eitaa logo
🌱 ܝ۬‌ܢߺ߭ࡅ‌ࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ‌ ܝߺ̈ߺߺ၄‌ 🔗
16.6هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
192 ویدیو
4 فایل
سبک زندگی🌱 داستان 📖 و.... . منتظر حرف‌ها، نظرات و پیشنهاداتتون هستم: 🫶🏼👇🏻 💌https://daigo.ir/s/5310761401 .
مشاهده در ایتا
دانلود
بهتر است يک نفر را بخواهى و نداشته باشى تا اينكه او را داشته باشى و نخواهى...💔 👤فرانتس کافکا 🌱@zendegi_bato
🐞🍂 اگر پیر شدن اینقدر ارزشمند است، پس چرا مردم همیشه می‌گویند: آه، اگر دوباره جوان می‌شدم! هیچگاه نمی‌شنوید که مردم بگویند: آرزو دارم شصت و پنچ ساله باشم. می‌دانی به چه دلیل است؟ چون زندگی رضایت بخشی نداشته‌اند. اگر معنای زندگی را یافته باشید، هیچگاه نمی‌خواهید که برگردید و جوان شوید، می‌خواهید ادامه دهید و هر لحظه بیشتر بدانید، منتظرید تا زودتر شصت و پنچ ساله شوید... 🌱@zendegi_bato
- همه رهگذرند!🍂 🌱@zendegi_bato
‌ ❣چند نشانه یک خانم زرنگ رو میدونی؟ • مثل چسب به شوهرش نمیچسبه و اجازه نمیده مادر و مادر شوهرش در زندگیش دخالت کنند. • عطر مخصوص خودش رو داره و تحت تاثیر حرف های دیگران با شوهرش بدرفتاری نمیکنه. • وقتی میدونه شوهرش اوضاع مالی خوبی نداره،حواسش به جیب شوهرش هست و به اندازه ارایش میکنه. 🌱@zendegi_bato
🌱 ܝ۬‌ܢߺ߭ࡅ‌ࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ‌ ܝߺ̈ߺߺ၄‌ 🔗
#پگاه #قسمت_پنجاه‌ونهم اون روز پنجشنبه بود و روز مهمونی... از اونجایی که حدس می زدم این مهمونی،
ساعت چهار بود که با نوازش‌های مامان بیدار شدم... - پگاه جان مامان... نمیخوای آماده بشی؟ میدونم آماده شدنت چند ساعت طول میکشه! وگرنه بیدارت نمیکردم... بلند شدم و رو تختم نشستم... صورتشو بوسیدم و گفتم: خوب کاری کردی! لیوان شیر و عسل و گرفت جلوم و گفت: - اینو بخور... ناهارم نخوردی... لیوان و گرفتم یک نفس سر کشیدم... دوباره یاد ایمیل اون ناشناس افتادم. .. لعنتی... یک روز زودتر ایمیل می زدی خب... گیرم که می زد پگاه خانوم... باز هوای یه عشق خیالی برت داشت؟ تو دیگه دهنتو ببند..... - پگاه خل شدی؟ با کی داری دعوا میکنی؟ خنده ای کردم و گفتم: هیچی داشتم با خودم حرف میزدم.... مرسی مامان بخاطر شیر... بلند شد و در حالی که از در بیرون میرفت گفت: نوش جونت... کاری داشتی صدام کن... - چشم! بلند شدم و شروع کردم به اتو کردن موهام... یک ساعتی کارم طول کشید... بعد شروع کردم به آرایش کردن.... ساعت حدود شش بود... هنوز خیلی زود بود... رفتم پایین و با مامان چایی خوردیم... و یک ساعتی از هر دری حرف زدیم... خجالت و گذاشتم کنار و جریان شایان رو براش گفتم... بعد از کلی دردودل رفتم تا لباسمو بپوشم... یه پیراهن ساتن سفید با گلهای مشکی و انتخاب کردم... در حین آماده شدنم، هربار که یاد اون ایمیل می‌افتادم، از رفتن پشیمون میشدم... پالتو و روسریمو پوشیدم و کیفمو برداشتم و پایین رفتم... مامان گفته بود برام آژانس می گیره... اینجور وقتها آقای ساجدی همیشه منو اینور اونور می برد... آقای ساجدی یکی از راننده های مورد اعتماد بابا بود..... 🌱@zendegi_bato
🌱 ܝ۬‌ܢߺ߭ࡅ‌ࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ‌ ܝߺ̈ߺߺ၄‌ 🔗
#پگاه #قسمت_شصتم ساعت چهار بود که با نوازش‌های مامان بیدار شدم... - پگاه جان مامان... نمیخوای آ
رفتم پایین که دیدم صدای بابا میاد. نمی‌دونم چرا خجالت کشیدم... انگار از اینکه میخواستم به مهمونی خواستگارم برم خجالت می کشیدم. پایین که رسیدم، بابا تا چشمش به من افتاد سوتی زد و گفت: به به عروس خانوم... - بابا نمیرما! - خب بابا... بالاخره عروس میشی دیگه... حالا چی پوشیدی که ما نباید ببینیم... مامان زیبا: راست میگه... در بیار ببینم چی تنت کردی... با خجالت (چیزی که از من بعید بود) پالتومو در آوردم... بابا فرخ: ای بابا! اینجوری که پسر مردم و میکشی... با عصبانیت داد زدم: بابا! من برای پسر مردم لباس نپوشیدم... اگرم اینجوری فکر میکنید اصلا نمیرم. مامان زیبا: فرخ! بس کن! کی تا حالا پگاه بد لباس پوشیده که این بار برای شخص خاصی خوش لباس بوده باشه؟ و بعد به طرفم اومد و مهربانانه بغلم کرد و گفت: قربونت برم خوش تیپ من... بابا فرخ: خیلی خب بابا! منظوری نداشتم! حالا بغل منم بیا... حسودیم شد! به سمت بابا رفتم و پریدم تو بغلش! هردوشونو بوسیدم و گفتم: خیلی دوستتون دارم... اندازه همه دنیا... بابا هم منو بوسید و گفت: منم همینطور خوشگله! صدای زنگ در اومد... به سمت در رفتم و دیدم مامان هم داره پالتو میپوشه! از بابا خداحافظی گفتم و بعد رو به مامان گفتم: شما هم میاید؟ - تا دم در میام... می ترسم با این پاشنه‌ها بخوری زمین... زمین یخ زده! - قربونت برم که اینقدر مهربونی! همینطور که با هم قدم می زدیم... مامان پرسید: یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟ با دلخوری نگاش کردم و گفتم: من کی به شما دروغ گفتم؟ فقط گاهی اوقات بعضی چیزا رو نگفتم. - پس یه چیزی بپرسم بهم میگی؟ - اگه بتونم آره! - امیدوارم بتونی! تو با باراد رابطه‌ای داشتی از قبل؟ - وا.. نه بابا... اون روزی که زنگ زدن برای خواستگاری من برای اولین بار باهاش مستقیم هم کلام شده بودم... و جریان و تند و تند براش تعریف کردم! 🌱@zendegi_bato
🌱 ܝ۬‌ܢߺ߭ࡅ‌ࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ‌ ܝߺ̈ߺߺ၄‌ 🔗
#پگاه #قسمت_شصت‌ویکم رفتم پایین که دیدم صدای بابا میاد. نمی‌دونم چرا خجالت کشیدم... انگار از اینک
دیگه رسیده بودیم دم در... منو بوسید و گفت: مراقب خودت باش... شب بابا میاد دنبالت... تشکر کردم و نشستم تو ماشین... تا اونجا کلی فکر کردم... بازم اون ایمیل منو سست کرده بود... مطمئن بودم جوابم منفیه! زنگ زدم... در بلافاصله باز شد... وارد شدم... یه خونه ویلایی بزرگ... در و که باز کردم، باراد و دیدم که با لبخند اومد سمتم... چه تیپی زده بود!!.. خودمو جمع و جور کردم و سنگین و باوقار سلام کردم و دسته گل و بهش دادم... تشکر کرد و در حالی که دستشو گذاشته بود پشت کمرم گفت: خودت گلی...بفرمایید! نمی دونم چرا حس بدی داشتم... احساس می کردم یکی منو می بینه و برام بد میشه... لبخندی از روی اجبار زدم و گفتم: خواهرتون نیست! منظورمو گرفت و انگار دلخور شد! - چرا هست... الان میاد... و همونطور منو به سمت سالن هدایت کرد... نیمه های راه بودیم که خواهرش نزدیکمون شد و با گرمی ازم استقبال کرد... بعد رو به داداشش گفت: فکر نمی کردم اینقدر خوش سلیقه باشی! با یه تیر دو نشون زد... هم از داداشش تعریف کرد... هم از من! باراد: پگاه رو ببر لباس عوض کنه... زودی بیاید پایین! باران سری تکون داد و منو برد تو یه اتاق تا لباس عوض کنم... باران: اتاق باراده... گفته فقط شما اینجا لباس عوض کنید... بعد یه ابروشو بالا انداخت و گفت: ببین عشق چه می کنه... کسی جرات نداره تو اتاقش بره. لبخندی زدم و گفتم: ایشون لطف دارن. - بیرون منتظرتم عزیزم. پالتومو در آوردم و دستی تو موهام کشیدم... رژ لبمو که در آخرین لحظات پرت کرده بودم تو کیفم در آوردم و تمدیدش کردم. از در بیرون رفتم و باران و دیدم که منتظرم ایستاده... ازش عذر خواهی کردم و از پله ها پایین رفتیم... اما هنوز به پایین نرسیده بودیم که خشک شدم! خدایا این اینجا چیکار می کرد! لعنت به تو پگاه! اینقدر انرژی منفی دادی تا سرت اومد! اون هم تا منو دید بلند شد ایستاد و خیره بهم نگاه می کرد... جوری که انگار دزد گرفته! یک لحظه ترسیدم... اما به خودم گفتم: من که کار خلافی نکردم! پدر و مادرم خبر دارن... فقط پندار نمیدونه... اونم خود مامان گفت نگم! سعی کردم عادی رفتار کنم، از پله ها رفتم پایین. باراد اومد جلو شروع کرد به خوش آمد گویی... اما من نگاهم رو علی خشک شده بود... یه خانومی اومد کنارش و چیزی گفت و اونم همونطور که نگاهش به من بود، چیزی بهش گفت و با قدم‌های بلند اومد سمت من! 🌱@zendegi_bato
از اعماق وجودم برایت دعا می‌کنم هرگاه دلت لرزید از شوق عشق باشد نه از دردِ زخم های یک عمرِ پرخاطره...🥀 🌱@zendegi_bato
‌ کاش یه رفیق مثل عباس کیارستمی داشتم که بهم می‌گفت : ‏قطع امید کردی؟! دَم صبح طلوع آفتابو نمیخوای ببینی؟ سرخ و زرد آفتاب رو موقع غروب، دیگه نمی‌خوای ببینی؟ ماه رو دیدی؟ نمی‌خوای ستاره‌ها رو ببینی؟ شب مهتاب، اون قرص کامل ماه، دیگه نمی‌خوای ببینی؟ چشمات رو می‌خوای ببندی؟ از مزه‌ی یه گیلاس، می‌خوای بگذری؟ نگذر! من رفیقتم میگم نگذر ...🤍 🌱@zendegi_bato
🤝 ⭕️ اشتباهات متداول در چت کردن : 🔻اشتباه اول : از ویس دادن خیلی کم استفاده میکنیم. صدا ، لحن و احساس مارو بهتر منتقل میکنه و کمتر ایجاد سوتفاهم میکنه. 🔻اشتباه دوم : از ایموجی کمتر استفاده میکنی یا فقط از استیکر استفاده میکنی و منظورت به مخاطب به درستی منتقل نمیشه. 🔻اشتباه سوم : پیام فرد رو به موقع جواب نمیدی یعنی کلا همیشه چسبیدی به گوشی و بیکار و بی‌برنامه هستی یا خیلی دیر جواب میدی و بی تفاوتی ، هردو موجب عدم جذابیت میشه. 🔻اشتباه چهارم : سوال های زیادی میپرسی مثل بازجوها مدام میخوای یا چکش کنی یا رفتارهاش رو کنترل کنی و مکالمه رو یک طرفه میکنی. 🔻اشتباه پنجم : ساعت ها چت میکنی و مکالمه رو کسل کننده و خسته کننده پیش میبری، بیشتر از نیم ساعت ممکنه مکالمه نوشتاری غیر جذاب بشه. 🔻اشتباه ششم : مدام میپرسی چرا جواب نمیدی؟ چرا سین نمیکنی؟ این پیام ها نشانه اضطراب درونی خودته و فرد مقابل رو هم ممکنه کلافه کنه که به حریمش احترام نمیذاری و توقع در دسترس بودن همیشگی داری. 🌱@zendegi_bato
🖋••• داری خفه می شوی از بغض و می گردی به دنبال شانه ای که نیست ، در مسیری که نیست ، با پایی که نیست ، و همیشه پایان این مسیر ، می رسی به همان آغوش داغی که نیست ... چه بی امنیت اند این کوچه ها و خیابان ها ؛ وقتی می دانند که عابری مقصدی برای رفتن ندارد! چه نامهربان اند چشم ها ، شانه ها ، لبخندها ؛ وقتی دلت گرفته و به دنبال آغوش کسی می گردی ... انگار دست های تو را خوانده اند این خیابان‌ها، و راز بی پناهیِ تو را فهمیده اند آدم ها ... بغضت را در حصار مشت های گره کرده ات نگه می داری ، اخم هایت را به هم می کشی و با ابرهایی که تشنه اند به باریدن ؛ گلوی بی رحمِ خیابان را می دری ، مهربانیِ مشکوکِ کافه ها را پس می زنی و غریب تر از همیشه باز می گردی ، کلید را در قفل می چرخانی و رها می شوی در امنیت شانه هایی که نیست و می باری در آغوش کسی که نیست و باران بیاتِ ابرهای بی کسی ات ، برف می شوند و یخ می بندند کنج سرمای چهارخانه ی پیراهنی که نیست ... شانه زیاد بود ، اما تو شانه های آشنای خودت را می خواستی! تو می خندی ، در آغوش می کشی و خورشیدِ آسمانِ کسی می شوی و گرم تر از همیشه می‌تابی و کسی نخواهد فهمید که این خورشید ، زمستان های سرد و مه گرفته ی زیادی را در سینه پنهان داشت. تنهاییِ آدم ها ، همیشه قصه ی تلخ و ناگفته‌ای ست از درک نشدن ، و از بودن و ماندن در انبوهِ آدم هایی که هیچ کدامشان کسی که باید ، نبودند! انگار از سیاره ی دیگری باشی و انگار غریبه باشی ؛ جایی که زبان دلت را نمی‌فهمند.🖤 🌱@zendegi_bato
◇◇◇ ■روزی در جايی می‌خواندم كه شيطان، حضرت مسيح را به بالای برج برد و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی، از اين بالا بپر تا خدای تو، تو را نجات دهد! مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن از برج كرد. شيطان پرسيد، چه شد؟ به خدايت اعتماد نداری؟! مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه تا زمانی که ميتوانی از طريق عقلت عاقبت کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن! تا آنجا كه می‌توانیم برای هر كاری سر به آسمان نگيریم و استمداد نطلبیم چون او بزرگترين یاری‌اش را كه عقلانيت است، قبلا هديه داده است. ●نکته جالب متن فوق اینجاست که بزرگترین موهبت الهی که عقل است را نمی‌بینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم!! 🌱@zendegi_bato