mp3 (9).mp3
1.73M
#قصه_های_هوشیار #قصه_شماره_۱۰
#ام_المومنین
گوینده : فاطمه فضلی
حضرت خدیجه سلام الله علیها بانوی بزرگ قریش زنی ثروتمند،مهربان و خوش قلب بودندایشان تاجر بودند و ثروت خیلی زیادی داشتند و بخاطر درستکاری و امانتداری پیامبر با ایشون ازدواج کردند و بعد از ازدواج همه ثروت و اموال و بردگان خودشون رو دراختیار پیامبر گذاشتند و پیامبر هم همه این ثروت رو در راه دین مصرف کردندایشون....
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۱۱
نان بابرکت
گوینده : فاطمه فضلی
در یک خانه کوچک اما با صفا خانواده ای مهربان زندگی می کردند .
چند وقتی بود که آنها غذایی برای خوردن نداشتند.
پدر خانواده کمی فکر کرد و تصمیم گرفت تا پیش مهربانترین و بهترین کسی که می شناخت برود و از ایشان کمک بگیرد .
با خوشحالی راه افتاد .
وقتی به خانه ایشان رسید،بعد از سلام گفت : بچه های من گرسنه هستند ، چند روزی است که غذایی نخورده اند.
ایشان فورا فرمودند : همان چیزی را که برای افطارم آماده کرده بودم را برایت می آورم .
مرد لبخندی زد و با خود فکر کرد که الان با کلی غذاهای خوشمزه به خانه می رود و بچه هایش خیلی خیلی خوشحال می شوند.
اما وقتی فقط دو تا نان خشک آوردند،
همان طور که به نانها نگاه می کرد ایشان فرمودند : خداوند به برکت این نان ها به تو ثروت زیادی می دهد.
مرد تشکر کرد و به طرف بازار رفت .
به ماهی فروشی رسید،جلو رفت و از مرد ماهی فروش خواست تا نان را از او بگیرد و به جایش به او ماهی بدهد.
مرد ماهی فروش که فقط یک ماهی برایش مانده بود و می خواست آن را هم بفروشد و به خانه اش برود قبول کرد .
مرد تشکر کرد و به سراغ نمک فروش رفت و مقداری هم از او نمک گرفت و یکی از نان ها را به نمک فروش داد.
بعد با خوشحالی ماهی و نمک را به خانه برد .
مادر خانواده ماهی را گرفت تا برای بچه ها آنرا آماده کند و بپزد،شب هنگام بود که در زدند .
در را که باز کردند مرد ماهی فروش بود گفت :
این نان ها خیلی خشک و سفتند،نان ها را نمی خواهم .
اما وقتی دید که بچه های مرد گرسنه هستند،
نان ها را پس داد و ماهی را هم به آنها بخشید و رفت .
مرد خوشحال شد و از خدا تشکر کرد .
وقتیکه زن مشغول تمیز کردن ماهی شد تا با آن برای بچه ها غذا بپزد، از توی شکم ماهی مرواریدی پیدا کرد،با خوشحالی مرد را صدا زد .
مرد خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد.
و گفت : اینها حتما به دعای امام بود.
بچه ها گفتند : باباجون این امام مهربون که اینقدر ما را خوشحال کردند چه کسی هستند؟
مرد در حالیکه لبخند بر روی لبهایش بود، گفت : عزیزانم ایشان مهربانترین کسی هستند که من میشناختم و امام چهارم ما شیعیان هستند
بعد مرد مروارید را به بازار برد و با فروختن آن توانست برای بچه هایش غذا و حتی لباس هم بخرد
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۱۳
#گنجشکهای_شکرگزار
گوینده: فاطمه فضلی
روزی از روزهای خدا که خورشید خانم توی آسمون میدرخشید، بالای یک درخت سرسبز و قشنگ، توی خونه یه مرد مهربون، چند تا گنجشک نشسته بودند. اونا گاهی تو آسمون می پریدند. گاهی دنبال هم میکردند و جیک و جیک و جیک و جیک، سروصدا راه مینداختن.
مرد مهربون مثل همیشه مهمان داشت. اون مهمون، یکی از بهترین دوستانشون به نام ابوحمزه ثمالی بود
اونها توی خونه نشسته بودند و با هم صحبت میکردند و گاهی هم از پنجره بیرون تماشا میکردند.
صدای جیک جیک گنجشک ها اینقدر بلند بود که مرد مهربون و دوستش هم متوجه اونها شدند.
انگار گنجشک ها یه چیزی میگفتند.
دوست مرد مهربون ابوحمزه با تعجب به اونها نگاه میکرد.
مرد مهربون که متوجه تعجب دوستش شده بود به گنجشکها اشاره کرد و به دوستش گفت: ابوحمزه، تو میدونی این گنجشکهای زیبا و قشنگ چی میگن؟
ابوحمزه ثمالی که میدانست مرد مهربون علمش زیاده و همه چی رو خیلی خوب میدونه گفت: خداوند مهربان و امام من یعنی شما بهتر میدونید که اونها چی میگن.
مرد مهربون لبخندی زد و گفت: بله، تو درست میگی. من به تو میگم که معنی جیکجیک گنجشکها چیه؟
ابوحمزه با خوشحالی گفت: بفرمایید آقای من...
مرد مهربون گفت: اونها دارند از خدای مهربون به خاطر همهی نعمتهایی که داده تشکر میکنند و از خداوند میخوان که نعمتهاش رو برای اونها بیشتر کند.
ابوحمزهی ثمالی سرش تکون داد. توی دلش خیلی خوشحال بود که باز چیز جدیدی از مرد مهربون یعنی امام سجاد (ع) یاد گرفته.
بله بچه ها... وقتی گنجشک های به این کوچولویی خدا رو برای نعمت های خوب و قشنگش شکر میکنند، ما هم باید به خاطر این همه نعمتی که خدا جون بهمون داده خدا رو شکر کنیم و هر روز بگیم الحمدلله... شکر خدا
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (11).mp3
2.21M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۱۴
#تسبیحات_حضرت_زهراسلام الله علیها
گوینده : فاطمه فضلی
حضرت زهرا سلام الله علیها دختر گرامی پیامبر و همسر حضرت علی علیه السلام زمان زیادی را صرف کارهای منزل میکردند آن حضرت کارهای منزل مانند پختن غذا جمع آوری هیزم و دیگر کارهای خانه را به تنهایی انجام میدادند در آن زمان برای تهیه آب آشامیدنی باید مسافت زیادی را راه میرفتند تا آب را از چشمه بیاورند برای پختن نان باید ابتدا گندم را با آسیاب به دستی آسیاب میکردند بعد نان را میپختند و به همین شکل بود همه وارهای منزل حضرت فاطمه سلام الله در قدیم معمولا برای انجام کارهای خانه شخصی به عنوان کنیز و خدمتکار در خانهها وجود نداشت اما حضرت فاطمه کارهای خانه را به تنهایی انجام میدادند و از کسی کمک نمیگرفتند روزی به امام علی علیه السلام فرمودند که انجام این همه کار برای من سخت است حضرت علی علیه السلام به حضرت فاطمه گفتند که برای حل این مشکل از پدر خود حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم کمک بگیر و از ایشان درخواست کن تا کنیزی به تو بدهند تا در کارها به تو کمک کند حضرت فاطمه داستان را برای پدرشان گفتند و از او تقاضای کمک نمودند پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به دخترشان گفتند آیا میخواهی راه حلی برای مشکلات پیدا کنم که بدون داشتن کنیز و خدمتکار بتوانی از عهده کارهات بربیای؟
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (12).mp3
1.3M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۱۵
#مرد_شامی
گوینده: فاطمه فضلی
مرد شامی به امام حسن ع رسید و شروع کرد به فحش دادن به حضرت
وقتی فحاشی مرد شامی تمام شد امام به طرف او رفتند و به اوسلام کردند و فرمودند :
فکر کنم در این شهر غریب هستی
اگر راهنمایی بخواهی تو را راهنمایی میکنم
اگر مرکب بخواهی به تو مرکب میدهم
اگر گرسنه باشی تو را سیر میکنم
اگر برهنه باشی تو را میپوشانم
اگر محتاج باشی نیازت را برآورده میکنم
اگر بی پناهی بتو پناه میدهم
و اگر حاجتی داری برآورده میکنم
و اگر اثاث سفرت را به منزل من بیاوری و میهمان من شوی خوشحالم میکتی
مرد شامی وقتی لین سخنان حضرت را شنیدگریه کرد و گفت :
با این رفتاری که با من کردی تو محبوب ترین مردم پیش من هستی
بعد هم اثاث سفر خود را به خانه حضرت برده و میهمان حضرت شد و از دوستداران امام حسن ع شد
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (14).mp3
1.69M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۱۶
#مهمان_نوازی
گوینده: فاطمه فضلی
پیرمرد ایستاد. پاهایش خسته بود و درد میکرد. عرق کرده بود. هوا خیلی گرم بود.
