eitaa logo
🍃 زندگی زیبا🌱
11.6هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ کانال های ما 👇 @akhbareforiziba @royayeashghi ارتباط با مدیریت 👇🫀 @GHSTVDWa1 تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/586351564C3ce1968dcf پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭﮎ ﺷﺪﻥ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﺍﺳﺖ...🍃 ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻭﺳﺘﯽ، ﻫﻤﺪﻣﯽ، ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﺑﺎﺷﺪ، ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ، ﻭ ﺑﺪﺍﻧﺪ که ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺻﺒﻮﺭﯼ، ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﯽﺣﻮﺻﻠﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺩﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑِﻬَﻢ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ، ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﺑﯽﺣﻮﺻﻠﮕﯽﻫﺎﯾﺖ ﺍﺯ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽﺳﺖ، ﺍﺯ ﺳﺮ ﺧﺴﺘﮕﯽ... ﻭ به ﺟﺎﯼ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺍﺧﻢ ﮐﺮﺩﻥ، ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮﺩ و ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺁﺭﺍﻣﺖ ﮐﻨﺪ، ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﯾﺮﺩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺑﺎﺷﺪ... ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺪﯼ ﻫﺎ ﻭ ﺑﯽﺣﻮﺻﻠﮕﯽﻫﺎﯾﺖ، ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﻮﺭﺩﯼﻫﺎ ﻭ ﻏﺮ ﺯﺩﻥﻫﺎﯾﺖ، ﻭ ﯾﺎﺩﺵ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻫﺴﺘﯽ، ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
✅هیچ وقت در مورد مشکلاتتان با هر کسی درد و دل نکنید... یک لحظه  "آرامش " ارزش تحمل یک عمر نگاه سنگین را ندارد.... 👌👍 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
🌸🍃🍃🍃پارت۲۲۵ همه غرق در شادی شدیم حاج خلیل گفت دخترم دیدی چه موهبت بزرگی ،چه نعمتی خدا بمن داده ! چه جوری از خدای خودم تشکر کنم ! میدونی چرا؟ آخه من دختر داشتم اما پسر نه ! حالا یه نامی از خودم به جا میمونه بعد گفت خدایا شکرت !! عفت رو که آوردن انگار صد سال بیمار بوده و رنگ و روش زرد شده بود دلم براش می سوخت تا چشمش بهم افتاد گفت وای قدسی جان مُردم و زنده شدم چه دردی بود خدا !!! گفتم عیب نداره در عوض هم تو هم حاج خلیل به آرزوتون رسیدین حالا دیگه برید خدا رو شکر کنید که خداوند هدیه به این زیبایی رو بهتون داده سال پنجاه و سه پسر عفت بدنیا اومدحاج خلیل اسمش رو رحمان گذاشت میگفت دلم میخواد وقتی بزرگ شد پسر بخشنده ایی بشه چند تا گوسفند کشت تو خونه اش هلهله شد هفت روز هفت شب ولیمه میداد ،،به فقرا به فامیل ،،،روز دهم مهمونی مفصلی گرفت !! کاری کرد کارستون کارخونه رو بنام رحمان زد میگفت مگه حتما باید بمیرم بزار از همین الان همه بدونن که من کارخونه رو با دست خودم بنام رحمان زدم فردا چون بچه کوچیکه و زنم زن دومه اذیتشون نکنن …دیگه بین ما حسودی وجود نداشت شهلا سرش رو با پسرش محمد گرم کرده بود و وقتی ما دور هم جمع میشدیم جز خنده وقهقه کار دیگه ایی نداشتیم همه چیز خوب پیش میرفت نزدیک سربازی رفتن علی اکبر بود هیجده ساله شده بود مثل بلبل انگلیسی صحبت میکرد اما یکروز حاج خلیل گفت لازم نکرده سربازی بره ! بفرستش بره درس بخونه !گفتم کجا ؟ گفت امریکا …دلم لرزید گفتم آقاجان چرا اونجا ؟ گفت تا بره درس بخونه بیادو به ملتش خدمت کنه ! گفتم نه نه من نمیزارم گفت دخترم منم خودم مخالف بودم و هستم بگذار علی اکبر بره اگر من اینهارو میشناسم و بزرگ کردم میدونم‌ اینا برن برمیگردن بزار برای خودشون کسی بشن . بقول خودمون علی اکبر تازه پشت لبش سبز شده بود وقدش از خودم بلندتر بود. خودم که دلم راضی نشد ،شب با رضا مشورت کردم رضا بهم با آرومی گفت قدسی جان ! حاج خلیل بد بچه مارو نمیخواد که بزار بره گفتم به این زودی راضی شدی ؟ گفت این مرد دنیا دیده اس بزار بچه ها به جایی برسن اما شوهرم به فکر دل من نبود ادامه دارد... ┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
🌸🍃🍃🍃 پارت ۲۲۶ اونروز انگار دنیا رو سرم خراب شده بود اما رضا وحاج خلیل به دنبال کارهای علی اکبربودن‌ که براش پاسپورت بگیرن و بعنوان دانشجو بفرستنش بره خارج …شب شد رفتم کنار تخت علی اکبربغلش خوابیدم ..بچه هام به حاج خلیل حاج بابا میگفتن گفتم مادرجان تو سختت نیست خارج بری ؟ گفت مامان وقتی حاج بابا میگه برو حتما چیزی میدونه !گفتم خُب اگر تو رفتی و از اونجا خوشت اومد چی ؟ اونوقت من چکار کنم ؟ گفت یعنی من انقدر زود دلباخته اونجا میشم ؟ خیالت راحت بعد از اتمام درسم برمیگردم.. من اما مثل مار از درون بخودم می پیچیدم ناتوان پاشدم از گردن علی اکبر گرفته بودم و زار زار گریه میکردم علی اکبر ناراحت شد گفت مادر گریه نکن که منم طاقت ندارم اصلا نمیرم خوب شد خیالت راحت ،،بین آره گفتن ونه گفتن گیر کرده بودم ..بهش گفتم عزیز مادر برو عیبی نداره بخدا می سپارمت بچه های دیگه که هستن سرم رو با اونها گرم میکنم تا دوری تورو حس نکنم …چند روزی طول کشید تا پاسپورتش اومد و از طریق دانشگاه و درس علی اکبر به یکی از شهرهای امریکا رفت روز رفتن علی اکبر برام بدترین روز زندگیم بودچون تا حالا از این چیزا نداشتیم که بخوان کس و کارمون خارج از کشور بره شب که شد حاج خلیل گفت باید علی اکبر از تهران بره !!‌پس همگی دسته جمع میریم تهران و علی اکبر رو راه می اندازیم بره خودمونم میریم یه هتلی جایی یکشب میمونیم و برمیگردیم قرارمون به این شد که شهلا با حسن و خانواده ما با حاج خلیل و آقاجان همگی بریم تهران !! همگی عازم تهران شدیم حالا جذابیت تهران برامون زیاد بود وقتی وارد شهر شدیم حاج خلیل گفت بیاین ماهم همگی بیایم تهران زندگی کنیم اما عفت همون موقع گفت وای نه ما تو شمال راحتتریم علی اکبر رو به فرودگاه بردیم رضا با اینکه فکر میکرد خیلی قویه اما رفتن علی اکبر حسابی داغونش کرده بود تو فرودگاه هممون ناراحت بودیم که نمی تونیم چند سالی علی اکبر رو ببینیم اما حاج خلیل گفت زمانیکه علی اگبر برمیگرده شما بهش افتخار میکنید علی اکبر اونشب رفت من سعی کردم جلوش گریه نکنم اما وقتی رفت انگار دنیا رو سرم خراب شد شبی که برگشتیم علیرضا همش داشت آروم آروم گریه میکرد گفتم چرا ناراحتی !! گفت مامان من دلم برای علی اکبر تنگ میشه منهم سعی میکنم درسم رو بخونم تا همراه علی اکبر به خارج از کشور برم ادامه دارد... ┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
🌸🍃🍃🍃 پارت۲۲۷ وقتی علیرضا گفت منم میرم یهو حاج خلیل گفت آره پسرم چه اشکالی داره تو درسخون باش من تو رو هم میفرستم بری پیش برادرت ..من یهو گفتم آقاجان فکر منو هم بکنید مگر من چقدر طاقت دارم هردو باهم برن من دق میکنم اما حاج خلیل نمیدونم چه فکری میکرد که قصد داشت بچه های من به خارج از کشور برن روزهای بدون علی اکبر به من خیلی سخت میگذشت اما علی اکبر چون زبان بلد بود خیلی از دیگران جلوتر بود وباعث شده بود درسش رو بهتر بفهمه …آخ که روزهای سختی بودن اون روزها …حالا ماه منیرم هفت ساله شده بود اونم باید درسش رو شروع میکرد علی اصغر هم سخت مشغول خواندن زبان بود اما من تقدیر بچه هام رو به خدا سپرده بودم یکروز که رضا تازه از خونه بیرون رفته بود از یک شماره ناشناس بهم زنگ زد گفت قدسی جان من سرکار که بودم یهو دیدم قلبم درد میکنه من زود گفتم وای یاحسین چیزی شده ؟ بعد گریه کردم گفتم رضا جان طوریت شده ؟ گفت اگر طوریم بود که الان زنده نبودم اما من دلم بیقرار شد گفتم الان کجایی ؟ گفت بیمارستان تحت مراقبتم ! دلم لرزید سریع همه چی رو به صغری بیگم سپردم فورا به بیمارستان رفتم انگار دلم پاره پاره شده بود‌ رضا رو تخت خوابیده بود اما رنگ به رو نداشت …آره بهم دروغ گفته بود گفتم رضا جان چی شده تو رو خدا راستش رو بگو‌تو‌کجا خوبی ؟ گفت خب حالا که سالم هستم در ضمن اگه راستشو بگم که تو هم دق میکنی گفتم مگه چیشده ؟ گفت من باید آنژیو‌گرافی کنم دکتر گفته احتمال گرفتگی رگهام هست حالا غصه نخوری تا ببینیم خدا چی میخواد بعد رو کرد بهم و گفت مبادا علی اکبر بفهمه ! گفتم نه خیالت راحت ولی تا درمان نکردی نمیزارم از اینجا بیای بیرون.رضا بشوخی گفت نمیزارن بیام تو حالا حالا بابد بیای بری ..بعد از رفتن علی اکبر روزهای تلخ بیماری رضا عذابم میداد حاج خلیل وقتی به بیمارستان اومدخیلی ناراحت بود رو کرد به رضا گفت من همیشه پشتت هستم مثل یک پدر مثل یک کوه مبادا احساس تنهایی کنید میدونم تو خودت پدرو برادر داری اما تو برای من حکم پسرم رو داشتی تو به من زندگی دادی رضا جان ادامه دارد..‌. ┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
🌸🍃🍃🍃پارت ۲۲۸ درمان رضا ادامه داشت من هم پابه پای رضا بیمارستان بودم تشخیص پزشکان گرفتگی رگهای قلب رضا بود اما عملش نکردن گفتن با بالن رگها باز میشه رضا از نظر پزشکان درمان شد و باهم بعد از مدتی به خونه اومدیم اما حال خوشی نداشت وقتی تو خونه بود دائم میگفت نفسم تنگ میشه دیگه رضا نمیتونست زیاد به کارخونه بره حاج خلیل هم غصه میخورد میگفت رضا رو چشم زدن یهو پسرش رفت امریکا شاید برای اونه که الان اینطور شده اما من میدونستم که هرکاری که اتفاق می افته دست خداست … از علی اکبر بگم که خبر زیادی ازش نداشتیم گاهی برامون تلفن میزد خیلی با فاصله زیاد و از رفتنش راضی بود میگفت مامان در عوضش پزشک میشم و برمیگردم و به ملتم خدمت میکنم حالا علیرضا هم بی امان درس میخوند تا پشت سر علی اکبر بره ! زندگی ما روال عادی داشت دیگه اتفاق خاصی نیفتاد تقریبا ً یک سال از رفتن علی اکبر گذشته بود که علیرضا هم میل به رفتن کرد میگفت منم میخوام برم پیش برادرم !!! رضا هم قبول کرد که علیرضا رو بفرستیم بره چون درسهاشون خیلی خوب بود. اما دوباره حرف رفتن ! دوباره دوری خیلی سختم بود علیرضا با گذشت یکسال بعد به امریکا رفت اواخرسال پنجاه و‌چهار بود که علیرضا هم رفت شبی که علیرضا رو به فرودگاه بردیم بعد از اینکه هواپیمای علیرضا پرواز کرد رضا انقدر گریه کرد که خدا میدونه میگفت قدسی جان شاید عمر من دیگه کفاف اینو نده که بخوام بچه هام رو ببینم اونروز رضا اشک هممون رو در آورد اما من گفتم محاله که بچه های من بر نگردند اونا بما قول دادن که به کشورشون برگردند و خدمت کنند روزهای سخت زندگی ما بدون بچه هامون گذشتند علیرضا هم پیش برادرش رفت و هردو باهم زندگی میکردند و هردوشون سخت درس میخوندن ..رضا هرروز بی جونتر و ناتوانتر میشد ومن در عجب این روزگار بودم که تا میخوای به راحتی و خوشبختی برسی باید یکی یکی چیزهایی رو ازدست بدی که انتظارش رو نداری ادامه دارد... ┄┄┄┅┅𑁍❤️𑁍┅┅┄┄┄
هدایت شده از 🧠دانستی ها🧠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ شبی، پایان زندگی نیست. از ورای هر شب، دوباره خورشید طلوع می‌کند و بشارت صبحی دیگر می‌دهد. این یعنی امید هرگز نمی‌میرد. امیدت روز افزون و شبت بخیر 💞@danestanizib💞 دانستنی 🧠
تمام جایگاه های تبلیغات برای فردا خالی می‌باشد برای رزرو به پیوی مراجعه کنید 🙏 https://eitaa.com/63709939/4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃 سلام مهربون 😊✋❤️ صبح شنبه تون بخیر و شادی ☕️🌹 الهی خانه اميدتون آباد تنتون سلامت زندگیتون بر وفق مراد و برکت فراوان روزیتون باشد☕️🌹
آدم‌های منفی به پیچ و خم جاده می‌اندیشند و آدم‌های مثبت به زیبایی های آن. هر دو به مقصد می‌رسند؛ اما یکی با حسرت و دیگری با لذت... ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
Karma says, “Don’t kill people with kindness because not everyone deserves your kindness. Kill people with silence, because not everyone deserves your attention.” کارما میگه: آدما رو با محبت و مهربونی مجازات نکن چون همه لیاقت مهربونیت رو ندارن. آدما رو با سکوت مجازات کن، چون همه لیاقت توجه‌ات رو ندارن .... ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ... نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود! ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
✨صبور بودن عاليترين                نماد ایمان است ✨و خویشتن دارے                عاليترين عبادت ✨ناڪامى به معنى آزمايش است،                     نه شڪست.... ✨و نتيجه توڪل و اعتماد         به خداوند، آرامش است. ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
یه زمین خوردنایی هم هست اونی که زمین می خوری تویی ولی اونی که بلند میشه یکی دیگست ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
آرزو می‌کنم ناخواسته به دست آوری آنچه را كه بی‌صدا از قلبت گذر كرده‌ است، و آنگاه شگفت زده با خود بيانديشی، كسی برايم دعا كرده بود ؟ ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
همه چیز را رها کن بجز دلی را که برای خوشحال کردنت دست به هرکاری میزند ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
درد متوقف میشه، گریه ات به پایان میرسه، درها برات باز میشن، زمان معجزه ها و خبر های خوب برات میرسه! ناامید نشو❤️‍🩹🕊✨ ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
وفادار موندن در رابطه لطف شما به طرف مقابلتون نیست بلکه احترامیه که شما برای شخصیت خودتون قائل میشین... ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
آرزو میڪنم نه حسرت ڪَذشته غمڪَین تون ڪنه ونه غم آینده نڪَرانتون درحال زندڪَی ڪنید و لحظه هایتان پر از آرامش باشه ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
• هميشه شانس ديگرى خواهد بود ، دوستى ديگر ، عشقى ديگر ، نيرويى ديگر ، براى هر پايانى هميشه آغازى هست... ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
برای اینکه خوشحال باشی باید: بیخیال چیزایی که رفته بشی قدرِ چیزایی که مونده رو بدونی و منتظر چیزایی که قراره اتفاق بیفته بمونی ... ♧♡♧ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
♥️🍃 ✅ ۷ تا کار به نظر کوچیک اما به شدت مهم برای بالا بردن احساس ارزشمندی و عزت نفس : ۱- هر روز به بدنت برس. ۲- تو خونه آراسته بگرد. ۳- لباس قشنگاتو برای خودت بپوش‌. ۴- آهنگایی که تکست مثبت دارنو برای خودت بخون و به خودت بگیر. ۵- با خودت مهربون تر صحبت کن. ۶- اگه غذایی رو دوس نداری نخور و برای خودت غذای بهتری رو فراهم کن ۷- هر روز دستاوردهات رو مرور کن. ‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💫 @zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
4_5854951846572988077.mp3
23.66M
رها شُ...💜موسیقی مرا پرت کند به آن سو آن سویِ بی سو... آنجا که همه نیستی است آنجا که کسی جز من نیست آنجا که سرشار از سرور و حیرت و شگفتی است. لذت ببرید🕊🌱💚🦋💫 🖌 _زندگی_زیباست❤️ 💫@zendgizibaabo💫