🍂🍁🍂
🍂🍁
🍂
🌸 #زندگی_به_سبک_شهدا
فردای روزی که حمید از پروژه اش دفاع کرد هردوی ما سرما خورده بودیم، آب ریزش بینی و سرفه عجیبی یقه مارا گرفته بود، دکتر برایمان نسخه پیچید، داروها را که گرفتیم سوار تاکسی شدیم که به خانه برویم، راننده روضه گذاشته بود، ما هم که حالمان خوب نبود، دائم یا سرفه می کردیم یا بینی خودمان را بالا می کشیدیم، راننده فکر کرده بود با صدای روضه ای که پخش میشود گریه می کنیم!
سر کوچه که رسیدیم حمید دست کرد تو جیب تا کرایه را بدهد، راننده گفت: "آسید! مشخصه شما و حاج خانوم حسابی اهل روضه هستین، کرایه نمیخواد بدین، فقط مارو دعا کنین"حتی توقف نکرد که ما حرف بزنیم، بعد هم گازشو گرفت و رفت، من و حمید نشستیم نیم ساعتی خندیدیم.
📖 یادت باشد
🌷 شهید مدافع حرم "حمید سیاهکالی مرادی" به روایت همسر
eitaa.com/zendgizanashoyi
🍂🍁🍂
🍂🍁
🍂
🌸 #زندگی_به_سبک_شهدا
📝 به روایتی از همسر شهید:
شخصیت سید محمود مجموعه ای
از شور و نشاط بود 😅
هیچکس از همنشینی باهاش خسته
نمی شد ✌️
کسی که در دعاهای کمیل آنگونه
از خوف خدا اشک می ریخت که
بی حال می شد و از هوش می
رفت‼️
همین انسان در جلسات مهمانی
اونقدر بذله گو خوش بیان بود
که ☝️ همه دوست داشتند در
کنارش باشند
در میان فامیل ما خیلی زود همه
عاشق سید محمود شدند😍
همه اون رو از صمیم قلب دوست
داشتند
کسی که تا سال قبل، هر روز در
مدرسه می خوابید
و تمام وقتش وقف دانش آموزان
بود، حالا هرشب منزل بود و
درخدمت خانواده حضور داشت 😌
اما هرگز فعالیت های مدرسه اش
کم نشد✋
فقط زمانی که به اردو می رفت
در منزل حضور نداشت
اهل تفریح بود بیشتر تفریح ما سفر
به دماوند بود 🏕
پدرشان در دماوند باغی داشت و
ما بیشتر به اونجا می رفتیم
جمعه ها هم نماز جمعه داشتیم
روحیات متفاوت او باعث شد که ما
چند بار با موتور راهی قم و
جمکران شدیم.😊
لحظات زندگی ما بسیار زیبا طی
می شد
احساس می کنم که این روحیه شاد
و سر زنده در اثر همان نماز شب
هایی بود که عاشقانه در محضر
پروردگار به جا می آورد. 😌✌️
📚 کتاب: فراتر از زمان
eitaa.com/zendgizanashoyi
🍂🍁🍂
🍂🍁
🍂
🌸 #زندگی_به_سبک_شهدا
🍂 یوسف بعد از مدت ها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درسـت میکنی
هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم...
مرغ رو خوب شستم و انداختم تـوی روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره.
یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می رفت.
مرغ مثلِ سنگ شده بود و کـنده نمیشد.
تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آبپزش می کردم. کلی خجالت کشیدم.
اما یوسف می خنـدیـد و می گفت: فدای سرت خانوم!
🌷 #شهید_یوسف_سجودی
eitaa.com/zendgizanashoyi
🍂🍁🍂
🍂🍁
🍂
🌸 #زندگی_به_سبک_شهدا
خاطرات نماز ❤️
سر سفره عقد نشسته بوديم،💍😇
عاقد که خطبه را خواند، صداي اذان بلند شد.
حسين برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد،
دوستم کنارم ايستاد و گفت: اين مرد براي تو شوهر نمي شود
متعجب و نگران پرسيدم: چرا؟
گفت: کسي که اين قدر به نماز و مسائل عبادي اش مقيد باشد، جاش توي اين دنيا نيست.
🌷 #شهید_حسین_دولتی
eitaa.com/zendgizanashoyi
❄☔❄
❄☔
❄
🌸 #زندگی_به_سبک_شهدا
زندگـــــے شـــــیرین ...💕
تازه از سربازے برگشته بود و حدود۲۰ سالش بود
که اومدن خواستگاریم...💕
هنوز کارے هم پیدا نکرده بود
یادمه مراسم خواستگارے بابام ازش او پرسید...
" درآمدت از کجاست؟ "
گفت: " من روے پاے خودم هستم و
از هر جا که باشه نونمو در میارم "
حالت مردونهش خیلے به دلم نشست
وقتے میدیدم که چطور با خونوادم در مورد
ازدواج صحبت میکنه...
