eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نویسنده : ح. سادات، کاظمی ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت72 درو باز کرد بره بیرون که سریع مغزم بهم فرمان داد _ نخیر. اینا مجبورم نکردن.
با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید باید یکم برم جلوتر . درست یک ماه بعد. روزی که...... با دیدن اسم آرمان رو گوشی بستنی رو از دهنم بیرون میکشم و رو به ترلان میگم: اوه. آرمانه . ترلان_ خب جواب بده دیگه. زود باش. دکمه قرمز رو به سبز میرسونم و جواب میدم_ جونم؟ آرمان_ سلام عشقم. خوبی؟ _ میسی نفشم. توخوفی؟ آرمان_ توخوب باشی منم خوبم جیگر . تانیا من من.... _ تو چی آرمانم؟ آرمان_ من دارم برمیگردم ترکیه . تنها چیزی که شنیدم صدای افتادن گوشی روی زمین بود و ترلان که مدام میپرسید_ تانی چی شد؟ واقعا داشت میرفت کسی که منو عاشق خودش کرده بود ، یا شایدم عشق نبود ولی ....... . . تا یه هفته کارم شده بود اشک و گریه. به یاد آرمانی که برای رفتنش فقط زنگ زد از عمو خداحافظی کرد. آرمانی که بعدها فهمیدم زن داشته و ظاهرا من اسباب بازی بودم برای هوس بازی های مردونش. . . یک ماه از رفتن آرمان میگذشت و من فقط شاهد حرص خوردنای عمو بودم و طعنه هاش که واقعا دل میسوزوند و اولین بار بود که ازش میشنیدم و دلیل این همه حرص خوردنش رو درک نمیکردم. با اومدن آرمان پرونده دوستیم با سیما و دلارام بسته شد و با رفتنش با ترلان؛ که فهمیدم ادامه دوستیش با من فقط به خاطر نزدیکی به آرمان بوده و با رفتن آرمان همه طعنه و تیکه هاش رو انداخت و رفت. و من تنها ترسم از این بود که بابا اینا بویی از قضیه ببرن. چون در کنار همه آزادی هایی که داشتم این مورد تو خونه کاملا ممنوع بود و عمو این اطمینان رو بهم داده بود که قرار نیست کسی چیزی بفهمه ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد  که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
به روایت حانیه ................................................................... با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت ، کاش.....کاش..... اصلا یاداوری نمیکردم اون روزهای زجراور رو. اصلا چه ربطی به این ماجرا داشت ؟ تنها ربطش میتونست این باشه که..... که..... نکنه عمو همه اینکارارو به خاطر منافع خودش میکرده؟ نکنه آرمان برگشته باشه؟ نه نه امکان نداره. عمو منو مثله دختر خودش دوست داشت. اره واقعا دوستم داشت. آرمانم که الان نه نه عمرا عمرا نیمده. با صدای در به خودم اومدم. _ کیه؟ امیرعلی_ میتونم بیام تو ؟ _ اره. با اومدن امیرعلی سریع پریدم بغلش کردم و به اشکام اجازه باریدن دادم. امیرعلی_ به خاطر حرفای عمو انقدر به هم ریختی ؟ اون از دل من خبر نداشت و منم قصد نداشتم که خبردار بشه. پس سکوت کردم و جوابی ندادم. . . . دوباره صبح شد و غرغرای مامان برای بیدارکردن من شروع شد. یه چشممو باز کردم و به مامان که داشت کمدمو وارسی میکرد نگاه کردم. _ دنبال چیزی میگردی؟ مامان_ چه عجب. لباساتو کجا گذاشتی؟ _ لباسایی که برای عید گرفتم؟ مامان_ اره. پاشو پاشو دیر میشه هااااااااا . _ کجا؟؟؟؟ مامان _ خونه خاله اینا. شبم خونه خاله مرضیه. _ ایوووول. سریع پاشدم . لباسامو پوشیدم و حاضرشدم. مامان_ حانیه بدو دیرشد. _ اومدم همزمان با دیدن امیرعلی دم در اتاق سووووت بلندی کشیدم. _ اوففففف. کی میره این همه راهو؟ خوشتیپ کردی خان داداش. خبریه؟ امیرعلی _ شاید.... _ جون مو؟ امیرعلی_ ها جون تو. _ راه افتادی داداش. مامان_ داریم میریم خاستگاری _ چییییییییییییییییییییییییی؟ مامان_ چته تو؟ _ خیلی نامردید. بی خبر؟ اصلا من نمیام. بابا _ اخه دخترم با خبر بودی که الان همه جا پر شده بود. _ نمیخوااااااام. اصلا من نمیام. امیرعلی _ پس منم نمیرم. با تعجب برگشتم سمت امیرعلی. بی خیال و خونسرد شونشو بالا انداخت. _ مسخره. بریم خب امیرعلی_ فدای ابجیم _ حالا چه ذوقیم میکنه. من این فاطمه رو میکشم که به من نگفت مامان _ حالا از کجا میدونی فاطمس؟ _ از رفتارای ضایع گل پسرتون . برگشتم سمت امیرعلی دیدم کلا رفته تو زمین. داشتم میترکیدم از خنده. یعنی این حیای این دوتا منو کشته . . ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🌹 🌹 پایان جز ده و آغاز جز یازده ثواب تلاوت این صفحه هدیه به ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
در هر سنی هستید این کانال عالیه از دست ندید😍👆 بدون محتوای نامناسب ✅👌
هرکه تورانشناخت... ازپایان دنیا سخن گفت! تو می آیی و... همه خواهند فهمید که دنیا تازه آغاز می شود! اللّهم‌عجّل‌لولیک‌الفرج🌱🦋 🌿🍃🌱🌱🌿🍃🌱🌱🌿🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلام سلام😍😍😍😍 صبح قشنگ ۲۸ ام آبان ماهتون بخیر و نیکی🍀🍀🍀🍀 روزتون پر از معنویت☺️☺️ ثواب کارهای امروزمون از کوچیک تا بزرگ رو تقدیم میکنیم به 😍😍😍😍😍😍😍 مراقبه✅ ✅ این چند روز چقدر موفق بودیم روی نماز اول وقت کار کنیم👌👌👌👌👌 حواسمون باشه✅ روزی،سه بار قرار مهم داریم که باید به خودمون برسیم ☺️☺️☺️☺️ از نظر استفاده از لباس..از نظر استفاده از جانماز زیبا ....از نظر استفاده از عطر های خوش بو....‌از نظر آماده شدن برای برقراری ارتباط و قرار ...‌‌‌‌‌‌‌‌............... حواسمون به نکات گفته شده باشه ✅ انشالله کم کم روشون کار میکنیم👌👌 بریم؟ به فکر تهیه یک عطر خوش بو برای کنار جانمازمون😍😍 انشالله موفق باشید تلاشگران در راه خدا✅ التماس دعا از همه بزرگواران🍀 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
به کودکت بیاموز:🍁 ما به "دنيا" نيامده ايم🌸 كه با ادمها در رابطه هايمان "بجنگيم"..! ما به دنيا امده ايم كه ادمها را با تمام "نقصهايشان" بپذيريم...! دنيا محل "جنگ نيست" محل پذيرش است!🍁 پذيرش "تفاوت ها و نقص"..🌸 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانم سوالی که سوال خیلی از مامان هاست! 👇 🌷🌷🌷🌷🌷 سلام ببخشید من یه پسر یکساله دارم 🙇 ک وقتی باباشو 🚶 میبینه با عشق میپره بغل باباش، این باعث میشه ک مادر همسرم خیلی خوشحال بشه و همه‌جا تعریف میکنه و حساسیت من برانگیخته میشه. یا مثلا اوایل ک محمد بدنیا اومد خیلی شبیه باباش بود، مادرشوهرم خیلی قربون صدقه اش میرفت . ولی کم کم محمد شبیه منم شد و کمتر دیگه مادرشون اینطور میگه. یا همش میگه محمدمامان، یعنی طوری رفتار میکنه محمد اونو مامان بدونه و بهش وابسته بشه. البته مادرشوهرم خیلی خیلی آدم بامحبت و باحوصله‌ای هست و همش الفاظی مثل نفسم و ... برای پسرم بکارمیبره. گاهی اوقات پسرم منو خسته میکنه و نمیتونم مثل مادرشوهرم بهش محبت کنم و باهاش حرف بزنم. در ضمن ما با خانواده شوهرم توی یه ساختمان هستیم. میشه بگید من در مقابل این رفتارای مادرشوهرم باید چکارکنم؟؟؟ یعنی وقتی جلوی من ب محمد حرفی میزنه و تعریف اینطوری میکنه من چه رفتاری بکنم؟؟؟ ب همسرم هم حساسیت نشون ندم؟؟؟ میشه راهنماییم کنید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#پرسش_پاسخ #مشاوره خانم #شاکری #تربیت_فرزند #پرسش سوالی که سوال خیلی از مامان هاست! 👇 🌷🌷🌷🌷🌷 سلام
