eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
27.6هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
80 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 برای پیدا کردن کتاب های خوب الان نمایشگاه هست، میتونید برید. 🤓وقت رو برای خودتون و بچه ها داشته باشید✅ برای بچه ها داستان های آموزنده بگید 🥅کتاب داستان براشون بخونید. توی روز (تو نظم یک گفتم) براشون بنویسید⬅️ الان وقت بازی🌟 الان وقت حمام🌟 الان وقت غذا خوردن🌟 الان وقت خوابیدن🌟 الان وقت بیرون رفتن 🌟 الان وقت رخت شستن 🌟⬅️ جوراب هاش کثیفه بده بشوره با تمیزی😇 و کثیفی 💩بچه مفهوم خوبی😍 و بدی👺 رو یاد میگیره گناه و ثواب رو میفهمه. چون حسی هست بعد مفهوم انتزاعی رو راحت متوجه میشه.😇 ماه رمضان رو با رفتار اجتماعی توی بهشون بگید⬅️ بابا رفته خرید کنه مامان چیزی نمیخوای افطار ⁉️⬅️نه عزیزم، خداحافظ، مراقب خودت باش، خانواده معنوی روزه دار رو براش خوب ترسیم کنید بگه بزرگ شدم منم مثل مامانم مثل بابام این کار رو میکنم.👦👧👩👨 💠♦️یک حدیث خیلی قشنگ از امام سجاد علیه السلام تو رساله حقوق امام سجاد هست که در مورد حق گفتند👇 این است که در مورد آن از او و را و با وی کنی و کنی به عبارت دیگر یاد دادن با مهربانی آن هم حق کودک است نباید این حق را از او دریغ کنید یعنی بچه یه چیزی رو میپرسه نگو صد دفعه پرسیدی🙀🙃 آموزش بده ✅ بعد یاریش کن✅ روزه ای و توان نداری یک دفعه دو دفعه این رو براش توضیح میدی این عبادته چون داری حقی رو ادا میکنی. ما میگیم ، تا حالا به این فکر کرده بودین بچه داری میکنید دارید حق انجام میدید به همین راحتی میگن بهشت زیر پای مادران هست🌸😍🌸 ( جواب سوال در مورد درست انجام ندادن حق کودک تا به الان) استغفار زیاد بکنید بعد از خدا بخواهید از ملائکه کمک بخواهید حدیث کسا بخونید به اهل بیت بخصوص حضرت علی اصغر و حضرت رقيه سلام الله عليها متوسل بشیداینها کمک میکنه به خودتون هم تلقین کنید که میتونید.✅🌸✅ میگن که اگر گریه ات نمیگیره خودت رو به تباکی بزنید خودت رو به گریه کردن بزن اهلش میشی😢😭 صبور نیستی خودت رو به صبوری بزن😑😶 شوهر داد میزنه😡 شما داد نزن ❌ بگو من صبورم بعد خودتون رو در معرض آگاهی بذارید 🤓♦️🤓 مجلسی نمی‌تونید برید بچه مریضه شبکه یک شبکه دو سخنرانی‌ها رو پخش میکنه بشین گوش کن👩 دو تا کلمه اش رو بنویس✍ تو روز تمرین کن همون رو انجام بده✅ دو تا کلمه رو به همسرت بگو😍 این رو امروز شنیدم بیا با هم تمرین کنیم❤️👏 به رشد هم دیگه کمک میکنید. @jalasaaat ارسال مطلب ✅ کپی ⛔
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 معمولا ما خانم ها در القاء منفی خیلی زمینه داریم و وسوسه شیطان هم از همین راه بیشتر میشه.👾 توی ماه رمضان آخرش که میشه باید ⬅️ مدیریت زمان🕐، مدیر.يت اخلاق،😍 مدیریت رفتار 🤗 پیدا کرده باشی باید بتونی توی دوری از گناه مهارت پیدا کرده باشی ⭕️و هنرمند شده باشی. یه موقع هایی هست بعضی خانم ها میگن من از بوی غذا میفهمم مزه اش خوبه یا بد. یا مثلا میگن من اندازه چاشنی غذا رو چشمی میریزم. الان باید بگیم ما بوی گناه از حرفی، نگاهی، رفتاری مجلسی بیاد ما باید بفهمیم و دوری کنیم. این میشه پرهیزکاری این میشه ورع. همین رو به خودت که این رو حالا برای اینکه به اینجا برسی باید روحیه مبارزه، جهاد، و داشته باشی. ⬅️⬅️ همون وصیت امام علی علیه السلام که اوصکیم بالتقوی الله و نظم امرکم. وقتی روزه میگیری یعنی داری با نفس خودت مبارزه میکنی، داری بندگی خدا رو میکنی یعنی داری جهاد میکنی، با رغبت انجام بده تا⬅️🌸 نشاط داشته باشی میخوای رغبت داشته باشی برو کن خودت، خدا، جهان رو بیشتر بشناس مهربونی میکنی نشاط داری چون توی چرخه طبیعت به خودت به موقع برمیگرده. پیوسته در تلاش باش همون نظم میشه که چی بشه⁉️⬅️ که به برسیم به محبت و پیروی از امام علی علیه السلام برسیم. این هم فقط با ادامه راهشون هست. همش میگیم راه شهدا رو ادامه بدیم خب اول شهید محراب راهش رو ادامه بدید🌷⬅️ شهید هست، همسر شهید هست پدر شهید هست ما به خانواده شهید و شهید پرور متصل هستیم که مدام در حال نصرت دین اسلام بودن اینها خانواده آسمانی ما هستند پس تمام تلاشمون باید ارث بردن از اینها باشه و حفظ میراثمون هست. یکی از ارث هامون عفت هست⬅️ مرد و زن باهم. حیا، عفاف. برای رسیدن به همه اینها باید در اعتقادت راسخ باشی. سر اعتقاد اسلامی و دینت بایستی. مثل امام حسین که ایستاد. این باز میشه تلاش. باید در فکر و ذهن و عمل ثبات پیدا کنیم اينهم باز معرفت و شناخت میخواد، محبت میخواد و توی مسیر رفتن⬅️ دنبال جماعت دنیا نبودن، دنبال مد روز نبودن، برای اجرای دین خجالت نکشیدن، همرنگ جماعت نشدن.... دعای غريق رو زياد بخونید👇 یا اللهُ یا رحمانُ یارحیم یا مقلب القلوب، ثبت قلبی علی دینک ماه مبارک رمضان یک فرصت خوب برای رسیدن به همه اينهاست. ✅💠✅ این چهارتا مطلب(ورع، عفاف، اعتقاد راسخ، تلاش) رو داشته باشی حواست باشه همه باید برای رضای خدا باشه. خود امام علی علیه السلام شما رو در روایت تضمین کرده است. @jalasaaat ارسال مطلب ✅ کپی ⛔
بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم 🌸 ❤️❤️ توی خانه هر وسیله ای جایی دارد و برای کار خاصی استفاده میشود ولی برخی وسایل فقط برای تزیین هستند 💫💫💫💫💫💫 بعضی وسایل ، کارایی بیشتری دارند ولی ما از آنها فقط سالی یکبار استفاده میکنیم و بیشتر نگاهش میکنیم . هرازگاهی هم گردگیری. خدا به ما قدرت فکر داده، عقل داده ولی بیشتر اوقات ما خسته میشیم اگر فکر کنیم. اگر مشکلی پیش بیاد استفاده می کنیم وگرنه... 💜❣💜❣💜❣ چیزی که قدرت تفکر ما را بالا می برد مطالعه هست. توی خانه ما کتابخانه هست؟ بیشتر کتاب داریم یا کریستال! راستی به غیر از ماه رمضان، قرآن دست میگیریم! امروز با قرآن آشتی کنیم و هر روز با او دست بدهیم تا در روز نیاز به دستگیری، دستمان را بگیرد . خانم عاقل یه برنامه ریزی میکنه تا اعضای منزل اهل و کتابخوان شوند. کتاب ها را تماشا نکنیم⬅️ بخوانیم، کنیم و کنیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بخوانیم و عمل کنیم کتاب خدا را و خانواده را با قرآن خواندن آشنا کنیم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ نماز خوان، بامحبت، خوشرو، خوش کلام، آشپزی اسلامی و با سلیقه، منتظر ظهور، بدرقه، استقبال، خوشبو، آرامش و صفای روح، راه گشا، آراسته، اهل معاشرت و صله ارحام، خلاق، بخشنده، مراقب چشم، خانه دار، محافظ طبیعت، دید مثبت، انفاق کننده، تقویم عملی، شاکر، موثر، ❤️💛💚💙💜 مشترک گرامی شما تا به حال۲۳ امتیاز به حساب خود واریز کردید ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @jalasaaat ارسال مطلب ✅ کپی ⛔
برداشت هایی از کتاب 🔰🔰🔰 رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمودند؛ یا عالم باش یا در حال آموختن دانش، و وقت خود را در بیهودگی و خوش گذرانی صرف نکن امیر مومنان علی علیه السلام نیز فرمودند؛ بر شماست که دانش بجویید؛ چرا که دانشمند گرامی است، هر چند به خاندانی منسوب نباشد و گرامی است، هر چند تهی دست باشد و گرامی است هر چند جوان باشد. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دوست خوبم 😍 💡 پس یاد دادن و یاد گرفتن را در برنامه روزانه مون بگنجانیم. مثلاً از روزی مطالعه شروع کنیم. و کم کم بیشترش کنیم 💡 هر چیزی رو که یاد می گیریم همون روز زکات علممون رو بدهیم. مثلاً برای یک نفر هم شده؛ همسر، فرزند، پدر و مادر و ... به اندازه یک دقیقه هم شده از چیزایی که اون روز مطالعه کردیم و یاد گرفتیم ، یاد بدهیم 💡 اگه دنبال عزت برای خودمون و فرزندمون و خانواده مون بودیم بهترین راهش کسب علم نافعه. دنبال این نباش که با مالت و یا نسبتت با آدما عزت کسب کنی، دنبال یادگیری و یاد دادن باش. خانوم عزیز خونه❤️ برنامه ت برای چیه؟ @jalasaaat
🌹💥🌹💥🌹💥🌹💥🌹 معرفی با توجه به اینکه هفته کتابخوانی هست در گروه تجربه خانه ما دوستان چندروز پیش کتابهایی که خونده بودند و مفید بود رو به هم معرفی کردند😊👇 💥دا 💥یادت باشه 💥خاطرات سفیر 💥او را ( در کانال هست) 💥کلیدر 💥نامیرا 💥انسان ۲۵۰ ساله 💥چگونه یک نماز خوب بخوانیم 💥سه دقیقه در قیامت 💥آنسوی مرگ 💥علی از زبان علی 💥حسین از زبان حسین 💥خون دلی که لعل شد 💥من زنده ام 💥همه نوکر ها 💥من او 💥قیدار 💥بیوتن 💥رهش 💥جانستان کابلستان 💥داستان سیستان 💥نه آبی نه خاکی 💥ارمیا 💥دعبل و زلفا 💥خانم کارکوب زاده 💥از ملک سلیمان تا ملک مهدی 💥تنها میان داعش ( رمان داخل کانال موجوده ) 💥حسین پسر غلامحسین 💥زن آنگونه که باید باشد 💥قصه دلبری 💥نخل ونارنج 💥من دیگر ما ( تربیت فرزند) ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🌹💥🌹💥🌹💥🌹💥🌹 معرفی 💥 فراموشان 💥ماموریت در قصر 💥محمد جواد و شمشیر ایلیا 💥 زایو 💥 باغ طوطی 💥 جام جهانی در جوادیه 💥 آن مرد با باران می آید 💥 رابینسون کروزوئه 💥 بچه های فرات 💥 آسمان چهارم 💥فرزندان ایرانیم 💥 اقیانوس مشرق 👌 اینها کتابهای بسیار عالی برای نوجوانهاست میتونید در طاقچه هم تهیه کنید🌹 خوبه بچه ها رو به مطالعه کتابهای خوب عادت بدیم😊 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه. برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد.😟🤔 محمد اومد سمت ما و گفت: _بیاید چایی ای،☕️میوه ای،🍎🍐چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم. سهیل بلند شد و رفت پیش محمد. ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم. محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.😑سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم. اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم.😐 داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم _نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!! نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره. به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر از سهیل نشستم. وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد. تعجب کردم.😟آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود.🙈 محمد یه بشقاب میوه داد دستم🍎🍐 و دوباره مشغول صحبت با مریم شد. سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت: _شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟ -این آرامش رو ✨ ✨ به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن توی زندگیه.وقتی توی زندگیت خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه. -آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟😕 -آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره.👌 -یعنی سنگدل شدن؟🙁 -نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره.☝️ -متوجه نمیشم.😟 -مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) سرسختانه میجنگه.⚔ همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه ونجواهاش میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی. باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛ مثل امروز تو دانشگاه.😊👌اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم. سهیل گفت: _از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟ توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده.🙈 بهش گفتم: _اولش باید کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه. -مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟☺️ ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم. حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد. کلاسها شروع شده بود.... من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق. حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊 روزها میگذشت و من مشغول و و و و بودم. اواخر اردیبهشت بود.... حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون. خیابان خلوت بود. هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌 توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم. تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت: _خانم تاکسی میخواین؟ اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕 نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕 یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد. گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون. به راهم ادامه دادم... اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار. یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من... مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم: _برید عقب.جلو نیاید. ولی گوششون بدهکار نبود... مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،.. ✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏 دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد. راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪 _یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠 خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت: _مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره. گفتم: _آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک. اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت: _وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏 با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب. فهمید راست میگم.... هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد. اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم. چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد. البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣 داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...😧😥👞👞👞👞 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
حانیه گفت: _نامرد مقاومت میکنه.😕 ریحانه گفت: _پشیمونی که جوابشو میدادی؟🙁 گفتم: _نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،👌حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. که امثال ما به اسلام میزنه از اشتباه امثال شمس . در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت: _شمس اعتراف کرد.😊 دو روز بعد مرخص شدم... بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن.😅 بچه های دانشگاه هم اومدن. حانیه خیلی ناراحت بود.گفت: _ امین میخواد بره سوریه. معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه. بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!!😳 سهیل خیلی تغییر کرده بود.😟سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود. سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت😊 ولی دکمه یقه شو نبسته بود.😆🙈مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم.😊 کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن. بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی. من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن. سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن. آقای صادقی به بابا گفت: _آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن.😊 من خیلی جا خوردم... سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت: _دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید.😊 💭یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی.✋ نمیدونستم چکار کنم...😕😟 آقای صادقی به سهیل گفت: _پاشو پسرم. سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت: _زهرا جان! آقا سهیل منتظرن.😊 بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم... من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم: _چه اتفاقی براتون افتاده؟ همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت: _ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت. خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم.🙊 گفت: _بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم.👌 خیلی کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم. -خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد. -دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم. -من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما مثل شما پیداش . این نشون میده هم .این بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد. دوباره سکوت شد.گفتم... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══