eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت141 سکوت کرد. از چیزی که میخواست بگوید شرم داشت. ــ شهاب... من اون لحظه... شرمنده
مهیا سریع از پله ها بالا رفت. به محض باز کردن در ورودی، سریع خودش را به اتاق رساند و در را بست. مهلا خانم و احمد آقا متوجه ناراحتی مهیا شدند و ترجیح دادند او را تنها بگذرانند. چون دلداری دادن آن ها در این وضعیت حالش را بدتر می کرد. پشت در ایستاد و اجازه داد، اشک هایش سرازیر شوند؛ تا آرام بگیرد. اما حالش بدتر شد. روی زمین نشست. دستانش را جلوی دهانش گذاشت، تا صدای هق هقش به گوش مادر و پدرش نرسد. احساس خفگی می کرد، دوست داشت به اتاق قبلیش برود و پنجره بزرگ اتاقش را باز کند و نفس عمیقی بکشد. شاید بتواند از این بغض لعنتی، راحت شود. به طرف چادر و سجاده اش رفت. آن ها را برداشت و آرام در را باز کرد. کسی نبود به طرف بالکن رفت. در را باز کرد. هوا خنک بود. سجاده را پهن کرد. سریع وضو گرفت و چادرش را سرش کرد. ــ الله اکبر! دور رکعت نماز، شاید میتوانست دل این دختر عاشق و دلباخته که همسرش فردا راهیه سوریه می شد را، آرام کند. مهیا تسلط بر احساسات خود نداشت. حین نماز گریه می کرد. بعد اینکه سلام نمازش را داد؛ سر بر مهر گذاشت و به خودش اجازه داد که گریه کند. شاید ذره ای آرام بگیرد... سر از مهر بلند کرد و به مناره های نورانی مسجد، که از اینجا کامل دیده می شدند؛ خیره شد. در این هوای تاریک و خنک این مناره های روشن و غم رفتن شهاب و شرمندگی از حضرت زینب_س دلش را به بازی گرفتند. گریه می کرد و التماس خدا می کرد، که شهاب را از او نگیرد. سرش را به در بالکن تکیه داده بود و دستش را جلوی دهانش گرفته بود و فقط خیره به مناره ها هق هق می کرد. آرام زمزمه کرد: ــ یا حضرت زینب_س... فقط از تو میخوام... بهم صبر بدی... فقط همین... مهیا نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. عقربه ها ساعت ده صبح را نشان می داد. یعنی دو ساعت مانده به رفتن شهاب... همه در خانه محمد آقا جمع شده بودند. ولی مهیا روی تخت خوابیده بود و نگاهش به ساعت و چفیه مشکی که شهاب در اردوی راهیان نور به او داده بود؛ در رفت وآمد بود. در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. نگاهی غمگین به دخترکش انداخت. با اینکه مهیا چراغ های اتاق را خاموش کرده بود؛ اما ناراحتی در چهره اش بیداد می کرد. مهلا خانم باورش نمی شد، دخترک چند ماه پیش که دغدغه اش ست کردن رنگ رژ و لاک و شالش بود؛ از دیشب تا الان نخوابیده بود و در غم رفتن همسرش به سوریه میسوخت... چراغ ها را روشن کرد که با صدای مهیا دوباره آن ها را خاموش کرد. ــ مامان... خاموش کن لطفا! مهیا نمی خواست کسی چشمان سرخ و کبود بی خوابی و گریه زاریش را کسی ببیند. تخت تکان خورد. متوجه نشستن مادرش شد. دستان مهلا خانم، نوازشگرانه روی موهای مهیا نشست. صدای گرم مادرش در گوشش پیچید. ــ دو ساعت دیگه شهاب میره...نمی خوای بریمـ... مهیا با صدای آرامی که هر کسی غم و ناراحتی را در آن حس می کرد گفت: ــ نه... الان نه! مهلا خانم به نوازشش ادامه داد و آرام گفت: ــ همه رفتن! حتی بابات الان اونجاست! ــ همه مثل من نیسنت... فضای تاریک اتاق و صدای پر غم و چشمان کبود از گریه ی مهیا؛ فضا را عذاب آور کرده بود. ــ میدونی شهاب تا الان چند بار زنگ زده؟ گوشیتو چرا خاموش کردی؟ شهاب چه گناهی کرده، تا الان چند بار اومد دم در سراغتو گرفته!! پاشو مادر، حال اونم تعریفی نداره... میدونم آرزوش بود بره... ولی جدایی از تو سختشه... پاشو آماده شو الان باید کنارش باشی... پاشو دخترم! مهلا خانم بوسه ای بر پیشانی مهیا گذاشت و از جایش بلند شد. قبل از خروج از اتاق، سریع چراغ ها را روشن کرد و قبل از اینکه مهیا اعتراضی کند؛ از اتاق خارج شد. مهیا خسته از روی تخت بلند شد به سمت سرویس بهداشتی رفت. وقتی چهره اش را در آیینه دید، شوکه شد. چشمان سرخ و کبودش شب بیداری و گریه های شبانه اش را فاش می کرد. آبی به صورتش زد و به اتاق برگشت سریع لباس هایش را تن کرد و چادر به دست از اتاق خارج شد. مهال خانم با دیدن چشمان دخترکش شوکه شد؛ اما حرفی نزد. آرام آرام از پله هاپایین آمدند. مهیا نگاهی به کوچه انداخت. چند ماشین کنار در خانه ی محمد آقا پارک کرده بودند. در باز بود. در را باز کرد و وارد شد. آقایان در حیاط نشسته بودند. محمد آقا به طرف عروسش رفت. با دیدن چهره عروسش، ناراحت بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت. ــ بیا برو تو بابا جان! شهاب از صبح منتظرت بود. مهیا رسی تکان داد و وارد خانه شد. صدا از آشپزخانه می آمد. به طرف آشپزخانه رفت. سلامی کرد، که همه به سمتش برگشتند و باز هم عکس العملشان مثل بقیه بود. شهین خانوم با دیدن چشامن مهیا بغض کرد. مریم اشکی که روی گونه اش ریخت را سریع پاک کرد. اینقدر وضعیت مهیا بد بود؛ که سوسن خانوم و نرجس هم ناراحت شدند. با صدای شهاب به خودشان آمدند... ــ یا الله! شهاب وارد آشپزخانه شد. اما متوجه مهیا نشد. ــ مامان مهیا نیومده؟! من دیگه برم دنبال... شهاب با دیدن مهیا حرفش ناتمام گذاشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرآن ثواب تلاوت این صفحه هدیه به شهید تورجی زاده ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
به مناسبت ۱۳ آبان این همایش برگزار میشود👆👆
🍃محک خوبی ها می‌ترسم از روزی که وقتی حساب و کتاب کنم خودم و تو را، ببینم هر جا که تو با من بودی، تو را بزرگ کردم و هر جا که با من نبودی، تو را پنهان کردم تا مخالف من نباشی. «تو خوبی تا وقتی که با من باشی». این قاعدۀ رابطۀ برخی از ما با توست. برعکس آن چیزی که باید باشد. «من خوبم اگر با تو باشم» قانون زندگی عاشقانی است که در برابر تو از خودشان نادان‌تر سراغ ندارند. کسی اگر این قاعده را قبول نداشته باشد، خود را نباید ایمن از دشمنی تو بداند. مگر همۀ دشمنان شما از همان روز اول دشمنتان بودند؟ وای از آن روزی که تو را طوری تفسیر کنم که هم گفتارت و هم رفتارت، تأیید سبک زندگی من باشد. اگر بناست به این جا برسم و در همین حال بمیرم، مرا بر همین ایمان نصفه و نیمه‌ای که دارم بمیران. شبت بخیر محک خوبی‌ها! @abbasivaladi
❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ‏... 🌱سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها. سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشم تمام خلق را خیره کند. 📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس. 🍀☘💐🍀☘💐🍀☘💐🍀☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش همه معنی راز زندگی را می دانستیم 🍂🌸 راز زندگی درک کردن می خواهد... زندگی چیز کوچک و بی معنی نیست که راحت بتوان از آن گذشت 🍂🌸 زندگی از هر چیزی که فکرش را کنی گران تر و دست نیافتنی تر است.. راز زندگی تو هستی بودن تو سلامتی تو 🍂🌸 و خندهای شیرین خودت و ضربان قلبی که هر ثانیه می شنوی و چشمانی که هر روز صبح می گشایی راز زندگی...🍂🌸 زندگی دوباره هر روز توست... زیرا آدمی یکبار به دنیا می آید و یکبار زندگی می کند 🍂🌸 پس تا میتوانی زندگی را زندگی کن! سلام روزتون بخیر ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕🍃🍃🍃✨🍃🍃🍃💕 سلام خانم شاکری عزیز صبحتون بخیر♥️ دخترم ۹ سالش نشده خیلی پرخاشگر شده خیلی زود عصبانی میشه حرف هاشو با داد و عصبانیت میگه چون بعضی از خواسته هاشم نتونستیم براورده کنیم میگه شما منو دوست ندارید به من اهمیت نمیدید، خیلی هرس میخوره البته برادرشم همینطوره، ممنون میشم کمکم کنین 😔 🍃✨🍃 ☘️ سلام عزیز عاقبت تون بخیر 🌹 از پیام تون مشخصه که دخترتون قبلا پرخاشگر نبوده،، هر تغییر رفتاری،، 👈حتما علت داره،، علتش رو پیدا کنید.✅ اینکه شرط دوست داشتن شما رو در برآورده کردن خواسته هاش میدونه،، این کاملا اشتباهه.. ❌ با این منطق،، یعنی هیچ کدوم از والدین فقیر فرزندان شون رو دوست ندارند؟!!! ‼️‼️ 🔹برای اصلاح این نگرش دخترتون،، دو تا کار انجام بدین : 1️⃣ *داشته ها و نعمات کثیری* که داره رو،، 👈 *بدون منت و با لحن خوب و نرم* براش یادآوری کنید. اینطوری احساس طلبکاری اش کاهش پیدا میکنه... 2️⃣ خواسته های منطقی و واجبی که داره رو،، 👈در حد توان تون،، *بدون پشت سر انداختن و دست دست کردن* برآورده کنید. ✅خوش قول بودن، صداقت و لحن مهرآمیز والدین،، فرزندان رو شکرگذار و قانع خواهد کرد ان شا الله ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خسته نباشید پسرم تازه ۳ سالشه منو باباشو میزنه .وقتی میبرمش پارک از بچه ها میترسه میگه بریم خونه میترسم .وقتی هم که از جلو مغازها رد میشیم گریه میکنه همش میگه اینو میخوام اونو میخوام چی کار کنم .ممنون ازتون 😍😍😍 🎯🎻🎯 ☘️سلام ،، 🪁در بچه داری حوصله تون کمه عزیز ... به حرف هاش گوش کنید و خواسته هاش رو با تاخیر انجام ندین. 😊 🛒🎁میتونید وقتی برای خرید میرید ،، 👈همون اول یه خوراکی یا چیزی که خودتون صلاح میدونید رو _ با روی خوش و بدون تهدید_ براش بگیرید،، 👈و بعد توجهش رو،، به زیبایی های اطراف جلب کنید. باهاش صحبت کنید و اجازه بدین کودک مثل شما از خرید لذت ببره.... 😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
شکست آمریکا در دزدی نفت ایران با چند ناو جنگی 🔹با اقدام به‌موقع و مقتدرانه نیروی دریایی سپاه عملیات دزدی دریایی و سرقت نفت ایران توسط آمریکا ناکام ماند. 🔹آمریکا در این اقدام یک نفتکش را که حامل نفت صادراتی ایران بود در آب‌های دریای عمان مصادره کرد و با انتقال محموله نفت آن به یک نفتکش دیگر آن را به‌سوی مقصدی نامعلوم هدایت کرد. 🔹همزمان دلاورمردان نیروی دریایی سپاه با اجرای عملیات هلی‌برن بر روی عرشه نفتکش آن را به تصرف خود درآوردند و آن را به‌سوی آب‌های ایران هدایت کردند. 🔹در ادامه نیروهای آمریکا با استفاده از چندین فروند بالگرد و ناو جنگی به تعقیب نفتکش پرداختند اما با ورود قاطعانه و مقتدرانه نیروهای سپاه ناکام ماندند. 🔹نیروهای آمریکایی دوباره با استعداد بسیار و با استفاده از چند ناو جنگی بیشتر تلاش کردند مسیر حرکت نفتکش را سد کنند که باز هم موفق نشدند. 🔹 این نفتکش هم‌اکنون در آب‌های سرزمینی کشورمان است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ارتباط موفق_55.mp3
14.15M
؛ پيامبر مهربانی‌ها؛ خَيْرُكُمْ خَيْرُكُمْ لاَِهْلِهِ  / بهترینِ شما، کسی است که برای خانواده‌اش بهترین است. نمی‌توانی در اجتماعِ دوستان، بستگان، همکاران و... محبوب باشی و قدرت جذب بالایی داشته باشی؛ بدون اینکه در خانواده‌ات محبوب باشی. [ حتی اگر کسی نداند؛ شما فرد محبوبی در خانواده‌ات نیستی، نَفْسِ دیگران این حقیقت را درک می‌کند.] 🎤
✍ و به "حرف آخر " رسید! اگر بگوییم این مجموعه‌، چکیده‌ای از تمام معارفی بود که هر انسانی برای زندگی اجتماعی نیاز دارد؛ گزاف نگفته‌ایم. خوش‌بحال آنان که این سفره را برای ارتزاق انتخاب نمودند. مجموعه‌ی بعدی؛ مجموعه‌ی است؛ سفری قدم به قدم، از تنهایی ما بسمتِ جهانی که تکیه‌گاه‌ها و رفقایی به بلندای ابدیت دارد. @ostad_shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت142 مهیا سریع از پله ها بالا رفت. به محض باز کردن در ورودی، سریع خودش را به اتا
*⚘﷽⚘ .جانم.میرود * به.قلم.فاطمه.امیری.زاده * .صدو.چهل.وسوم در دل خود گفت: ــ این دختر با خودش چه کرده...؟! آرام به او نزدیک شد. ــ مهیا...! مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب عصبی شده بود. نمی توانست مهیا را در این حال و هوا ببیند. برایش سخت بود. از دست خودش که باعث و بانی ناراحتی مهیا بود؛ عصبی بود. آشفته دستی در موهایش کشید. نمی توانست جلوی بقیه با مهیا حرفی بزند. دست مهیا را گرفت ــ با اجازه من یکم با مهیا کار دارم! دیگر اجازه ای نداد کسی حرفی بزند. دست مهیا را کشید و با خود به اتاقش برد. در را بست و به سمت مهیا چرخید. ــ سرتو بالا بگیر مهیا! مهیا نمی خواست؛ که شهاب با دیدن چشمانش پریشان شود. ــ این چیه مهیا؟؟؟ مهیا حرفی نزد. شهاب عصبی ادامه داد: ــ مهیا این چشمای سرخ کبود... واسه بیداری و گریه زاریه... مگه نه؟؟ چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟! چرا اینقدر دیر اومدی؟! چرا مهیا؟! چرا؟! مهیا حرفی نمی زد و فقط اشک ریزان به حرفای شهاب گوش می داد. درست متوجه نمی شد شهاب چه می گوید. فقط به صدایش گوش سپرده بود ،تا تک تک نغمه هایش را در گوشهایش حفظ کند. ــ گریه نکن! حرفت رو بزن... چرا داری از من مخفی میکنی؟! بگو بزار آرومت کنم... مهیا حرفی نزد. اما شدت اشک هایش بیشتر شد. شهاب عصبی دستانش را قاب صورت مهیا کرد و با صدای بلند غرید: ـــ گریه نکن لعنتی! حرف بزن دارم میمیرم! بگو بزار این آتیشی که به جونم افتاده خاموش بشه... . مهیا هق هق می کرد و پیراهن شهاب را در دست مچاله کرده بود. شهاب متوجه درد کشیدنش بود. آرام موهایش را نوازش کرد. می دانست که آشوبی در دل عزیز دلش شده... هق هق کردن هایش و در مشت گرفتن پیراهنش، عمق درد همسرش را احساس می کرد. حرفی نزد و فرصت داد که اول گریه هایش را تمام کند. بعد... اما گریه های مهیا تمام نشدنی بودند. انگار می خواست تمام گریه های شبانه و تنهایی اش را الان!؛ جبران کند. و چه خوب که شهاب بدون اعتراض این اجازه را به عزیز دلش داد اما هق هق های همسرش، آنقدر جانسوز بودند که نم اشک را در چشمان او هم نشاند... مهیا در میان هق هق اش، ناخواسته چیزی به زبان آورد، . خیلی آرام آن را به زبان آورده بود، شاید حتی در حد یک زمزمه... اما شهاب آن را شنید. شهاب شانه هایش را گرفت و از خودش جدا کرد. ــ تو چی گفتی مهیا مهیا حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت. ــ مهیا! حرفتو دوباره بزن... مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ هیچی...