eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت52 #قسمت.پنجاه.ودوم همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم
مهیا سرش را بلند ڪرد... با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی " گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود مهیا تنها به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می ڪردند سوسن خانم به طرف مهیا امد و آن را کنار زد _برو اونور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟ شهاب به خودش آمد _خوبم چیزی نیست چایی سرد شده بودند مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت _ببخشید اصلا ندیدمتون _چیزی نشده اشکال نداره سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو باید خودشو جمع جور کنه شهین خانم به طرف شهاب اومد _چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده... مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت _نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود توخیابون _سوسن بسه این چه حرفیه _بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند شهین خانم به خودش آمد به طرف سوسن خانم رفت _این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های عمه اش خیلی عصبی شده بود اما نمی توانست اعتراضی بکند مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست بغض تو گلویش اذیتش می کرد نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت... و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند دوست داشت الان تنها بماند... با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن... .دارد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
میباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی .... مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته انگار دستی اومداز غیب روی دلم اینجوری برات نوشته همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند... _ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا مهیا به هق هق افتاده بودخودش نمی دانست چرا از آن روز که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود... یواشکی کتاب های پدرش را می برد و مطالعه می کرد بعضی وقت ها یواشکی در گوگل اسم امام حسین را سرچ می کرد و مطالب را می خواند او احساس خوبی به آن مرد داشت سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت _میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم ... بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد... با یاد آن روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت ... مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد پسر بچه ای بود با بغض به مهیا نگاه می کرد _خاله مهیا اشک هایش را پاک کرد _جانم خاله پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید _خاله برا چی گریه می کردی مهیا بوسه ای به دستش زد _چون دختر بدی بودم _نه خاله تو دختر خوبی هستی اینم برا تو مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت _برات ببندم خاله؟ مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت _ببند خاله پسر بچه کارش که تمام شد رفت مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت _میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🌸 🌸 🌸 ثواب تلاوت این صفحه هدیه ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بگو چرا چنین پر التهاب گریه می کنی چه دیده ای چقدر بی حساب گریه میکنی شبیه مادران بچه مرده آه می کشی شدیدتر ز گریه ی رباب گریه می کنی سه شعبه شیرخواره را به خواب برد و سال هاست عبا به سر همیشه قبل خواب گریه می کنی (ع)🥀 🏴
•°🌱 هر روز همچـنان جـــای خـــالی‌ات را نشانــمان مـی‌دهــد، سـلام حاضــرتــرین غـایــــب زمیـــــن.. ✨ ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج✨ 🌿🌾🕊🌻🌿🌾🕊🌻🌿🌾🕊🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چون قرار همه با حضرت آقا جمعه است همه دلخوشی هفته ما با جمعه است منجی ما به خداوند قسم آمدنی ست یوسف گم شده، ای اهل حرم آمدنی ست اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🙏 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد 💠می‌دونی از کجا به بعد رشد میکنی...🔺👇 🔹اونجایی که دقیقا آدابی رو رعایت کنی که«« سختته»» ☺️ ‼️ پیشنهاد دادم ، اولین موردی که روی ادب کار کنین بیدار شدن از👈 خوابه. یادتونه ؟ بعضی از دوستان فرمودند برخی از علما « خوردن» رو میگن؟! درسته طبق روایات خوردن خیلی اهمیت داره 👈🔺ولی در مسیر تربیت؛ در مسیر رشد برای خیلی از نوجونها ‼️ خواب خیلی اهمیتش بیشتر از خوردنه... لذا رو خواب باید تاکید خاص کرد .. 👈بعد وقتی که ادب رعایت کردی بعد میرسیم به چی ؟؟ 💟 "مداومت" مداومت هم داستان و سختی خودش رو داره که مپرس ☺️ به راحتی آدم به جاهای خوب که نمی‌رسه ! میرسه ؟؟؟ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
استاد ادامه درس بیست و هشتم 💐🙏 💟 رسول خدا میفرمایند: « مداومت بر خیر داشته باشی آدم سنگین و باوقاری خواهی بود » وقار!!! وقار!!! روی وقار کار کنید ..👌👌👌 روایت هست 🔹فرمود:ادب این است که وقتی ناراحت شدی خودتو کنترل کنی ، 👈وقتی خوشحال شدی یک چیزیو دوست داشتی خودتو کنترل کنی.. ✅پس کلا خودتو کنترل کن... خب! 🔺یک مژده در این کلام رسول خدا هست: مداومت بر رفتار خوب داشته باش ☺️مداومت بر کار خوب داشته باشی کم کم از کار بد،بدت میاد.. این خیلی خوبه.. از کار زشت بدت میاد وقتیکه از کار بد، بدت اومد، دوست داری یکی نصیحتت کنه.. دوست داری یکی موعظه ت کنه.. دوست داری اطاعت کنی. ✅ این فوق العاده ارزشمنده❤️ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
استاد 🔺حالا اگه ادب رعایت نکنیم و سختی اون رو نچشیم چه اتفاقی میفته ؟ 💢جانــم ب علی ابن ابیطالب علیه سلام شما هم بگو جانم!!☺️ شما نمیدونید من چ کلامی رو میخوام بگم چه سعادتی ما داریم..💟 واقعا اقوام گذشته چیکار میکردن وقتی علی ابن ابیطالب به دنیا نیومده بودند، سرگشته بودند... اصلا چی بودن بخدا.. ❤️میفرمایند: کسی که بهترین کارش پرداختن ب ادب نباشه، سختی ادب رو تحمل نکنه ، این آدم👇 کم ترین بلایی که سرش میاد نابود میشه، کم ترین احوالش این که در احوال « هلاکت »بیوفته ... یا پیامبر گرامی اسلام میفرمایند 🔹 کسی که مؤدب به« آداب الهی» نشود، با دستورات خدا ادب نشود، خود را ادب و کنترل نکند ، رفتار خود را تنظیم نکند ، سختی کسب ادب را تحمل نکند ، نفسش در حسرت هااا در دنیا نابود خواهد شد... دنیا!! در دنیا، دچار حسرت میشه قبل از قیامت... 🔶التماس تفکر👌👇👇 ✅ چه چیز رو باید من کنترل کنم که نمیتونم ؟! رنج و‌ رشد من در اونجاست!!!!!! ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
ارتباط موفق_29.mp3
11.13M
👋 آنان که در رفاقت و ارتباط موفقند ؛ ۱. هم اهل ثبت و حفظ و به یادآوردن بعضی مواردند ! ۲. و هم اهل فراموشی موارد دیگر! اما؛ - قدرت تشخیص اینکه چه چیزهایی باید فراموش شوند و چه چیزهایی نباید ... - و قدرت عمل کردن به این دریافتها، 🔄 مهم‌ترین ضمانت کننده‎‌ها‌ برای حفظ و استمرار یک ارتباطند. 🎤 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
محترم درست است که می دانید همسرتان شما را دوست دارد و او هم از علاقه شما نسبت به خودش مطمئن است، اما این دلیل نمی شود که شما و یا همسرتان از ابراز علاقه نسبت به یکدیگر امتناع کنید. همه افراد نیازمند شنیدن این جمله هستند، ولو آن که جمله تکراری باشد. تاکید به این حس هیچ گاه از ارزش شما نمی کاهد و یا همسرتان را پرتوقع نمی کند، به همسرتان بگوئید: دوستش دارید و از این که او کنارتان هست، احساس آرامش و خوشبختی می کنید. «دوستت دارم»، جمله معجزه گری است که شنیدن به موقع آن، گوش همسرتان را می نوازد و به زندگی شما امید تزریق می کند. برای صمیمی شدن با همسرتان او را در بگیرید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁❁ سلام بر جمعه‌ایی ڪہ بی‌غروب اسٺ غم عالم تہ جامش رسوب اسٺ بگویند اهل عالم مهدے(عج) آمد من بعد حال دنیا خوبِ خوب اسٺ و باز هم جمعه ای دیگر بدون تو گذشت ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت54 میباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خ
مداحی تمام شد... مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت _سارا سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت _جانم _کمک می خواید _آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون با دست به دری اشاره کرد مهیا به طرف در رفت در را زد صدای زهرا اومد _کیه _منم زهرا باز کن درو زهرا در را باز کرد شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد... مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشم هایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند مریم سری تکون داد و مشغول شد.. تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪارهایشان هم تمام شده بود حاج آقا موسوی_ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن نماز هایشان را خواندند مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد روی صندلی نشست و بقیه نگاه می کرد از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید _بله بفرمایید مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت می خواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد _خانم مهدوی _بله _می خواستم بابت حرف های عمه ام... ع مهیا اجازه صحبت به او را نداد _لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی خودشون بگید به داخل پایگاه رفت و در را بست شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذا ها را چید خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که عمه اش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود... الان آمده بود عذرخواهی ڪند اما دیر شده بود سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت _مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور زهرا_ آره من هستم مریم که سکوت مهیا را دید پرسید _مهیا تو چی؟؟ _معلوم نیست خبرت می کنم.. 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
چند روز از آن روز می گذشت... در این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد اتفاقاتی که او احساس می کرد آرامش را به زندگیش باز گردانده اما روزی این چیز ها برایش کابوس بودند بعد آن روز مریم چند باری به خانه شان آمده بود و ساعاتی را کنار هم می گذراندن.... امروز کلاس داشت... نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر را در آلاچیق دانشگاه ببینند مهیا با دیدن دخترا برایشان دست تکان داد به سمتشان رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد _به به سلام دخیا اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد _چی شده به زهرا اشاره کرد _تو چرا قیافت این شکلیه _م... من... چیزیم نیست فقط.... نازی با عصبانیت ایستاد _نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی... اها حسنات جمع می کردی این به زهرا اشاره کرد و ادامه داد _این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه... مهیا نگاهی به زهرا که از توهینی که نازی به او کرده بود ناراحت سرش را پایین انداخته بود انداخت _درست صحبت کن نازی _جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت کن " مقنعه اش را با تمسخر جلو آورد _برا من مغنعه میاره جلو دستش را جلو اورد تا مقنعه مهیا را عقب بکشد که مهیا دستش را کنار زد _چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو نازی خنده ی عصبی کرد ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسره بگیرنت.... آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هایش را ادامه بدهد... همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش را به علامت تهدید جلوی صودت نازی تکان داد _یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی کیفش را برداشت و به طرف خروجی رفت نازی دستی بر روی گونش کشید و فریاد زد _تاوان این ڪارتو میدی عوضی خیلی بدم میدی مهیا بدون اینکه جوابش را بدهد از دانشگاه خارج شد از عصبانیت دستانش می لرزید و نمی توانست ڪنترلشان ڪند احتیاج به آرامش داشت گوشیش را از کیفش دراورد و شماره مریم را گرفت _جانم مهیا _مریم کجایی ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه _دارم میام پیشت _باشه گوشیش را در کیفش انداخت با صدای بوق ماشینی سرش را برگرداند مهران صولتی بود _مهیا خانم مهیا خانم مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت _بله _بفرمایید برسونمتون _خیلی ممنون خودم میرم به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش را می کرد _مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید _بحث اعتماد نیست _پس چی؟ بفرمایید دیگه مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد را نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد _کجا می رید؟؟ _طالقانی برای چند دقیقه ماشین را سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت را شکست _یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده؟؟؟ مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشانی اش اشاره کرد مهیا دستی به پیشانی اش کشید _آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است مهران سرش را تکان داد _ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسید _اگه بتونم جواب میدم با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد _برا کدوم اتفاق بود مهیا جوابش را نداد _جواب ندادید _گفتم اگه بتونم جواب میدم نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیدایش کرد _جانم مریم _کجایی _نزدیکم _باشه منتظرم ........ _آقای صولتی همینجا پیاده میشم _بزارید برسونمتون تا خونه _نه همین جا پیاده میشم موقع پیاده شدن مهران مهیا را صدا کرد _بله _منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره مهیا در را بست و یکم به طرف ماشین خم شد _منم مهیا خانم صدا نکنید لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد _خانم رضایی صدا کنید بهتره به طرف کوچه راه افتاد _پسره ی بی شعور جلوی در خانه ی مریم ایستاد اف اف را زد _بیا تو در با صدای تیکی باز شد در را باز کرد و وارد حیاط شد نگاهی به حیاط سرسبزو با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید *#═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🌸 🌸 🌸 ثواب تلاوت این صفحه هدیه ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══