eitaa logo
مَلیکــ👑ــه ےِ دَمِشــ🍃ــق
35 دنبال‌کننده
272 عکس
58 ویدیو
16 فایل
. . زیـنب عـشق بہ خدارا و حمایـٺ از برادر را ترجیـح داد بہ زنده ماندن...→ حداقل فــدایے بانوی دمـشق باشیـم...❤. #کپے‌بہ‌شرط‌دعــاے‌شهادت‌براے‌همہ‌عشــآق💗 مدیر @noorerezvan خآدم @jonon_128
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسرت آورده ست و آهی سرد دارد رفتنت التماسی که نرو، برگرد! دارد رفتنت آسمان یک لحظه با دریا یکی شد، پر زدی علتش هر چیز باشد درد دارد رفتنت 😔 😍 ❤️ 💔 🕊 @zenabioooon
. . زیـنب عـشق بہ خدارا و حمایـٺ از برادر را ترجیـح داد بہ زنده ماندن...→ حداقل فــدایے بانوی دمـشق باشیـم... . . 🕊 @zeynabioooon
💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚 امیرمهدی حورا را پیاده کرد و از توی ماشین سلام داد. دلش می خواست برود داخل حرم اما باید زودتر می رفت تا با خانوادش قضیه خاستگاری را در میان بگذارد. حورا آرام آرام به سمت حرم قدم برداشت. در دلش غوغایی بود که نمی دانست چگونه آرامش کند. کفش هایش را به کفش داری تحویل داد و داخل شد. چشمش که به ضریح افتاد اشک تمام صورتش را پرکرد. دلیل اشک هایش را نمی دانست. اشک خوشحالی بود! اشک تنهایی بود! اشک بی.... خودش هم نمی دانست در دلش چه خبر است؟ از شانس خوبش ضریح خلوت بود. به گوشه ضریح رفت و نشست چادرش را بر سرش کشید و تمام بغض هایش را خالی کرد. بغض هایی که خیلی وقت بود در وسط گلویش گیر کرده بودند و راه نفس کشیدنش را صد کرده بودند . گویا ساعت ها بود که به آن حالت مانده بود،چون صدای اذان نشان میداد هوا تاریک است و حورا ساعت هاست با خدایش خلوت کرده است. امیرمهدی در راه یک جعبه شیرینی خرید. به خانه رسید و ماشین را پارک کرد. زنگ در را فشرد که هدی دوید سمت در. _سلام مهدی آقا. _سلام هدی خانم. چه عجب از این ورا؟ _نفرمایین ماکه همیشه مزاحمیم. _مراحمین. امیر رضا رسید و گفت: به به آقا سید. حال و احوال؟ _سلام اقا رضا. قربان شما. شما خوبی؟ _از احوال پرسیای شما. _عه داداش. تیکه میندازی!؟ مادرش هم رسید و گفت: انقد این پسر منو اذیت نکن رضا. _سلام مادر جون. _سلام به روی ماهت. _بیا این پسر و عروستو جمع کن ریختن سر من بی گناه. _از دست شما ها حالا چرا جلو در وایسادین بیاین تو. همه به سمت پذیرایی حرکت کردند. _ مامان، بابا نیستن؟ _چرا مادر هس داره نماز میخونه،راستی قضیه این جعبه شیرینی چیه؟ _میگم مادرم میگم. بزار برم نماز بخونم اقاجونم بیاد اون موقع میگم. _باشه مادر برو التماس دعا. بعد نماز همه دور هم نشستند. _خب آقا سید حالا بگو قضیه این جعبه شیرینی چیه؟ _چشم داداش جان الان میگم. رو کرد سمت مادر و پدرش. _مگه همیشه نمیگفتین موقع زن گرفتنمه!؟ _چرا باباجان هنوزم میگیم. _خب اگه الان جور شده باشه چی؟ _جدی میگی مادر؟ کی هست حالا؟ آشناست ؟ _صبر کن مادر من, یکی یکی. دوست هدی خانمه. مادرش رو کرد سمت هدی و گفت: آره هدی جان راست میگه؟ _بله مادرجون دوست منه. همون که تو حرممون بود! _ آها همون دختره که تو رو بغل کرد؟ وای چقدرم ماه بود، _به همونه مادر. 💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚
💙💫💙💫💙💫💙💫💙 مهرزاد همچنان مشغول هیئت بود و کارش شده بود رفت و آمد با بچه های مسجد. دیگه زیاد به حورا فکرنمی کرد. خانه هم نمی رفت. حوصله گیر دادن های مادرش را نداشت. یک روزآقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت. _سلام مهرزاد جان. چطوری؟ کاروان زدیم. بچه های هیئت می خوان برن راهیان نور تو نمیای؟ _سلام محمدحسن جان‌‌‌‌.خوبم شکر خدا. راهیان نور؟کجا هست؟ چه خبره اونجا؟ _داداش به مناطق جنوب و غرب کشور، اونجاهایی که ۸سال جنگ بوده و جونای ما ازجون و مالشون گذشتن و شهید شدن میگن مناطق راهیان نور که به کربلای ایران معروفه. _باشه. یکم فکرکنم, اگ اومدنی شدم خبر میدم. _منتظرخبرتم مهرزادجان. فردا حرکت میکنیم. مهرزاد بعداز ساعت کاریش به سمت خانه رفت تا وسایلش را جمع کند. با وارد شدن مهرزاد، مریم خانوم باز شروع کرد به غرزدن _هیچ معلومه کجایی تو پسر؟ شبا کجا می خوابی؟ _ مامان جان, درگیره کارم... توروخدا گیرنده. اصلا اومدم ک بگم وسایلاموجمع کنی می خوام برم مسافرت. _خوبه دیگ خود سر شدی. مسافرتم تنهامیری. _مامان می خوام برم جنوب. جای خاصی نمیرم که. _لازم نکرده..اگر حتی ازدواجم کرده باشی مادرت راضی نباشه بری جایی نباید بری. من راضی نیستم. مهرزاد ک دید باز درحال عصبی شدن است و مریم خانم کوتاه نمی آید, از خانه خارج شد. خواست بعد از مدتی شب را درخانه بخوابد، که نشد. وسایلش را برداشت و رفت ب سمت منزل گاه همیشگی اش. پیرمرد مهربان برای شام، املتی درست کرده بود و منتظرمهرزاد بود. انگار با مهرزاد خو گرفته بود و منتظرش بود. بعد از نماز به مغازه رفت. دیدکه باتری موبایلش خالی شده. ناگهان یادش آمد که شارژرش را در خانه جاگذاشته. ناچار باید برمی گشت خانه تا شارژرش رابردارد. در راه رفتن به خانه بود که چشمش به اسم کوچه شان افتاد. تابحال به آن توجه نکرده بود. کوچه شهید پرویز صداقت فرد دلش تکان محکمی خورده بود انگار که آن شهید در مقابلش بود و نگاهش میکرد. باخودش گفت: من تو رو نمی شناسم. نمیدونم که کجایی یا چه کسی هستی. ولی اگر واقعا طلبیده شدم که بیام و شما رو بشناسم خودت راهی نشونم بده. به خانه رسید و روی تختش دراز کشید. خوابش برد. درخواب مردی را دید که به دیدنش آمده. او به مهرزاد گفت: من پرویزم. امروز صدام زدی. نامه ای به دست مهرزاد داد و گفت:اینم دعوتنامه ات. فتح المبین منتظرتم. مهرزاد از خواب پرید. عرق از سر و صورتش می ریخت. قلبش روی هزار میزد. از اتاقش بیرون آمد.. مریم خانم رادید که درآشپزخانه درحال غذا درست کردن است. _عه پسرم بیدارشدی؟ ساکت رو آماده کردم. صبحونه هم بخور روی میزه. فقطزود که جا نمونی. مهرزاد هنوز در بهت بود و نمی دانست که چه چیزی درحال انجام است. 💙💫💙💫💙💫💙💫💙 🕊 @zeynabioooon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک جانباز مدافع حرم میگوید...💔 به همسرم گفتند:🌱 اگر تو را دوست داشت نمی رفت سوریه و با این اوضاع برگردد...😐 بی عقلی است که پای این مرد نشسته‌ای...☹️ 🕊 @zeynabioooon
🍃💙 شب عروسیمان در آن گیرودار پذیرایی از مهمان‌ها، به من گفت «بیا نماز جماعت...» گفتم «نه، الان درست نیست، آخه مردم چی می‌گن!» گفت«چی می‌خوان بگن؟» گفتم «می‌خندن به ما!» گفت «به این چیزا اصلاً اهمیت نده.» اذان که گفته شد، بلند شد نماز بخواند. دید همه نشسته‌اند و کسی از جا بلند نمی‌شود. از همه مهمان‌ها خواست که آماده شوند برای نماز جماعت. همه هاج و واج به هم نگاه می‌کردند. نماز جماعت در مجلس عروسی؟ عجیب بود. سابقه نداشت. کم‌کم همه آماده نماز شدند. گفتند «به شرط این‌که خود داماد امام جماعت بشه.» با اصرار همه، نماز جماعت را به امامت سید مسعود خواندیم؛ نمازی که هیچ وقت از حافظه‌مان پاک نمی‌شود. راوی: همسر شهید | | 🕊 @zeynabioooon
(♡) سرش ترڪش خورده‌ بود! درحالت ڪما بود رو تخت‌ بیمارستان‌ یهو‌ پاشد نشست..✌️🏻 رفقاش‌ گفتن‌ چیشد بیهوش بودے‌ ڪہ؟🤔 گفت: حضرت‌زهرا اومد گفت‌ پسرم‌ پاشو برو به‌ ڪارات برس..🌱 رفقاے میگفتن؛ محسن‌ جلومون‌ تیر خوردو افتاد بالاسرش فاتحہ هم‌ خوندیم!📿 داعشیا ڪه‌ رسیدن محسن پاشد وایساد..💚 شاید حضرت‌زهرا اومد گُفت‌ پسرم‌ پاشو به‌ ڪارت‌ برس!🙃 🎙 🕊 @zeynabioooon