چیزی نگفتم! به طرف وسایل چرخید. ــ اصلا بیا وسایلتو جمع کنیم. وقت نداریم. ــ مهیا جواب منو بده... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ تو گفتی نرو! درست شنیدم؟! ــ شهاب... من... شهاب نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. ــ تو پشیمون شدی مهیا؟؟ ــ نه! نه! باور کن شهاب، نمیدونم چی شد، یدفعه ای از دهنم پرید. اصلا منظوری نداشتم. من تصمیم رو گرفتم... هیچوقتم پشیمون نمیشم! شهاب متوجه پریشان حالی مهیا شد. ــ باشه عزیز دلم! آروم باش! دستان مهیا را گرفت و اورا روی تخت نشاند. تو یه لحظه اینجا بشین تا من بیام. ــ کجا داری میری؟! ــالان برمیگردم... با بسته شدن در، نگاهی به اتاق انداخت. به این فکر کرد، کی میتواند دوباره پا به این اتاق بگذارد؟ چشمه اشکش بار دیگر جوشید. بر دلش ترس بدی افتاده بود. نبود شهاب در کنارش، کابووس بدی بود. در باز شد و شهاب، بشقاب به دست، به سمت مهیا آمد و کنارش نشست. چشمش که به چشمان گریان مهیا افتاد. اخمی کرد ــ باز گریه کردی؟! مهیا جوابی نداد و فقط خیره به خیار های حلقه حلقه شده، ماند. ــ اینا برا چین؟! شهاب لبخندی زد و شانه های مهیا را گرفت و مجبورش کرد، که روی تخت دراز بکشد. ــ اِ شهاب چیکار میکنی؟! ــ الان میفهمی! شهاب حلقه ای از خیارها برداشت. ــ چشماتو ببند... مهیا چشم هایش از تعجب گرد شده بود. ــ من میگم ببند... تو گرد میکنی؟! مهیا آرام چشم هایش را بست، که سرمای حلقه ی خیار را روی چشمانش حس کرد. ــ شهاب چیکار میکنی؟! ــ هیچی زدی چشمای خوشکل زنمو داغون کردی، منم دارم بهشون میرسم. مهیا خندید و زیر لب دیوونه ای گفت. همیشه شهاب میتوانست حال و هوایش را عوض کند... ــ اینارو از کی یاد گرفتی؟! شهاب در حالی که حلقه های خیار را روی چشمان مهیا می گذاشت، گفت: ــ تو ماموریتای اولم؛ به خاطر اینکه باید چند شب بیدار می موندیم، چشامون سرخ می شدن و سوزش بدی پیدا می کردند. یکی از فرمانده ها اینکارو برامون انجام می داد. مهیا لبخندی روی لبش نشست. ــ حالا میدونی اون از کجا یاد گرفته؟! ــ از کجا؟؟ ــ ازش پرسیدم. گفت که خانمش همیشه اینکارو می کرد. ــ چه عاشقانه! * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
شهاب که کارش تموم شده بود، ظرف را روی پاتختی گذاشت و پتو را روی مهیا کشید. ــ چیکار میکنی شهاب؟! ــ هیچی! بگیر بخواب! مهیا می خواست از جایش بلند شود. ــ نه... شهاب! اما شهاب مهیای نیم خیز شده را دوباره روی تخت خواباند. و از جایش بلند شد. ــ کجا میری شهاب؟! شهاب چراغ های اتاق را خاموش کرد و دوباره سر جایش نشست و دستان مهیا را در دست گرفت. ــ جایی نمیرم کنارتم...تو راحت بخواب ــ اما مـ... ــ اما و اگر نداره بخواب! مهیا در برابر زورگویی و رفتارهای عاشقانه شهاب، دوام نیاورد و کم کم چشمانش گرم خواب شد. شهاب با چشمان نم دار؛ به مهیا خیره شده بود. نمی دانست چطور نبودنش را برای یه مدت تحمل کند.رفتن به سوریه، یکی از آرزوهای بزرگش بود و از اینکه حضرت زینب(س) او را طلبیده بود؛ از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. اما دوری از مهیا قلبش را به درد آورده بود... احساس خوبی داشت؛ از اینکه کنار مهیا نشسته و این احساس مالکیت به او غرور خاصی می داد. ده دقیقه... بیست دقیقه... نیم ساعت... یک ساعت.. زمان می گذشت و شهاب همانطور خیره به چهره مهیا، مانده بود. دل کندن از این دختر، برای او مرگ را تداعی می کرد. در آرام باز شد. ــ شهاب مادر... ــ بیا تو مامان! شهین خانوم وارد اتاق شد. با دیدن مهیا و شهاب لبخندی زد و با صدای آرومی گفت: ــ خوابید؟! ــ آره...! ــ مهلا میگه از دیشب که رفتند؛ مهیا تا صبح تو بالکن فقط گریه کرده... حتی یه دقیقه هم نخوابیده بود! شهاب نگاهش را از مادرش گرفت و به مهیا دوخت. ــ خیلی اذیتش کردم... خیلی... مهیا تکانی خورد که حلقه های خیار از روی چشمش افتادند. شهاب آن ها را برداشت و توی ظرف گذاشت. ــ عزیزم... نگاه کن چشماش رو چیکار کرده... مادر این دختر خیلی دوستت داره! ــ این دختر تموم زندگیمه مامان! فکر نمی کردم یه روز عاشق بشم و بخوام ازدواج کنم. ولی مهیا؛ تمام معادلامتو به هم زد. الان هم برام سخته اینجا بزارمش برم... همه وقت نگرانشم! شهین خانوم از غم صدای پسر ش، آهی کشید. ــ مادر جان، کمتر از یه ساعت دیگه باید بری... ــ میدونم مامان! و شهاب به این فکر کرد، که چقدر زمان در کنار مهیا سریع می گذرد. ـــ مهیارو بیدار کن... ــ مامان! ــ جانم؟! ــ من همینجا با مهیا خداحافظی میکنم. نمیزارم بیاد پایین؛ حالش خوب نیست. لطفا به بقیه بگو، بعد رفتنم زخم زبون نزنن!! ــ باشه عزیزم! ــ مامان، اگه برگشتم و فهمیدم یکی با حرفاش و کارش تن زنمو لرزونده؛ یا اشکشو درآورده؛ باور کن به مولا علی(ع)قسم، نابودش میکنم... خودتون هم میدونید منظورم با کیه!! شهین خانم بوسه ای بر موهای پسرش گذاشت. ــ قربونت برم مادر! مهیا برای من با مریم فرقی نمیکنه... قبل از اینکه عروسم باشه؛ دخترمه... نگران نباش...! مهیا، با شنیدن نجوا های شهاب؛ آرام تکانی خورد. نمیتوانست چشمانش را باز کند. خستگی و بی خوابی بر او غلبه کرد، و دوباره به خواب رفت. اما با شنیدن صحبت های شهاب تکان بدی خورد و سریع در جایش نشست. ــ خانمی یکم دیگه باید برم... نمی خوای بیدار شی؟! شهاب غرق در چشمان مهیا بود. مهیا نگاهش پریشان به صورت و لباس نظامی شهاب، در چرخش بود. با بغض زمزمه کرد: ــ چرا گذاشتی بخوابم... شهاب با لبخند گفت: ــ دوست داشتم بشینم یه دل سیر نگات کنم. ــ خیلی خودخواهی! الان دیگه میری... پس من کی یه دل سیر نگات کنم؟! دل شهاب از حرف مهیا گرفت. آرام دست های مهیا را گرفت و فشرد. ــ ان شاء الله برگشتم؛ بشین یه دل سیر نگام کن... خوبه؟؟ ــ طولش نمیدی دیگه؟؟ ــ زود برمیگردم! ــ قول بده شهاب! شهاب لبخند تلخی زد بوسه ای بر پیشانی عزیز دلش کاشت و گفت: * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
سیلی محکم ایران به آمریکا چه پیامی داشت 🔹برنامه ثریا، امشب ساعت ۲۳:۰۰ از شبکه یک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرآن کریم هدیه به شهید احمدی روشن ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴بنظرم این عکس خیلی پرمعنا و تاثیر گذاره نگاه کنید ناوشکن آمریکایی در چه فاصله کمی با قایق های تندروی ایرانی و کشتی فرماندهی داره بعد پاسدار ایرانی رو ببینید که چقدر ریلکس پاهاش رو به هم تکیه داده و در حال تماشای این رویارویی است این یعنی شکستن ابهت و اقتدار یک ابرقدرت
📌 امید 👤 : 🔅ما به ظهور ولی عصر امید زیادی داریم و امیدواریم که خدای متعال آن روز را هرچه زودتر برای بشر برساند. 🍀🌺☘🌺🍀🌺☘🌺🍀🌺☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا