#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هجده
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مردم فقط ظاهر قضیه رو میدیدند و قضاوت میکردند و از مشکل اصلی منه غشی خبر نداشتند…..تنها دلخوشی من داداشهای عزیزم بودند…..برادرایی که به هیچ وجه منو مقصر نمیدونستند و همیشه هوامو داشتند و مرتب و هر روز بهم سر میزدند……از اونجایی که توی مدرسه بخاطر حرفهای هم سن و سالام خیلی اذیت میشدم داداش دومیم(علی)اجازه نداد مدرسه برم و عذاب بکشم و خودش جور منو کشید ومثل یه معلم هر روز سر ساعت اومد پیشم و بهم درس داد…..به کمک داداش علی در طول سال توی خونه درس خوندم و آخر سال بصورت متفرقه امتحان دادم و خدایی هم با نمرات خوب قبول میشدم…..سه سال گذشت….سه سالی که مامان و بابا پسم زدند و من کنار مامانی و دایی مجردم زندگی میکردم…..دایی زیاد خونه نبود چون کارش با ماشین بود و بیشتر وقتها بار میبرد .من شاهد بودم که روز و شبی که دایی خونه بود مامانی چشم روی هم نمیزاشت و نمیخوابید….
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
🍁
#خودخواهی
ﺯﻧﺒﻮﺭﯼ ﻣﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﯿﻠﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ
ﺭﻧﺞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﻭ ﺣﺮﺻﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺰﺩ!
ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﻣﻮﺭ؛ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺭﻧﺞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﻬﺎﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ؟
ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻣﻄﻌﻢ ﻭ ﻣﺸﺮﺏ (ﺁﺏ ﻭ ﻏﺬﺍ) ﻣﻦ ﺑﺒﯿﻦ، ﮐﻪ ﻫﺮ ﻃﻌﺎﻡ ﮐﻪ ﻟﺬﯾﺬﺗﺮ ﺍﺳﺖ، ﺗﺎ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺨﻮﺭﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎﻥ ﻧﺮﺳﺪ...
ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻧﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺭﻡ...
ﺍﯾﻦ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺩﮐﺎﻥ ﻗﺼﺎﺑﯽ ﭘﺮ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﮔﻮﺷﺖ
ﻧﺸﺴﺖ!
ﻗﺼﺎﺏ ﮐﺎﺭﺩ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺰﺩ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ...
ﻣﻮﺭ ﺑﯿﺎﻣﺪ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺍﻭ ﺑﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ.
ﺯﻧﺒﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺒﺮﯼ؟
ﻣﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﺹ ﺑﻪ ﺟﺎﺋﯽ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ، ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯿﺶ ﮐﺸﻨﺪ ﮐﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ...
ﻭ ﺍﮔﺮ ﻋﺎﻗﻞ ﯾﮏ ﻧﻈﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺗﺎﻣﻞ ﮐﻨﺪ، ﺍﺯ ﻣﻮﻋﻈﻪ ﻭﺍﻋﻈﺎﻥ ﺑﯽﻧﯿﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چی برای دیگران بخوای اول به
خودت میدن...👌😉
🌹✨ استاد #عرشیانفر
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
از كسی متنفر نباشيد،
چون تنفر تبديل به
نقطه ضعفتان می شود
ياد بگيريد
فرد مورد نظر را
از دايره توجه تان خارج کنید...
زيگموند فرويد
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
✨
کسی که اعتقاد
دارد دیگران باید مشکلاتش را حل کنند! همانند کسی است که برای گذر از رودخانه منتظر است تا آب آن خشک شود..!
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_نوزده
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
در طول این سه سال عمو فرشاد خدمت سربازیش تموم شد و حتی ازدواج کرد اما منه بیگناه هنوز آواره بودم وپشت سرم حرف و حدیثها تموم نمیشد…،یه روز مامانی گفت:فکر کنم با ازدواج فرشاد ذلیل مرده دیگه آبها از اسیاب بیفته….آیا افتاد؟؟؟خان بابا با کشیدن دیوار بین خواهر و برادرای عمارت سعی کرد از مشکلات بعدی جلوگیری کنه و آبها از آسیاب بیفته…..دیگه عمارتی تو کار نبود و خونه ها جداگانه شده بود…اما واقعا آبها خوابید؟؟؟اگه خوابیده بود پس چرا بجای مجرم اصلی من زجر میکشیدم و مجازات میشدم و مجرم توی عشق و حال و زندگیش بود؟؟؟؟؟بگذریم…..سیزده سالم بود با جثه ی ظریف و ریز و زیبایی زیادی که هوش رو از سر میبرد….هر روز زیباتر و دلنواز تر میشدم اما چه فایده…؟؟؟من این زیبایی رو که پراز تنش و مشکل بود رو نمیخواستم،،ای کاش بجای قیافه ی خوشگل یه زندگی با آرامش و بی دغدغه داشتم و آزادانه هر جا دلم میخواست میرفتم،….بخاطر زیبایی عجیبم حتی نمیتونستم سرمو از خونه بیرون کنم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_بیست
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
یه روز که خونه ی مامانی مشغول درس خوندم بودم دایی بعداز ماهها با دوستش اومد خونه……قبل از اینکه دوست وارد خونه بشه دایی به من گفت :برو اون یکی اتاق و بیرون هم نیا تا فردا وقتی ما رفتیم بیا بیرون….گفتم:چشم….اما شنیدم که مامانی به دایی گفت:چرا پنهونش میکنی…..؟؟؟شاید همین دوستت اینده و بختش باشه و از این زندان آزادش کنه….دایی خوشحال به مامانی گفت:اتفاقا مجرد و خیلی پولدار و پسر خیلی خیلی خوبی هم هست….میدونم با دیدن مهناز هیچ پسری نمیتونه چشم ازش بپوش و بیخیالش بشه….باشه برای پذیرایی یه لحظه بیاد جلوی چشم دوستم(کامران)اما مامان !!!تورو خدا مراقب باش ،،مخصوصا شب موقع خواب…..میترسم !!!..دیدی که عموی نامردش بهش رحم نکرد….مامانی گفت:مراقبم پسرم…..اما نباید شانس این دختر رو ازش بگیریم چون طفلک جایی نمیره که کسی ببینه و بپسنده…..دایی حرفشو تایید کرد و دوستش دعوت کرد داخل…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👇موفقیت همین یک راه رو داره ...
باید یاد بگیری،
باید تواناییش رو به دست بیاری،
باید کامل رشد کنی،
تا به کجا برسی ...؟!
تا به اون نقطهای برسی که،
بتونی شرایط رو بپذیری،
مسئولیت کارهات رو به عهده بگیری...
فقط همین.
#دکترانوشه
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست ♡
✨﷽✨#تشرفات #ویژه_جمعه_ها
✅ داستان واقعی کریم پینه دوز
👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی
💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، میگفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش میزنند و احوالش را میپرسند
مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها
ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم...
یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم
پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، میخواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم...
اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست...
نشسته باز خیالت کنارِ من اما
دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟
📚برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز
🌸 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🌸
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_بیست_یک
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
با این صحبتها چادر سر کردم و سفره ی ناهار رو به کمک مامانی براشون چیدم…..سفره ایی پر زرق وبرق…..نگاههای پسره کامران بقدری سنگین بود که ناخداآگاه دستمو روی روسریم و چادرم میکشیدم تا ببینم حجابم کامله یا نه؟؟؟شب موقع خواب مامانی با خنده به من گفت:پسره یک دل نه صد دل عاشقت شده….باور کن فردا قبل از اینکه بخواه بره،، از دایی خواستگاریت میکنه و بعد میره…..مامانی شب خیلی خوشحال بود و باز برام لالایی خوند اما این بار لالایی امیدوار کننده…..مامانی گفت:مطمئن باش فردا و پس فردا خانواده اشو برای خواستگاری میفرست…..نمیدونستم خوشحال باشم یاناراحت…..حرفهای مامانی برام آزار دهنده بود…..خوشحال بودم چون از این زندان و حرفهای مردم دور میشدم و اینکه دوست دایی پسر خیلی هیکلی و ظاهر خوبی داشت و پولدار بود …..ناراحت از اینکه هنوز بچه بودم و دلم میخواست درس بخونم و پیش مامان و بابا باشم و اینکه تصور میکردم مامانی هم از من خسته شده و دلش میخواهد ازدواج کنم و برم……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_بیست_دو
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
حدس مامانی درست از آب دراومد و دوست دایی بالافاصله دو روز بعد به دایی گفت:اون دختر که خونتون بود کیه؟؟؟دایی گفت:دختر خواهرمه…یکی یه دونه و درسخونه….خیلی مهربون وبامحبته….چطور مگه؟؟؟؟کامران گفت:راستش خیلی به دلم نشست و به خانواه ام هم گفتم،،اگه اجازه بدید بیاییم خواستگاری…..دایی گفت:کی از تو بهتر….هم کاری هستی و هم مهربون…..خبر به مامانی و خانواده ام رسید و کامران اینا اومدند خواستگاریم اونم خونه ی مامانی نه خونه ی خودمون…..خیلی زود و بدون اینکه نظری از من بپرسند بابا و خان بابا رضایت دادند و قرار شد با پارتی بازی و زیرمیزی دادند سن منو توی شناسنامه دستکاری کنند تا بتونیم عقد کنیم…..برای دست بردن به شناسنامه ام و تغییر سنم زمان نیاز بود….با تصمیم بزرگترا صیغه ی محرمیت بین منو کامران خونده شد تا کامران راحت تر رفت و امد کنه و کار شناسنامه من تموم شه…..کامران پسر جذاب و در عین حال چاقی بود که کم کم با محبتهای بی دریغش توی دل من خودشو جا کرد……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