یا شیرین ... طعمش عین شکلاتایی تلخی بود که خواستنی بودن حتی با وجود همه تلخیاش پناه میثم برام بوقی زد ... چرخیدم سمتش ... -دم ورودی منتظرم باش تا بیام ... سری تکون دا دم و بند کیفمو سفت تر تو دستم چسبیدم ... میثم اومد کنارمو هردو باهم وارد فرودگا ه شدیم ... یه پایان شیک و مجلسی داشت رقم میخورد برای عشق منو سامانی که Ìر نداده از ریشه خشک شد ... بر خلاف خدافظی ارسلان که یه خدافظی خانوادگی بود برا ی سامان اینطوری نبود ... اکثر همکلاسیاشو بچه های دانشگاه اومده بودن و حسابی شلوغ کاری شده بود ... کیف و انداختم روی دوشم و سفت چسبیدم ... میخواستم عادی باشم .. سرو صدای بچه های دانشگاه از هر طرفی به گوش میرسید ... سامان بین بچه ها گم شده بود ... چشمم به مادرو خواهرش افتاد ... قدمام کمی سست شد ولی اینبار نترسیدم ... من فقط برای خدافظی اومده بودم همین .. نگاهش تند تند بین بچه ها میچر خید که یه آن نگاش قفل شد روی من ... سرمو پایین ننداختم ولی اون سریع نگاشو ازم گرفت ... جلو رفتم ... رسیدیم کنارش و مادرش و دیدم خواهرشو دیدم و نگاه پر بهت و یه جورایی کینه دوزانشونو ... حق میدادم بهشون مادرو خواهر داشتن حس خوبیه حس خوبیه که میدونی هستن کسایی که به فکرتن ... سعی کردم لبخندی بزنم ... -سلام ... عا دی سلام دادو سر تکون داد برام ... عادی بود ولی نگاهی که تند میدزدید ازم زیادی غیر عادی بود .. -به امیدموفقیت های بیشترت ... لبخندی زد ولی تابلو بود که فقط لباشو کش داد .. -مرسی توام ... امید وارم به جایی که لایقشی برسی ... تشکری کردم و قدم عقب گذاشتم ... گاهی باید بی صدا و بی هیچ گله گذاری عقب کشید ... عقب کشیدو دم نزد ... عقب کشیدم و فقط نگاه کردم ... خدافظی تلخی نبود ولی دل میسوزوند ... دلم تیر میکشید .... انگار که اونم عزم رفتن کرده بود با کسی که مالکش شده بود .. بی صدا عقب کشیدم و خیره شدم به مردی که مردونه دست داد با همه ... مردونه رو بوسی کرد با همه ... مردونه دستاش حلقه شد دور شونه مادرش و با نهایت مردونگی هایی که تو وجودش جمع شده بودن بوسه زد رو سر خواهرش .... عقب کشیدم و خیره مردی شدم که میرفت تا آینده بسازه .... میرفت تا بشه سری تو سرا ... مردی که میرفت بزرگ بشه .. . چشمام به پله برقی خیره بود که داشت بالا میکشیدشو هر لحظه در و دور ترش میکرد از من و زندگیم ... لحظه آخر فقط برگشت و دست تکون داد ... اینبار نگاه ندزید و هر دو ثبت کردیم آخرین نگاه همو تو خاطرمون ... دم عمیقی کشیدم و رو کردم سمت میثم -بریم؟! دستی به لبه کلاه اسپورتش کشید -بریم بانو...هفته دیگه همین برنامه واس ماسا... خندیدم و جلوتر ازش از در زدم بیرون -ترجیح میدم عین ارسلان بی سرو صدا برم .... چیه این همه شلوغ بازی ... -برو بابا دیوا نه ... من میخوام کلی کلاس بزارم برا اینو اون ... بزار بیان دلشون بسوزه ... تازه سه شنبه شبم گود بای پارتی گرفتم همه اعمم از شمسی و قدسی و اکبر و اصغر دعوت کردم ... -اوه چه خبره من نمیاما .. -کی دعوتت کرد که بخوای بیای یا نیای ... هردو خندیدیم ... خسته بودم از آه و ناله و گله گذاری ... باید تا زنده بودم زندگی میکردم .... حتی بی سامان ... با میثم بودن و شاد نبودن سخت نبود ... سعی کردم فراموش کنم هر چی که بود و هرچی که شد ... رسیدم و چمدون بستم ... رسیدم و بار بندیل سفر بستم برای یه سفر دورو دراز ... مثله کوچ میموند کوچ پرستو ها ... این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی