f01 shakhsiate mehvari 13.mp3
7.28M
#شخصیت_محوری
#قسمت13
استاد #عباسی_ولدی
#قصه میلاد حضرت علی علیه السلام
https://eitaa.com/abbasivaladi
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از زندگی عاشقانه
رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #بدون_تو_هرگز #قسمت14 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت چهاردهم: عشق کتاب 🍃زینب، شش
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#بدون_تو_هرگز
#قسمت15
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت پانزدهم: من شوهرش هستم
🍃ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...
🍃بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...
🍃از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
🍃علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...
🍃قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
🍃علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
🍃همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
🍃- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
🍃از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
📔
#بدون_تو_هرگز
#قسمت16
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت شانزدهم: ایمان
🍃علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
🍃دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...
🍃تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
🍃این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
🍃پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
🍃پی نوشت : راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
#بدون_تو_هرگز
#قسمت17
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هفدهم: شاهرگ
🍃مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
🍃چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...
🍃بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...
🍃در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
🍃- علی ...
- جان علی؟ ...
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...
سکوت عمیقی کرد ...
🍃- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
🍃راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
#بدون_تو_هرگز
#قسمت18
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هجدهم: علی مشکوک می شود ...
🍃من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...
🍃سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...
🍃واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...
🍃زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...
🍃یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...
🍃شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...
🍃چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...
🍃حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#خانه_تکانی بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم #خانه_تکانی_دل_جسم_خانه دل❤️ منزل💙 جسم💚 روز #ن
#خانه_تکانی
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#خانه_تکانی_دل_جسم_خانه
سلام علیکم
دل❤️ منزل💙 جسم💚
روز #دهم ❤️❤️
❤️ روی مثبت اندیشی تمرین کنیم. بیایید کمی اعتماد خودمان به آدم ها را بیشتر کنیم بخصوص همسر و فرزندان. یادتون باشه اعتماد و مثبت اندیشی با ساده لوحی و غفلت فرق داره.
❤️❤️❤️❤️❤️
💙 امروز سرویس غذا خوری ، پارچه و لیوان و استکان و فنجان نعلبکی را تمیز کنید.
💙💙💙💙💙
💚 امروز یک برنامه ریزی کنیم تا در خرید سالانه منزل وسایل پخت و پز غذا را مسی کنیم و قابلمه های تفلون را که اصلا قابل اعتماد نیستند کنار بگذاریم .
کسانی که ظرف مسی دارند ولی فقط برای تزیین استفاده میکنند تصمیم بگیرند برای حفظ سلامتی شان از آن استفاده کنند . البته هیچ وقت غذا را که پختید در ظرف مسی نگهداری نکنید و در ظرف دیگری جابجا کنید. برای تثبیت رنگ قرمز پشت آن رب انار ترش بمالید تمیز می شود.
ظروف استیل و پی رکس هم کمترین ضرر را دارد.
💚💚💚💚💚
@zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
سلام اینم کارت پستال های من واسه استادامون وهم کلاسیام درست کردم به مناسبت میلاد خانم فاطمه زهرا (س)
✍آفرین کار قشنگی کردید👌👌
💞 @zendegiasheghane_ma
🌸حاج اسماعیل دولابی (ره) :
غصّه های دنیا را به کسی نگو،
با بزرگان بنشین، غصّه ات از بین میرود.
درمجلس عزای امام حسین بنشین، غصّه ات زایل میشود.
قیمت انسان به سکوت اوست..✨
💞 @zendegiasheghane_ma
مست ِعشقم
مست ِشوقم
مست ِدوست
مست ِمعشوقى
كه عالم مست ِ اوست
🌤اللهم عجــــــــــــــــــــل لولیک الفرج🌤
✨شبتون مهدوی
💞 @zendegiasheghane_ma
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
💞 @zendegiasheghane_ma
سلام امام زمانم
این عشقِ آتشین زِدلم پاڪ نمےشود
مجنون بہ غیر خانہے لیلا نمےشود
بالاے تخٺ یوسف ڪنعان نوشتہاند
هریوسفے ڪہ یوسفِ زهرا "س" نمےشود
صبح بخیر مهدے جانم
💞 @zendegiasheghane_ma
✅#ایده_ال_خواهی_افراطی.
دخترها و پسرها به دنبال ایده ال نباشند. در امر ازدواج، هیچکس ایده ال نیست. انسان نمی تواند ایده ال خود را پیدا کند. باید بسازند و زندگی کنند. خداوند ان شاءالله زندگی راشیرین خواهد کرد و به ان ها برکت خواهد داد و ان شاءالله مورد رضای الهی قرارخواهند گرفت....
