eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.4هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چــهــل ودوم (هـــادے) تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود ... کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد ... با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن ... اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد ... هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود ... . یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم ... مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن ... متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد ... مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم ... بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم ... در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود ... . به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد ... بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه ... - کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم ... بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده ... شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم ... این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی ... . - مگه من چطور برخورد می کنم؟ ... . - همین رفتار سرد و بی تفاوت ... یه طوری برخورد می کنی انگار ... تازه متوجه منظورش شده بودم ... مشکل من، مشکل منه ... مشکل بقیه، مشکل اونهاست ... نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه ... برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ ... من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم ... جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود ... کسی، کاری به کار دیگران نداشت ... اما حالا ... . یهو یاد هم اتاقیم افتادم ... چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش ... . - این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم ... مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه .. پریدم وسط حرفش ... و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه ... با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد... ادامــه دارد... @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم ،ولی همه کار و زندگیمان تهران بود ... برای عمل های ایوب تهران میماندیم... ایوب را برای بستری ک میبردند من را راه نمیدادند... میگفتند"برو ،همراه مرد بفرست" کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود ...هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود.... کم کم ب بودنم در بخش عادت کردند... پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم.... یک پایم را میگذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم.... پرستار ها عصبانی میشدند "بدن های شما استریل نیست....نباید اینقدر ب تخت بیمار نزدیک شوید" اما ایوب کار خودش را میکرد... کشیک میداد ک کسی نیاید.... انوقت ب من میگفت روی تختش دراز بکشم.. شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن میکردم و دراز میکشیدم .... رد شدن سوسک هارا میدیدم.... از دو طرف تخت ملافه اویزان بود و کسی من را نمیدید.... وقتی پرز های تی میخورد توی صورتم ،میفهمیدم ک صبح شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز میکند... بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا میرفت.... درد قفسه سینه و پا و دست نمیگذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد.... گاهی قرص هم افاقه نمیکرد.... تلویزیون را روشن میکرد و مینشست روبرویش .... سرش را تکیه میداد ب پشتی و چشم هایش را میبست..... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 قران اخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت... خمیازه کشیدم... "خوابی؟" با همان چشم های بسته جواب داد"نه دارم گوش میدهم" -خسته نمیشوی هر شب تا صبح قران گوش میدهی؟ لبخند زد"نمیدانی شهلا چقدر ارامم میکند" هدی دستش را روی شانه ام گذاشت از جا پریدم "تو هم ک بیداری!" -خوابم نمیبرد ،من پیش بابا میمانم ،تو برو بخواب.... شیفتمان را عوض کردیم انطرف اتاق دراز کشیدم وپدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود..... ایوب ب بازوی هدی تکیه داد تا نیوفتد..... هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی ک از دست ایوب افتاده بود را برداشت..... فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود..... 💞 @zendegiasheghane_ma
💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕 🔹 ... ۴۲ چشماشو خون گرفته بود😰 داد زد : باز کن در این خراب شده رو😡 با ترس درو باز کردم، از توی حیاط داد و هوارش بلند شد... -ترنم... چه خبره تو این خراب شده😡 چه غلطی داری میکنی تو؟؟ رفتم طرفش قبل اینکه بخوام چیزی بگم هلم داد تو خونه و اومد تو! -چرا لال شدی؟؟ این عوضی کی بود اومد تو؟؟😡 -عرشیا... -زهر مار... مرض کوفت میگم این کی بود؟؟😤 -داداش مرجانه -باشه،من خرم😡 مرجان و میلاد بدو بدو اومدن سمت ما. چشم عرشیا که به میلاد افتاد،خیز برداشت طرفش و یقشو گرفت میلاد هلش داد و باهم درگیر شدن دست و پام یخ زده بود. مرجان داشت سکته میکرد و سعی داشت جلوی عرشیا رو بگیره. سر و صورت هردوشون خونی شده بود😰 تمام توانمو جمع کردم و داد زدم -عرشیاااااا گمشوووو بیرووووون😡 یه دفعه هردوشون وایسادن، عرشیا همینطور که نفس نفس میزد اومد سمتم.... -من پدر تو رو در میارم... حالا به من خیانت میکنی دختره ی... دستمو بردم بالا،میخواستم بزنم تو گوشش که دستمو تو هوا گرفت و پیچوند... دادم رفت هوا😖 -نکن😭 شکست😫 میلاد اومد طرفمون و دستمو از دست عرشیا کشید بیرون. -نشنیدی چی گفت؟؟😡 گفت گمشو بیرون! هررررری!! عرشیا مثل یه گرگ زخمی نگام کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید، یه نگاهم به میلاد انداخت -حساب تو هم بمونه سرفرصت شازده! اینو گفت و رفت...! قلبم داشت از دهنم میزد بیرون همونجا نشستم و زدم زیر گریه😭 روم نمیشد تو چشمای مرجان و میلاد نگاه کنم. نیم ساعتی سه تامون ساکت نشستیم. با شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم و هرچی از دهنم درمیومد به عرشیا گفتم. میلاد و مرجان سعی کردن ارومم کنن، اصرار کردن باهاشون برم بیرون،اما قبول نکردم و ازشون خداحافظی کردم. با رفتنشون دوباره نشستم و تا میتونستم گریه کردم. دلم میخواست عرشیا رو بکشم دیگه حالم ازش بهم میخورد... "محدثه افشاری" 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 یه چیزی بگم بهت ؟ سعی کن زیاد رو خودت حساب باز نکنی. ☑️ زیاد من من من نکن... تو فقط وظیفت اینه که به الهاماتت عمل کنی و مسیری که خدا برات داره طراحی میکنه رو بیای. رو عقلت زیاد حساب باز نکن که بخوای مسیری که خدا برات طراحی کرده رو تحلیل کنی... عقل مگه چیه؟ همش تجربیاتته دیگه... سعی کن زندگیتو وقتی دست خدا سپردی انقد دل دل نکنی که هی به خدا بگی : چجوری ..مگه میشه؟ نه نمیشه... این چیزاش به ما ربطی نداره... اگه اینارو میگی چون رو خودت حساب باز کردی و به خدا قلبا اعتماد نداری... لطفا تو کار خدا دخالت نکن و بذار اهسته آهسته هدایتت کنه... وقتی رو خودت حساب باز میکنی دیگه نمیذاری خدا هدایتت کنه... وگرنه اگه رو خودت حساب باز کنی اینجوری خیلی زجر میکشی...و همیشه ترس داری.. 🌹هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر 🌹آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم 🌹هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر 🌹رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر مولانا یاد خدا بیامرز مرغ عشقام افتادم... 😢 دو تا مرغ عشق داشتم ۱۵ تا شده بودن.... هی تخم میذاشتن هی جوجه میاوردن... دستنویس 💞 @zendegiasheghane_ma