دست به کمرش زد و نگاهی به پشت سرش کرد. همسرش عصا می زد و آهسته می آمد.
راه زیادی آمده بودند.حتما او هم خسته بود.
کمی صبر کرد، تا همسرش نزدیک شود با ناراحتی گفت: چرا تنها بزمان را برای مهمانان کشتی؟
پیرزن روی سنگی نشست و نفس نفس زد و گفت: گرسنه و تشنه بودند، تو بودی چه میکردی؟
پیرمرد غرغر کنان به طرف مدینه حرکت کرد. پیرزن چیزی نگفت و به دنبالش راه افتاد و با خود به یاد آورد. روزی را که جوانان آمده بودند و شوهرش در خیمه نبود. به آن ها آب داده بود و تنها بزشان را برای آنان کشته بود و برایشان غذا پخته بود.
آنها گفته بودند اگر مشکلی داشتید، به شهر بیایید.
از میان نخلستان ها گذشتند و وارد مدینه شدند.
پیرزن با خود گفت: ای کاش اسمشان را پرسیده بودم.
حالا چگونه آنها را پیدا کنم. دیگر خیلی خسته شده بود. کنار دیوار ایستاده و زیر لب دعایی خواند و عصا زنان وارد کوچه ای شد. جوانی روی سکویی نشسته بود. به آن جوان نگاه کرد.
پیرزن با دقت به او نگاه کرد و به فکر فرو رفت چه چهره نورانی و آشنایی دارند. او را کجا دیده بود؟
جوان برخاست و به نزدیکش آمد.
شوهرش برگشت و گفت:چرا نمی آیی، زن؟
جوان سلام کرد و گفت: مرا به یاد آوردی؟
پیرزن خوشحال شد و گفت: آری، آری، تو یکی از آن جوانان هستی.
به همسرش گفت: این یکی از آنان است.
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (15).mp3
1.51M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۱۷
#یاد_دادن_وضو
گوینده:فاطمه فضلی
پیرمردمشغول وضوگرفتن بود
امام حسن ع و امام حسین ع که آن زمان دو کودک بودند متوجه شدند که پیرمرد
وضویش را صحیح نمی گیرد
دو برادر جلو رفتند و سلام کردند.
پیرمرد به دو برادر نوجوان نگاه کرد و جواب سلامشان را داد
دو برادر وانمود کردند با هم در وضو گرفتن اختلاف دارند. این گفت: «وضوی من بهتر و درستتر است.»
آن گفت:«نه .. وضوی من بهتر و کاملتر است.»
سرانجام تصمیم گرفتند در حضور پیرمرد وضو بگیرند و او داوری کند.
اول برادر بزرگتر وضو گرفت و بعد برادر گوچکتر.
پیرمرد هر چه دقّت کرد، اشتباهی در وضوی آنها ندید.تازه فهمید وضوی خودش اشکال دارد.منظور بچّه ها را فهمید.
نگاهی به چهرهی هردو نوجوان انداخت. سرش را با شرم و افسوس تکان داد. آه بلندی کشید و گفت:«وضوی هر دوی شما درست است. این من بودم که اشتباه وضو میگرفتم. شما با این کارتان، مرا به اشتباهم آگاه کردید.»
همسر پیرمرد از خانه بیرون آمد و نگاهی به دو نوجوان کرد. آنها را شناخت. خندید و رو به شوهرش گفت: «چطور این دو تا گل را نمیشناسی؟ اینها فرزندان علی (علیه السّلام) و فاطمه (سلام اللّه علیها) هستند، نوههای پیامبر(صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم)!»
پیرمرد از جا بلند شد:
- راست میگویی! این دو نوجوان با ادب، فرزندان علی (علیه السّلام) هستند.
اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد. جلو رفت و دست حسن و حسین را گرفت...
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (16).mp3
1.34M
#قصه_های_هوشیار #قصه_شماره_۱۸ #کودک_خطیب گوینده : فاطمه فضلی امام حسن (ع) تنها هفت سال داشتند. مادرش فاطمه زهرا (س) او را به مسجد مي فرستادند. امام حسن (ع) آنچه را از پيامبر (ص)مي شنيدند به خاطر مي سپردند و وقتي به خانه باز مي گشتند شنيده هاي خود را براي مادر بازگو مي كردند. در آن روزها هر وقت حضرت علي (ع) به خانه باز مي گشتند، مي ديدند حضرت زهرا (س) آياتي از قرآن را كه تازه بر پيامبر (ص) نازل شده بود از حفظ مي خواندند. از او مي پرسيدند اين آيات و علوم را از كجا آموختي؟حضرت زهرا (س) پاسخ مي دادند از پسرم حسن (ع) آموختم. يك روز امام علي (ع) در خانه مخفي شدند تا ببيند پسرشان حسن (ع) چگونه سخنان پيامبر (ص) را براي حضرت زهرا (س) بازگو مي كند.امام حسن (ع) طبق معمول وارد خانه شدند تا آنچه از پيامبر (ص) شنيده بودند براي مادر تعريف كنند. ولي اين بار هنگام سخن گفتن زبانشان گير مي كرد.حضرت فاطمه (س) تعجب كردند ولي امام حسن (ع) پرده از راز برداشتند و به مادر گفتند:تعجب نكن!شخص بزرگي سخنم را مي شنود از اينرو زبانم گير مي كند. در همين لحظه حضرت علي (ع) از مخفيگاه خارج شدند و حسن (ع) را در آغوش گرفته و بوسیدند۰
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (17).mp3
1.39M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۱۹
#امام_علی_و_زن_تنها
گوینده : فاطمه فضلی
روزی حضرت علی ع از کوچه های مدینه میگذشتند که زنی رو دیدند که مشک ابی بر دوش داشت و از نفس افتاده بود و خسته شده بودحضرت کمکش کردند و مشک ابش رو به خونش رسوندند در بین راه جویای حال زن شدند زن گفت: شوهرم در جنگ شهید شده و بچه هام یتیم و بی سرپرست شدند و وضع خوبی نداریم .
اون شب حضرت تا صبح ناراحت بودند
صبح که شد.....
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (18).mp3
2.26M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۲۰
#امام_علی_و_شب_قدر
گوینده : فاطمه فضلی
بچه هاجون میدونید شب قدر چیه و به چه شبی شب قدر میگن ؟
یکی از شبهایی که پیامبر خوب و مهربونمون مشغول راز و نیاز و نماز خوندن بودندفرشته مهربونی به سوی پیامبر اومد ، منتظر شد تا پیامبر نمازشون رو تموم کنن بعد به پیامبر سلام کرد و گفت :
ای پیامبر خدا! خداوند مهربان خواسته تا همه حرفهایش را برای شما یکجا بگویم....
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (19).mp3
1.43M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۲۱
#امام_علی_ع_و_درخت_خرما
گوینده: فاطمه فضلی مرد فقیری نزد حضرت علی (ع) رفت تا کمی درددل کند. کودکان این مرد از شاخه درخت خرمای همسایه، که به خانهشان راه پیدا کرده بود، خرما میچیدند و این کار سبب عصبانیت مرد همسایه میشد.
حضرت علی به نزد مرد همسایه رفت تا به طریقی رضایت او را جلب کند تا اواجازه دهد کودکان مرد فقیر روزی چند خرما از درخت بچینند اما مرد همسایه به هیچوجه راضی نشد.
سرانجام حضرت علی علیه السلام پیشنهاد داد که نخلستان ارزشمندش را با خانهی کوچک مرد همسایه عوض کند. مرد همسایه شگفتزده شده بود، پیشنهاد را پذیرفت ولی دلیل این کار را از حضرت پرسید.
امام در جواب فرمودند: دلم میخواهد کودکان این مرد شاد باشند و بیترس از درخت، خرما بچینند و بخورند. سپس حضرت علی (ع) به پدر کودکان فرمودند: این خانه را به تو میبخشم به اینجا اسبابکشی کن و بگذار کودکانت با خیال راحت خرما بچینند، بگذار این نخل، دل کودکانت را شاد کند.
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (20).mp3
1.01M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۲۲
امام علی ع وکودکان یتیم
گوینده : فاطمه فضلی
در زمان خلافت امام علی ع مردی ایرانی از همدان و حلوان مقداری عسل و انجیر برای امیرالمومنین ع در کوفه آورد.
امام همونجا دستور دادند کودکان یتیم را حاضر نمایند.کودکان یتیم را حاضر کردندو حضرت سر مشکهای عسل را در اختیار انها قرار داد تا از ان عسلها بخورند، سپس حضرت عسل را در میان ظرفها ریخت و بین مردم تقسیم نمود.
به حضرت اعتراض کردند که....
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (21).mp3
1.33M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۲۳
#بازی_با_کودکان
گوینده:فاطمه فضلی
قنبر مى گوید: روزى امـام عـلى عـلیه السّلام از حال زار یتیمانى آگاه شد، به خانه برگشت و برنج و خـرمـا و روغـن فـراهـم کـرده در حـالى کـه آن را خـود بـه دوش کـشـیـد،
مـرا اجـازه حمل نداد، وقتى بخانه یتیمان رفتیم غذاهاى خوش طعمى درست کرد و به آنان خورانید تا سیر شدند. سـپـس بـر روى زانـوهـا و دو دسـت راه مـى رفـت و بـچـّه ها را با تقلید از صداى بَع بَع گوسفند مى خنداند، بچّه ها نیز چنان مى کردند و فراوان خندیدند.
سپس از منزل خارج شدیم. گفتم : مولاى من، امروز دو چیز براى من مشکل بود. اوّل : آنکه غذاى آنها را خود بر دوش مبارک حمل کردید. دوم : آنکه با صداى تقلید از گوسفند بچّه ها را مى خنداندید.
امام على علیه السّلام فرمود: اوّلى براى رسیدن به پاداش، دوّمـى بـراى آن بـود کـه وقـتـى وارد خـانه یتیمان شدم آنها گریه مى کردند، خواستم وقتى خارج مى شوم، آنها هم سیر باشند هم خندون
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (22).mp3
2.16M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۲۴
#سنگی_اندازه_مشتم
گوینده : فاطمه فضلی
زیر نور گرم خورشید یک سنگ نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک تک و تنها نشسته بود.سنگی خمیازه ای کشید و نگاهی به اطرافش انداخت.
محمد،پسر کوچک فلسطینی،با سر و روی خاکی در حالی که به دنبال چیزی روی زمین میگشت پایش به سنگ خورد.
سنگ با خوشحالی گفت : سلام دوستم!چی شده،چرا انقدر ناراحت وخسته ای؟؟
محمد که اصلا خوشحال نبود سلامی کرد وگفت: دلم برای دوستام تنگ شده 😔
برای مدرسه ام
برای خانه ی زیبا و آرامی که داشتیم.
اما حالا....
سنگ با شنیدن حرفهای محمد،با ناراحتی گفت:منم تنها اینجا نشستم،هیچ کاری هم نمیتونم انجام بدم.
اینقدر هم بزرگ نیستم که برای ساختن خانه از من استفاده کنن و انقدر هم کوچک نیستم که برای بازی بچه ها خوب باشم.. هیچ کس منو بر نمیداره.
آخه من به چه دردی میخورم؟
راستی گفتی دلت برا خونتون تنگ شده؟
مگه خونتون چی شده
محمد که با خاکهای روی زمین داشت بازی میکرد یک نگاهی به سنگ کرد وگفت:
تقصیر اسرائیلیهاست،اونا به ما حمله کردن و به ما زور میگن و میخوان ما را از سرزمین زیبای فلسطین بیرون کنند... محمد محکم پایش را به زمین زد و گفت: اما ما بچه های فلسطینی و همه ی آدم بزرگها نمیزاریم و جلوی زور گویی آنها را میگیریم،
مطمئنم که یه روزی فلسطین دوباره برای خودمان میشود.
سنگ گفت : امیدوارم؛
اما یه سوال الان چرا اینجا هستی؟
محمد : راستش اومده بودم سنگ جمع کنم.
سنگهایی که اندازه ی مشتم باشه
سنگ با تعجب گفت:سنگ!!!!!!! چرا سنگ؟؟؟؟
سنگ صداشو صاف کرد و گفت: آهان تا با دوستات یه قل دو قل و هفت سنگ بازی کنی؟؟؟؟؟
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۲۵
#هسته_ی_زیتون
گوینده: فاطمه فضلی
به نام خدای مهربون، خدای ماه وستاره و درختهای زیتون
اون طرف دریاهاتویه روستای قشنگ بچه هایی زندگی میکردند که خیلی مهربان بودند.
توی روستا رسم بود، هربچه ای که به دنیا میومد، یه درخت زیتون به اسمش می کاشتند،
اطراف این روستا پُر بود از درختهای زیتون که هرکدومشون به نام یکی از آدمهای اون روستا بود.
هرروز همینکه خورشیدخانم طلوع میکرد، روشاخه های درختها پُر میشد از کبوترها،
به اون کبوترهای خوش صدا کبوترهای چاهی میگفتن، هیچ کس نمیدونست از کجا آمدند،
بچه های روستا به دیدن سبزیِ درختهای زیتون، کبوترهای سفید وصدای بق بقو ی آنها عادت داشتند.
اما یه روز یه اتفاق خیلی بدی افتاد، یه عالمه سربازهای بد بدون اجازه واردِ روستاشون شدند. اونها یک عالمه ماشین های بزرگ آورده بودند. و شروع کردن به صاف کردن زمینهای اطراف روستا.
کبوترهای چاهی آوازه خوان دسته به دسته از روی درختها بلند میشدن وبه آسمان پرواز میکردندو میرفتند.
مردم روستا همه باهم رفتند واعتراض کردن، اما هر کسی که حرفی میزد، سربازان یا آنهارا از روستا بیرون میکردند یا به شهادت میرساندند،
سربازهای بد اخلاق هرروزردیف به ردیف درختهای زیتون رو قطع میکردن وبه روستا نزدیک و نزدیکتر میشدن.
اونها حتی اجازه نمیدادند که کسی وارد روستا بشه تا بتونه برا بچه ها آب وغذا بیاره.
سعده و عبدالله خواهر و برادر دوقلو بودند،که پدرشون هنگام مبارزه با سربازها شهید و مادرشان زخمی شده بود. اونها هرروز با مادربزرگشون
به مردمی که زخمی شده بودند کمک میکردند.
دوقلوها هم مثل همه ی بچه ها دوتا نهال کوچیک زیتون داشتند.
دیگه ماشینهای بزرگ رسیده بودند به روستا و هر روز یکی یکی خانه هارو خراب میکردند.اون روز خانه ی دوقلوها را هم خراب کردند.
عبدالله که از شدت خستگی و گرسنگی ضعیف ولاغر شده بود آمد پیش مادربزرگ وگفت:نگاه کنید درخت من وسعده را هم کندند، حالا چیکار کنیم؟
مادر بزرگ فکری کردو گفت :همه ی بچه های روستا رو خبرکنیدو.....
مادر بزرگ عبدالله یه کیسه داشت پُر از هسته های زیتون، آخه هر کدوم از بچه ها که زیتون میخوردن، مادر بزرگ هسته های آنها را جمع میکرد،
مادر بزرگ تو مشت هر کدوم از بچه ها یک دانه هسته ی زیتون گذاشت وگفت:بچه های عزیزم پیروزی مالِ ماست، بروید وهسته ها را کمی دورتر از روستا به نام خود بکارید، ما روستای سرسبز وقشنگمان را دوباره میسازیم.
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
4_5807831940757197473.mp3
985.5K
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۲۶
#قایم_باشک
گوینده : فاطمه فضلی
پیامبر خوب و مهربونمون کنار دخترشون حضرت زهرا سلام الله علیها ایستاده بودند و هر دو گرم صحبت بودند. بچه ها هم با دوستانشون مشغول بازی و شادی بودند.
امام حسن و امام حسین ع سریع بطرف پیامبر دویدندچون میخواستند قایم بشن
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (23).mp3
1.22M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۲۷
#اسب_سواری_بچه_ها
گوینده :فاطمه فضلی
پیامبر خوب و مهربونمون سوار بر اسب ازسفر برمیگشتند.دیگه اروم اروم به شهرنزدیک میشدند.بچه هایی که تو دامنه تپه ها سرگرم بازی بودند ایشون رو ازدور دیدند《جانمی جان بچه ها پیامبرداره میاد.》
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (24).mp3
1.44M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۲۸
#عید_فطر
گوینده : فاطمه فضلی
فاطمه تو اتاقش مشغول درست کردن کاردستی بود .
مامان هم نمازش تموم شد و دستاشو بالا بردو بلند گفت : خدایا شکرت که یک سال دیگه هم ماه رمضون زنده بودم تا بتونم روزه بگیرم .
فاطمه پرسید : مامان مگه ماه رمضون تموم شده ؟
مامان گفت : اره دختر گلم
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (25).mp3
1.57M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۲۹
#زهرا_ونمازعید_فطر
گوینده : فاطمه فضلی
زهرا کوجولو شب موقع خواب تصمیم گرفت فردا هم روزه کله گنجشکی بگیره اخه زهرا از سال دیگه بایدروزه کامل میگرفت واسه همین امسال خودش رو اماده میکرد و روزه کله گنجشکی میگرفت صبح که از خواب بیدارشد دید ا مامان و بابا دارن صبحانه میخورن با تعجب گفت: مثل اینکه یادتون رفته ماه رمضونه و باید روزه بگیریدچرا دارین صبحانه میخورین ؟
مامان با خنده گفت عزیزم امروز روز عید فطره نباید نبایدروزه بگیریم اگ روزه بگیزیم گناه کردیم .
زهرا گفت عید فطر چیه مامان یعنی چی ؟
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (26).mp3
767.5K
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۳۰
#خرما_با_هسته
گوینده : فاطمه فضلی
روزی پیامبر صلی الله علیه و اله و امام علی ع نشسته بودند دورهم و خرما میخوردند.
پیامبر ص هسته خرماهایش را یواشکی جلوی امام علی ع میگذاشت.
بعد از چند لحظه پیامبر ص رو به امام علی ع کرد و فرمود: پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد.
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (27).mp3
1.06M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۳۱
#اسراف
گوینده : فاطمه فضلی
روزی امام رضا (ع ) و یارانشون در باغی مشغول چیدن میوه بودند.
بعد هز چیدن میوه امام و یارانشون زیر سایه درخت در کنار نهرپر از آبی نشستندامام کنار نهر اب نشستندو مشتی آب به صورتشان زدند
اما ناگهان اخمهایشان در هم رفت.....
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
4_5823181552577680444.mp3
1.45M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۳۲
#گنجشک_و_امام_رضا ع
گوینده : فاطمه فضلی
روزی از روزها امام رضا (ع) با یکی از یاران خود بنام سلیمان در باغی نشسته بودندو میوه میخوردند.
ناگهان گنجشکی از شاخه یکی از درختان پرید و دورسر امام رضا ع گشت ، چند بار جیک جیک کرد و در هوا بال بال میزد .
سلیمان میخواست میخواست گنجشک رادورکنداما امام با دست اشاره کردکه این کار را نکند.
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
4_5827685152205051065.mp3
1.02M
#_قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۳۳
#امام_حسن_ع_و_کودکان
گوینده : فاطمه فضلی
روزی امام حسن ع از کوچه های مدینه میگذشتندبچه هایی در همون نزدیکی دور هم نشسته بودند و خرما میخوردند.
بچه ها تا چشمشون به امام افتاد گفتند : ای کاش....
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (13).mp3
641.9K
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۳۴
#احترام_به_کودکان
گوینده: فاطمه فضلی
روزی پیامبر خوب و مهربونمون نشسته بودند که امام حسن و امام حسین ع وارد شدند.
حضرت به احترام اونها از جا بلند شدند و به انتظار ایستادند چون کودکان کوچک بودند و در راه رفتن ضعیف بودند....
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (14).mp3
1.62M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۳۳
#امام_جواد_علیه_السلام_و_مامون
گوینده : فاطمه فضلی
مامون سوار بر اسب بودهمراهانش دنبال او به طرف شکارگاه میرفتند.
مردم از لای در و پنجره خانه مامون رو نگاه میکردند.
ماموران راه رو برای مردم باز میکردند تا راحت از کوچه ها بگذرد...
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (28).mp3
2.14M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۳۴
#امام_هادی_ع_و_نگین_انگشتر
گوینده: فاطمه فضلی
در زمان امام هادی ع یک پادشاه زورگو و ستمگر بود و یک انگشتر ساز
پادشاه یک نگین گرانقیمت و زیبا داشت
یک روز نگین رو برد و داد به انگشتر ساز و به او گفت : با این نگین برای دخترم یک انگشتر بساز
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
mp3 (29).mp3
854K
#_قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۳۵
#سگ_گرسنه_و_امام_جواد_ع
گوینده: فاطمه فضلی
امام حسن ع در مکانی نشسته بودند و غذا میخوردند.
ان طرف تر سگی روبروی امام نشسته بود.
امامحسن متوجه شدند که سگ گرسنه است برای همین....
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
4_5843676749967135507.mp3
1.64M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۳۶
#تنبیه_حضرت_یونس
گوینده : فاطمه فضلی
حضرت یونس ع از طرف خدای مهربون برای مردم شهر نینوا انتخاب شد.
حضرت یونس ع سالهای زیادی مردم رو نصیحت کرد اما غیر از دو نفر به ایشون ایمان نیاوردند.
حضرت یونس به درگاه خداوند شکایت کرد و از خدا برای اون مردم تقاضای عذاب نمود و....
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃
4_5845928549780820495.mp3
1.7M
#قصه_های_هوشیار
#قصه_شماره_۳۷
#حضرت_مهدی_عج
گوینده : فاطمه فضلی
در زمانهای قدیم امام حسن عسکری ع پسر کوچکی در خانه داشتند که اسمش مهدی بود.
امام ع و پسرش دشمنانی داشتند اونها تصمیم گرفته بودند که این کودک رو از بین ببرند برای همین همه جا سراغ او را میگرفتند.
کارخونه تولید محتوای مهدی زراعتی ویژه فعالین حوزه کودک و نوجوان
🍃.══════════╗
🆔 https://eitaa.com/zeraati_ir
╚══════════.🍃🌼🍃