📚خطبه ی عقدمورخه 6/9/1376.💖💍💖
😍قسمتی از رهنمودهای #رهبر_معظم_انقلاب✔
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
#کلاس_نظم_و_هدف2
#جلسه3_قسمت23
#خانم_محمدی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃
ما می بینیم 60 سالمونه هنوز بلوغ عقلی مون کامل نیست چون طول میکشه، یک سری آداب داره اول جلسه بهتون گفتم کتاب مفاتيح الحیاة یا سن النبی رو بخونيد اینها طول میکشه اینطور نیست که من یک دفعه همه رو بتونیم انجام بدیم.
مثلا در مورد موی سر👱♀👩👧 این یک شکر داره من بخوام شکر نعمت مو رو انجام بدم باید ازش درست استفاده کنم✅، درست استفاده کردن میشه شکر، خوب حالا میخوام درست انجام دادن برای نگهداریش رو بلد باشم، قوانین رو باید بدونم بعد #عمل_کنم مثلا شب ایستاده شونه نکردن یا مثلا شونه زدن موقع نماز، شونه چوبی، توی حموم شونه نکردن یا مثلا روغن مالی کردن همه اینها رو انجام بدم من نسبت به این آدابش رو انجام دادم 💙💚💛💝
حالا ميگم همسر داری آداب داره، فرزنددار شدن آداب داره، صله ارحام آداب داره،⚜🔱🔆🔅 این آداب رو شما یکباره نمیتونی همشو انجام بدی🍃⬅️ پس موظفی هی خرد خرد خودتو عادت بدی به این آداب، بعد از مدتی ملکه میشه و دیگه یادت نمیره💟💟💟
مثلا یه بچه می بینی از آداب هست که سریع به بچه سلام کن چون پیامبر بچه ها رو می دید سلام می کرد این خیلی سخته‼️ از امروز #تمرین کن😍⬅️ بچه دیدی بهش سلام کن، اون بچه چی میشه،⬅️ تادیب میشه سلام کردن براش تادیب میشه، حالا بچه نمیتونه بگه، تا موقعیت میشه بهش میگن به خالت سلام کردی، به مامان بزرگت سلام کردی، بچه رو اینطوری فشرده کردیم، بردیم پایین، لهش کردیم، مامان به مامان بزرگت سلام کردی بچه اومده بیرون همینطوری وارد می ایسته، یا مثلاً بعضی از بچه ها دیدی کز می کنن، طفلی خجالت میکشه، بچه رو حقیر کردیم، سرزنش کردیم، در صورتی که تو به بچه سلام کن.
@jalasaaat
ارسال مطلب ✅
کپی ⛔
💕زندگی عاشقانه💕
#خانه_تکانی 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 #خانه_تکانی_دل_جسم_خانه سلام علیکم دل❤️ منزل💙 جسم💚 روز #دهم ❤️❤️
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹
#خانه_تکانی
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
#خانه_تکانی_دل_جسم_خانه
دل❤️ منزل💙 جسم💚
روز #یازدهم ❤️❤️
❤️این روزها در پس هیاهوی کار خانه و خرید و دویدن های آخر سال ، عجیب به آرامش نیاز داریم.
یاد خدا آرام بخش قلب هاست. کمی نفس بکش به یادش و شکر کن که هم یادش کردی هم شکرش
❤️❤️❤️❤️❤️
💙 امروز اجاق گاز، هواکش، ظرفشویی و کابینت زیر آن، سطل زباله، دمپایی، رخت پهن کن را تمیز کنیم. زیر کابینت ها را خلوت کنیم بعضی موقع ها شبیه انباری می شه
💙💙💙💙💙
💚 امروز با خواص زعفران بیشتر آشنا بشیم و از آرامشی که میدهد بهره ببریم. روی برنج، توی خورشت، تزیین آش، توی دم نوش و حتی بو کردنش
خانم #محمدی
💚💚💚💚💚
@jalasaaat
@zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹 #خانه_تکانی 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 بسم الله الرحمن الرحیم #خانه_تکانی_دل_جسم_خانه دل❤️ من
دوستان مبحث #خانه_تکانی برگرفته از مبحثیه که خانم #محمدی قبلا ایراد کردند بنده به تناسب روزهای فعلی و ایام گاهی تغییراتی میدم
💕زندگی عاشقانه💕
#بدون_تو_هرگز #قسمت18 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هجدهم: علی مشکوک می شود ... 🍃من برگشتم دبی
#بدون_تو_هرگز
#قسمت20
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیستم: مقابل من نشسته بود ...
🍃سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...
🍃تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...
🍃یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ...
🍃چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ...
🍃ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...
🍃چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...
🍃چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ...
🍃اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...
🍃دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma