#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهل_هشت
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مادرشوهرم داشت به مجید میگفت همین که این غشی و مریض رو نگهداشتی و طلاقش ندادی و پول دوا و درمونشو میدی خودش کلی غیرته..،،،تا کی میخواهی خودتو به پای این زن پیر کنی؟؟؟ببین پژمرده شدی؟؟؟؟؟قسمت دردناکش اونجا بود که مجید قهقهه میزد و میگفت:غصه ی منو نخور مامان!!!خودم به فکر هستم……بی توجه ایهای مجید و زیر اب زدنهای مادرجون همشون درد بودن که روی دردهای کودکیم تلنبار میشدند و من داغون تر از قبل فقط بخاطر بچه هام تحمل میکردم…..
زندگی به همین منوال گذشت تا چهارده سالگی دوقلوها…..مجید با کلی هدیه و کادو خودشو برای تولد رسوند و جشن مفصلی براشون گرفت و کلی بریز و بپاش کرد…...توی این جشن بزرگتر و عاقلتر و زیبایی چهره ام جا افتاده تر شده بودم …..برای جبران زحمات مجید و جلب توجه اش ، سعی کردم به نحو احسن ظاهر بشم…...لباس خیلی شیکی پوشیدم و یه آرایش ملایم هم روی صورتم انجام دادم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرون افشار
آهنگ ثانیہ وار
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
#داستان
📚سنگِ وجودمان را بشکافیم تا مهر خدا را ببینیم
چوپانی عادت داشت در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه با استفاده از آنها آتش درست میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است، سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد، سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد.
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود، شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی، پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روانشناسی میگه؛
کسی که برای چیزهای کوچک، گریه می کند،
بی گناه است و قلب پاکی دارد ...
اگر کسی سر مسائل احمقانه و کوچک عصبانی می شود،
به عشق نیاز دارد ...
اگر شخصی بیش از اندازه می خندد
از درون تنهاست ...
اگر کسی زیاد میخوابد
غمگین است ...
اگر کسی کم و سریع حرف می زند
رازی را پنهان می کند ...
اگر کسی نتواند به موقع
تصمیم گیری کند شخصیت ضعیفی دارد ...
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست ❤️
📚#حکایت
اربابی یکی را کشت و زندانی شد و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.
شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده
میکردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت:
ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد.
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهل_نه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
اون شب هر وقت سرمو بلند میکردم سنگینی نگاه اعضای خانواده رو حس میکردم ولی زود خودشونو به کوچه علی چپ میزدند،،، مخصوصا خواهر شوهرام……بقدری زیبا شده بودم که برای اولین بار خودم هم از ظاهر وچهره ام لذت میبردم اما چه فایده…..مجید اصلا بهم توجه نمیکرد……نه اینکه نگاه نکنه،،،،ناخداآگاه نگاهش بهم میخورد اما سعی میکرد توجه نکنه……نمیدونم چرا؟؟؟و این بی توجهش بزرگترین زمین خوردن من بود………شب تولد خیلی خوش گذشت….به هممون……تنها مشکل این بود که هر چی به مجید نزدیک میشدم پسم میزد…..حتی اونشب هم نیومد داخل اتاقمون…..شب تا صبح بیدار موندم و به جای خالیش که با هزار ذوق بهترین رختخواب رو پهن کرده بودم نگاه کردم و حسرت خوردم…..تا خود صبح بیدار بودم…..ساعت حوالی هشت بود که با صدای خنده های مجید و مادرش از اتاق رفتم بیرون…..مجید خوشحال وخندان بود و داشت حاضر میشد برگرده شهری که محل کارش بود و این برگشتنش باعث خوشحالیش بود…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_پنجاه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مجید شاداب داشت میرفت و برای من فقط ریخت و پاشهای دیشب مونده بود….. منی که زن بودم و از این پس زدنها و بی محلیها آزرده شده بودم و آخرین تیر هم خوشحالی همسرم برای بازگشت بود که ته دلمو بدجوری زخمی میکرد……مجید بی توجه به شکستن دلم رفت و من مشغول جمع و جور کردن شدم……نیم ساعتی نگذشته بود که سارا با بغض صدام کرد و گفت:مامان!!!گفتم:جان دلم….طوری شده؟؟؟سارا بغضش ترکید و منو بغل کرد وبا گریه گفت:مامان !!مامانی میگه ،،بابات زن بگیره ناراحت نشی…بابات هم حق زندگی داره…...در حالیکه اشکشو پاک میکردم گفتم:مامانیت حرف زیاد میزنه……پیش خودم به بابات گفت که یه خونه بساز و دست زنتو بگیر بیار……مامانی شما فقط زخم زبون میزنه تامنو اذیت کنه…….پس خودتو ناراحت نکن و به داداشت هم حرفی در این مورد نزن…..برای اینکه ذهنشو منحرف کنم تا حرفهای مادرجون رو فراموش کنه زود با شیطنت گفتم:بدو که الان مهمون میاد برای عید دیدنی….ماشالله تو هم که خانمی شدی..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نبینی از دستت رفته 😂
🎬تا اخر ببینید عالیه 😂
❤️@zendgizibaabo❤️
#زندگی_زیباست♡
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شامی کباب در دل طبیعت
🦋🦋🍃🍃🍃
طبیعتِ شمال ایران
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زیبا گفت دکتر شریعتی؛
💫برای کسی که میفهمد
هیچ توضیحی لازم نیست و
برای کسی که نمیفهمد هر توضیحی
اضافه است ...!
💫آنانکه میفهمند عذاب میکشند و
آنان که نمیفهمند عذاب میدهند ...!
مهم نیست که چه مدرکی دارید
مهم این است که چه درکی دارید ...!
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