🌺🌺🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌺🌺🌿🌿
#خاطره
وسط معبر،کف زمین،سنگر کمین زده بودند؛ نمی دیدمشان . بچه ها تیر می خوردند. می افتادند. حاجی از روی خاک ریز آمد پایین . دوربین را پرت کرد توی سنگر .گفت « دیدمشون. میدونم باهاشون چی کار کنم.» سن و سالی نداشت . خیلی، شانزده یا هفده.حاج حسین دست گذاشت روی شانه اش. گفت« می تونی ؟ خیلی خطرناکه ها.» گفت « واسه ی همین کارا اومدیم حاج آقا!» سوار شد. پشت فرمان بلدوزر گم می شد. بیل بلدوزر را تا جلوی صورتش آورد بالا . حاج حسین داد زد « گاز بده برو جلو. هر وقت گفتم . بیل رو بیار پایین، سنگر شونو زیرو رو کن. باید خیلی تند بری.» یک دفعه دیدیم بلدوزر ایستاد .حاج حسین از روی خاکریز پرید آن طرف . داد زد « بچه ها بدوین.» دویدیم دنبالش ، بدون اسلحه . خودش نشسته بود پشت فرمان ، با همان یک دست . گاز می داد ، سنگر عراقی ها را زیر و رو می کرد.
🌷 #شهید_حسین_خرازی🌷
🌺🌺🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌺🌺🌿
#خاطــره🎞
|دوستشہید|
آخرین بار که دیدمش دو روز بعد رفت سوریه.اومد پیشم .همیشه میومد دم اتاق من
یک چفیه گردنش بود واجازه گرفت مثل همیشه اومد نشست.
گفت:"'من امروز اومدم هر کاری داری به شما کمک کنم و ماشین هم دارم'"
من هم چند تا مورد تایپ نشده گواهینامه هلال احمر داشتم و باید میبردم کافی نت.
با اصراربابڪ عزیز از من گرفت و بردش و بعد از۲ساعت برگشت و برام آماده کرده بود
هرچی بهش گفتم فاکتورشو بده،چه قدر شد؟؟
گفت:"بعد حساب میکنیم حالا میام بعدا"
واون روز با خیلی از بچه ها شوخی و خنده کردوخیلی خوشحال بود و در آخر به من گفت :"من دارم میرم آلمان..چن روز دیگه برمیگردم"
من از طریق دوستای صمیمیش متوجه شدهبودم....ومدام اشک میریختم و میدونستم بابڪ دیگه بر نمیگرده ولی بابڪ همچنان لبخند میزد و رفتو دیگه نیومد.
#شہیدبابڪنورے
#خاطره
زمانی که فرمانده بود، یک عده پشت سر او حرف می زدند.
یک روز به او گفتم بعضیها پیش دیگران بدِ شما را می گویند.
خیلی تو هم رفت. از اینکه این موضوع را با او درمیان گذاشتم #پشیمان شدم
رو به او کرده و گفتم: محمد جان زیاد به این قضیه فکر نکن.
گفت: من از اینکه پشت سرم حرف می زنن ناراحت نیستم. من که چیزی نیستم
از این ناراحتم که چرا آدمهای به این خوبی، #غیبت یک آدم بی ارزشی مثل من رو میکنند
از این ناراحتم که چرا باعث #گناه برادرام شدم.!!!
سرم را پایین انداختم و با خودم گفتم: #خدایا این کجاست و من کجا.!!!
#سردار_شهید_محمد_بروجردی
دلانه❤️
میخواستم به کلاس قرآن بروم، فراموش کرده بودم پدرم تا چند دقیقه دیگر میخواهد برود؛
و فقط خداحافظی کردم.
داشتم کفشم را میپوشیدم که پدر گفت:
زهرا جان، عزیز بابا،
من که نبوسیدمت، دارم میرم ماموریت.
گفتم: ببخشید یادم رفته بود که شما میخواید برید ماموریت...
من را در آغوش گرفت و بوسید.
برای همیشه...
در آن لحظه اشک شوق پدرم را دیدم؛ شوق به #شهادت🥀
انگار میدانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است.
وقتی در سوریه بود هفتهای یکبار با ما تماس میگرفت، هفتهها به سختی میگذشت و انتظار کشیدن، کلافهام میکرد.
در آن هفته، از روز تماس بابا دو سه روز گذشت.
خیلی بیتابی میکردم.
به مادر گفتم: چرا بابا تماس نمیگیره؟ مادر که خودش هم چند روز بود سخت درگیر این موضوع بود بیشتر ناراحت شد ولی ما را آرام کرد.
همان روز دایی من به جهرم آمد و ما را به هر بهانهای بود به روستای پر زیتون بردند. آنجا که رفتیم کم کم خبر شهادت پدر را به ما دادند. آری بابای عزیزم به آرزویش رسید.»🌿🍎
📚موضوع مرتبط:
#شهید_جهانپور_شریفی
#شهید_مدافع_حرم
#خاطره
#بیاد_شهیدان🥀🌿
روزی میثم برای تعمیر رایانه🖥 بعد از اتمام ساعت اداری به منزلم آمده بود در مسیر راه در خلال صحبتهایش گفت تازه فهميدم درد بی درمان یعنی چه؟ من که فکر می کردم از دندان ظاهریش صحبت می کند چرا که ایشان دندانش درد می کرد بعد از اسم بردن "سید سجاد" فهمیدم که منظورش چی بود. گفت: بعد از اینکه از پیش خانواده خلیلی آمده ایم و گریه های مادر سجاد را دیدم انگار درد بی درمان را فهمیدم و هرچی است از خداست و خدا دارد خدایی می کند و خودش آرام می کند. و این چه عشقی است که در دل مادر است.❤️
#سالروز_شهادت_شهید_سید_سجاد_خلیلی
#خاطره
نقل از : دوست شهید
جانباز و شهید مدافع حرم $میثم_علیجانی🥀
عاقد دوباره گفت:
وکیلم⁉️
#دلش شکستـ💔
یعنی به #قاب_عکس امیدی دگر نبود
او گفت:
با اجازه #بابا، بله بله😔
مردی که غیر #خاطره ای مختصر نبود
#دختران_شهدا🌷
#خاطــره🎞
|همدانشگاهیشهید|
دخترےمیگفت:
منهمکلاسیبابکبودم.
خیلییییتونخشبودیمهممون...
اماانقدباوقاࢪبودکههمهدخترامیگفتند:
" ایننوریانقدسروسنگینهحتماخودش
دوسدختردارهوعاشقشه !" 😏
بعدمنگفتم:میرمازشمیپرسمتاتکلیفمون
ࢪوشنبشه...
رفتمࢪودࢪࢪوپرسیدمگفتم :
" بابکنوریشماییدیگ ؟! "
بابکگفت:"بفرمایید ."
گفتم:"چراانقدخودتومیگیری ؟!
چرامحلنمیدیبهدخترا؟! "
بابکیہنگاهپرازتعجبوشرمگینبهمکرد
وسریعࢪفتوواینستاداصلا!
بعدهاکشهیدشد ،
هموندختراومنفهمیدیمبابکعاشقکیبودهکه
بہدختراومنمحلنمیداد...
#عاشقحضرتزینبوشهادت🥺💔
#شهیدبابکنورے💛
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
#خاطره
چند خانم رفتند جلو تا سؤالاتشون رو
بپرسن. در تمام مدت سرش بالا نیومد.
نگاهش هم به زمین بود.
خانوما که رفتن،
رفتم جلو گفتم: تو چرا انقدر سرت پایینه؟
نگاهم نمیندازی به طرف که داره حرف میزنه باهات،
اینا فکر میکنن تو خشک و متعصبی و اثر حرفات کم میشه.
گفت: من به نامحرم نگاه نمیکنم تا خدا به من نگاه کنه!
🍃 شهید عبدالحمید دیالمه
#در_محضر_شهادت
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