5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روانشناسی میگه؛
کسی که برای چیزهای کوچک، گریه می کند،
بی گناه است و قلب پاکی دارد ...
اگر کسی سر مسائل احمقانه و کوچک عصبانی می شود،
به عشق نیاز دارد ...
اگر شخصی بیش از اندازه می خندد
از درون تنهاست ...
اگر کسی زیاد میخوابد
غمگین است ...
اگر کسی کم و سریع حرف می زند
رازی را پنهان می کند ...
اگر کسی نتواند به موقع
تصمیم گیری کند شخصیت ضعیفی دارد ...
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست ❤️
📚#حکایت
اربابی یکی را کشت و زندانی شد و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.
شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده
میکردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت:
ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد.
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهل_نه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
اون شب هر وقت سرمو بلند میکردم سنگینی نگاه اعضای خانواده رو حس میکردم ولی زود خودشونو به کوچه علی چپ میزدند،،، مخصوصا خواهر شوهرام……بقدری زیبا شده بودم که برای اولین بار خودم هم از ظاهر وچهره ام لذت میبردم اما چه فایده…..مجید اصلا بهم توجه نمیکرد……نه اینکه نگاه نکنه،،،،ناخداآگاه نگاهش بهم میخورد اما سعی میکرد توجه نکنه……نمیدونم چرا؟؟؟و این بی توجهش بزرگترین زمین خوردن من بود………شب تولد خیلی خوش گذشت….به هممون……تنها مشکل این بود که هر چی به مجید نزدیک میشدم پسم میزد…..حتی اونشب هم نیومد داخل اتاقمون…..شب تا صبح بیدار موندم و به جای خالیش که با هزار ذوق بهترین رختخواب رو پهن کرده بودم نگاه کردم و حسرت خوردم…..تا خود صبح بیدار بودم…..ساعت حوالی هشت بود که با صدای خنده های مجید و مادرش از اتاق رفتم بیرون…..مجید خوشحال وخندان بود و داشت حاضر میشد برگرده شهری که محل کارش بود و این برگشتنش باعث خوشحالیش بود…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_پنجاه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مجید شاداب داشت میرفت و برای من فقط ریخت و پاشهای دیشب مونده بود….. منی که زن بودم و از این پس زدنها و بی محلیها آزرده شده بودم و آخرین تیر هم خوشحالی همسرم برای بازگشت بود که ته دلمو بدجوری زخمی میکرد……مجید بی توجه به شکستن دلم رفت و من مشغول جمع و جور کردن شدم……نیم ساعتی نگذشته بود که سارا با بغض صدام کرد و گفت:مامان!!!گفتم:جان دلم….طوری شده؟؟؟سارا بغضش ترکید و منو بغل کرد وبا گریه گفت:مامان !!مامانی میگه ،،بابات زن بگیره ناراحت نشی…بابات هم حق زندگی داره…...در حالیکه اشکشو پاک میکردم گفتم:مامانیت حرف زیاد میزنه……پیش خودم به بابات گفت که یه خونه بساز و دست زنتو بگیر بیار……مامانی شما فقط زخم زبون میزنه تامنو اذیت کنه…….پس خودتو ناراحت نکن و به داداشت هم حرفی در این مورد نزن…..برای اینکه ذهنشو منحرف کنم تا حرفهای مادرجون رو فراموش کنه زود با شیطنت گفتم:بدو که الان مهمون میاد برای عید دیدنی….ماشالله تو هم که خانمی شدی..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نبینی از دستت رفته 😂
🎬تا اخر ببینید عالیه 😂
❤️@zendgizibaabo❤️
#زندگی_زیباست♡
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شامی کباب در دل طبیعت
🦋🦋🍃🍃🍃
طبیعتِ شمال ایران
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زیبا گفت دکتر شریعتی؛
💫برای کسی که میفهمد
هیچ توضیحی لازم نیست و
برای کسی که نمیفهمد هر توضیحی
اضافه است ...!
💫آنانکه میفهمند عذاب میکشند و
آنان که نمیفهمند عذاب میدهند ...!
مهم نیست که چه مدرکی دارید
مهم این است که چه درکی دارید ...!
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
♥️🍃
مهم نیست چقدر به دیگران نزدیکیم،
مهم این است کە هر کس
باید به تنهایی با زندگی روبرو شود ...
💕@zendgizibaabo💕
#زندگی_زیباست♡
♥️🍃
زندگی کوتاه است و پایان آن نامعلوم پس همواره سعی کنید بهترین همسر ، بهترین رفیق و حتی مهربانترین رئیس باشید تا زمان وداع دنیایی زیباتر را به فرزند خود تحویل دهید
💕@zendgizibaabo💕
#زندگی_زیباست♡
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_پنجاه_یک
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
اون سال عید هم خونه مثل هر سال شلوغ بود و مهمونا میومدند و میرفتند…..بیشتر پذیراییها به عهده ی دخترا بود و ما پخت و پز و شستشو رو انجام میدادیم…..همون شب در حال تدارک شام بودم که این بار امیر صدام زد و گفت:مامان!!!….برگشتم و گفتم:جانم،…..امیر با بغض و ناراحتی گفت:یه عده دنبال بابامیگشتند….توپشون هم پر بود….من زود اومدم خونه تا به شما خبر بدم،،،الانه که اونا هم برسند………..امیر با بغض ادامه داد:مامان!!!اگه اومدند خونه اجازه نده حالتو بد کنند….مامان قول بده هر حرفی زدند محکم باشی و خودتو نبازی…مامان!!ازت خواهش میکنم اصلا جلو نرو و بزار همون ننه اش و داداشاش برند جوابشونو بدند……بابا هر کاری کرده به خودشون مربوطه……معتجب نگاه کردم ….داشت حالم بد میشد و حالت غش بهم دست میداد که امیر گفت:راستی!!!فقط اینو بدون که من همیشه پشتتم مامان خوشگلم……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