eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️ پدر دربه‌در به دنبال نشانی از دختر بود ... داغ جگر سوخته‌اش را بروز نمی‌داد؛ شاید برای اینکه اسطوره صبر پسر بود و باید محکم می‌ماند؛ دل‌آشوب یاد کربلا افتاد؛ یاد ألآن إنکسر ظهری ... و پسر با غمی که در چهره‌اش نمایان بود پدر را نظاره می‌کرد؛ شاید منتظر انفجاری دیگر بود؛ اینبار بغض پدر ... 🌤اللـهُمــّ عَجّـلــْ لـِوَلیـّڪـَ الفـَرجــْ 🌤 🌴"اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ" ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕 خانوما یکی از رفتارهایی که مردها خیلی دوست دارن، اینه که خانومشون تند و فرررز باشه، سعی کنید یه کم تو کارها سرعت عملتون را بالا ببرید، این سرعت عمل به خرج دادن شما را به روحیات مردتون نزدیک میکنه... 👈👈 مثلا وقتی قراره برید جایی، سریع آماده بشید... نذارید شوهرتون سه ساعت لباس پوشیده منتظرتون بمونه و کلافه بشه...😖 این طبیعیه که خانوما مدت زمان آماده شدنشون خیلی بیشتر از آقایونه، ولی یه خانووووم 👈جوری وقتو برنامه ریزی میکنه که هم زمان با شوهرش آماده بشه... یا مثلا تو مراسم های عروسی که معمولا بعد از شام مردها همه بیرون تالار جمع میشن منتظر همسرانشون؛شما سعی کنید جز اولین خانومایی باشید که آماده میشه و میاد پیش شوهرش؛ ❌نه اینکه هی صد بار شوهرتون زنگ بزنه بگه چرا نمیای پس کجایی؟ سخته ولی ما میتونیم😅🤦🏻‍♀ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقایان اگر میخواهید همسرتان شیفته شما شود دنبال بهانه برای تعریف کردن از او باشید از ظاهرش از جملاتش از نگاهش از دست پختش از رفتارش ... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞همسرم به خانواده اش وابسته است...چه کنم؟؟ 👈اولأ که وابستگی به خودی خود بد نیست! 👈وابستگی عاطفی زمانی نامطلوب و خطرناک می‌شود که روی عملکرد افراد تأثیر منفی بگذارد و استقلال، اظهارنظر و خلاقیت را از آن‌ها بگیرد‼️ 👈اگر همسر شما از لحاظ عاطفی به خانواده‌اش وابسته است و باعث شده که شما احساس کنید نیازهای روحی و عاطفی شما تامین نمی‌شود حق دارید که از این وضعیت ناراحت باشید... 🔵 و اما راهکارها: 🍀👈در ابتدا برای اینکه این مشکل را حل کنید به جای جبهه گیری سعی کنید به این نیاز همسرتان احترام بگذارید. 🍀👈سعی کنید رابطه عاطفی خود را با همسرتان بیشتر کنید و احساس صمیمیت بیشتری بین خودتان به وجود بیاورید. 🍀👈 هنگامی که همسرتان به طور مستقل درباره موضوعی اظهار نظر می‌کند حتما وی را تحسین و تشویق کنید. اعتماد به نفس او را بالا ببرید. ✅ یادتان باشد!آدم ها به سمت کسانی می روند که بیشتر ازهمه تحویلشان می گیرند و تأییدشان می کنند!! 🍀👈 هیچ وقت به همسرتان پیشنهاد قطع ارتباط با خانواده‌اش را ندهید‼️فراموش نکنید که این موضوع باعث موضع گیری و لجاجت بیشتر وی خواهد شد. 🍀👈همچنین تجربه وارد شدن در گروه‌های دوستی نیز یکی دیگر از مهارت‌هایی است که به مستقل شدن همسرتان کمک می‌کند. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
؟؟ عضو نشدی؟؟؟؟ عجله کن👆👆👆
رمان محتوایی ..... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت17 هر سال این موقع مشغول تدارک 💚اردوی راهیان نور💚 بودم. ولی امسال مامان اردوی ر
یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه. همه رفته بودن... وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم: _میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟ سرش پایین بود.گفت: _بفرمایید گفتم: _شما میخواین برین سوریه؟ تعجب کرد... برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت: _شما از کجا میدونید؟😔 -اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا... پرید وسط حرفم و گفت: _حانیه هم میدونه؟ -من به کسی چیزی نگفتم. خیلی جدی گفت: _خوبه.به هیچکس نگید.✋ بعد رفت بیرون.... متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده.🙁 ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت .👌 پنج فروردین اردو تموم شد. فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود. معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم. روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما. حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه.😍☺️ مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن. صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من.😅😬 منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم.😇 یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت: _نظرت درمورد امین چیه؟😊 همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم: _تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم.😜😁 حانیه گفت: _چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی.😍 بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن. ریحانه بالبخند گفت: _حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟😳😕 حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت: _اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه.😅😍 حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،..🙁😒 این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی.😕😐 الان وقت با حیا شدن نیست.☝️صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم: _داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم.من اگه بخوام ازدواج کنم.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم. حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد. کلاسها شروع شده بود.... من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق. حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊 روزها میگذشت و من مشغول و و و و بودم. اواخر اردیبهشت بود.... حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون. خیابان خلوت بود. هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌 توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم. تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت: _خانم تاکسی میخواین؟ اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕 نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕 یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد. گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون. به راهم ادامه دادم... اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار. یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من... مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم: _برید عقب.جلو نیاید. ولی گوششون بدهکار نبود... مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،.. ✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏 دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد. راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪 _یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠 خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت: _مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره. گفتم: _آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک. اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت: _وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏 با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب. فهمید راست میگم.... هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد. اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم. چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد. البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣 داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...😧😥👞👞👞👞 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🌸 🌸 🌸 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 😍😍😍😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
📌 📖 وَاسْتَجِبْ بِهِ دَعْوَتَنا 🔆 خداوندا دعاهای ما را به حق امام زمان اجابت فرما. 🌿🌙🌷🌿🌙🌷🌿🌙🌷🌿🌙🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسیـــــــن جان ، 🌙در سراشیبی ماه رمضانیم ، ✨ دعایی دارم✨ 🌙در سراشیبی قبرم ، ✨تو برس بر دادم ✨ چقدر نام تو زیباست ابا عبدالله ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
آخرین سه شنبه ی رمضان با روزه مرا صبور کن ، بسم الله از خاطر من عبور کن ، بسم الله افطار و سحرتوراتبسم کردم ای جانِ جهان ! ظهور کن ، بسم الله🙏 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت84 استاد #پناهیان 💠 گفتیم بعد از نماز مودبانه میرسیم به نماز متف