با هم که صحبت میکردیم گفت:
" حجاب شما از هر چیزے واسم مهمتره... "
واسه عـــــقد که رفتیم...💕
دست خطے نوشت و خواست که امضاش کنم
نوشته بود...
" دلم نمے خواهد یک تار موے شما را نامحرمے ببیند…❤ "
منم امـــــضاش کردم...
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت
این پسر خیلے سخت گیره؛
ولے من ناراحت نشدم
چون میدونستم که میخواد زندگے کنه...
واقعاً هم زندگے باهاش بهم مزه میداد
تا قبل شروع زندگے مشترک دانشگاه میرفتم
میخواستم ادامه تـــــحصیل بدم ولے
وقتے که با مهدے ازدواج کردم...
بچه دار هم که شدیم
اونقده تو خونه خوش بودم؛
که دلم نمیخواست جایے برم تا جایے که همه
بهم میگفتن...
" تو چے از خونه میخواے که چسبیدے به کنجش؟"
جو خونه مونو اونقد دوســـــت داشتم
که دلم نمیخواست رهاش کنم؛
موندن تو اون چاردیوارے واسم لذت بخش بود
تا حدے که حتے تصمیم گرفتم
جاے ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خونه...
بیشتر بمونم تو خونه و مادر باشم و یه هـــــمسر
🌷همسر شهید مدافع حرم مهدے قاضے خانے🌷
eita.com/zendgizanashoyi
#زندگی_به_سبك_شهدا😍
اول تابستون سال ۶۱ بود که به عقد هم دراومدیم...💍
یه ماه بعد عروسیمون بود و سه_چهار روز بعد دوتایی رفتیم مشهد...🕌💚
یادمه وقتی واسه زیارت مشرف شدیم حرم نگاهی بهم کرد و گفت: "طیبه خانوم...☹️
میخوام یه دعا کنم دوست دارم تو آمین بگی ...😇
با خنده گفتم:
"تا چی باشه…"😅
جواب داد:
"تو کارت نباشه..."
گفتم: "باشه...
هر چی شما بگین آقااا...❤"
ای کاش این حرفو نمیزدم...💔
چون تا این جمله رو گفتم رو کرد به گنبد طلایی امام رضا(علیه السلام) دستاشو بلند کرد و گفت:
#خدا_کند_به_دلت_مهر_این_غلام_افتد
#به_رنگ_سرخ_شهادت_در_آوری_من_را
😔أَلْلّهُمَّ أَرْزُقْنَا تُوفِيق َأَلْشَّهَادَةَ فِي سَبِيلِک...
دلم لرزید...💔
عرق سردی به تنم نشست...😣
قطرات اشک بود که بی امون رو گونه هام سرازیر میشد...😭
اما چه کنم که بهش قول آمین گفتن داده بودم، با صدایی حزین و گرفته از بغض گفتم...
"آمین...💔"
همسرشهیدحسین علی پور کناری 💞
eitaa.com/zendgizanashoyi
#زندگی_به_سبک_شهدا
🔹جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت وگفت: " میتونم یکی دیگه بردارم؟" 😉☺️
گفتم: "البته سیدجون، این چه حرفیه؟"😎
برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد.😳😮
کار همیشگیش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش میکردند برمیداشت اما نمی خورد.🤔😕
میگفت: " می برم با خانم و بچه هام میخورم". 😎😍
میگفت: "شما هم این کار رو انجام بدید.🙂
اینکه آدم شیرینی های زندگیش رو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تاثیر میزاره".
🙃😌😉
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
📚کتاب دانشجویی، شهید آوینی، ص ۲۱
eitaa.com/zendgizanashoyi
#زندگی_به_سبک_شهدا
#اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
#شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
#شهید سید مرتضی دادگر🌷
#میگفت: اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
#علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء #حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های #تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
#یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه، #خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
#یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق #مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان، #از یاد خدا شاد بود و زندگیمان، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
#تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های #تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... #آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و #من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
#با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
#بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
#شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
#فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... #گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
#استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی #شهید به من سپرده شد تا برای #استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
#قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که #مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به #بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد، #دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
#با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای #شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
#این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... #راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... "گفتم و گریه کردم....
#دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»
#وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من #کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به #همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام #پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
#لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... #به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:
#بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به #میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز #پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... #خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر #بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم؟
#وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا #جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های #حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
#جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در #دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا #سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
#همسرم هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را #پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
#کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان #مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم: آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز.....؟
#نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...#مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
#شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار از حال رفتم...
eitaa.com/zendgizanashoyi
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#زندگی_به_سبک_شهدا
#خدا_عاشقش_شد...
اوایل #ازدواجمان
برای شهادتش دعا میکرد،
می دیدم که بعد از نمـاز
از خدا #طلب شهادت میکند...
