هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
#کلاس_خانواده_عاشورایی
#قسمت8
#خانم_محمدی
🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃
🌹توی این ماه محرم یه #شهید را برای خودتان در نظر بگیرید گریه می کنید بگید من اشک هامو از نیابت این شهید هدیه می کنم، باشه این شهید اشک های منو برام نگه داره محضر امام حسین علیه السلام به من تحویل بده.
😢 شهید غلامعلی رجبی تو وصیت نامه شون نوشتند که من از شما یه خواهش دارم تمام افسوسم تو اون دنیا اینه که من دیگه نیستم تو روضه امام حسین علیه السلام گریه کنم. اگر می روید مجلس امام حسین علیه السلام قطره ی اشکی گریه می کنید منم یاد کنید
👌الان از همینجا نیت بکنیم مجلس های امام حسین علیه السلام که در این دهه محرم می ریم قطره اشکی که می ریزیم شهدا رو هم یاد کنیم.
🌸 در این مجلسمون هم شهدا را یاد می کنیم به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🍃
👈ما وقتی به امام حسین علیه السلام عرض ارادت می کنیم باید در لحظه لحظه ی زندگی مون عرض #ارادت_عملی داشته باشیم به امام حسین علیه السلام.
👈سیاسی، فرهنگی، مذهبی، خانوادگی، اعتقادی و ...
👌ما باید التزام عملی مون را به امام حسین علیه السلام نشون بدیم.
♦️الان ولی زمان ما می گه چی کار کنید؟ کالای ایرانی بخرید، اقتصاد مقاومتی داشته باشید
🔔باید التزام عملی داشته باشیم دیگه، این همون سلم لمن سالمکم هستش.
😍 ما در گفتار و رفتار مون، در پدر و مادر داری، در خواهر و برادر داری، در تزیین خونه مون و ... برای همه اینها در #خانواده_عاشورایی الگو داریم.
✨الگو برای #همسایه_داری می خوای؟ ببین زهیر بن قین می شد همسایه امام حسین علیه السلام در اون محلی که حضرت چادر زده بودند، حضرت اینقدر پیک فرستاد و رفت پیش زهیر که بالاخره همسایه خودش در بهشتش کرد.
☀️یعنی ببین امام حسین علیه السلام چقدر محبت به همسایه ش داشت
🍃زن زهیر چقدر #حی و زنده بود، چقدر سعی کرد که مردش را آسمانی کند، بهشتی بکند، مردش را حسینی بکند.
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
داستان واقعی صبر و عشق یک بانو و فداکاری و ایثار یک مرد
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت26 نفس های ثانیه ای ایوب جزئی،از زندگیمان شده بود.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت27
دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد
مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد ..
ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه کتاب بود
از هر موضوعی،کتاب میخواند
یک کتاب دو هزار صفحه ای ب دستش رسیده بود ک از سر شب یک لحظه ام ان را زمین نگذاشته بود
گفتم دیر وقت است نمیخوابی
سرش را بالا انداخت
-مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی،کتاب بود
_باید این را تا صبح تمام کنم
صبح ک بیدار شدم ،تمامش کرده بود
با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود...
تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک،بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود....
با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد...
ان روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی میخواند....
گفتم
-تو استعدادش را داری ک دانشگاه دولتی قبول شوی
ایوب دوباره کنکور داد
کارنامه قبولیش ک امد برای زهرا پستش کردم
او برای ایوب انتخاب رشته کرد
ایوب زنگ زد تهران
-چه خبر از انتخاب رشته م؟
-تو کاری نداشته باش داداش ایوب ،طوری زده ام ک تهران قبول شی
قبول شد...
مدیریت دولتی دانشگاه تهران ....
بالاخره چند سال خانه ب دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز تمام شد...
برای درس ایوب امدیم تهران
ایوب مهمان خیلی دوست داشت
در خانه ما هم ب روی دوست و غریبه باز بود
دوستان و فامیل برای دیدن ایوب امده بودند
ایوب با هیجان از خاطراتش میگفت
مهمانها ب او نگاه میکردند و او مثل همیشه فقط ب من....
قبلا هم بارها ب او گفته بودم چقدر از این کارش معذب میشوم و احساس میکنم با این کارش ب باقی مهمانها بی احترامی میکند....
چند بار جابه جا شدم،فایده نداشت....
اخر سر با چشم و ابرو ب او اشاره کردم....
منظورم را متوجه شد
یک دور ب همه نگاه کرد و باز رو کرد ب من
از خجالت سرخ شدم
بلند شدم و رفتم توی اشپزخانه
دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت28
روز ب دنیا امدن فرزند سوممان،ایوب امتحان داشت،این بار کنارم بود
خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان...
وقتی برگشت محمد حسن ب دنیا امده بود
حسن اسم برادر شهید ایوب بود....
چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود
هر بار می امد خانه،یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی ک شنیده بود برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر....
برایم جگر ب سیخ میکشید و لای نان میگذاشت
لقمه هارا توی هوا میچرخاند و. با شیطنت میخندید...
تا لقمه ب دستم برسد
میگفت"خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای،تو درست کردم ....
نخیر....
همه اش برای بچه است ...
ب تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم...
حال تک تک مارا میپرسید...
هرجا ک بود ،سر ظهر و برای نهار خودش را میرساند خانه...
صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ.شده و حضوری امده حالمان را بپرسد،
وقتی از پله ها بالا می امد
اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبر های خودش و محل کارش را برای او میگفت...
ب بالاک میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم....
دم در می ایستاد و لیوان ابی میخورد و میرفت
میگفتم"تو ک نمیتوانی یک ساعت دل بکنی ،اصلا نرو سر کار"
شب ها ک بر میگشت،کفشش را در میاورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله میزد..
یکم میگذشت،لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت
ک چای و اب میخواهد.....
لیوان لیوان چای میخورد...
برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند،چای حاضر باشد....
میگفت"دلم میخواهد تو اب دستم بدهی....از دست تو مزه ی دیگری میدهد....
میخندیدم...
"چرا؟مگر دستم را توی ان اب میشویم؟
از وقتی محمد حسن راه افتاده بود کارم زیادتر شده بود
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت29
دنبال هم میکردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا میریختند....
اشغال ها را توی سطل ریختم
ایوب امد کنار دیوار ایستاد
سرم را بلند کردم.....اخم کرده بود
گفتم"چی شده؟"
گفت"تو دیگر ب من نمیرسی،،،،،اصلا فراموشم کرده ای....
-منظورت چیست؟
-من را نگاه کن .....قبلا خودت سر و صورتم را صفا میدادی.....
مو و ریشش بلند شده بود ....
روی، موهای نامرتب خودم دست کشیدم
"خیلی پر توقع شده ای....قبلا این سه تا وروجک نبودند....
حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی...
دلم پر بود ...
چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود......
سرخود دردش ک زیاد میشد ،تعداد قرص هارا کم و زیاد میکرد ...
بعد از چند وقت هم درد نسبت ب مسکن ها مقاومت میکرد و بدنش ب دارو ها جواب نمیداد...
از خانه رفتم بیرون...
دوست نداشتم ب قهر بروم خانه اقاجون...
میدانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم...ارام میشوم...
رفتم خانه عمه....در را ک باز کردم ،اخم هایش را فوری توی هم کرد...
"شماها چرا مثل لشکر شکسته خورده ،جدا جدا می ایید؟
منظورش را نفهمیدم ...
پشت سرش رفتم تو ...
صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و حسن یکی شد...
"ایوب و بچه ها اژانس گرفتند ،امدند اینجا.....
بالای پله را نگاه کردم ....
ایوب ایستاده بود....
-توی خانه عمه من چه کار میکنی؟
با قیافه حق ب جانب گفت
"اولا عمه ی تو نیست و .....ثانیا تو اینجا چه کار میکنی؟تو ک رفته بودی قهر؟
نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد....
یا کاری میکرد ک یادم برود یا اینکه با هدیه ای پیش قدم اشتی میشد....
ب هر مناسبتی برایم هدیه میخرید....
حتی از یک ماه جلوتر ...ان را جایی پنهان میکرد...گاهی هم طاقت نمی اورد و زودتر از موعد هدیه م را میداد ....
اگر از هم دور بودیم،میدانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم....
ولی من از،بین تمام هدیه هایش،نامه هارا بیشتر دوست داشتم....
با نوشتن راحت تر ابراز علاقه میکرد...
قند توی دلم اب،میشد وقتی میخواندم
"بعد از خدا،تو عشق منی و این عشق،اسمانی و پاک است.....من فکر میکنم ما یک.وجودیم در دو قالب،...ان شا الله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم....
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از زندگی عاشقانه
✅ زینت زن
▫️ نباید زن [برای شوهر خود] بدون زیور باشد، هر چند گردن بندی به گردن آویزد.
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
#همسرانه
خانم باید شاد و شیطون باشه تا به واسطهی شادیِ اون، محیط خونه شاد و پر انرژی بشه. هیچ مردی از زن افسرده و غرغرو خوشش نمیاد.
پس سعی کن همیشه سرحال باشی، بانو...!
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
#یا_مهدے_ادرڪنے
💠ما مردمان ساده دل این زمانہایم
❣اصلا خودٺ بیا ودعا یادمان بده
💠ما با سہشنبہ_هاے شما خو گرفتہایم
❣اندازه لیاقتمان جمڪران بده
اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🙏
💞 @zendegiasheghane_ma