استاد 💠 امیرالمومنین درباره مالک اشتر یه جمله ای گفتند که من دیوانه مالک اشتر شدم . امیر المومنین فرمودند : نسبت من به پیامبر چی بود؟ من چقدر به پیامبر خدمت کردم ؟ مالک اشترم همینقدر نسبت به من بود . حضرت گریه میکرد میگفت : این مثل مالک ؟ کجاست مثل مالک ؟ خدایا ما رو مالک اشتر امام زمان قرار بده . الهی امین 🙏 خدایا بچه های ما رو هم مالک اشترای امام زمان قرار بده . الهی امین 🙏 مالک اشتر مستقل بود ، حضرت میفرمود اگر مالک من نیمه شب تو بیابون تاریک ، تنها ، داره راه میره ، پابذاره رو سینه یه سگ ماده ای که اون یه دفعه یه جیغ وحشتناک میزنه ، دیدید وقتی خیلی بچه داشته باشند ، خیلی وحشی میشن ، از ترس بچه هاشون خیلی بد رفتار میکنند ؟ این حیوان گاهی نجیب انگار هار میشه . میگه مالک من پاش و بذاره رو سینه یه سگ شیر ده ،از صدای جیغ اون سگ ، پلک نمیزنه . چون یه لحظه هم غافل نیست از اینکه همه عالم دست خداست ، نترس... ، نترس...⭕️❌⭕️ انقدر سفت و محکمه مالک ✅ اونوقت جوونه رو فوت بهش میکنی ، میفته . آقا داماد دیدین تو مجلس خواستگاری ، میشینه مرتب ؟ آقا دامادای قدیم یادتونه ؟ قدیما که اینجوری بود ، روشون نمیشد سرشون و بلند کنند آقا دامادا . الانم همینجوریه ؟ ❓❓❓ راهنمایی میکنند بزرگترا رو ، بخدا قسم اگر روی جوونا به زندگی باز بشه ها، اون زندگی دوام نداره ، طلاق به همین دلیل انقدرآمارش رفته بالا . ❗️❗️❗️ جوونا قبل از اینکه زندگی زناشویی رو شروع کنند پر رو هستند نسبت به این زندگی . بابا ننه ها هم گاهی کوتاه میان ، بابا ننه ها میگن ، ما نمیدونیم هر چی خودشون بگن . 😏 بابا شما چهل سال عقلت بیشتره ، سی سال عقلت بیشتره ، تجربه ت بیشتره ، چهار تا مشاور دیگه بگیر، ببین این دو تا بچه به هم میخورن ؟ این دو تا خانواده به هم میخورن؟ ⁉️⁉️ اینا جوونند ، اینا همدیگرو عین ایده الهاشون میبینند، نشسته میگه شما از چه رنگی خوشت میاد ؟ میگه از رنگ زرد 😏 شما از چه رنگی خوشت میاد ؟ از قرمز 😏 به به ...!!! چه تفاهمی ... 💞💞 آقا تفاهم کجا بود ؟ اینا همینند دیگه ، اونجا که کسی عقلش کار نمیکنه که ... شما کدوم طرفی دوست داری بری ؟ سمت چپ ، ☺️ شما کدوم طرفی دوست داری بری ؟ سمت راست ☺️ به به ... چه تفاهمی ... میان میگن ما توافق کردیم . بابا شما که دارید شقه میشید شروع نکرده ، این اینوری میره ، اون اونوری بابا ننه ها هم کشیدند کنار ، میدونند خانواده ها به هم نمیخورنا.... ✅☝️✅ ادامه دارد.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد 💠 آقا داماد نشسته ، سرش و انداخته پایین ، چایی براش تعارف میکنند ، همیشه کمتر از چایی لیوانی نمیخورده، میگه نخیر خیلی ممنون . این صدای لطیفش و نمیدونم آقا داماد از کجا گیر آورده ، تو اینجوری حرف نمیزدی ، راحت باش . اونوقت دیگران تخمه میشکنن ، پسته میشکنن ، گز میخورند ، میوه میخورند ، بستگی داره کدوم شهر باشند ، 🍒🍇🍓🍩🍮 بعدم به آقا داماد تیکه میندازن ، آقا داماد چطوری ؟ آقا داماد یه دفعه میگه سیس زیاد شلوغش نکنید ... آقا داماد راحت باش تو رو خدا... تو تا بیرون بودی از دیوار راست میرفتی بالا ، حالا اینجا اومدی برای ما مرتب نشستی ، خب آقا داماد اونوقتی که تو مجلس خواستگاری بودی و مثل همیشه رفتار نمیکردی ، خیلی زجر میکشیدی ؟ ❓❓❓ بگو... بگو ، نه خیلی شکنجه میشدی رفتارت و از بقیه جدا کرده بودی ؟ بله ...؟ ⁉️⁉️ با اینکه راحت نبودی ، به خودت سختی میدادی ، تو مجلس خواستگاری دامادی ، کیف نمیکردی . یه بله بگو ... این بله خرج نداره ، مثل اونجا نیست . ببببلللله .... آقا داماد چرا شما انقدر به خودت سخت میگیری ؟ میدونی اقا داماد چی میگه ؟ میگه من و میخوان بپسندن ، شما که آب از سرتون گذشته ، نوبت منه . الان دارن من و نگاهم میکنند . 👀👀 🔴 فدات بشم نمیشه تو همه زندگی آقا داماد بشی ؟ هر کی هر کاری کرد تو اونجوری نباشی ؟ بگی من و دارند میپسندند ، به بقیه کاری ندارند . ✅ یه خدایی هست ، نشسته ، دستای خوشگلش و گذاشته زیر چونه ش ..... همینجوری داره به من نگاه میکنه . " لا توخذه سنه و لا نوم " چرتم نمیزنه ... نگاه میکنه ... میگه ببینم ... این خوشگل من میشه ؟ این عسل من میشه ؟ این سرباز مهدی من میشه ؟ من و دارند انتخاب میکنند . من خودم و با بقیه قاطی نمیکنم . همچین که اذان میگن انقدر سبک میپره میره نماز میخونه به کسی نگاه نمیکنه ... 😊😊 آی من فدای آقا پسرایی بشم ، نو جوونهایی بشم ، خاک پای دختر و پسرایی بشم که اذان میگن ، بلند میشن بدون اینکه خونواده اومده باشن یه گوشه وایمیسن میگن الله اکبر ... 👏👏✅ چون جوون سنت شکنه ، دوست نداره مثل بابا ننه خودش باشه ... بابا ننه هم جا بمونند ، او سر سجاده الله اکبر و گفته . آدم باید مستقل باشه ، به بقیه نگاه نکنه . همیشه آقا داماد باشه برای زندگی خودش . ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همسر لجباز ❤️✨❤️ 🌹 اول اینکه در مقابل همسر لجباز لجبازی به خرج ندین. 🍃 دوم اینکه چون معمولا لجبازها توی لحظه اوج لجبازی اصرار دارن بگن دارند درست میگن اون لحظه اصرار بر اشتباهشون نداشته باشین. ✨ سوم اینکه اون لحظه باهاشون بحث نکنین. سعی کنین در این مورد رو بذارین واسه لحظه ای که آروم تر شدین. در مجموع میخوام بگم اون لحظه بگذارید و بگذرید ... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تنظیم روابط اعضای خانواده بر اساس محبّت دکتر ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
*اگر می خواهید همیشه شریک زندگی تان را شاد نگه دارید در حضور دیگران از توانایی های او تعریف و تمجید کنید. 👈همسر خوب یه پایه از پایه های آرامش توی زندگیست* ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
رمان محتوایی ..... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت19 _... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدو
چشمم به پاهاشون بود....😧😥 از یه چیزی مطمئن بودم،تا دارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم ازم بگیرن...😠☝️ تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم... با سر خورد زمین. فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه. باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.😡 ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت. از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.😡👊 خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم... اما..آی دستم....😣🔪 با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم. تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد. دیگه نمیتونستم تکون بخورم... چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم. پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود. ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.🔪👞 ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.🗣 صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.🚙🏃 خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم. نیم خیز شدم،... دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد. اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد. فریاد زدم: _بگیرش...😵👈🏃 امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش 🏃🏃و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.😡👊 نشستم.... دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.😖😣 پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد. چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم: _تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟😡🔪 از ترس چیزی نمیگفت... چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد. -حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.😡🔪 اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت: _ولش کن.😥 گفتم: _تو حرف نزن.😡 روبه مرد گفتم: _میگی یا بزنم؟😡🔪 از ترس به تته پته افتاده بود.گفت: _میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.😥😨 داد زدم:_ کی؟😵😡 -نمیدونم،اسمشو نگفت -چه شکلی بود؟😡 -حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.😰 امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت: _چی گفتی تو؟؟!!😡👊 من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم: _استادشمس؟!!!😳😨 امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:..... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══