🌹💥🌹💥🌹💥🌹💥🌹💥🌹
#ویژه_مجردها
#ویژه_نامزدها
*#سوال
#عدم_اعتماد_به_دختران
📌اعتمادی که نیست (عدم اعتماد به دختران)
❓من# میخواهم ازدواج کنم؛ امّا نمیتوانم به هیچ #دختری اعتماد کنم و دختر مورد علاقهام هم پیدا نمیشود.
#جواب
🔰 دلایل و ابعاد# بیاعتمادی
✅بیاعتمادی میتواند در دو بُعد باشد. یا #مقصودتان این است که به او از نظر اخلاقی اعتماد ندارید ــ یعنی نمیدانید تا به حال از #حریم عفاف خویش مراقبت کرده یا نه ــ و یا اینکه به قرار و مدارهایی که در #جلسات خواستگاری گذاشته میشود و دخترها هم میپذیرند، #اعتماد ندارید.
⚠️دلیل بیاعتمادی هم ممکن است #اطّلاع شما از مواردی باشد که در آن، دختران در #دو بُعدی که سخنش رفت، نمرۀ قبولی نگرفتهاند. شاید هم حالت #وسواسی است که ممکن است در شما وجود داشته باشد.
1⃣ #بیاعتمادی در بعد عفاف
📛اینکه برخی از #دختران از حریم عفاف خویش محافظت نمیکنند، دلیل نمیشود که #همۀ دختران این گونه هستند. البتّه مقصود ما این نیست که شما #ساده لوحی کنید و در انتخاب خویش دقّت به خرج ندهید؛ بلکه میخواهیم بگوییم با #دست روی دست گذاشتن، اعتمادی کسب نمیشود.
✔️در ضمن، اگر بپذیرید که عدم رعایت عفاف از #ناحیۀ برخی از دختران را نمیتوان به دیگران سرایت داد، آن وقت به #دنبال راهکاری برای شناخت دختر مورد نظر خود در این مسئله خواهید رفت.
💯 یکی از #بهترین راهکارها برای شناخت صفات مختلف و از جمله صفت #عفاف، تحقیق همهجانبه است.
✳️#تحقیق از افراد مختلفی که به صورت طبیعی، #بعید است دست به یکی کرده باشند تا حقیقت را از شما مخفی نگاه دارند؛ #افرادی مانند دوست، همسایه، همکار، معلّم و استاد، هماتاق، رئیس، فامیل و ... .
📚نیمه دیگرم، کتاب اول،ص۱۳۵
#نیمه_دیگرم
#کتاب_اول
#از_من_بودن_تا_ما_شدن
#ازدواج
استاد #عباسی_ولدی
💞 @zendegiasheghane_ma
حرفِ دل♥️ را
باید با #تو گفت
این روزها
#همه را جُز "تو" محرم راز میدانند😔
ای تویی که با #نگاهت
گره گشایی میکنی
#بیـــا
#اللهم_عجل_لولیـڪ_الفـرج 🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
شبتون پرنور
💞 @zendegiasheghane_ma
#هرچی_توبخوای
#قسمت22
حانیه گفت:
_نامرد مقاومت میکنه.😕
ریحانه گفت:
_پشیمونی که جوابشو میدادی؟🙁
گفتم:
_نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،👌حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. #آسیبی که #سکوت امثال ما به اسلام میزنه #کمتر از #حرف_های اشتباه امثال شمس #نیست.
در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت:
_شمس اعتراف کرد.😊
دو روز بعد مرخص شدم...
بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن.😅
بچه های دانشگاه هم اومدن.
حانیه خیلی ناراحت بود.گفت:
_ امین میخواد بره سوریه.
معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه.
بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!!😳 سهیل خیلی تغییر کرده بود.😟سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود.
سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت😊 ولی دکمه یقه شو نبسته بود.😆🙈مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم.😊
کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن.
بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی.
من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن.
سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن.
آقای صادقی به بابا گفت:
_آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن.😊
من خیلی جا خوردم...
سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت:
_دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید.😊
💭یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی.✋
نمیدونستم چکار کنم...😕😟
آقای صادقی به سهیل گفت:
_پاشو پسرم.
سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت:
_زهرا جان! آقا سهیل منتظرن.😊
بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم...
من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم:
_چه اتفاقی براتون افتاده؟
همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت:
_ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت.
خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم.🙊
گفت:
_بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. #جواب سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم.👌 خیلی #مطالعه کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون #عمل میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما #ثابت کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. #آرامشی رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم.
-خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد.
-دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم.
-من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما #همه مثل شما پیداش #نمیکنن. این نشون میده #شما هم #دنبالش_بودید.این #توفیقی بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد.
دوباره سکوت شد.گفتم...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت53 محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد موند.👀😥 محمد بالبخند به
#هرچی_توبخوای
#قسمت54
فقط میخواستم آروم بشم...
حال همه داشت منقلب میشد.😭😢محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق.
روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست.
سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط اشکهام جاری بود.😥😢حال خودمم نمیفهمیدم. #فشارزیادی رو تحمل میکردم...
بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و ✨نماز✨ خوندم.
برای خودم روضه✨💚 گذاشتم و فقط گریه کردم.😭✨یک ساعت طول کشید تا حالم بهتر شد.
تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست.
-ضحی مدام سراغتو میگیره.😒
-الان میام داداش.😔
-زهرا😊
نگاهش کردم.
-مثل #همیشه قوی باش. #همه چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه خوبن.وقتی حالت بد میشه، #همه فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش بده.
-چشم داداش.خیالت راحت.😊😢
نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت:
_خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین.😊
از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره نگاهم میکنه.👀💞بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها.
با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت.
حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور #تواتاق گریه میکرد چطوری #الان میخنده.
محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی حرفش رو خوب میفهمید.☝️
با هر جان کندنی بود محمد رفت...
مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت...
مثل همیشه شب سختی بود.😣حضور رضوان 👶🏻نوزاد که نیاز به مراقبت و نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی بهونه ی بابا نمیگرفت،
شرایط #درظاهر بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و من هیچ فرقی با سابق نداشت.😞😣
فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی👶🏻🌳 رو به پارک بردیم.
امین گفت:
_وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه😒 و از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده.😐یه بار که خیلی پاپی علی شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی #تنهایی_هاشه.خیلی حرفشو نفهمیدم.تا دیروز که...😔
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
درود بر دکتر #قالیباف که با باور به نتایج نظرسنجیها و اطمینان از عدمفزونی آرائش بر آراء دکتر جلیلی، صحنه رقابت را ترک نکرد تا جریان رقیب نتواند پیروزی در انتخابات تکمرحلهای را جشن بگیرد.
#تشخیص_صحیح ایشان از منطق رایدهی مردم، تن دادن به شکست ظاهری در انتخابات را به دنبال داشت و سطری درخشان در کارنامه فداکاریهای ایشان برای سرافرازی ایران اسلامی، به یادگار گذاشت.
از این رو ، #همه عزیزانی که به دکتر قالیباف رأی داده و یا برای ایشان تبلیغ کردند، در پیشگاه خداوند ماجور هستند و انشاءالله در دنیا و آخرت آبرومند باشند.🌷
👈 ضمن تشکر مجدد و خدا قوت به آقای دکتر قالیباف، خودمان را برای حمایت همهجانبه از آقای #دکتر_جلیلی در هفته پیشِرو آماده میکنیم.
#لطفا_نشر_حداکثری
#لطفا_نشر_حداکثری