eitaa logo
ایـده‌هـا و تـجـربـه‌هـای زنـدگـی
651 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
400 ویدیو
72 فایل
#تجربه #انگیزه #ایده #ایده_قری #ایده_شیطنت #ایده_معنوی #قابل_تأمل #زندگی_مشترک #دلبرری #آقایان_بدانند #سیاستهای_زنانه و...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍁🍂 🍂🍁 🍂 🌸 فردای روزی که حمید از پروژه اش دفاع کرد هردوی ما سرما خورده بودیم، آب ریزش بینی و سرفه عجیبی یقه مارا گرفته بود، دکتر برایمان نسخه پیچید، داروها را که گرفتیم سوار تاکسی شدیم که به خانه برویم، راننده روضه گذاشته بود، ما هم که حالمان خوب نبود، دائم یا سرفه می کردیم یا بینی خودمان را بالا می کشیدیم، راننده فکر کرده بود با صدای روضه ای که پخش میشود گریه می کنیم! سر کوچه که رسیدیم حمید دست کرد تو جیب تا کرایه را بدهد، راننده گفت: "آسید! مشخصه شما و حاج خانوم حسابی اهل روضه هستین، کرایه نمیخواد بدین، فقط مارو دعا کنین"حتی توقف نکرد که ما حرف بزنیم، بعد هم گازشو گرفت و رفت، من و حمید نشستیم نیم ساعتی خندیدیم. 📖 یادت باشد 🌷 شهید مدافع حرم "حمید سیاهکالی مرادی" به روایت همسر eitaa.com/zendgizanashoyi
🍂🍁🍂 🍂🍁 🍂 🌸 📝 به روایتی از همسر شهید: شخصیت سید محمود مجموعه ای از شور و نشاط بود 😅 هیچکس از همنشینی باهاش خسته نمی شد ✌️ کسی که در دعاهای کمیل آنگونه از خوف خدا اشک می ریخت که بی حال می شد و از هوش می رفت‼️ همین انسان در جلسات مهمانی اونقدر بذله گو خوش بیان بود که ☝️ همه دوست داشتند در کنارش باشند در میان فامیل ما خیلی زود همه عاشق سید محمود شدند😍 همه اون رو از صمیم قلب دوست داشتند کسی که تا سال قبل، هر روز در مدرسه می خوابید و تمام وقتش وقف دانش آموزان بود، حالا هرشب منزل بود و درخدمت خانواده حضور داشت 😌 اما هرگز فعالیت های مدرسه اش کم نشد✋ فقط زمانی که به اردو می رفت در منزل حضور نداشت اهل تفریح بود بیشتر تفریح ما سفر به دماوند بود 🏕 پدرشان در دماوند باغی داشت و ما بیشتر به اونجا می رفتیم جمعه ها هم نماز جمعه داشتیم روحیات متفاوت او باعث شد که ما چند بار با موتور راهی قم و جمکران شدیم.😊 لحظات زندگی ما بسیار زیبا طی می شد احساس می کنم که این روحیه شاد و سر زنده در اثر همان نماز شب هایی بود که عاشقانه در محضر پروردگار به جا می آورد. 😌✌️ 📚 کتاب: فراتر از زمان eitaa.com/zendgizanashoyi
🍂🍁🍂 🍂🍁 🍂 🌸 🍂 یوسف بعد از مدت ها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درسـت میکنی هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم... مرغ رو خوب شستم و انداختم تـوی روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره. یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می رفت. مرغ مثلِ سنگ شده بود و کـنده نمیشد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آب‌پزش می کردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف می خنـدیـد و می گفت: فدای سرت خانوم! 🌷 eitaa.com/zendgizanashoyi
🍂🍁🍂 🍂🍁 🍂 🌸 خاطرات نماز ❤️ سر سفره عقد نشسته بوديم،💍😇 عاقد که خطبه را خواند، صداي اذان بلند شد. حسين برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد، دوستم کنارم ايستاد و گفت: اين مرد براي تو شوهر نمي شود متعجب و نگران پرسيدم: چرا؟ گفت: کسي که اين قدر به نماز و مسائل عبادي اش مقيد باشد، جاش توي اين دنيا نيست. 🌷 eitaa.com/zendgizanashoyi
❄☔❄ ❄☔ ❄ 🌸 زندگـــــے شـــــیرین ...💕 تازه از سربازے برگشته بود و حدود۲۰ سالش بود که اومدن خواستگاریم...💕 هنوز کارے هم پیدا نکرده بود یادمه مراسم خواستگارے بابام ازش او پرسید... " درآمدت از کجاست؟ " گفت: " من روے پاے خودم هستم و از هر جا که باشه نونمو در میارم " حالت مردونه‌ش خیلے به دلم نشست وقتے میدیدم که چطور با خونوادم در مورد ازدواج صحبت میکنه... با هم که صحبت میکردیم گفت: " حجاب شما از هر چیزے واسم مهمتره... " واسه عـــــقد که رفتیم...💕 دست خطے نوشت و خواست که امضاش کنم نوشته بود... " دلم نمے خواهد یک تار موے شما را نامحرمے ببیند…❤ " منم امـــــضاش کردم... مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت این پسر خیلے سخت گیره؛ ولے من ناراحت نشدم چون میدونستم که میخواد زندگے کنه... واقعاً هم زندگے باهاش بهم مزه میداد تا قبل شروع زندگے مشترک دانشگاه میرفتم میخواستم ادامه تـــــحصیل بدم ولے وقتے که با مهدے ازدواج کردم... بچه دار هم که شدیم اونقده تو خونه خوش بودم؛ که دلم نمیخواست جایے برم تا جایے که همه بهم میگفتن... " تو چے از خونه میخواے که چسبیدے به کنجش؟" جو خونه ‌مونو اونقد دوســـــت داشتم که دلم نمیخواست رهاش کنم؛ موندن تو اون چاردیوارے واسم لذت بخش بود تا حدے که حتے تصمیم گرفتم جاے ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خونه... بیشتر بمونم تو خونه و مادر باشم و یه هـــــمسر 🌷همسر شهید مدافع حرم مهدے قاضے خانے🌷 eita.com/zendgizanashoyi
😍 اول تابستون سال ۶۱ بود که به عقد هم دراومدیم...💍 یه ماه بعد عروسیمون بود و سه_چهار روز بعد دوتایی رفتیم مشهد...🕌💚 یادمه وقتی واسه زیارت مشرف شدیم حرم نگاهی بهم کرد و گفت: "طیبه خانوم...☹️ میخوام یه دعا کنم دوست دارم تو آمین بگی ...😇 با خنده گفتم: "تا چی باشه…"😅 جواب داد: "تو کارت نباشه..." گفتم: "باشه... هر چی شما بگین آقااا...❤" ای کاش این حرفو نمیزدم...💔 چون تا این جمله رو گفتم رو کرد به گنبد طلایی امام رضا(علیه السلام) دستاشو بلند کرد و گفت: 😔أَلْلّهُمَّ أَرْزُقْنَا تُوفِيق َأَلْشَّهَادَةَ فِي سَبِيلِک... دلم لرزید...💔 عرق سردی به تنم نشست...😣 قطرات اشک بود که بی امون رو گونه هام سرازیر میشد...😭 اما چه کنم که بهش قول آمین گفتن داده بودم، با صدایی حزین و گرفته از بغض گفتم... "آمین...💔" همسرشهیدحسین علی پور کناری 💞 eitaa.com/zendgizanashoyi
🔹جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت وگفت: " میتونم یکی دیگه بردارم؟" 😉☺️ گفتم: "البته سیدجون، این چه حرفیه؟"😎 برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد.😳😮 کار همیشگیش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش میکردند برمیداشت اما نمی خورد.🤔😕 میگفت: " می برم با خانم و بچه هام میخورم". 😎😍 میگفت: "شما هم این کار رو انجام بدید.🙂 اینکه آدم شیرینی های زندگیش رو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تاثیر میزاره". 🙃😌😉 📚کتاب دانشجویی، شهید آوینی، ص ۲۱ eitaa.com/zendgizanashoyi
جالب در تفحص یک شهید... که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد .... سید مرتضی دادگر🌷 : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران..... مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.... رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه، ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.... دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان، یاد خدا شاد بود و زندگیمان، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه.... زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم.... همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.... از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.... ...🌷 سید حسین... اعزامی از ساری... غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی به من سپرده شد تا برای از لشکر و خبر به خانواده ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم..... از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد، حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.... ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.... رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... "گفتم و گریه کردم.... ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...» خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم: تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم؟ خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های نشسته بود و زار زار گریه می کرد.... رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات.... شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان ها نشان می دادم.... می پرسیدم: آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز.....؟ دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم... دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم.... سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار از حال رفتم... eitaa.com/zendgizanashoyi •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#زندگی_به_سبک_شهدا #خدا_عاشقش_شد... اوایل #ازدواجمان برای شهادتش دعا می‌کرد، می دیدم که بعد از نمـاز از خدا #طلب شهادت می‌کند... نمازهایش را همیشه #اول وقت میخواند، نماز شبش ترک نمی‌شد، دیگر تحمل نکردم، یک #شب آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم: تو این #خونه حق نداری نماز شب بخونی، شهیــد می شی! حتی جلوی #نماز اول‌وقت او را می‌گرفتم! اما چیزی نمی‌گفت.... دیگر هم #نماز شب نخواند! پرسیدم: چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟ خندیــد و گفت: کاری‌و که #باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم، رضایت تو #برام از عمل مستحبی مهمتره، اینجوری #امام زمان هم راضی تره... بعد از مدتی برای #شهادت هم دعا نمی‌کرد، پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟ گفت: چرا، ولی براش دعا نمی‌کنم! چون خودِ خدا باید #عاشقم بشه تا به شهـــــــادت برسم... گفتم: حالا اگه تو جوونی #عاشقــت بشه چیکار کنیم؟؟ لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون می‌شناسه؟! ✍ به روایت همسر شهید #فرمانده_حسین #پاسدار_مدافع_حـرم #شهید_مرتضی_‌حسین‌پور #دومـین_سالـروز_شهــادت eitaa.com/zendgizanashoyi
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 #عاشــــــــــقانہ_هاے_شهــــــــــدا #زنــــــدگے_بہ_سبکــــــ_شهــــــدا هادے و حسیــــــــــن، دو فرزند کوچکمان، دعوایشــــــــــان شده بود. موهای هم را می کشیدند. گفت: آمــــــاده شان کن ببرمشان بیــــــــــرون. یکــــــ ساعت بعد کہ آمد دیدم سَــــــــــر دوتای آنها را کچــــــــــل کرده است. گفتــــــ: نمے خواهم من کہ نیستم و در جبہه هستم،تو حرص بخورے . #همســــــــــر_شہــــــــــید_میثمے eitaa.com/zendgizanashoyi
🌹 اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم  بود👌🌹 از مادرم تلفنی پرسیدم! شد سوپ..🍲😢😅 آبش زیاد شده بود... منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد...☺️❤️ روز دوم گوشت قلقلی درست کردم! شده بود عین قلوه سنگ...😐🤦🏻‍♀😅 تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید...😶😂😂🤔 ❤️👈🏻 و میگفت: چشمم کور دندم نرم تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ👩🏻‍🍳😌🌹 eitaa.com/zendgizanashoyi
...💕 . تازه از سربازی برگشته بود و... حدود ۲۰ سالش بود… که اومدن خواستگاریم...💕 هنوز کاری هم پیدا نکرده بود... یادمه مراسم خواستگاری...💕 بابام ازش او پرسید... "درآمدت از کجاست…؟" گفت: "من روی پای خودم هستم و… از هر جا که باشه نونمو در میارم..." حالت مردونه‌ش خیلی به دلم نشست وقتی... میدیدم که چطور با خونوادم... در مورد ازدواج صحبت میکنه... با هم که صحبت میکردیم گفت: "حجاب شما از هر چیزی واسم مهمتره..." واسه عقد که رفتیم...💕 دست خطی نوشت و خواست که امضاش کنم... نوشته بود... . "دلم نمی‌خواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند…❤" . ... . منم امضاش کردم... مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت... این پسر خیلی سخت گیره... ولی من ناراحت نشدم... چون میدونستم که میخواد زندگی کنه...💕 واقعاً هم زندگی باهاش...💕 بهم مزه میداد... تا قبل شروع زندگی مشترک...💕 دانشگاه میرفتم... میخواستم ادامه تحصیل بدم ولی... وقتی که با مهدی ازدواج کردم...💕 بچه دار هم که شدیم... اونقده تو خونه خوش بودم... که دلم نمیخواست جایی برم... تا جایی که همه بهم میگفتن... "تو چی از خونه میخوای… که چسبیدی به کنجش…؟!" جو خونه‌مونو اونقد دوست داشتم... که دلم نمیخواست رهاش کنم... موندن تو اون چاردیواری واسم لذت بخش بود... تا حدی که حتی تصمیم گرفتم... جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خونه... بیشتر بمونم تو خونه و... مادر باشم و یه همسر...💕 . (همسر شهید،مهدی قاضی خانی) 💞💞 eitaa.com/zendgizanashoyi