صفحه #پانزدهم از قرآن 🌺
جزء #یک🌺
سوره #بقره🌺
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به شهید محمد حسین فیاضی😍😍
@hefzequrankarim
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت93 #فصل_یازدهم از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، س
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت94
#فصل_یازدهم
دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»
باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند.
مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
💠 آیـــــات مــــهدوی 💠
💮 وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا 💮
« شمس / ۱ »
🔸 ترجمه
قسم به خورشید و تابش و نور آن
✅ امام صادق علیه السلام در تأویل
این آیه فرمودند:
منظور از خورشید وجود مقدس امیر
المؤمنین علیه السلام و مقصود از
تابش آن حضرت قائم علیه السلام و
ظهور آن حضرت میباشد..
📚 بحار الانوار ۲۴ / ۷۲
🌟چشم براه تابش نور توییم یا مهدی
🌺أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لوَلیِّڪَ الْـفَـرَج🌺
#شب_سی_و_سوم
🌾🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷🌾
#چله_ختم_دعای_فرج
شبتون مهدوی
💞 @zendegiasheghane_ma
خدای مهربانم
شکرت که در خانه هستم نه در بیمارستان.
شکرت که روی مبل نشستم نه در بستر بیماری.
شکرت که راحت نفس میکشم نه با مشقت و درد.
شکرت که طعم غذاها را میچشم و لذت میبرم نه اینکه با بیمیلی و به زور غذا بخورم.
شکرت که دلتنگ عزیزانم هستم که یک ماهه ندیدمشون اما امیدوارم بزودی در آغوش بگیرمشون نه اینکه امیدی به دیدار دوبارهشون نداشته باشم.
شکرت که صدای عزیزان راه دوری که یک سال انتظار کشیدم تا نوروز ملاقاتشان کنم را میشنوم هر چند نبینمشان.
شکرت که بهار را دوباره میبینم و زمستان پایان عمرم نبود.
شکرت که امروز قدر همه داشتههایم رو بیشتر از قبل میدانم و شکرت که شکرگزارم.
خدای مهربانم همه بیماران را شفای عاجل عنایت فرما و به دست توانایت سایه این بیماری را از سر دنیا بردار.
#به_یاری_خدا_کرونا_را_شکست_میدهیم
💞 @zendegiasheghane_ma
#خانمها_بخوانند
#سیاستهای_زنانه
🌹🍃🌹🍃
#سیاستهاییکههمهخانومهابایدبلدباشن
یکی از مهم ترین مهارتهایی که یه خانوم متاهل باید بلد باشه چیه؟
حفظ معشوقه بودن و معشوقه موندن😍
چطور یعنی؟
یعنی ترو تازگی خودمونو حفظ کنیم!
یعنی بعد زایمان یه عااالمه شکم نیاریم و عین خیالمونم نباشه!یعنی اگر بیست سال هم از ازدواجمون میگذره همون دختر شاد و سبک و خوش روحیه و ناز😊 باشیم. یعنی حواسمون به حااال زندگی دونفره مون دایما باشه.
یعنی بچه که میاد جای خواب جدا نشه😔
اینا مهارته. حواس جمعی میخواد.
خانوم های بهتر از گل؛زندگی مثل یه گلدونه دایم باید آبش بدیم؛مراقبش باشیم؛هواشو داشته باشیم...
حواسمون باشه عشق مراقبت میخواد...
💞 @zendegiasheghane_ma
#آقایان_بخوانند
#آقایون_بخوانند:❤
یک زن فقط سایه سر نمیخواهد
❤️همراه میخواهد
🔻احترام نمیخواهد
❤️حرمت میخواهد
🔻هدیه نمیخواهد
❤️قدردان میخواهد
🔻هم درد نمیخواهد
❤️درمان میخواهد
جمع اینها میشه مرد!
برای زن زندگی تون "مرد" باشید👌
#همسرداری
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
بشنوید | #راهنمای_همسران #راهنمای_زوجین 🌹 استاد علیرضا #تراشیون 💡 #جلسه_پنجم 🌀پیشنهاد دانلود 👌 #ص
بشنوید | #راهنمای_همسران
#راهنمای_زوجین
🌹 استاد علیرضا #تراشیون
💡 #جلسه_ششم
🌀پیشنهاد دانلود 👌
#صوتی
حتما این صوتهای کوتاه رو دانلود و گوش کنید 🙏
💞 @zendegiasheghane_ma
1015947011_-211623.mp3
11.7M
بشنوید | #راهنمای_همسران
#راهنمای_زوجین
🌹 استاد علیرضا #تراشیون
💡 #جلسه_ششم
🌀پیشنهاد دانلود 👌
#صوتی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#چالش
#خاطرات_خواستگاری
📞الو .. الو .. هستی
بدو بدو بیا اینجا که کارت دارم 🏃♂🏃♂🏃♂
می خوایم یه چالش راه بندازیم با کمک خودتون ازز
سوتی هـ😂ـاتون در
.
.
.
.
#خواستگاری 😜😝
چی کار کردین ؟ چیکار نکردین؟..
کجا رَد دادین😅
میدونم همه تون تجربه شو دارین😜
اعضای فعال ببینم چه میکنیدااا🙌
تجربیات گرانبــهاتونو برای شرکت در چالش به
@yamahdi85
ارسال کنین
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#چالش
#خاطرات_خواستگاری از نوع خنده دار😄
#ارسالی_اعضا
سلام ..خوبید ..عیدتون مبارک..
بابت سوتی ها بگم ..
ما چون ازدواج مون سنتی بود و من هم خیلی خجالتی .نام همسر من عادل و من بخاطر اینکه خیلی خجالتی بودم روزی که برای خواستگاری اومدن گوش هام اون روز سنگین شده بود و اسمشونو نادر شنیده بودم حتی توی اون یک ماهی که صیغه محرمیت داشتیم تا برای مراسم عقد حاضر بشیم من این بنده خدا رو نادر صدا میزدم و ایشونم بخاطر اینکه من ناراحت نشم بهم چیزی نگفتن تا اینکه شناسنامه هامونو دیدم چقدر خندیدم😁😁😁😁
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ #چالش #خاطرات_خواستگاری 📞الو .. الو .. هستی بدو بدو بیا اینجا که کارت دارم 🏃♂🏃♂🏃♂
خاطره ندارید واقعا ؟؟؟😄
مگه میشه ؟؟
مگه داریم؟؟
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#چالش
#خاطرات_خواستگاری
😉😄
#ارسالی_اعضا
سلام...
عیدتون مبارک🌹
جلسه ی دوم خواستگاری که قرار شد همسرم بیان برای صحبت های اساسی و مهم تر بخاطر اینکه فرصت زیادی نداشتم که فکرامو خوب بکنم(بخاطر اینکه فاصله ی جلسه ی اول و دوم فقط دو روز بود ) و چون موقع استرس بنده کلا یادم میره اسمم چی بوده😅 اومدم تمام سوال هامو روی برگه ی a4 نوشتم
ولی اصلا روم نمیشد درش بیارم 🤣
ولی یواشکی از زیر چادر بازش کرده بودم و میپرسیدم دیگه اخرهاش همسرم گفتن راحت باشین کاغذ رو در بیارین منم یه کاغذ دارم😂
و این چنین شد که زندگی عاشقانه ی ما شروع شد😁
💞 @zendegiasheghane_ma
صفحه #شانزدهم از قرآن 🌹
جزء #یک🌹
سوره #بقره🌹
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به شهید اسدالله رشیدی😍😍😍
@hefzequrankarim
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت94 #فصل_یازدهم دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. تو
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت95
#فصل_یازدهم
نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.»
پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.»
گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.»
پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.»
زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.»
این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.»
این را که شنیدم، پاهایم سست شد.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma