eitaa logo
🍃 زندگی زیبا🌱
11.6هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ کانال های ما 👇 @akhbareforiziba @royayeashghi ارتباط با مدیریت 👇🫀 @GHSTVDWa1 تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/586351564C3ce1968dcf پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران مادرشوهرم داشت به مجید میگفت همین که این غشی و مریض رو نگهداشتی و طلاقش ندادی و پول دوا و درمونشو میدی خودش کلی غیرته..،،،تا کی میخواهی خودتو به پای این زن پیر کنی؟؟؟ببین پژمرده شدی؟؟؟؟؟قسمت دردناکش اونجا بود که مجید قهقهه میزد و میگفت:غصه ی منو نخور مامان!!!خودم به فکر هستم……بی توجه ایهای مجید و زیر اب زدنهای مادرجون همشون درد بودن که روی دردهای کودکیم تلنبار میشدند و من داغون تر از قبل فقط بخاطر بچه هام تحمل میکردم….. زندگی به همین منوال گذشت تا چهارده سالگی دوقلوها…..مجید با کلی هدیه و کادو خودشو برای تولد رسوند و جشن مفصلی براشون گرفت و کلی بریز و بپاش کرد…...توی این جشن بزرگتر و عاقلتر و زیبایی چهره ام جا افتاده تر شده بودم …..برای جبران زحمات مجید و جلب توجه اش ، سعی کردم به نحو احسن ظاهر بشم…...لباس خیلی شیکی پوشیدم و یه آرایش ملایم هم روی صورتم انجام دادم….. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. سارا تا وارد شد گفت:وای دختر…!!تو چقدر لوسی….!!!چه زود دلت برای نوید تنگ شد که داری گریه میکنی؟؟؟ترجیح دادم سکوت کنم و حرفی نزنم…..اون شب سارا از خودش و زندگیش و دانشگاهش و حتی دوست پسرش تعریف کرد و گفت:هم دانشگاهیمه….قرار بزودی بیاد خواستگاری و ازدواج کنیم…..یه جمله گفتم:خوشبخت بشید….یهو سارا بی مقدمه گفت:تو با نوید خوشبختی؟؟؟؟؟؟هیچ حرفی نداشتم بزنم ….نه میتونستم راز نوید رو برملا کنم و نه به دروغ بگم که خوشبختم……برای همین سکوت کردم…..سارا گفت:پاییز ….!!!!من از چشمات متوجه میشم که غم بزرگی داری و خوشبخت نیستی،…حس میکنم نوید یه مشکل جدی داره…..راستش قبل از ازدواج با تو خیلی با سینا صمیمی و همراز هم بودند اما یه مدتی که گذشت از هم دور شدند و حتی سینا گفت دیگه دوست ندارم اسمی از نوید بشنوم……سارا مکثی کرد و بعد ادامه داد:البته یه روز دلیلشو پرسیدم که سینا گفت نوید احمق.، یه روانیه…..حتی گفت نمیدونم پاییز چطوری باهاش زندگی میکنه….؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون مامان گفت: قراره برند شهرشون و اخر هفته دوباره برگردند برای بله برون و عقد،دیدی خداروشکر به کمال چیزی نشد.وقتی حرفش تموم شد و من جوابی ندادم با تعجب گفت:تا الان چرا خوابیدی؟ظهره.بلندشو که بابات نمازشو بخونه میاد خونه تا ناهار بخوریم..پاشو پاشو.آخر هفته هم چیزی نمونده دو روز دیگه میشه جمعه،مامان وقتی دید باز هم تکون نمیخورم ترسید و آب دهنشو قورت داد و گفت: رقیه!!زنده ایی مامان؟؟بعد دستشو روی شونه ام گذاشت و تکونم داد.اصلا دست خودم نبود و نمیتونستم تکون بخورم و فقط اون سقف رو نگاه میکردم..مامان مسیر نگاهمو دنبال کرد و به سقف نگاه کرد و بعد شروع کرد به لرزیدن..اون زن سفید پوش جیغی کشید و لامپ خاموش ،ترکید و ریخت روی سرمون…با بارون شیشه خورده شروع کردیم به جیغ کشیدن،،،هر دومون..اینقدر جیغ کشیدیم که بابا اومد داخل،تمام اتاق پراز شیشه خورده ی لامپ بود و چیز دیگه ایی نبود.مامان اون روز متوجه شد که من چی رو میبینم… 🖌 _زندگی_زیباست❤️ 💫@zendgizibaabo💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. برای همین اون شب حالمون بد و بدتر شد که چرا دخترم حتی نتونه خوشحالی کنه..؟؟چون منو هما اصلا حال و روز خوبی نداشتیم مهمونا زودتر رفتند تا ما بتونیم استراحت کنیم….روزهای خوبی نبود و خیلی سختی میکشیدیم…..لعیا دختر عزیزم تقریبا همش توی رختخواب بود و دراز میکشید…این دختر علاوه بر اینکه باهوش بود و استعداد داشت خیلی هم مشتاق آموزش بود و مرتب از من میخواست باهاش کار کنم و بهش نوشتن و خوندن یاد بدم…بطوری که وقتی ۴ساله شد تونست هم بخونه و هم بنویس..همیشه حسرت میخوردم و با خودم میگفتم:چقدر لعیا با این همه استعداد حیف شده و نمیتونه توی اجتماع باشه و باید همیشه تو خونه بمونه….یه روز که به همین موضوع فکر میکردم به خودم گفتم:الهی بمیرم برای دخترم که حتی مدرسه هم نمیتونه بره.یعنی تا ۷سالگی خوب میشه یا استخوناش بدتر میشه؟؟اون لحظه یهو جرقه ایی توی ذهنم زد و با خودم گفتم:چطوره از همین الان ببرمش مدرسه و معرفیش کنم و بهشون بگم که توی این سن در حد یه ۷-۸ساله سواد داره،،،ببینم چی میگند؟؟؟شاید بصورت متفرقه ازش امتحان بگیرند….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌 _زندگی_زیباست❤️ ‎‎‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر خلاصه قبل ازامدن افسانه حامدمن رسیدم خونه یه راست رفتم حمام دوش گرفتم تاشایدیه کم حالم بهتربشه وتصمیم گرفتم هیچ وقت دیگه دزدکی نرم خونه ی افسانه..اون شب من کلیدیدک رویواشکی دادم به حامدومتوجه میشدم افسانه خیلی عصبیه حال حوصله نداره،موقع ظرف شستن باهاش سربحث رو بازکردم اولش چیزی نمیگفت امابعدش یواشکی که مامانم نفهمه گفت غروب رفتم خونه لباس بیارم که دیدم حامدخونست وبساط قلیون مشروب دونفره توخونه بودبهش شک کردم هرچندچیزمشکوکی ندیدم حامدم گفت زودامده خونه بایکی ازدوستاش خوشگذرونده امامن باورنمیکنم..بعدازتموم شدن حرفش گفتم شایدراست گفته افسانه گفت شک ندارم بایه زن بوده امامدرکی ندارم وامشب گوشیش روچک میکنم.وقتی افسانه گفت امشب میخوام گوشی حامدروچک کنم ترس تمام وجودم روگرفت چون کلی باحامدچت وعکس دونفره داشتیم حتی بعضی ازعکسهامون توخونه افسانه بود..گفتم بااینکارهات باعث میشی ازت سردبشه...یه مرددوست نداره زنش چکش کنه توعملامیخوای بگی بهش اعتمادنداری واین خیلی بدخودت دوستداری حامد دم به دقیقه چکت کنه ببینه کجای!؟ ادامه در پارت بعدی ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---