eitaa logo
ایـده‌هـا و تـجـربـه‌هـای زنـدگـی
651 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
400 ویدیو
72 فایل
#تجربه #انگیزه #ایده #ایده_قری #ایده_شیطنت #ایده_معنوی #قابل_تأمل #زندگی_مشترک #دلبرری #آقایان_بدانند #سیاستهای_زنانه و...
مشاهده در ایتا
دانلود
یه شب بارونی بود.🌧⛈ فرداش حمید امتحان داشت.📚📝 رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها. همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده. گفتم اینجا چیکار میکنے؟ مگه فردا امتحان ندارے؟ دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت: ازت خجالت میکشم 😓😌 من نتونستم اون زندگے که در شأن تو باشه براتــ فراهم کنم. 😔😢 دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته، حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه...😓 حرفشو قطع کردم و گفتم: من مجبور نیستم.🙂 با علاقه این کار رو انجام میدم.😊 همین قدر که درک میکنے. میفهمے. قدر شناس هستے برام کافیه. 😊😇 ✍ همسر شہید سیدعبدالحمید قاضی میرسعید eitaa.com/zendgizanashoyi
💟 هرچے درست ڪنن میخوریم حتے قلوہ سنگ!😅 ✍ اولین غذایے ڪہ بعد از عروسیمان درست ڪردم استانبولے بود. از مادرم تلفنے پرسیدم. شد سوپ..🍲 آبش زیاد شدہ بود ... 😐 منوچهر میخورد و بہ بہ و چہ چہ میڪرد. 😋 روز دوم گوشت قلقلے درست ڪردم.. شدہ بود عین قلوہ سنگ 🙆🏻 تا من سفرہ را آمادہ ڪنم منوچهر چیدہ بودشان روے میز و با آنها تیلہ بازے میڪرد قاہ قاہ میخندید 😂 و میگفت: چشمم ڪور دندم نرم تا خانم آشپزے یاد بگیرن هر چہ درست ڪنن میخوریم حتے قلوہ سنگ 😌😆 📚 بہ روایت منوچهر مدق 💚 eitaa.com/zendgizanashoyi
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺣﻤﻴﺪ ﺗﻮ ﻛﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎ ﺣﻤﻴﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ می ﺭﻓﺖ ﺑﻴﺮﻭﻥ، من اصلا ﺗﺤﻤﻞ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ😣 ﻣﻌﻤﻮلا می ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ می ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ. ﺣﻤﻴﺪ ﻭقتے ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻳﻪ مدتی ﺍﺯ ڪﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ می ﮔﺸﺖ، ﺧﺐ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﺴﺖ ﻣﻦ ﻛﺠﺎﻡ.🤔 ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺯﻧﮓ می ﺯﺩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻦ می ﮔﺸﺖ. می ﮔﻔﺘﻦ "ﺣﻤﻴﺪ ﺑﺎﺯ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ..."😅😉 ﺣﻤﻴﺪ ﺑﻌﺪ ﻳﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺧﻮﺑے ﺍﺯﻡ ﮔﺮﻓﺖ؛🙄 ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻮ ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺩﻭ - ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ... ولے ﻣﻦ ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ڪه...💔 eitaa.com/zendgizanashoyi
عشقـــ💙 فقط اونجایـے ڪ زل زد بہ قابــ عڪس و گفٺــ مهمـ نیسٺــ ڪ دلمــ براٺـ تنگ شدهـ💔 همینــ ڪ جاٺــ خوبہ خیالم راحٺہ 🌸eitaa.com/zendgizanashoyi
عاشقانه های : حمیدرضا و خواهرش سمیه دوقلو بودند. سمیه و من در فرهنگسرا باهم فعالیتــ میکردیم. یڪ نسبتــ فامیلی دوری هم داشتیم.😌 دورادور حمیدرضا دیده بودم و میشناختم اما فڪرش را نمیکردم روزے به خواستگاری ام بیاید.🙄 مادرم که موضوع خواستگارے حمیدرضا را گفتــ تعجب کردم، اما خوشحال شدم😋 انتظارش را نداشتم که حمیدرضا به خواستگاری ام بیاید. حمیدرضا جانشین فرمانده بسیج مسجد بود 😍 پسری با ظاهرے مذهبی و با اعتقاداتی محکم😌 هرچه بیشتر او را میشناختم بیشتر به تفاهم های اخلاقی بین خودمان پی می بردم. مراسم ازدواجمان در روز میلاد حضرت معصومه(ع) برگزار شد. و بعدها حمیدرضا گفت: شما هدیهء حضرتــ معصومه(ع) به من هستید. من از ایشان خیلی خواستم همسرے به من بدهند و ایشان شما را به من هدیه دادند.❤️ زمانیکه بار اول وارد اتاقش شدم اتاقش پر بود از عکسهای شهدا😍 رابطهء قوے با شهدا داشت و یڪ ارتباط ویژه با ☺️ همسرم شهادتــ را از دستــ دوستان شهیدش گرفت.😇 eitaa.com/zendgizanashoyi
