همسرداری
❌یکی از مهلکترین آسیبهایی که باعث تخریب رابطه عاطفی زوجین میشود، مقایسه کردن همسر با شخص دیگری است.❌
🫸ممکن است همسر شما ویژگیهای خوبی داشته باشد، ولی در زمینهای خاص، ضعف هم داشته باشد. در این صورت نباید شما سایر ویژگیهای خوب او را نادیده بگیرید و یک ویژگی خاص را در دیگری پیدا کنید و همسرتان را با او مقایسه کنید.
⛔️به طور کلی، در زندگی از مقایسه کردن پرهیز کنید چه درباره همسر و چه درباره فرزند.
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای عزیزانت❤️🌺
در عوض همه نداشته هایمان
گاهی عزیزانی داریم که
به یک دنیا نداشتن
بعضی چیزهای دیگر می ارزند.
خودشان،رفاقتشان
مرامشان،وجودشان
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
🔆 #پندانه
🔴 قایق زندگیتان را به کدام ساحل بستهاید؟
⛵️ دو دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند. سپیده که زد گفتند: «چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!»
🔹اما دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند! آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
🔸در اقیانوﺱ بیپایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید.
🔸شما قایقتان را به کدام ساحل بستهاید؟
🔹 ساحل افکار منفی، ناامیدی، ترس، زیادهخواهی، غرور کاذب، خودبزرگبینی، گذشته یا ...
#آموزنده
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
📚دزد و روستائی
در روزگاران قديم يک فرد روستائى بود روزها مىرفت کارگرى و ده شاهى مزد مىگرفت.
پول را به خانه مىآورد و مىگذاشت روى طاقچه. يک روز غروب که به خانه آمد پول را نديد. روزهاى بعد هم همينطور. ده شاهى مزدش را روى طاقچه مىگذاشت و مىرفت.
غروب که به خانه برمىگشت پول را نمىديد. دزد پول را مىبرد. مرد روستائى رفت پيش يک پيرزن و ماجرا را برايش تعريف کرد.پيرزن گفت: اگر ده شاهى به من بدهى به تو مىگويم چهکار کنى که ديگر دزد پولت را نبرد.
مرد قبول کرد و ده شاهى به آن زن داد.زن گفت: از اينجا که رفتى مقدارى قرسهقل (مدفوع الاغ) بريزى توى طاقچه و ده شاهى را بگذار روى آن. تمام ديوارها را هم سوزن آجين کن و تا مىتوانى به ديوار سوزن فرو کن. توى حوض هم يک مار بينداز و دو کبوتر را هم روى درخت بنشان و دو سگ هار هم به در حياط ببند و به سر کار برو.مرد به خانه آمد و تمام کارهائى را که پيرزن گفته بود انجام داد و رفت سر کارش.
نزديک ظهر دزد آمد که پول را بردارد دستش در قرسهقل فرو رفت و کثيف شد. خواست دستش را با ديوار پاک کند که سوزنها در دستش فرو رفت و دستش خون افتاد.
رفت توى حياط دستش را بشويد مار توى حوض دستش را گزيد. رو کرد به آسمان که از مصيبت به خدا پناه ببرد. کبوترها ريتقه (مدفوع پرندگان) انداختند توى چشمش. در را باز کرد تا فرار کند سگها او را گرفتند و به زمين زدند و دريدند.
📚دزد و روستائي
افسانهها، نمايشنامهها و بازىهاى کردى ج اول
گردآورنده: على اشرف درويشيان- نشر روز - چاپ اول ۱۳۶۶(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان مهابادي
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_سیزده
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
وقتی رسیدیم خونه ی مامان بزرگ مامان تقی به در زد و نگران اطراف رونگاه کرد که مبادا کسی چشمش به من بیفته…..
انگار که تبعید شده بودم و با دیدنم آبروم میرفت…….مامان بزرگ در رو باز کرد و چمدون رو از دست مامان گرفت و برد داخل…..
منو مامان هم پشت سرش وارد خونه شدیم…..مامان سفت بغلم کرد و با گریه گفت:مهناز!!!الهی که پیش مرگت بشم….قول میدم زود به زود بیام بهت سر بزنم…..همون لحظه مامان بزرگ دستی روی سرم کشید و گفت:لعنت به باعث و بانیش……نمیدونستم یعنی چی؟؟؟چرا با من اون رفتار رو میکنند اما حس میکردم که دارم ازشون دور میشم…..مامان حرف میزد و من هم مثل کسی که زبونشو موش خورده باشه فقط سرمو تکون میدادم……
مامانی(مادربزرگم)خانم مهربونی بود اما توی مدتی که پیشش بودم بین درد و دلهاش ناخواسته حرفی میزد که دلم میشکست…..گاهی هم وقتی خیال میکردم خوابم بالا سرم با اه و ناله سوگواری میکرد و لالایی میخوند...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهارده
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مامانی توی لالاییهاش و درد و دلش گفت که روزی که بابا از بیمارستان مرخص شد حتی نمیخواست منو ببینه برای همین مامان منو اورد خونه ی مامانی……هر چی فکر میکردم به نتیجه ایی نمیرسیدم که مگه من چه کار بدی کرده بودم که بابا حاضر نبود منو ببینه،،،،؟؟؟حاضر نبود منی که فقط ده سالم بود و هیچ جا امیدی جز پدر و مادرم نداشتم رو اواره ی خونه ی مامانی کنه؟؟؟همونطوری که گفتم لالاییهای مامانی دلمو از مامان و بابا میشکوند …..درد و دلهاش جوری بود که حرفهایی رو با سوز و ناراحتی میزد که نباید گفته میشد و همین دلمو از خانجون و خان بابا زخمی میکرد……من به ظاهر چشمهامو بسته بودم و تو فکر بودم و مامانی به خیال اینکه خوابم با سوگواری میگفت: خان بابا چرا گفتی که ای کاش این دختر هم پسر میشد ولی ابرو ریزی نمیکرد؟؟؟مگه دختر من !!نوه ی من چه جرمی مرتکب شده بود؟؟ مهناز لالایی مهناز من لالایی!!! مهناز من !! عموی خیر ندیدت باعث شد از زیر سایه ی پدر و مادرت پناه بیاری اینجا……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_پانزده
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مامانی مابین لالاییهاش میگفت خان بابا گفته نمیتونم بین این همه پسر اون دختر رو نگهدارم از اینجا ببرینش……لالاکن که توی این دنیا تنهاییی….لالا کن که تازه مثل من شدی…..لالا کن که انگار این تنهایی برای تو از من به ارث رسیده……تمام حرفهایی که باید میدونستم و از من مخفی کرده بودند مامانی توی لالاییهاش گفت و من خرد شدم و بارها و بارها شکستم……توی همون مویه های(گریه و زاری)مامانی متوجه شدم که من دیگه دختر یکی یه دونه ی بابا و نورچشم خان بابا نیستم……خانواده ام با پس زدن منی که از همه بی گناهتر و پاکتر بودم بدجوری دلمو شکوندند……عمو گناهکار اصلی بود که بعداز اونشب فرار کرد ورفت خدمت سربازی تا از همه دور بشه و همین دوریش و سرباز بودنش باعث شد دوباره عزیز خانواده بشه……..مامان مقصر دوم که به حرفها وهشدارهای من توجه نکرد و به بهانه ی تنهایی مامانی و خوب شدن حال و هوام به من پشت کرد و اورد اینجا گذشت و رفت تا فقط به فکر حفظ زندگیش باشه……مامان هم از من گذشت…….
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شانزده
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
همه ی این اطلاعات رو لالاییها و مویه های مامانی به من میداد……ایا با این کاراشون حال من بهتر شد؟؟؟نه….بخدا نه…..بهتر نشد که هیچ ،بلکه با این کاراشون داشتند به من ثابت میکردند که جنس مونث همیشه مقصره…..
بهم ثابت کردند که خلافکارترین شخص این ماجرا من هستم…..حس کثیفی و نجاست بهم دست داد……هر وقت حموم میرفتم گردن و پاهامو به قدری با لیف و کیسه ی حموم میشستم که پوست بدنم نازک میشد تا شاید از نجاست پاک بشم و حداقل خدا دوستم داشته باشه و پسم نزنه……من دختر اروم و مهربونی بودم پس نه جیغ کشیدم و بی قراری کردم و نه گریه و لجبازی……توی خودم شکستم و دم نزدم……بله من نابود شدم…..با حس اینکه پشت و پناهی ندارم…..از اوج و عرش افتادم توی عمیق ترین چاه تاریک زندگی…خیلی زمان نبرد تا حرفم یک کلاغ چهل کلاغ شد و توی روستا پیچید…..همین که از خونه بیرون شده بودم کافی بود تا منو مقصر و ناپاک بدونند……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگی را گفتند
راز همیشه شاد بودنت چیست؟
گفت:
دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم
فردا یک راز است، نگرانش نیستم
دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمیخورم
و امروز یک هدیه است قدرش را میدانم...
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
19.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واقعا چیه این مادر ؟:)♥️
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