eitaa logo
‌زندگی من
121 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سرگذشتی بیش نیست! دارای مطالب مفید و غیر مفید است از مفید هایش استفاده کنید و بخاطر غیر مفید هایش ببخشید نوش نگاهتان ... حبیب.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلُ‌هشتم + الو ؟! _ سلام حسین آقا ، چطوری ؟ + علیکم السلام و رحمت الل
آنگاه آخوند شدم .... تق ، تق تق تق تق ... صدای قدم زدنم تو سالن اورژانس میومدم بهم گفتن اینجا کرونایی هایی هستن که اوضاعشون زیادم بد نیست .. با یه سِرُم رمدسیور ، سر حال میشدن و راه میوفتادن سمت خونه هاشون. قلبم کأنهُ گنجشک میزد و آرام آرام میرفتم سمت قسمت اصلی کرونایی ها ، که اوضاع آنچنان رو به راهی نداشتند . به اتاق ۵۲ رسیدم . __________ + سلام علیکم _ علیکم السلام ( یهو دیدم همه آخوندن که ! 😳 ) + بنده باید چیکار کنم ؟ _ آقای ... شما رو فرستادن ؟ + بله _ شما از بچه های مسجد نجفیه ای ؟ + آره ان شا الله 😅 _ محمدِ ... رو میشناسی ؟ + آره ، ارتباط تنگاتنگی با هم داریم🤝 _ عه ؟ بهش بگو فلانی سلام رسوند . ما با هم دانشگاه رضوی مشهد بودیم . + به سلامتی ، چشم .. _ اسم و فامیل و تاریخ تولدتو بنویس + اینجا ؟ _ آره ، اینم خودکار ، بدو که کار داریم. + چشم . ________ اسمش گروه جهادی بود و الا حوزه علمیه بود. در آن اتاق ۱۸ متری کلا شیش هفت نفر بودیم ، که از این چند نفر ، یکی دو تا غیرِ طلبه حضور داشت . همه طلبه بودند .. یکی به بیماران انرژی میداد ، یکی دارو میداد یکی شده بود مادر و پدرِ بیماران ، یکی برادر یکی خواهر ... البته ، قسمت خواهران جهادی یه سمت دیگری بود . بعضی از این آقایان و خواهران جهادی ، دو هفته ای میشد که به منزل نرفته بودند تا خدای نکرده اهل منزل را مبتلا نکنند ... خلاصه ... تلفنی زده شد و راهیِ اولین مأموریت شدم .. 🗣 دو تا آقا برن دارو های اتاق شماره (..) رو بگیرن . _ خب حسین آقا بریم ؟ + بسم الله . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلُ‌نهم تق ، تق تق تق تق ... صدای قدم زدنم تو سالن اورژانس میومدم بهم
آنگاه آخوند شدم .... با آقایی که الان اسمش یادم نمیاد ، همراه شدیم و از اوضاع پرسیدم . گفتم چ می‌کنند ؟ شما چ میکنید ؟ پرستارا چ میکنند ؟ جواب داد : گاهی اوقات دارو های فلانی را میگیریم ، اینجا، ما کس و کارِ این بندگان خداییم . خانواده هایشان نمی‌توانند هر روز با آنان دیدار داشته باشد ، که خدای نکرده مبتلا نشوند ، اما ما اینجا هستیم و مراقبت میکنیم. در دلم ، یدونه اوم ... گفتم و به راهمان ادامه دادیم. به طبقه همسطح بیمارستان رسیدیم. گفت همراه من بیا ؛ همراهش رفتم و به پرستار گفت : خانم دکتر ، رمدسیور و دوا های تخت ۳۰۱ رو بدید ، از بچه های جهادی ام ، برا تحویل اومدم . خانم پرستار هم تشکرِ خیلی ریزی کرد و نایلون قرص و سرم و آمپول را به دستش داد . در راه ، به تخت های دیگری که سر راهمان بود سر میزد و دلداری شان میداد . مردی ۳۰ ساله بود .. + بح ، شما انگار مبتلا شدی ؟ _ آره .. اوضاعو ک میبنی🚶‍♂ + خو بابا چیزی نیست که ، این سرم رو که شما بزنی خوب میشی تقریبا ، کرونا آنچنان هم خطرناک نیست 😂 _ بابا مگه نمی‌بینی این همه دارن با کرونا میمیرن 😠😞 چی میگی ؟! + خب من دو هفته است اینجام 🙄 با بقیه مریضا هم دیدار داشتم ، نگا من چقد سالمم فقط یه چیزی رو بدون ، نباید بترسی ! ترس علتِ مرگ و میرِ بالاست! تو که الحمدلله سالمی 🙄😃 رفتی خونه ، آب هویج بزن توپِ توپ میشی ! _ راست میگی ؟ + به جوووون ماااادرررم ! _ ان شا الله ک اینطور باشه که میگی .. دمت گرم ، آروم شدم 🙃 از این مرد مبتلا دور شدیم و سمت اتاق جهادی رفتیم . تو راه ازم پرسید : +دانشگاه میری؟ _ نه 🙄 + طلبه ای ؟ _ هممم امممم ، چیزه ، یعنی ، آره طلبه ام ! + بح ، خدا رو شکر خدا حفظت کنه ، حوزه آیت الله قاضی ؟ _ نه ، حوزه حضرت محمد امین ص. +به سلامتی ، به دکتر انیسی هم سلام برسون . _ مگه میشناسیدشون ؟ + آره ، چند ماه پیش آفریقا بود ، شنیدم که انگار تازه برگشته .. _ آره ، ایشون نظریات خاصی داره درباره طلبگی مدت تحصیل رو میخوان کم کنن و نحوه تدریس رو هم قصد دارن روون تر کنن . + عه ؟ موفق باشه . _ ان شا الله ... رسیدم درب اتاق جهادی و طبق معمول نشستم رو صندلی و مشغول گوش دادن به سخنان بقیه بودم . یه حج آقای اصفهانی بود که زیاد حرف میزد یکمم رو مخم بود ... ولی خب .. تحمل میکردم . اون زمان ، عمامه ها رو خوب می‌شناختم . یه عمامه دیدم کنج اتاق گذاشته شده اس ، گفتم حاج آقا عجب عمامه ی نجفی ای ..🤩 گفت ک : _ این نجفی نی 😏 + حج آقا نجفیه 😐 _ نه این مدل نجفی نی + پ چیه ؟ _ من خیلی رو عمامه حساسم ، تو حوزه اگه میدیم یکی عمامه اش خرابه ، همونجا عمامشو می‌گرفتم و براش می‌پیچیدم . + این عمامه اگه نجفی نی ، پ چیه؟ 🙄 _ من باید برم دارو های اتاق های سالن بغلی رو بدم ، بعدا حرف می‌زنیم . + باچ 🙄 یاعلی 🤚 ( من خو می‌دونم تو حرف نمی‌زنی ، اما خو ..) نزدیک ظهر شد و دیگه خسته بودم .. به آقای فلانی گفتم که ، اخوی جان خروج ما رو بزن که از محضرت مرخص بشیم 🤝 البته ... نیاز بهم نیست ؟ دمت گرم آقا حسین ، نه بچه ها هستن . الحمدلله.. پس ما بریم دیگه .. در پناه خدا ☺️ اما برای من شروع یک ماجرای جنجالی دیگر بود... برا مامانی مان قضیه را چطور شرح بدیم🙆‍♂ با ذکر یا ابوالفضل و یا خدا و یا ارحم الراحمین اسنپ گرفتم و سمت منزل رفتیم .. راننده نمیدونست سمت کرونایی ها بودم و الا به هیچ وجه سوارم نمیکرد😂😂 رفتم و زنگ درب خانه را زدم و صدای زنگِ قدیمی مان در آمد ... صدایی شبیه صدای گنجشک ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_پنجاهُم با آقایی که الان اسمش یادم نمیاد ، همراه شدیم و از اوضاع پرسید
آنگاه آخوند شدم .... مامانی مان درب خانه را باز کرد و بلافاصله گفتم ، سلام علیکم و رحمت الله ، ایشان هم گفتند : _ سلام و رحمت الله کجا بودی ؟ + حقیقتش ... _ چی ؟ + والده جان ! ببین ، تو خودت مگه همیشه نمیگی در راه امام حسین تک تک بچه هامو میدم بره ؟ مگه نمیگی تو رو امام حسین بهم داده ؟ مگه من ادعای شهادت و اینجور چیزا ندارم ؟ _ خب ؟ + بیمارستان نیرو نیاز داشت منم رفتم 🙁 _ وای 😱 حسین کرونا نگیری چیزیت بشه ؟! + نه مادر جان .. توکل به خدا نهایتا میمیرم حقوق بنیاد شهید میگیرید خو 😅 _زبونتو گاز بگیر ( خلاصه سخنانی رد و بدل شد .. ) ما را به اجبار فرستادند حمام و تمام البسهٔ بیرونی ما را هم با وسواس خاصی شستند . بعد حمام یه سر به حیاط زدم و دیدم که والده مشغول شستن لباس های بنده است . عرض کردم ، خلاصه مامانی جان .. انصافا کرونا هم ترس نداره ، نهایتا مبتلا میشیم و میمیرم ‌. مامانی گفت : + به بابات گفتی رفتی بیمارستان ؟ _ آره مادر جان ، قبل از اطلاع شما ابوی کلا در جریان بوده .. + آها .. ( از اون آها های خاص..) _ اوم .. ( از این اوم های ناخاص..) گذشت و گذشت که رفتیم داخل منزل و اندک طعامی خوردیم و راهی مسجد شدیم. + بح سلام حسین آقا - علیکم السلام خوبید ان شا الله + الحمدلله امشب جلسه هست ؟ - جلسه هست ، ولی من نیستم + چرا آقا ؟ - خب دیگه .. به آقای فلانی بگید ایشون جلسه رو داشته باشن . و ما هم سریع نماز را خواندیم و سمت منزل رفتیم .. رفیقم آمد دنبالم و طبق شب های گذشته سوار بر موتورِ آبی اش شدیم و رفتیم دنبال صفا سیتی .. _ ممد ! + هوم - حوصله ام سر می‌ره کجا بریم ؟ + بریم سمت رودخونه ؟ - نچ ، برو سمت قبرستون . + بازم ؟ - عا ، بازم 🙄 + باش . رفتیم و موتور را یه جایی گذاشتیم و حرکت کردیم بین قبر ها راه رفتن . - ممد ، انصافا این مُرده ها هم عالمی دارن. + اوم ، تخت گرفتن خوابیدن 😂 - نه خو جدی میگم. الان اونا دارن تو بهشت یا تو جهنم دارن صفا میکنن. حد اقل گیر حسن روحانی نیستن 😂 + اینم حرفیه 😂 + حسین! پَ کی وقت می‌کنی بیای برا حجامت ؟ - من ک تقریبا بیکارم ، البته این چند وقت درگیر بیمارستانم‌ .. اما هر وقت خواستی بگو + خو پ احتمالا پنجشنبه صبح بیام دنبالت - تیغ و گاز استریل هم بگیر بیار ، تموم کردم. + باش این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