همه ی زندگیش با (س) پیوند خورده بود...😥😥😥 وقتی کرد خانمش شد مهریه حضرت زهرا(س)😥😭 دو تا آرزو داشت:😥😥 اول اینکه خدا بهش یه دختر بده اسمشو بذاره فاطمه...😥😥 بعد هم اینکه وقتی شهید شد، گمنام و پنهان بمونه مثل حضرت فاطمه(س)😥😥😥 جفت آروزهاش برآورده شد...😭😥 هم شد بابای فاطمه، هم گمنام موند...😭😭😭😭 راویت حمزه علی کربلایی شدن زیباست...😥😥 زهرایی کربلایی شدن؛ زیباتر...!😭😥 eitaa.com/zendgizanashoyi
#همسر_شهید: شاید شیرین‌ترین و جالب‌ترین قسمت این مراسم این بود که خطبه عقد این شهید والامقام به صورت تلفنی توسط رهبر معظم انقلاب خوانده شده است....🌹❤️ همسر شهید در روایت آن لحظات می‌گوید: "نوید سر سفره عقد، قرآن را که دستش گرفت، نیت کرد و قرآن را باز کرد تا هر صفحه‌ای که آمد باهم بخوانیم؛ آیه اول صفحه را که دید، لبخند زد و با آرامش نگاهم کرد، چشمانش از شوق برق می‌زد، آیه ۲۳ سوره احزاب دلش را آرام کرده بود: «مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا» «برخی از آن مؤمنان، بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملا وفا کردند، پس برخی پیمان خویش گزاردند و بر آن عهد ایستادگی کردند تا به راه خدا #شهید شدند مانند عبیده و حمزه و جعفر و برخی به انتظار فیض شهادت مقاومت کرده و هیچ عهد خود را تغییر ندادند» متولد: ۱۶ تیر ماه ۱۳۶۵ شهادت: ۱۸ آبان ماه ۱۳۹۶ eitaa.com/zendgizanashoyi ─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
قبل ازدواج...💍 هر خواستگاری کہ میومد،🚶💐 به دلم نمے‌نشست...😕 اعتقاد و همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...👌 دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ😇 نه بہ ظاهر و حرف..😏 میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...🙃😌 شنیده بودم چله خیلی حاجت میده... این چله رو توصیه کرده بودن...✍ با چهل لعـن و چهل سلام...✋ کار سختی بود😁 اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود... ارزششو داشت، واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم. ۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان... ۴،۳روز بعد اتمام چله… خواب شهیدی رو دیدم... چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمہ... لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚 دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿 ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار... یه تسبیح سبز📿 رنگ داد دستم و گفت: "حاجت روا شدے..." به فاصله چند روز بعد اون خواب... امین اومد خواستگاریم...🙂 از اولین سفر که برگشت گفت: "زهرا جان…❤ واست یه هدیه مخصوص آوردم..." یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت: زهرا، این یه تسبیح مخصوصه💕 به همه جا تبرک شده و... با حس خاصی واست آوردمش...❤️😌 این تسبیحو به هیچ‌کس نده! تسبیحو بوسیدم و گفتم: خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره... بعد شهادتش…💔 خوابم برام مرور شد... تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود... ✍ همسر شهید امین کریمی چنبلو eitaa.com/zendgizanashoyi
💞 بار اول که خیره شدم تو 😯صورتش وقتی بود که انگشتر فیروزه شو💍 کردم دستش سر سفره ی عقد نذر 🙏 کرده بودم قبل ازدواج به هیچ کدوم از خواستگارام نگاه🙅 نکنم تا خدا خودش یکی رو واسم پسند کنه 😍 حالا اون شده بود جواب مناجاتای من مثه رویاهای بچگیم بود. با چشایی درشت 👁 و مهربون و مشکی هر عیدی که میشد میگفت بریم النگویے، انگشتری💍، چیزی💅 بگیرم برات میگفتم: "بیشتر از این زمین گیرم نکن. چشات به قدر کافے بال و پرمو بسته ، ؟ میخندید😄 و مجنونم😍 میکرد دلش دختر 👧 میخواست. دختری که تو سه سالگے، با شیرین زبونی صداش🗣 کنه، بابا👨 یه روز با یه جعبه شیرینی 🍰🍩 اومد خونه، سلام کرد و نشست کنارم دخترش به تکون تکون افتاد. مگه میشه دختر جواب سلام بابا رو نده... لبخندی کنج لباش😄 نشست. از همون لبخندای مست کننده اش. یه  شیرینی🍰 گذاشت دهنم...! گفتم: "خیره ایشالا!" گفت: "وقتش رسیده به عهدمون وفا کنیم" اشکام 😭 بود که بی اختیار میریخت "خدایایعنی به این زودی فرصتم تموم شد؟" نمی خواست مرد بودنشو با گریه کم رنگ کنه. ولے نتونست جلو بغضشو بگیره... گفت:"میدونی اگه مردای ما اونجا نمی جنگیدن،اون جونورا، به یزد و کرمان هم رسیده بودن وشکم زنان باردارمونومیدریدن؟! میدونی عزت تو اینه که مردم بیرون از خاکشون واسه امنیتشون بجنگن..؟ گفتم: "میدونم ولی تو این هیاهوی شهر که همه دنبال مارک و ملک و جواهرن، کسی هست که قدر این  مهربونیتو بدونه؟ باز مست شدم از لبخندش... گفت:لطف این کار تو همینه! تو تشییعش قدم که بر میداشتم، و حالا که رو تخت بیمارستان🏩، رقیه شو واسه اولین بار دادن دستم.. همون جمله رو زیر لب تکرار میکنم😔🖤 eitaa.com/zendgizanashoyi
عاشقانه های : حمیدرضا و خواهرش سمیه دوقلو بودند. سمیه و من در فرهنگسرا باهم فعالیتــ میکردیم. یڪ نسبتــ فامیلی دوری هم داشتیم.😌 دورادور حمیدرضا دیده بودم و میشناختم اما فڪرش را نمیکردم روزے به خواستگاری ام بیاید.🙄 مادرم که موضوع خواستگارے حمیدرضا را گفتــ تعجب کردم، اما خوشحال شدم😋 انتظارش را نداشتم که حمیدرضا به خواستگاری ام بیاید. حمیدرضا جانشین فرمانده بسیج مسجد بود 😍 پسری با ظاهرے مذهبی و با اعتقاداتی محکم 😌 هرچه بیشتر اورا میشناختم بیشتر به تفاهم های اخلاقی بین خودمان پی میبردم. مراسم ازدواجمان در روز میلاد حضرت معصومه (ع) برگزار شد. و بعدها حمیدرضا گفت: شما هدیهء حضرتــ معصومه(ع) به من هستید. من از ایشان خیلی خواستم همسرے به من بدهند و ایشان شما را به من هدیه دادند.❤️ زمانیکه بار اول وارد اتاقش شدم اتاقش پر بود از عکسهای شهدا😍 رابطهء قوے با شهدا داشت و یڪ ارتباط ویژه با ☺️ همسرم شهادتــ را از دستــ دوستان شهیدش گرفت.😇 eitaa.com/zendgizanashoyi
میتونسٺ مثل خیلیا همون جلسہ ے اول خواسٺگاری یہ تمام نگاهے بہ شغل پسر داشتہ باشہ😏 یہ شغل راحٺ با حقوقِ جوندار! میتونسٺ مثل یہ سری از دخترخانوماے مذهبی اول دنبال باشه بعد و بگہ: رو دیوار خونمون باید پُر باشہ از عڪس و ولے تو خونہ ے 🏠بزرگ و غیر اجاره اے...❗️ ماشین 🚗 هم باید داشتہ باشیم چون هر هفتہ میریم گلزار❗️ میتونسٺ مثل این دخترخانوماے مثلاً مذهبے دنبال بازے باشہ ولے نبود... [📿 زندگی دنیا چیزی جز بازی و سرگرمی نیستـــــ ... انعام_۳۲] مسیر رو آگاهانہ انتخاب ڪرد شد زنِ یہ بچہ با وضع مالیِ تعطیل ...😕 نہ از این بسیجی نماها ڪہ گوششون پُر از🎤🎼 آهنگ ماهنگُ صدا خش دار مش دارِ نہ... بچہ بسیجی ڪہ گوشش پر از صدای آقا مجتباسٺ...😇😍 گذشٺ و بعد چند وقٺ مَردش تو سوریہ پَر ڪشید...😭😔 یہ دخترخانم جوان شد ... هر هفتہ چندبار، با بچه بغل و مفاتیح 👶📗میره سر مزار شہیدش و... پیش خودم میگم، این خانوم میتونسٺ مثل خیلے از زوجاے مذهبی زندگی راحت و بدون و داشته باشه، بگن و بخندن 🙂🙃 از مسافرتاشون، ✈️👫 از شامِ تو رستورانشون🍕🌭🍟 از ڪادوے تولدشون،🎁🎈 از لباسی ڪہ برا هم خریدن، 👔👞👛👠 از شیرین ڪاری بچشون،😍👼 از چایی کہ برا هم ریختن...☕️☕️ پُست بزارن، عڪس سلفی دوتایی بندازن،📱 بزارن خلقُ الله ببینن...😒 خواستہ یا ناخواستہ زندگی راحتشونو بہ رُخ بکشند و بہ فڪر ڪوتاهشونم نرسہ که شاید یہ دختر بخاطر وضع بد باباش نمیتونہ ازدواج کنہ و با دیدن اینا ...😒😔 بگذریم...😟☹ ️ لُبِ ڪلوم یا به قول جماعٺ تحصیل کرده مخلص کلام:⇩⇩⇩ فرق تا زمین تا آسمونہ مذهبی داریم تا مذهبی... مذهبی دغدغه مند و مذهبی تعطیل...😕 حزب اللهی معتقد و ڪم نیستند از این خانومہاے مجاهد✌️ ڪہ خدایی زندگی میکنن...😇 که سبک زندگیشون فاطمیہ و صبرشون زینبیہ بہ رسم تڪلیف و وظیفہ براي این بانوان باعظمت و همسران مدافع حرم دعا ڪنیم🙏 ❣❣❣❣❣❣ eitaa.com/zendgizanashoyi