eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.1هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
ارتباط موفق_35.mp3
11.58M
- ریز شدن در رفتارهای دیگران - مُچ‌گیری -سخت‌گیری - اشتباهات دیگران را به رویِشان آوردن - سرزنش‌گری و .... ▪️درست در مقابلِ صفت (خود را به نفهمیدن زدن) قرار دارد. 🎈 اهل تغافل، نرم‌اَند و جذب بالایی دارند، و آنانکه ازاین صفت خالی‌اَند؛ هرقدر هم اهل ارتباطات زیادی باشند؛ محال است قدرت جذب بالایی داشته باشد. ✗ 🎤 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت82 _سلام... خوب هستید؟! مهیا، خودش را جمع و جور کرد. _خیلی ممنون! _تنها هستید؟؟
*⚘﷽⚘ 💠رمان 💠 قسمت امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ دستش را باز کنند. بلندترین مانتویش را انتخاب کرد و تنش کرد.اینطور کمی بهتر بود. کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. _مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟! احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش را داد. _خانم داره با مریم میره، تنها نیست که... مهلا خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود، نگاه می کرد. موبایل مهیا زنگ خورد. _جانم مریم؟! ــ دم درم بیا... _باشه اومدم. مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت. _من رفتم... تند تند، از پله ها پایین آمد. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب را دید... اطراف را نگاه کرد؛ ولی نشانی از مریم ندید. در ماشین باز شد و مریم پیاده شد. _سلام! بیا سوار شو... مهیا، چشم غره ای به او رفت. به طرف در رفت. _با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم... _بشین ببینم. در را باز کرد و در ماشین نشست. _سلام! _علیکم السلام! _شرمنده مزاحم شدیم. _نه، اختیار دارید. ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. با ایستادن ماشین به خودش آمد. با خود گفت: _یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد. از ماشین پیاده شدند. شهاب ماشین را پارک کرد و به سمتشان آمد. پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند. شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت. بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید. مهیا کمی استرس داشت. مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ او را همراهی کرد. بعد از سلام واحوالپرسی؛ دکتر، کارش را شروع کرد. مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت. _سلام عزیزم...... دلم برات تنگ شده بود. مریم خندید. _خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!! خانم دکتر لبخندی زد. _عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن. مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود. _نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کلا کار نمیکنه! _حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر! مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند. _سلام مهیا! مهیا سرش را بلند کرد. با دیدن مهران،اول شوکه شد. اما کم کم جایش را به عصبانیت داد! مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت. با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت. _تو اینجا چه غلطی می کنی؟! مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد. _آروم باش مهیا جان! مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید. _بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟! _می خواستم ازت عذرخواهی کنم. _بابت چی؟! _بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن! _باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟! بریم مریم! مهیا، دست مریم را کشید و به سمت خروجی رفتند. مهران، جلویشان ایستاد. _یه لحظه صبر کن مهیا... _اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟! و دستش را بالا آورد و با تهدید تکان داد. _واگر بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم... مهران پوزخندی زد. _تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟! و با تمسخر خندید. مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد. شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد. اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشان رفته و پشت پسره ایستاده بود. _چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟ شهاب، به شانه اش زد.... مهران برگشت. شهاب با اخم گفت: _شاید، من بخوام این کار رو بکنم. مهران، نگاهی به شهاب انداخت. _شما؟! شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد، به مهیا نگاهی انداخت. ـــ مهیا خانم مزاحمند؟! مهیا لبانش را تر کرد. _نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الآن هم دیگه می خواند برند. مهیا، دست مریم را گرفت و به طرف در خروجی بیمارستان رفت.... شهاب، با اخم مهران را برنداز کرد و به دنبال دخترها رفت. مهران اعتراف کرد، با دیدن جذبه و هیکل شهاب، و آن اخمش کمی ترسیده بود... موبایلش را درآورد و روی اسم موردنظر فشار داد. _سلام چی شد؟! مهران همانطور که به رفتنشان نگاه می کرد، گفت: _گند زد به همه چی... _کی؟! _شهاب! ـــ ڪیییییی؟! چرا داد می زنی؟! _تو گفتی شهاب باهاش بود!!! _آره... _دختره ی عوضی... مهران کارمون یکم سخت تر شد، کجایی الآن؟! _بیمارستان. _خب من دارم میام خونت... زود بیا! _باشه اومدم! مهران موبایل را در جیبش گذاشت. چهره شهاب، برایش خیلی آشنا بود. مطمئن بود او را یک جا دیده است... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد.... در ورودی را باز کرد. بوی اسپند توی خونه پیچیده بود. مادرش به استقبالش آمد. _عزیزم... خدا سلامتی بده مادر! گونه اش را محکم بوسید. _مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟! _اینجام بابا جان! احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت. _از این دست گچیت بالاخره راحت شدی! _آره بخدا! خوب گفتید. هر سه روی مبل نشستند.... مهلا خانم سینی شربت را آورد. _مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه. مهیا لیوان شربت را برداشت. _راستی؛ شهاب هم باهامون اومد. _شهاب؟! _برادر مریم دیگه... مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت. _مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... برادرته؟؟ نامزدته؟! اینطوری میگی؟! دل و دست مهیا لرزید.کمی از شربت روی لباسش ریخت. _چته مادر؟! چیزی نیست، نه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم. _خب با این دست چیزی نگیر. _من برم لباسم رو عوض کنم. _پاشو عزیزم؛ تا من شام رو آماده کنم. مهیا باشه ای آرام گفت و به طرف اتاقش رفت، در را بست و به در تکیه داد. _چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند! لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. موبایلش را از کیفش درآورد.تلگرامش را چڪ کرد. پیامی از مهران داشت.با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد. _سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد!.. من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم....امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم... مهیا پوزخندی زد.و دکمه بلاک را لمس کرد. _برو به درک. به خاطر من کاری نکرده... صدایش را بلند کرد. _آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم... به عکس شهید همت، که رو به رویش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد. خودش هم خنده اش گرفته بود. بلند خندید و سرش را به بالشت کوبید. یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش را بست. احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند. این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی برایش شیرین بود. با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چه باشد، به او احساس خوبی می داد. _مهیا بیا شام... مهیا، از جایش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت ایستاد. احترام نظامی گذاشت. _چاکرتیم فرمانده!! بلند خندید و از اتاق خارج شد. **** محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت. _چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو... _نمی تونم محسن... _یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟! _نمیدونم... نمیدونم! _این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه... شهاب، فقط سری تکان داد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ ⚫️ ⚫️ ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 😍😍😍😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🍃امام غریب آقا! این روزها میان ما اختلاف افتاده. یکی می‌گوید واکسن بزن و یکی می‌گوید نزن. یکی می‌گوید اگر بزنی، هزار درد بی‌درمان می‌گیری و آخرش هم می‌میری. یکی می‌گوید اگر نزنی، درد بی‌درمان می‌گیری و می‌میری و حالا احتیاطی به رنگ تردید به جانمان افتاده که آزارمان می‌دهد. خیلی اهل حساب و کتاب شده‌ایم و چه قدر اهل تحقیق. از این و آن می‌پرسیم و در جواب‌ها دقت می‌کنیم تا نکند اشتباه تصمیم بگیریم. امام غریب! کاش به همین اندازه که دل نگران تن خویش بودیم، غصّۀ دل نازک‌تر از گُل تو را می‌خوردیم. نه، حتّی کمتر از این. کارهایی را که شک داشتیم دلت را به درد می‌آورد، انجام می‌دادیم و فقط از کارهایی که یقین داشتیم دلت را آزرده می‌کند، دوری می‌کردیم. کاش اهل تحقیق می‌شدیم تا هیچ کاری نماند که ندانیم دلت را به درد می‌آورد یا نه. تا وقتی که تن ما از دل تو برایمان محبوب‌تر است، نمی‌شود دعای تعجیل در فرج را خواند. با این حالی که ما داریم، اگر بیایی، تردید نکن که در ترجیح دادن جانمان بر دفاع از تو، شک نمی‌کنیم. چه حال بدی است وقتی که احساس می‌کنم نباید برای زودتر آمدنت دعا کنم. شبت بخیر امام غریب! @abbasivaladi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ وَ مُسْتَوْدَعَ حِكَمِ الْوَصِيِّينَ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که سینه مبارکت گنجینه علم اولین و آخرین است. سلام بر تو و بر روزی که به تمام جهانیان جرعه های حکمت را خواهی نوشاند. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص97. شبتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟 السَّلامُ عَلَیْک یاأباعَبدالله 🌟 🍂وقت آن است کمی تشنه لبِ آب شویم 🍃روبه خورشید نماییم و چومهتاب شویم 🍂دست برسینه گذارید سلامی بدهیم 🍃تاشب جمعه همه زائر ارباب شویم الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💁 👌خانومایی که مرداشونو تشویق میکنن، عشق همسرشونو قوی تر میکنن 🔸مردا فرق بین تشویق واقعی و بی خودی رو درک میکنن پس حتما در خلوتتون به بگین که بی‌نظیره ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کوری عاطفی چیست؟؟ 🔺کوری عاطفی یعنی اینکه زن و مرد در زندگی زناشویی حرفی برای گفتن ندارند و هرکدام از انها در عین اینکه در خانه هستند اما هرکدام در اتاق خودشان و یا مشغول کار خودشان هستند. 🔺اما به محض رسیدن به دوست و قو م خویش زبان باز می کنند و کلی حرف نگفته دارند .حتی در باره همسرشان. 🔺اگربه این مرحله رسیدید دچار کوری عاطفی شدید و خیلی زود باید به فکر چاره باشید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
💠خب دوستان ،یادتون هست اصل اول چی بود:👈👈 ! قدرت تحلیل 🔸🔸 باید سبک زندگی من یه جوری باشه که توش سعی و تلاش باشه.👌 🔹👈🏼 اگه سبک زندگی من جوری باشه که توش دوییدن و رنج نباشه، یعنی بدبختی از نظر جسمی و از نظر روحی... تو روانشناسی هم دوباره من الان یه گزینه هایی رو برای شما عرض بکنم 👇🏼👇🏼 🌀 آدم باید کارِ سخت کنه. و از ۷سالگی هم شروع میشه. 🌀 آدم باید با دشواری آشنا بشه. 🌀 کشتی کج بگیره. نه کشتیِ فرنگی و اینا، با زندگی باید کشتی کج گرفت. این یکی از اصولِ موضوع هست 👈 پیشنهاد هم چی بود ؟ از خواب بیدار شدن به موقع 🔺الان شما دقیقا چه سختی رو دارین تحمل میکنین؟ سختی های منفعلانه رو کسی نیاره جلو، مثل مردنیها حرف بزنه +منو با سرویس میبرن، مبلمان سرویسم سفته !! ‼️‼️سختی هایی رو که به استقبالش رفتید، پذیرفتید اونااارو بگید کدوم رنج رو پذیرفتید؟ چند تا رنج رو از صبح تا شب پذیرفتی؟ بگو. ✅ قرار شد فکر کنی چه سختی ها داری می‌کشی که رشدت میده! 🔹در سبک زندگی چند تا رنج رو استقبال کن. ✅ بنا رو باید بذاری در سبک زندگیت که سختی رو تحمل کنی و تازه به استقبال بعضی از سختی ها هم بری. بعضی از سختی ها رو« شیرین» تحمل کن. بعضی از سختی ها رو هم به « استقبالش» برو. ✅ اگه اینکار رو نکنی چی میشه؟ ♦️👈🏼👈🏼 10 برابر سختی‌ای که هیچ فایده‌ای برات نداره و زیرش نفله میشی، سرت میاد. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
مثلا 🌟 نشاط ؛ نتیجه‌ی درست برخورد کردنِ با پذیرشِ سختیه. 💥 در راحت طلبی، نشاط نیســـــــت. مثلِ اینکه شما ،جسمت رو روی مبل عالی بذاری؟ ۱۰۰ میلیون پول بده بعد برو روش لم بده. راحتاااا، راحححت. بعد از یه مدتی فلج میشی. چرا ؟؟ 🔅چون همه میدونن توی ورزش نشاط هست. ورزشم یعنی چی ؟؟ سختی دادن به بدن زرنگم نباش بری فوتبال برا من بازی کنی. فوتبال خوبه، بازیِ خوبیه و خیلی خوبی ها توش هست. ولی کوهنوردی رو ترجیح بده به فوتبال.. فوتبالِ حرفه ای به جای خودش خیلی سختی داره. اون حرفه‌ای ها وقتی بخوان فوتبال بازی کنن، شاید ده برابر کوهنورد، مجبور بشن تلاش بدنی داشته باشن‌. اون هم قابل تقدیره. 🔺بالاخره ببین ما سختی رو میخواییم. حالا بگو ببینم چه سختی دقیقا الان برای رشدت داری میکشی؟ برای رشد !!!!!! ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حس شکرگزاری و توجه به معنویت،، در زندگی،، باعث تولید چشم گیر هورمونهای 👈دوپامین و سروتونین،، در بدن میشود که،، هر دو کلید طبیعی 🌸شادی و کاهش افسردگی🌸 هستند. الحمدلله رب العالمین کثیرا کثیرا.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#⃣ گفتم : گاهی از کارهایی که انجام میدم پشیمون میشم، میگم ای کاش می تونستم برگردم و درست شون کنم. 🍃گفت : اینکه بعدا متوجه میشین اشتباه بوده و اظهار ندامت دارید،، خوبه الحمدلله.. گفتم : اما دوست دارم مومن باشم و کمتر اشتباه کنم. 🍃گفت : یعنی دوست دارید از نظر عقلی رشد بیشتری داشته باشید؟! گفتم : زدین تو هدف!👌 درسته.. همینه. ✅ دوست دارم از خردمندان باشم! 🍃گفت :👈 طبق روایات "مراقبت بر نماز اول وقت" باعث افزایش تعقل و خردورزی میشه! 👉 گفتم : چه ربطی داره؟! 🍃گفت : خیلی ربط داره.. 😄😄 چون شما برای هر بار نماز اول وقت،، باید انتخاب کنی که متاع کم ارزش دنیا رو انتخاب کنی یا متاع ارزشمند آخرت رو! وقتی به صورت مداوم انتخاب صحیح انجام بدین،، به میزان عجله!! و آمادگی همراه با آرامش،، 👈برای نماز اول وقت،، به میزان تعقل و خردورزی شما اضافه خواهد شد ان شا الله! ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🔴 💠 برخی همسران برای عذرخواهی می‌کشند و یا مانع عذرخواهی زبانی می‌شود. 💠 یکی از راههای این نقیصه این است که عذرخواهی خود را روی نوشته و یا انجام دهید. 💠 برای هر مشکلی فکر و ابتکار به خرج دهید و برای حل آن نمایید‌. نه اینکه بی‌خیال آن شوید. 💠 ابتکار و تمرین شما به چشم می‌آید و درکتان خواهد کرد‌. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 اگر از همسرتان کار خطایی سر زد، به هیچ وجه از او نشوید بلکه از کارش انتقاد کنید و یا ناراحت باشید. 💠 تنفر از همسر، باعث می‌شود تا خوبیهای او را نبینید و فقط در جستجوی عیبهای دیگر او برآیید. نیز به این قضیه کمک می‌کند. 💠 حتما همسرتان رفتارهای خوبی غیر از خطایش دارد که با یادآوری آنها خوشحال می‌شوید و دلتان نسبت به او نرم می‌گردد. 💠 با این روش از جلوگیری کنید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت84 مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد.... در ورودی را باز کرد. بوی ا
ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود! روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می توانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند. تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت. با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد. با شنیدن صدای اتومبیلی ، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت. همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند.... همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند. مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود. شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت. شهین خانوم، قرآن را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد. مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد... زمزمه کرد. _نکنه داره میره سوریه؟!... نه! خدای من... احساس کرد، قلبش فشرده شد. شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت. مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت. اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند. مهیا به دیوار تکیه داد. الآن، وقت رفتن شهاب نبود. الآن که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود... احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است... فقط می دانست، که این احساس به وجود آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد. با حرڪت کردن اتومبیل ، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود. دستی به گلویش کشید. قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند. _الآن وقت رفتنت نبود، شهاب... لعنتی، نباید می رفتی... دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد. پاهایش را، در شکمش جمع کرد. دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند. به عکس شهید همت خیره شد. _بعد خدا... سپردمش به تو... سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد با عصبانیت از جایش بلند شد. _تقصیر توه..... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی! مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد. _می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟! _نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه! _اینی که من دیدم عاشق نمیشه... با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید. _من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی... _باشه حالا... چرا عصبی میشی؟! پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت. _دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم! مهران چشمانش را باریک کرد. _تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟! به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش را روشن کرد، و گفت: _این دیگه به تو ربطی نداره...تو کار خودت رو انجام بده... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
⚫️ ⚫️ ⚫️ ثواب تلاوت این صفحه هدیه به ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🔵اهميت‌و‌چرايی‌دعا‌برای‌ظهور 🔹 برای اهميت دعا، همين بس که خداوند در آيه 77 سوره فرقان ميفرمايد: "بگو که اگر دعای شما (و ناله و زاری و توبه شما) نبود خدا به شما چه توجه و اعتنايی داشت؟ که شما کافران (آيات حق را) تکذيب کرديد و به کيفر هميشگی آن گرفتار خواهيد شد." 👌و چه دعايی بهتر و برتر از دعای برای فرج. 🔹دعا برای ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف، اظهار محبت قلبی به ايشان است و چون ائمه طاهرين ما را امر به دعا برای فرج ايشان کرده اند؛ دعا نوعی زنده کردنِ امر ائمه اطهار هم محسوب می شود. 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