eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 برگرفته از حوادث خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است. نویسنده : فاطمه ولی نژاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت84 دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده:   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💠 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزان تهرانی اصلا این نمایش رو از دست ندید فوق العاده کار شده هم هست👆👆👆
حاج اسماعیل دولابی: ازمن سوال شد "امام زمان (عج) غایب است" یعنی چه؟ گفتم: غایب...؟ کدام غایب...؟ بچه، دستش را از دست پدر رها کرده و گم شده، می‌گوید: پدرم گم شده است...! ...! 🍂 این جمعه هم نیامدی 💔 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اول هفته بگوییم حسین جان رخصت تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد.... صلی الله علیک یا ابا عبدالل🌹 سلام روزتون بخیر 5روز تا ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا فقط 5 روز تا ارباب باقی مونده حالا که امسال توفیق ازمون سلب شده از امروز داستان کوتاه که داستان همسفر شدن با مولاصاحب الزمان در هست رو براتون میزاریم. این داستان خیالیه اما هممون آرزو داریم این اتفاق برامون بیفته با ما همراه باشید و دلهاتون رو با خوندن این داستان زیبا در ایام صفا بدید یاعلی 😊👇👇👇
💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾 📌 عمود شماره ۱ 🔻 «چرا همیشه جا می‌مونم؟ چرا من؟ چرا؟» سرم رو به در ورودی حرم حضرت علی علیه‌السلام تکیه داده بودم. اشک می‌ریختم و زیر لب زمزمه می‌کردم: «آخه آقا شما که شرایط من رو خوب میدونین. میدونین از کِی زمین و آسمون رو به هم دوختم تا تونستم خودم رو به اینجا برسونم. خاک‌بوسِ حَرمتون باشم و ازتون بخوام بدرقه‌ام کنین تا دیار حضرت ارباب. اما چرا؟ چرا اینجا باید زمین بخورم و پای بی لیاقتم، وبالِ گردنم بشه و از رفقا جا بمونم؟ از قافله‌ی عُشّاقِ پیاده‌ی امامم، اربابم و مرادم؛ مهربون‌تر از پدر و مادرم، حسین جان!» ▫️ تقریبا پیراهنم از اشک خیس شده بود و به هق‌هق افتاده بودم که یه دفعه، یه دستِ گرم، یه چیزی شبیه دستای بابا تو گریه‌های بچگیم، شونه‌ام رو فشار داد. «آروم باش. خدا هست. همیشه هست. یاعلی!» 🔆 چقدر صدا و حرف‌های ساده‌اش به دلم نشست. کمکم کرد تا روی ویلچر نشستم. عرض ادبِ عجیبی به مولا امیرالمومنین کرد و به راه افتادیم. هیچ سوالی ازم نپرسید. ولی انگار، همه‌چی رو‌ می‌دونست. بدون اینکه حرفی بزنم راهی شدیم. سکوتِ اون غریبه‌ی مهربون یه جوری بود، یه ابهتی داشت که شرم داشتم چیزی ازش بپرسم. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
📌 عمود شماره ۱۱۰ ▪️ دردِ پا اَمونم رو بریده بود. بی‌تاب شده بودم. همسفرم که انگار متوجه شده بود، همون‌طور که ویلچر رو هُل می‌داد و ذکر می‌گفت، با لبخندی شیرین به من خیره شده بود. پلکام سنگین شد و به خواب فرو رفتم. یک‌دفعه وحشت‌زده از خواب پریدم. 🕌 خدایا اینجا کجاست؟ جایی شبیه خونه‌ی اربابی! دور تا دورش حجره بود. ترسیدم. ناخودآگاه چشمم افتاد به سَر درِ یکی از حجره‌ها که با خط زیبایی نوشته شده بود «السلام علیک یا صاحب الزمان، مقامِ حضرت ولی‌عصر (عج)» 🔆 خدای من! اینجا مسجد سهله است؟! به ساعتم نگاهی انداختم. ساعت از ۸ شب گذشته بود. بغضم یا شاید ترسم شکست. آقاجان! ارباب من! دو روز دیگه بیشتر تا اربعین نمونده، یعنی واقعاً نمی‌خوای منو‌ توی خیمه‌ات راه بدی؟ باز اون صدای مهربون گوشمو نوازش داد: «خوش اومدی. بسم الله! بفرمایید...» 🔻 اومدم بگم واسه چی منو آوردی اینجا، که دیدم یک سفره و نون و خرما با یه لیوان چای تازه‌دَم پیش روی منه. لقمه‌ی نون رو که برداشتم، دیدم چقدر گرم و تازه است. گفتم: خودتون نمی‌خورید؟ یه لقمه کوچیک گرفت. چای تعارف کردم. آخه فقط یک لیوان آورده بود. گفت:«اهل ظواهر زندگی نیستم. درضمن نگران دیر رسیدنت نباش مهم اینه که اومدی، انشالله به موقع میرسی.» ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برداشت هایی از کتاب 🔰🔰🔰 حضرت امام کاظم علیه السلام فرمودند؛ در روزی که سایه ای جز سایه الهی نیست، سه دسته از سایه عرش خدا بهره می برند: مردی که برادر مسلمان خود را در ازدواج یاری کند یا به وی کند یا سِرّش را پنهان دارد امیرمؤمنان علی علیه السلام فرمودند؛ به مؤمنان کن و با سایر مردم داشته باش 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️ خانوم خونه ❤️ 👌 این دنیا محل مسابقه ست، پس باید در نیکی ها سبقت بگیریم نه اینکه به سبک یهود بگیم چرا او اینطور کرد پس من هم آنطور می کنم 🎁 جایزه مسابقه رو کسی می بره که اهل خدمت باشه نه کسی که حتی حاضر نیست یه مقدار توی جمع به خودش سختی بده تا جا برای یک نفر باز بشه 👈 هر خوبی و خدمتی کنیم به خودمون کردیم و اونقدر بابتش خدا جبران می کنه که جای هیچ گله مندی و توقعی باقی نمی مونه، پس منت ⛔️⛔️⛔️⛔️ ✅ موانع منت و توقع را از سر راهت بردار و برای رضای خدا در خدمت به مردم ، عجله کن که عمر داره تموم می شه و وقت بازی رو به اتمامه. @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
برداشت هایی از کتاب 🔰🔰🔰 🌸 رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمودند؛ به یکدیگر دهید تا با هم شوید، زیرا هدیه کینه ها را از دل می زداید. همچنین فرمود؛ هدیه دوستی می آورد و را شایسته و زیبنده می کند و را می زداید. به یکدیگر هدیه دهید تا با هم یابید 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️ خانوم خونه ❤️ 🎁 هدیه دادن یه نوع سرمایه گذاری در دلهاست، و اکثر آدمها دنبال دلشون هستند نه عقلشون. 👈 اگر کینه کسی تو دلت هست یا اگر کسی از تو کینه به دل داره تا می تونی بهش هدیه بده. ❤️ اگه می خواهیم دلها را هدایت کنیم بدون توقع جبران و بدون منت به مناسبت‌های مختلف، هدیه دهیم. 📆 ✏️ می تونیم یه تقویم داشته باشیم که تولد و مناسبت‌های مربوط به به عزیزان و نزدیکان و خویشان و دوستان و کسانی که می خواهیم با آنها دوست باشیم را توش بنویسیم و به کمترین هدیه هم شده خوشحالشان کنیم. 🥇حتی اگر برات جبران نکنند تو برنده ای ، چون تو بذر محبت خودت را در دل او کاشته ای. و او بدون اینکه خودش هم بداند به تو محبت پیدا می کند 👌👌پس سبقت بگیر در هدیه دادن. سبقت بگیر در جذب دلها. و از همه مهمتر سبقت بگیر در جلب رضایت خدا. منتظر نباش بهت هدیه بدهند تا هدیه بدهی. @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻 🍃🌸 *🙏احترام همسر اولویت زندگی 👧زن با سیاست، با احترام گذاشتن به همسرش میتونه زندگی اش رو بسازه. اکثرمردها اسیر احترام زن ها هستند. اونها باید این حس رو از شما بگیرند که مقتدر،بزرگ،ارزشمند، مهم و مفید هستند! 👨آقایون محترمی هم که این پیام رو میخونید لطفا کاری کنید که همسرتون رغبت احترام گذاشتن به شما رو داشته باشهاینو یادتون باشه که احترام احترام میاره خودتون باعث میشید که عزتتون بالاتر بره😊 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
بهترین توشه برای قیامت حاج آقا مجتهدی ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
حیا در مردان ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💥 برگرفته از حوادث خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است. نویسنده : فاطمه ولی نژاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍ #تنها_میان_داعش #قسمت86 💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن ص
قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══