#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_پنجاه_دو
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
جملات آخر امیر بهم روحیه داد و حالم بهتر شد…..خواستم بغلش کنم که در حیاط رو کوبیدند……ای کاش فقط کوبیدن در بود همراه در زدن فحش و داد و هوار و جیغ…همه چی قاطی شده بود……سریع دنبال سارا گشتم….به قول امیر من باید فکر خانواده ام بودم و کارهای مجید به خانواده اش مربوط بود نه به من……سارا و امیر رو کشیدم داخل اتاقمون و از پنجره نشستیم به تماشای فیلمی که همسرم مجید کارگردان و نقش اول فیلم رو بعهده داشت……در حال تماشا متوجه شدیم که مجید با دختر صاحبکارش فرار کرده و این افرادی که با توپ پر اومدند سراغش ،،پدر و برادر و فامیلای دختره هستند……مادرجون نشسته بود وسط حیاط و با بی حیا بازی و گریه میکرد ،،داد میکشیدو میگفت:یاایهاالناس…..کمک کنید که این بی همه کسی ها عیدمونو خراب کردند….به دادم برسید………یکی از برادرای دختره داد کشید و گفت:خیلی نمک نشناسه این پسرتون….چند ساله اومده خونه ی ما خورده و خوابیده و گشته و بعد نمکدون شکست و با ناموس ما فرار کرد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_پنجاه_دو
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
کمال هرازگاهی زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد..مادر کمال به بابا گفت:اگه شما اجازه بدید چند روز دیگه که حال حاج خانم بهتر شد یه نامزدی بگیریم و این دو تا جوون رو محرم کنیم چون دلم نمیخواهد رقیه از دستم بره.من که رقیه رو خیلی دوست دارم و مهرش به دلم نشسته،پسرم هم خیلی پسندیده..بابا قند توی دستشو گذاشت روی بشقاب و گفت:ماهم مخالفتی نداریم.اجازه بدید حاج خانم سرپا بشم.چشم،مادر کمال گفت:تا اون موقع دیر میشه.خودتون میدونید مسیر ما دورهست و رفت و امد بخاطر خطرات جاده سخته،بعد رو به مامان کرد و ادامه داد:حاج خانم شما راضی میشید بین این جوونا فاصله بیفته؟میدونم که راضی نمیشی..کمال رقیه رو خیلی پسندیده و نمیخواهد از دستش بده.از هیچ کسی هم بدی شماها رو نشنیدیم جز اونخرافات که ما قبول نداریم.اجازه بدید توی همینچند روز بین این دو تا جوون عقد جاری بشه..مامان با تکون دادن سرش گفت که مخالفتی نداره……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_پنجاه_دو
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
لعیا کلاس پنجم ابتدایی درست وقتی که هفت ساله شد اینقدر شکستگیهاش زیاد شد که نتونست بره مدرسه….تا سه سال خونه موند و چون تحصیلات لعیا از من بیشتر شده بود دیگه از درسهاش سر در نمیاوردم و نمیتونستم بهش یاد بدم…لعیا ازم خواست کتابهای اول راهنمایی رو براش تهیه کنم تا خودش بخونه…..همین کار رو انجام دادم…..الحق که خیلی تلاش میکرد و تقریبا یاد میگرفت اما بی فایده بود و نمیتونست مثل زمان مدرسه رفتن پیشرفت کنه آخه هیچ امتحان پایانی ازش گرفته نمیشد و توی پرونده اش ثبت نمیشد..لعیا ۳-۴سال عقب موند اما چون از اونطرف زودتر شروع کرده بود تازه با همسن و سالهاش به یه ردیف رسید و هیچ عقب افتادگی درسی نداشت..بعداز اینکه لعیا به سن ۱۱-۱۲سالگی رسید حس کردم کمتر از قبل میشکنه……طوری که مدرسه ی راهنمایی ثبت نام کردیم و دوباره شروع کرد به مدرسه رفتن….دوباره خودم بغلش میکردم و میزاشت داخل ماشین و میبردم مدرسه و ظهر هم برمیگردوندم آخه اصلا دوست نداشت کوچکترین دردی رو تحمل کنه……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_پنجاه_دو
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خلاصه افسانه رو بردم پارک نزدیک خونشون یه اب میوه براش گرفتم به زور دادم بهش خورد ازش خواستم اروم باشه از اون طرف هم حامد مدام به گوشی من وافسانه زنگ میزد اما افسانه نه خودش جواب میداد نه میذاشت من جوابش روبدم.نیم ساعتی توپارک بودیم که به بهانه ی دستشویی کردن رفتم سرویس بهداشتی پارک به حامداطلاع دادم کجایم وگفتم یه وقت زنگ نزی خونمون من خودم افسانه رومیارم خونه.اون شب باهربدبختی بودتونستم افسانه روراضی کنم باهم رفتیم خونش اماباحامدحرف نمیزدمنم به حامداشاره کردم کاری بهش نداشته باشه بهش فرصت بده اروم بشه ظاهراهمه چی به خیرگذشته بودمنم فرداش رفتم خونمون ولی ازترسم به حامدنه زنگ زدم نه پیام دادم..فرداش توشرکت حامدروکه دیدم گفت هنوزباهم قهریم کاری بهم نداریم..چندوقتی گذشت ویه شب که تازه رسیده بودم خونه حامدبهم پیام دادگفت افسون جان خوبی درجوابش نوشتم فدات توخوب باشی منم خوبم چیزی شده افسانه کجاست؟
ادامه در پارت بعدی
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---