عزیز،، مادر شدن یه موهبت خاص هست که خدای عزیز به زنها عنایت فرموده،، و برای این تفویض،، هم پاداش بسیار زیاد و هم حقوق و وظایف زیادی تعیین شده،، کودک از همون ابتداي پیدایش تا آخر عمرش برای مادر هم لذت داره هم زحمت،، اینها همه رو شما میدونید،، اما به نظر میاد در ناخودآگاه تون، مادرشوهر تون رو به عنوان رقیب، برای مادری کردن پذیرفتید. در حالی که ایشون فقط مادربزرگ پسر شما هستند. وقتی شما به رفتارهای ایشون حساس میشین و میخواین کم نیارین،، ناخواسته دیگران و مخصوصا محمد رو به مقایسه کردن مایل میکنید در حالی که شما و ایشون اصلا قابل مقایسه نیستید،، ‌ شما "مادر" محمد هستید، همه زحمت ها، لحظات زندگی محمد ، غذا دادن و سیر کردنش، خواباندن و مراقبت از او،، تربیت کردنش،،شیردادن، حمل، زایمان، آموزش همه مهارت ها و.... با شماست،، اما،، لذت شیرین زبانی ها،، لذت بودن و داشتن محمد و نعمت داشتن نوه و" کمک" به نگهداری از محمد ( گاهی اوقات )با مادرشوهر عزیز تون هست،، پس خودتون ببینید زحمات و مادر بودن شما اصلا قابل قیاس نیست. اگه گاهی حوصله ندارید یا کم میارین،، حق دارید، پس احساس گناه یا مقایسه نکنید. اینکه مادرشوهر تون سعی دارند شباهت های محمد رو به شما کتمان کنند و در عوض این شباهت ها رو به همسرتون پررنگ کنند،، به خاطر اینه که میخوان محبت همسرتون رو جلب کنند. هم محبت شون و هم توجه شون! 🌹 بزرگوارانه بگذرید. 🌹 شاید کم کاریهایی که قبلا داشتند ، باعث شده که بخوان الان جبران کنند! 🌹💖 1_ در مقابل رفتارهای مادرشوهر تون، سکوت نکنید، عصبانی نشین، غرغر نکنید و موضع هم نگیرید،، پس چه کار کنید؟ 😄😉 👈اول تایید کنید و بعد دعا کنید! 😍 مثلا، فداش بشم که شکل باباشه،، جواب شما :👈آره قربونش برم، خداع دوتاشون رو حفظ کنه! این عکس العمل شما جدال احسن هست که خدای عزیز دستور داده، یعنی ایشون هر نیتی هم داشته باشند با صداقت و شیرینی کلام شما خنثی و کمرنگ میشه و بعد از مدتی، این رفتارها کاملا حذف میشه! 2_عزیز، اصولا تعریف و تمجید مادرشوهر از پسرش در حضور عروس حاوی یک پیام هست،،👈 من هم هستم! یعنی پسرم و نوه ام همش مال تو نیست، منم سهم دارم!! 😇 عروس باذکاوت و دانا با کلام شیرین و درست، خیال مادرشوهر رو راحت میکنه و خودش رو پیش همسر و همه خانواده شوهر عزیز میکنه،، 😥اما عروس بی تجربه و احساساتی معناي کلام رو درک نمیکنه و با رفتارهای غلط هم خودش رو اذیت می کنه هم همسرش رو و هم اجازه دخالت و تحریک مادرشوهر رو میده. بنابراین وقتی پسر کوچولوتون میره بغل باباش و مادرشوهر عزیز، ذوق میکنه و قربون صدقه میره، عصبانی نشین،، اخم نکنید،، غرغر نکنید،، بچه رو اذیت نکنید،، با شوهر بداخلاقی نکنید،، حرص هم نخورید،، 👈رفتار درست: اول تایید و بعد یه لبخند ! مثلا، آره محمد جون بغل باباش رو دوست داره، و بعد بخندین! این رفتار احتمالا براتون غریبه و شاید سخت باشه،، اما شیوه صحیح حذف رفتارهای نمایشی همینه! این رفتار شما دو حُسن داره،، یکی اینکه همسرتون از صمیم قلب بهتون افتخار می کنه و احساس خوبی بهش هدیه میکنید که جلوي مادرش تاییدش کردین و دوم اینکه مادرشوهر عزیز خیالش راحت میشه که شما هوای پسرش رو دارید. بنابراین این رفتارها بعد از مدتی کاهش پیدا میکنه. ان شا الله. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در دعواهای بچه ها تا جایی که خطر جدی ندارد و به هم آسیب جدی نمی‌زنند؛ دخالت نکنید قضاوت نکنید طرفداری نکنید عصبانی نشوید . اگر دخالت کنید یا عصبانی شوید و شما هم داد بزنید اوضاع خراب تر می شود شما آرامش تان را حفظ کنید و به فکر حل مسئله باشید اگر دیدید که به هم‌ چیزی پرت می‌کنند یا همدیگر را جدی می‌زنند این قانون که "زدن ممنوع است" را تکرار کنید. در سنین پایین حواسشان را پرت کنید یا بازی دیگری پیشنهاد دهید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاید خیلی برای ما والدین سخته باشه که با بچه ها کمتر حرف بزنیم. اما حقیقت اینه که ما والدین یکسره در طول روز از جملات امری و رهنمودی زیادی برای بچه ها استفاده می کنیم اونقدر که فرصتی برای یک گفتگوی دوستانه رو ازشون گرفتیم. مدام " لباست رو سرجاش بذار" " می دونی که اینکار خوبی نیست "و... جملات زیادی از این دست ... ✅ کمترنصیحت کنیم بیشتر گوش بدیم. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Track09.mp3
13.36M
دکتر   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
نویسنده : ح. سادات، کاظمی ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت74 به روایت حانیه ...........................................................
خاله مرضیه_ فاطمه جان چایی رو بیار مادر. _ من برم کمک؟ خاله مرضیه_ برو خاله جون. با خنده به امیرعلی نگاه کردم. طبق معمول سرش پایین بود. رفتم تو آشپرخونه. قبل از هرچیزی یه دونه محکم زدم تو سر فاطمه که صداش در اومد بعد سریع دهنشو گرفتم که حیثیتم نره _ پرووووو. دیگه من غریبه شدم . ها؟ فاطمه_ به خدا خودم امروز صبح فهمیدم. _ اخ الهی بگردم. خودتم که غریبه ای. بابای فاطمه_ بچه ها رفتید چایی بسازید _ الان میایم عمو. _ بدو بدو بریز. من رفتم بیرون فاطمه_ مرسی که اومدی کمک. _ خواهش فاطمه_ روتو برم _ برو تز آشپزخونه که اومدم بیرون با نگاه های متعجب جمع به خاطر تاخیرمون مواجه شدم که خودم پیش دستی کردم و گفتم_ الان میاد. چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای اومد ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ شروع عاشقی هایم، سرآغاز غمی جانکاه از آن غم تا به امروزم پر از تشویش و گریانم ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد . تنها خبرم از عمو در حد یه تلفن کوتاه بود که گفت حالشون خوبه و منتظر یه سوپرایز باشم و این منو بیشتر میترسوند. فاطمه و امیرعلی هم به هم محرم شدن و قرار شدن تابستون عقد کنن. دم در منتظر فاطمه بودم تا بیاد که بریم موسسه. امروز قرار بود پرونده بسیجیا و بچه های موسسه رو درست کنن و قرار بود ما بریم کمک. فاطمه_ سلام عزیزم _ سلام علیکم. وقت زیاده نمیومدی هم چیزی نمیشد فاطمه_ خب برم بعد,بیام. یه دفعه ساعتشو نگاه کرد و گفت_ وای بدو حانیه خانم غفوری میکشتمون. . . . . . خانوم غفوری_سلام گل دخترا . یکم دیر تر میومدید . من و فاطمه مثله بچه هایی که یه کار خطا انجام داده باشن سرمونو انداختیم پایین. خانوم غفوری با خنده گفت_ حانیه جان بیا این پرونده ها رو بگیر ببر بزار تو قسمت خواهران مسجد. فاطمه جان شما هم برو اون فرما رو تکثیر کن. بعد اومد طرف من و پرونده هارو دسته دسته داد دستم. کامل جلوی دیدم رو گرفته بود . _ خانوم غفوری یکم زیاد نیست من جلومو نمیبینم. یه دستشو برداشت و تا پایین پله ها اورد بعد دوباره داد دستم. جلوی ورودی مسجد دو تا پله بود با این چادر همش میترسیدم که بیوفتم با احتیاط و بدبختی رسیدم به حیاط مسجد ،یه صدای مردونه آشنا به گوشم خورد که یه دفعه چادرم زیر پام گیر کرد و بعدشم به یه چیزی خوردم و افتادم زمین و پرونده ها هم همش از دستم افتاد...... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 این همه چشم به راهی نگرانم کرده ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا