💕زندگی عاشقانه💕
#ویژه_ولادت_حضرت_زهرا (س) #زهرا_شناسی #قسمت3 💠زهـــ‹ویژه ولادت›ــــرا شــنـاســے💠 قـسـمـت↫ ســوم
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#زهرا_شناسی
#قسمت4
#زهرا_شناسی
💠زهـــ‹ویژه ولادت›ــــرا شــنـاســے💠
قـسـمـت↫ چـهـارم
⚜جنین با مادر سخن میگوید
💓دوران باردارى خدیجه کبرى، فاطمه(س) درون شکم مادر با وى سخن مى گفت که به برخى روایات در این زمینه اشاره مىکنیم: الف)از حضرت خدیجه(س) نقل شده است: «در زمانى که به فاطمه(س) حامله شدم، وى در شکمم با من صحبت مى کرد.»
«لَمَا حَمَلَت بِفَاطِمَة کَانَتحَملَاً خَفِیفَاً تُکَلِّمُنِى مِن بَاطِنِى؛(1) (زمانى که فاطمه(س) را باردار بودم، حملى سبک بود و از باطنم با من سخن مى گفت.»
🌟ب) دهلوى نقل مى کند: «آن زمان که خدیجه به فاطمه(س) حامله گردید، وى در درون شکم مادر، با وى سخن مى گفت و خدیجه(س) این مطلب را از رسول خدا پنهان مى کرد. روزى رسول خدا(س) بر خدیجه(س) وارد شد، دید با کسى سخن مى گوید، بدون اینکه شخصى نزد او باشد. فرمود: با چه کسى سخن مى گفتى؟ عرض کرد: با کسى که در شکم دارم. حضرت فرمود: «ابشرى یا خدیجة! هذه بنت جعلها الله ام احد عشر من خلفائى یخرجون بعدى وبعد ابیهم؛ بشارت باد را اى خدیجه! این [را که در شکم دارى] دخترى است که خداوند او را مادر یازده تن از جانشینان من قرار داده است، که ایشان پس از من و پدرشان [على(ع) به عنوان امام] خارج مى شوند.» ) (2)
📚منابع:
1-. نزهة المجالس، ج2، ص227.
2-. عيون المعجزات، ص51.
@zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
چهارشنبه ها و مطالب #تربیت_فرزند تقدیم نگاه مهربونتون👇👇👇
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#تربیت_فرزند
آیا دقت کرده اید فرزندتان کارهایی را تکرار میکند که شما روی آنها حساسید؟
کودکان با بازیگوشی والدین را به تمسخر گرفته یا دست میاندازند تا ثابت کنند حرفشان را نمیشنوند.
مثلا رفتاری که قبلا بلد بودند در یک محیط دیگر انجام نمیدهند.
کودک بلد است از قاشق و چنگال استفاده کند اما جلوی مهمانان با دست غذا میخورد.
این کارشان به معنی #عصبانی کردن پدرو مادر نیست، منظورشان اثبات خود است
ما باید نظم را همراه با عشق و محبت به بچهها #آموزش بدهیم تا آن را بپذیرند.
در حالی که زمانی که دستور میدهیم مثل فرمانهای ارتشی آنها با ما مقابله میکنند و به اصطلاح #لجبازی میکنند.
💞 @zendegiasheghane_ma
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#تربیت_فرزند
#تکلیف_لذت_بخش
💚تکنیک هایی برای لذت بخش کردن تکلیف مدرسه برای کلاس اولی ها❗
✍قبل از تکالیف مدرسه به او فرصت استراحت بدهید.
زمان مشخصی را هر روز برای انجام تکالیف مدرسه تعیین کنید.
🕓ساعاتی که مناسب سن اوست اجازه دهید تلویزیون تماشا کند.
محیطی آرام و ساکت را برای کودک به وجود آورید.
🍵بعد از انجام تکالیف خستگی او را با یک نوشیدنی یا خوراکی سالم برطرف کنید.
در صورت لزوم پاسخگوی بعضی از پرسش های درسی کودک باشید.
🗣ماهی یک بار با معلم او ارتباط داشته باشید.
به هیچ عنوان کودک را مجبور به انجام تکلیف نکنید.
سعی کنید انجام تکلیف را به صورت کاری شاد و لذت بخش تبدیل کنید.
از کودک در مورد زمان انجام دادن تکلیف نظرخواهی کنید.
🙋♂حتما تشویق را چاشنی تکلیف داشته باشید...
💕🍃تربیت فرزند🍃💕
@zendegiasheghane_ma
#بازی
(دبستان)
.
یه راه جذاب برای آموزش تفریق به کوچولوهای دبستانی😄
.
یه مقوای سفید رو به تکه های مستطیلی بچینین. بالای هرکدوم یه ابر بکشین و رابطه ی مورد نظرتون رو روش بنویسین.
حالا به تعداد اعداد، قطره باران زیر ابرها بکشین.
قیچی رو در اختیار کوچولوتون بذارین تا سوال رو با قیچی کردن قطره های اضافه حل کنه و جوابش رو از روی تعداد قطره های باقیمونده پیدا کنه.
به همین راحتی و جذابی😍
.
💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
.
(6 ماه به بالا)
.
کوچولوتون رو روی صندلی غذاش بذارین و تعدادی از اسباب بازیای مورد علاقشو با چسب به سطح میز بچسبونین. روی زمین، روی سینی، به دیوار سنگی خونه یا هرجای دیگری میتونین بچسبونینشون.
حالا کوچولوتون سعی میکنه که اسباب بازیاشو از زیر چسبا نجات بده و مدت زمان زیادی باهاشون کلنجار میره تا بتونه چسبا رو بکنه😄
برای بچه های کوچیکتر چسب رو شل تر بچسبونین و برای بچه های بزرگتر، محکم تر و اگه میخواین نامردی کنین و بازی رو خیلی سختش کنین(😉) میتونین برای هر اسباب بازی دو تا چسب بچسبونین تا مدت زمان بیشتری کودک مشغول باز کردنشون بشه👍
این بازی باعث تقویت ماهیچه ها و مهارتهای حرکتی کوچولوتون میشه💪😍
.
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🎧قسمت یازدهم #شخصیت_محوری استاد #عباسی_ولدی #قصه جنگ خیبر #قسمت11 https://eitaa.com/abbasivaladi
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#شخصیت_محوری
استاد #عباسی_ولدی
#قسمت12
و #قسمت13
سلام
امروز بنا داریم قسمت دوازدهم و سیزدهم #شخصیت_محوری رو با هم تقدیمتون کنیم.
✅قسمت دوازدهم توضیح یه نکتۀ خیلی مهم در بارۀ شخصیت محوریه.
👈حتما گوش کنید یا بخونید یا هم گوش کنید و بخونید و اون رو پخش کنید.
✅قسمت سیزدهم هم یه #قصه در بارۀ میلاد حضرت علی علیه السلامه.
🍀محبت خدا آبادی هر خونهایه، خونهتون آباد!
#تربیت_فرزند
💞 @zendegiasheghane_ma
👇👇👇👇👇
f01 shakhsiate mehvari 13.mp3
7.28M
#شخصیت_محوری
#قسمت13
استاد #عباسی_ولدی
#قصه میلاد حضرت علی علیه السلام
https://eitaa.com/abbasivaladi
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از زندگی عاشقانه
رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #بدون_تو_هرگز #قسمت14 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت چهاردهم: عشق کتاب 🍃زینب، شش
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#بدون_تو_هرگز
#قسمت15
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت پانزدهم: من شوهرش هستم
🍃ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...
🍃بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...
🍃از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
🍃علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...
🍃قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
🍃علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
🍃همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
🍃- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
🍃از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
📔
#بدون_تو_هرگز
#قسمت16
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت شانزدهم: ایمان
🍃علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
🍃دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...
🍃تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
🍃این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
🍃پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
🍃پی نوشت : راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
#بدون_تو_هرگز
#قسمت17
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هفدهم: شاهرگ
🍃مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
🍃چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...
🍃بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...
🍃در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
🍃- علی ...
- جان علی؟ ...
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...
سکوت عمیقی کرد ...
🍃- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
🍃راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
#بدون_تو_هرگز
#قسمت18
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هجدهم: علی مشکوک می شود ...
🍃من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...
🍃سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...
🍃واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...
🍃زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...
🍃یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...
🍃شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...
🍃چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...
🍃حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#خانه_تکانی بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم #خانه_تکانی_دل_جسم_خانه دل❤️ منزل💙 جسم💚 روز #ن
#خانه_تکانی
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#خانه_تکانی_دل_جسم_خانه
سلام علیکم
دل❤️ منزل💙 جسم💚
روز #دهم ❤️❤️
❤️ روی مثبت اندیشی تمرین کنیم. بیایید کمی اعتماد خودمان به آدم ها را بیشتر کنیم بخصوص همسر و فرزندان. یادتون باشه اعتماد و مثبت اندیشی با ساده لوحی و غفلت فرق داره.
❤️❤️❤️❤️❤️
💙 امروز سرویس غذا خوری ، پارچه و لیوان و استکان و فنجان نعلبکی را تمیز کنید.
💙💙💙💙💙
💚 امروز یک برنامه ریزی کنیم تا در خرید سالانه منزل وسایل پخت و پز غذا را مسی کنیم و قابلمه های تفلون را که اصلا قابل اعتماد نیستند کنار بگذاریم .
کسانی که ظرف مسی دارند ولی فقط برای تزیین استفاده میکنند تصمیم بگیرند برای حفظ سلامتی شان از آن استفاده کنند . البته هیچ وقت غذا را که پختید در ظرف مسی نگهداری نکنید و در ظرف دیگری جابجا کنید. برای تثبیت رنگ قرمز پشت آن رب انار ترش بمالید تمیز می شود.
ظروف استیل و پی رکس هم کمترین ضرر را دارد.
💚💚💚💚💚
@zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
سلام اینم کارت پستال های من واسه استادامون وهم کلاسیام درست کردم به مناسبت میلاد خانم فاطمه زهرا (س)
✍آفرین کار قشنگی کردید👌👌
💞 @zendegiasheghane_ma