eitaa logo
ایـده‌هـا و تـجـربـه‌هـای زنـدگـی
641 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
400 ویدیو
72 فایل
#تجربه #انگیزه #ایده #ایده_قری #ایده_شیطنت #ایده_معنوی #قابل_تأمل #زندگی_مشترک #دلبرری #آقایان_بدانند #سیاستهای_زنانه و...
مشاهده در ایتا
دانلود
یه شب بارونی بود.🌧⛈ فرداش حمید امتحان داشت.📚📝 رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها. همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده. گفتم اینجا چیکار میکنے؟ مگه فردا امتحان ندارے؟ دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت: ازت خجالت میکشم 😓😌 من نتونستم اون زندگے که در شأن تو باشه براتــ فراهم کنم. 😔😢 دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته، حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه...😓 حرفشو قطع کردم و گفتم: من مجبور نیستم.🙂 با علاقه این کار رو انجام میدم.😊 همین قدر که درک میکنے. میفهمے. قدر شناس هستے برام کافیه. 😊😇 ✍ همسر شہید سیدعبدالحمید قاضی میرسعید eitaa.com/zendgizanashoyi
💕 زنگ زده بود كه نمی تونه بياد و بايد منطقه بمونه خيلی دلم براش تنگ شده بود اونقدر اصرار كردم تا قبول كرد خودم برم پیشش بليط گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد... ...وارد خونه که شدم دیدم خونه رو مرتب کرده، همه چیز سر جاش بود، کلا وقتی می اومد خونه، من ديگه حق نداشتم كار كنم پوشاک بچه رو عوض کرده و شير خشکش رو آماده می کرد سفره رو می انداخت و جمع می كرد پا به پای من می نشست و لباسها رو می شست، پهن می كرد و جمع می كرد اونقدر محبت به پای من می ريخت كه هميشه بهش می‌گفتم: « درسته كم ميای خونه، ولی وقتی میای کلی محبت می کنی اونقدر محبت می کنی که اگه من بخوام جمعش كنم، برای يك ماه ديگه وقت دارم...» نگام می‌كرد و می‌گفت: « تو بيشتر از اينا به گردن من حق داری! » يه بار هم گفت: « من زودتر از جنگ تموم ميشم اگه بعد از جنگ زنده می بودم بهت نشون می دادم چطور این روزها رو جبران می كنم... » عاشقانه های همسر شهید حاج محمدابراهیم همت فرمانده لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) به یاد شهدا صلوات 🌸eitaa.com/zendgizanashoyi
✍🏻 با چندتا از خانواده هاے سپاه توے یہ خونہ ساڪن شده بودیم. یه روز که حمید از منطقه اومد بہ شوخی گفتم: " دلم میخواد یہ بار بیاے و ببینے اینجا رو زدن و من هم کشته شدم. اونوقت برام بخونے فاطمه جان شهادتت مبارک!"😓💚 بعد شروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تڪرار ڪردم. دیدم از حمید صدایی در نمیاد.😥 نگاه کردم، دیدم داره گریه میڪنه، جا خوردم. گفتم: "تو خیلی بی انصافے هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو ندارے و نمیزارے من گریه کنم، حالا خودتـــ نشستی و جلوے من گریه میکنی؟"😢 سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خدا قسم اگه تو نباشی من اصلا از جبهه برنمیگردم"😭 💚 eitaa.com/zendgizanashoyi
🍃 🌹 💍 💍 می‌گفتند اگر لباس عروس👰سفید نباشد ندارد.😕 مجبور شدیم یک بلوز 👚و دامن سفید 👗از همسایه‌مان کنیم.😀 ولی را دیگر بر اساس شگون و این‌جور چیزها نچیدیم😎؛ به جای سفره مجلّل با گردو و بادام طلایی یا نقل و شیرینی و میوه‌های رنگارنگ، یک سفره پلاستیکی 😌 انداختیم که رویش یک جلد مجید بود🌹 و یک آینه و مقداری نان و پنیر!😋 سفره‌اش بود... ولی و آن‌قدری بود که دلمان می‌خواست. 😍❤ 🌺 eitaa.com/zendgizanashoyi
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 #عاشــــــــــقانہ_هاے_شهــــــــــدا #زنــــــدگے_بہ_سبکــــــ_شهــــــدا هادے و حسیــــــــــن، دو فرزند کوچکمان، دعوایشــــــــــان شده بود. موهای هم را می کشیدند. گفت: آمــــــاده شان کن ببرمشان بیــــــــــرون. یکــــــ ساعت بعد کہ آمد دیدم سَــــــــــر دوتای آنها را کچــــــــــل کرده است. گفتــــــ: نمے خواهم من کہ نیستم و در جبہه هستم،تو حرص بخورے . #همســــــــــر_شہــــــــــید_میثمے eitaa.com/zendgizanashoyi
💞 بار اول که خیره شدم تو 😯صورتش وقتی بود که انگشتر فیروزه شو💍 کردم دستش سر سفره ی عقد نذر 🙏 کرده بودم قبل ازدواج به هیچ کدوم از خواستگارام نگاه🙅 نکنم تا خدا خودش یکی رو واسم پسند کنه 😍 حالا اون شده بود جواب مناجاتای من مثه رویاهای بچگیم بود. با چشایی درشت 👁 و مهربون و مشکی هر عیدی که میشد میگفت بریم النگویے، انگشتری💍، چیزی💅 بگیرم برات میگفتم: "بیشتر از این زمین گیرم نکن. چشات به قدر کافے بال و پرمو بسته ، ؟ میخندید😄 و مجنونم😍 میکرد دلش دختر 👧 میخواست. دختری که تو سه سالگے، با شیرین زبونی صداش🗣 کنه، بابا👨 یه روز با یه جعبه شیرینی 🍰🍩 اومد خونه، سلام کرد و نشست کنارم دخترش به تکون تکون افتاد. مگه میشه دختر جواب سلام بابا رو نده... لبخندی کنج لباش😄 نشست. از همون لبخندای مست کننده اش. یه  شیرینی🍰 گذاشت دهنم...! گفتم: "خیره ایشالا!" گفت: "وقتش رسیده به عهدمون وفا کنیم" اشکام 😭 بود که بی اختیار میریخت "خدایایعنی به این زودی فرصتم تموم شد؟" نمی خواست مرد بودنشو با گریه کم رنگ کنه. ولے نتونست جلو بغضشو بگیره... گفت:"میدونی اگه مردای ما اونجا نمی جنگیدن،اون جونورا، به یزد و کرمان هم رسیده بودن وشکم زنان باردارمونومیدریدن؟! میدونی عزت تو اینه که مردم بیرون از خاکشون واسه امنیتشون بجنگن..؟ گفتم: "میدونم ولی تو این هیاهوی شهر که همه دنبال مارک و ملک و جواهرن، کسی هست که قدر این  مهربونیتو بدونه؟ باز مست شدم از لبخندش... گفت:لطف این کار تو همینه! تو تشییعش قدم که بر میداشتم، و حالا که رو تخت بیمارستان🏩، رقیه شو واسه اولین بار دادن دستم.. همون جمله رو زیر لب تکرار میکنم😔🖤 eitaa.com/zendgizanashoyi
#عاشقانہ_های_شہدا 🌹 شـب عروسـے💐 هنگام برگشـتـݧ از آتلیـہ📸 علـے آقـا به مـݧ گفتند: اگـر موافـق باشیـد قبـل از رفتـݧ پیش مهمان هـا اول برویـم خانـہ خودماݧ و نمـازمـاݧ را با هم بخوانـیـم یـڪ نماز دونفره عاشقانـہ😍 و ایـݧ هم درحالـے بود ڪـہ مرتب خانوادهاموݧ 👵👴 به ایشاݧ زنگ میزدند ڪہ چرا نمے آیید مهمان ها منتظرند📞 مـݧ هم گفتم قبول فقط جواب آنها با شمـا 😉 ایشاݧ هم گفتند مشڪلـے نیست 😐 موبایلم را براے یڪ ساعت میگذارم روے بے صدا تا متوجه نشویم 😄 بعـد با هم به خانـہ 💒 پر از مـہر و محبتماݧ رفتیـم و بعد از نماز بـہ پیشنهاد ایشاݧ یڪ زیارت عاشوراے دلچسب دونفره خواندیم 📖💑 بناے زندگیماݧ را با معنویت بنا ڪردیم😇 و بـہ عقیـده مݧ ایݧ بهتریݧ زیارت عاشورایـے بود ڪـہ تا حالا خوانده بودم 😊 و من آن شب بیشتر به عمق اخلاص و معنویت همسرم پـے بردم ☺️ و سفارششاݧ هم به مݧ همین بود ڪہ هیچ موقع خواندݧ زیارت عاشورا را فراموش نڪݧ🙂 ڪه من هرچه دارم از برڪات همین است...🙏 حتـے از سوریـہ هم ڪه تماس میگرفتند مرتـب ایݧ موضوع را یادآورے میڪردند💚 #شهید_مدافع_حرم_علی_شاهسنایی🌺 eitaa.com/zendgizanashoyi