نمازهایش را
همیشه #اول وقت میخواند،
نماز شبش ترک نمیشد،
دیگر تحمل نکردم،
یک #شب آمدم و جانمازش را جمع کردم،
به او گفتم: تو این #خونه حق نداری
نماز شب بخونی، شهیــد می شی!
حتی جلوی #نماز اولوقت او را میگرفتم!
اما چیزی نمیگفت....
دیگر هم #نماز شب نخواند!
پرسیدم:
چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟
خندیــد و گفت:
کاریو که #باعث ناراحتی تو بشه
تو این خونه انجام نمیدم،
رضایت تو #برام از عمل مستحبی مهمتره،
اینجوری #امام زمان هم راضی تره...
بعد از مدتی برای #شهادت هم دعا نمیکرد،
پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟
گفت: چرا، ولی براش دعا نمیکنم!
چون خودِ خدا باید #عاشقم بشه
تا به شهـــــــادت برسم...
گفتم: حالا اگه تو جوونی
#عاشقــت بشه چیکار کنیم؟؟
لبخندی زد و گفت:
مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!
✍ به روایت همسر شهید
#فرمانده_حسین
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_مرتضی_حسینپور
#دومـین_سالـروز_شهــادت
eitaa.com/zendgizanashoyi
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#عاشــــــــــقانہ_هاے_شهــــــــــدا
#زنــــــدگے_بہ_سبکــــــ_شهــــــدا
هادے و حسیــــــــــن، دو فرزند کوچکمان، دعوایشــــــــــان شده بود. موهای هم را می کشیدند.
گفت: آمــــــاده شان کن ببرمشان بیــــــــــرون.
یکــــــ ساعت بعد کہ آمد دیدم سَــــــــــر دوتای آنها را کچــــــــــل کرده است.
گفتــــــ: نمے خواهم من کہ نیستم و در جبہه هستم،تو حرص بخورے .
#همســــــــــر_شہــــــــــید_میثمے
eitaa.com/zendgizanashoyi
#زندگی_به_سبک_شهدا
#مدافع_عشق🌹
اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم #استانبولے بود👌🌹
از مادرم تلفنی پرسیدم!
شد سوپ..🍲😢😅
آبش زیاد شده بود...
منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد...☺️❤️
روز دوم گوشت قلقلی درست کردم!
شده بود عین قلوه سنگ...😐🤦🏻♀😅
تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید...😶😂😂🤔
❤️👈🏻 و میگفت: چشمم کور دندم نرم
تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ👩🏻🍳😌🌹
#همسر_شهیدمنوچهرمدق
eitaa.com/zendgizanashoyi
#زندگی_شیرین...💕
.
تازه از سربازی برگشته بود و...
حدود ۲۰ سالش بود…
که اومدن خواستگاریم...💕
هنوز کاری هم پیدا نکرده بود...
یادمه مراسم خواستگاری...💕
بابام ازش او پرسید...
"درآمدت از کجاست…؟"
گفت: "من روی پای خودم هستم و…
از هر جا که باشه نونمو در میارم..."
حالت مردونهش خیلی به دلم نشست وقتی...
میدیدم که چطور با خونوادم...
در مورد ازدواج صحبت میکنه...
با هم که صحبت میکردیم گفت:
"حجاب شما از هر چیزی واسم مهمتره..."
واسه عقد که رفتیم...💕
دست خطی نوشت و خواست که امضاش کنم...
نوشته بود...
.
"دلم نمیخواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند…❤"
.
#حالا_که_تو_دل_بردی_و_من_غیرت_محضم…
#یادت_نرود_وعده_ما_حجب_و_حیا_بود...
.
منم امضاش کردم...
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت...
این پسر خیلی سخت گیره...
ولی من ناراحت نشدم...
چون میدونستم که میخواد زندگی کنه...💕
واقعاً هم زندگی باهاش...💕
بهم مزه میداد...
تا قبل شروع زندگی مشترک...💕
دانشگاه میرفتم...
میخواستم ادامه تحصیل بدم ولی...
وقتی که با مهدی ازدواج کردم...💕
بچه دار هم که شدیم...
اونقده تو خونه خوش بودم...
که دلم نمیخواست جایی برم...
تا جایی که همه بهم میگفتن...
"تو چی از خونه میخوای…
که چسبیدی به کنجش…؟!"
جو خونهمونو اونقد دوست داشتم...
که دلم نمیخواست رهاش کنم...
موندن تو اون چاردیواری واسم لذت بخش بود...
تا حدی که حتی تصمیم گرفتم...
جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خونه...
بیشتر بمونم تو خونه و...
مادر باشم و یه همسر...💕
.
(همسر شهید،مهدی قاضی خانی)
#زندگی_به_سبک_شهدا💞💞
eitaa.com/zendgizanashoyi