💙🌧💙🌧💙🌧💙🌧💙
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_چهارم
بالاخره راه افتادند به سمت خانه آقای قاسمی.
فرشته تک دختر خانواده قاسمی بود.
وضع مالی خوبشان باعث اصرار های زیاد مریم خانم شده بود.
وقتی به در خانه رسیدند،مریم خانم گفت:وای چه خونه ای، چه حیاطی، چه ساختمون قشنگی.
_مامان این کارا چیه مگه خونه ما چشه؟!
_ساکت دختر مگه نمیبنی چه زمینی داره؟! تو اون لونه موش رو با این جا مقایسه میکنی!؟
و اما اقا رضا که حسابی از دست همسرش دلخور بود، ولی مثل همیشه بخاطر بچه هایش باید سکوت می کرد.
خانواده قاسمی با خوش رویی به استقبالشان آمدند.
مهرزاد پسر خوشتیپ و خوش قیافه ای بود و برای همین در نگاه اول به دل خانواده قاسمی و صد البته فرشته نشسته بود.
آقا رضا هم بادیدن روی گشاده آن ها لبخند گرمی زد اما این وسط فقط مهرزاد بود که با سگرمه های درهم وارد مجلس شده بود.
از هر دری صحبت میکردند. از آب و هوا بگیر تا اوضاع اقتصادی.
تا بالاخره مریم خانم طاقت نیاورد و گفت:بهتر نیست در مورد این دوتا جون صحبت کنیم؟
اقای قاسمی با جدیت گفت: چرا چرا درس میگین خب اقا مهرزاد از خودت بگو.
مریم خانم که می دانست مهرزاد دنبال فرصتی برای پیجاندن آن ها است به جای مهرزاد گفت: ماشالله ماشالله پسرم دستش تو جیب خودشه و بیکار نیست.
ماشینم که داره، میمونه خونه که انشالله قرار اگه این وصلت جور بشه با عروس قشنگم برن ببین.
مهرزاد حرص می خورد و از حرف زدن با این خانواده امتناع می کرد.
تا مریم خانم خواست بگوید که بروند داخل اتاق حرف بزنند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:خوب دیگه با اجازه من مغازه کار دارم باید حتما برم.
خانواده آقای قاسمی حسابی ناراحت شدند و مریم خانم، حرص میخورد و با چشم و ابرو برای پسرش خط و نشان می کشید.
بالاخره بعد تعارف تیکه پاره کردن از آن خانه بیرون آمدند.
بیرون آمدن همانا و داد زدن مهرزاد همانا.
_د اخه من میگم نمی خوام بعد شما نشستین از خصوصیات و محسنات من میگین؟
من که میدونم شما چشمتون پول اینا رو گرفته. اون حورای بیچاره رو هم سر این پول بدبخت کردین!
گفتن این جملش مساوی اولین سیلی خوردن مهرزاد از مریم خانم بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
💙🌧💙🌧💙🌧💙🌧
🕊 @zeynabioooon
یادی کنیم از کانال هایی که
هیچوقت اعضاش لفت ندادن... :)
#طعمپرواز
🕊 @zeynabioooon
مَلیکــ👑ــه ےِ دَمِشــ🍃ــق
ڔُوٌضِہْخُــۅݧْ
مٰـــآدَڔِزِينَبِ...🥀💔
#تڪحرف🍃
- یا ربّّ
انَّ لَنا فیکَ اَمَلاََ طَویلاََ کَثیراََ...
خدایا ... !
ما روے تُ خیلے حساب ڪردیما :) !🌱
#ابوحمزھثمالے✨
🕊@zeynabioooon
🌷حَرَمِ حَضرَٺِ رُقَیِہ🌷
🌺شَہیدحُسِینمِحرابے🌺
🌺شَہیــــــدعِمادمُغنیِہ🌺
#قدس #روز_قدس #فلسطین
🕊 @zeynabioooon
✍سپهبد قاسم سلیمانی: خون فرزندان فلسطین، درخت آزادگی را آبیاری میکند.
#قدس_خونبهایت
#وفاء_لشهيد_القدس
#حاج_قاسم❤️
🕊 @zeynabioooon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری(:
قدس خونبهایت:)🇮🇱
🕊 @zeynabioooon
جوانان ما
عاشق مبارزه با اسرائیل هستند..|🇮🇱💣
#مقاممعظمرهبری..:)
🕊 @zeynabioooon
🌧🌧🌧🌧
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_پنجم
_ واقعا متاسفم واسه مادر و پدری که حاضر میشن دست رو پسرشون بلند کنن.
مونا به طرف برادرش رفت و دستش را گرفت.
_ داداش کجا میری؟
_ جهنم، قبرستون اصلا به کسی چه ربطی داره من کجا میرم؟خیلی مهمم تو خونه.. بودن و نبودنمم فرق نداره.
مونا هر چه سعی کرد جلویش را بگیرد نشد و مهرزاد از خانواده اش دور شد. دلش شکسته بود، غرورش شکسته بود، دیگر هیچکس او را دوست نداشت و چقدر احساس غریبی می کرد در خانه و زندگی خانواده اش.
خیابان ها را یکی یکی طی کرد و به زندگی نامعلمومش فکر کرد. به حورا.. به مادرش، به امیر مهدی
نصف شب کلافه تر از همیشه از خارج خانه در رویا و افکارش غرق بود.
وقتی به خودش آمد دید که در پارکی تاریک درحال قدم زدن است.
هوا کمی سوز سرما داشت و مهرزاد با یک پیراهن آمده بود.
کمی خودش را جمع و جور کرد.
سیگاری دود کرد و با سوز سرمایی که چشمانش را میسوزاند رفیق شد.
به امیرمهدی فکر می کرد که وقتی از روی عقل نگاه می کرد، می دید که او گرینه بهتری است برای حورا، اما چه می کرد با خود خواهی و لجبازی اش؟
چرا نمیتوانست باور کند حورا مال او نیست؟
چرا میخواست حورا را مال خود کند؟
آیا واقعا عاشق بود؟
آیا حسش،حسی به جز تملک بود؟
کمی بعد خود را دم خانه حورا دید. بی اختیار زنگ را فشرد. صدای خواب آلود حورا از پشت آیفون آمد.
_ بله؟
_ مهرزادم باز کن.
_ مهرزاد اینجا چیکار میکنی؟
_باز کن حورا حالم خوب نیست بزار بیام تو شب نمیرم خونه. از خونه زدم بیرون.
با مامانم جر و بحثمون شد و دیگه برنگشتم خونه.
_ خب به من چه؟ برو خونه بهت میگم همسایه هامون دیدنت برام دردسر شده.
_وای حورا! برای اولین باره با سوم شخص باهام حرف می زنی. باورم نمیشه.
حورا که خواب از سرش پریده بود،گفت:چی میگی مهرزاد برو از اینجا کسی ببینت واسه من بد میشه میفهمی؟
– نه نمیخوام بفهمم تا صبح همین جا میشینم یا درو باز می کنی یا میشینم جلو درتون.
حورا با حرص گفت: هرکار دوست داری بکن.
سپس آیفون را گذاشت و عرقش را پاک کرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌧🌧🌧🌧
💚💝💚💝💚💝💚💝💚
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_ششم
کاش مهرزاد از آن جا برود مگر نه باید دنبال یک خانه دیگر می گشت. این دور و زمانه همه دنبال فرصتی هستند تا پشت سر کسی حرف بزنند. چه دیواری کوتاه تر از دختر جوان مجرد که تنها هم زندگی می کند؟؟
دلش به حال تنهایی خودش سوخت و روی زمین نشست. معلوم نبود باز چه جنجالی شده که مهرزاد از خانه فرار کرده است.
دلش به حال مهرزاد هم سوخت. می دانست لجباز تر از این حرف هاست
حتما تاصبح آن جا می نشست. باید یک جوری او را رد می کرد. اما چگونه این وقت شب؟
ناچار شد به آقای سلطانی متوسل شود.
از خانه خارج شد و در خانه همسایه شان را کوبید.
خانم سلطانی پشت در آمد ودر را باز کرد. با دیدن حورا ترسید و گفت: چی...چیشده حورا جان؟ چرا رنگت پریده؟
_ خانم سلطانی پسر عمم باز اومده دم در میگه اگه درو باز نکنی تا صبح میشینم همینجا. منم درو باز نکردم. می ترسم برام حرف دربیارن بخدا. میشه آقای سلطانی رو بفرستین برن ردش کنن؟
خانم سلطانی گفت:باشه عزیزم الان بیدارش میکنم بره تو برو استراحت کن.
حورا با خیال راحت به خانه رفت و روی تخت کوچکش دراز کشید. اما خوابش نمی برد و همه را تقصیر مهرزاد انداخت.
ساعت از دو هم گذشته بود اما حورا خوابش نمی برد.
بلند شد و به سمت پنجره رفت مهرزاد را ندید تا خواست پرده را بیندازد در پیاده رو مردی را دید که از سرما در خود مچاله شده بود.
باورش نمیشد!! امیر مهدی بود؟
مگر میشد؟
او این وقت شب این جا چه میکند؟
نفهمید چگونه چادرو ملافه را برداشت و به سمت راه پله دوید؛هیچ کدام از کارهایش دست خودش نبود.
در ساختمان را باز کرد و آرام آرام به سمت او رفت.
امیرمهدی از آن روز که حورا را در داخل ماشین آن پسر دیده بود طاقتش را از دست داده بود، به دنبالشان رفت.
وقتی دید حورا عقب نشست لبخندی زد؛البته از حورا بعید نبود.
تا در خانه، حورا را دنبال کرد.
کارش شده بود هرشب در خانه او رفتن.
حداقل می توانست این گونه رفع دلتنگی کند.
تا به امشب که امیر مهدی مهرزاد را در خانه حورا دید و چه قد خود خوری کرد که جلو نرود و حساب او را نرسد.
با خود گفت اگر حورا در را برایش باز کند برای همیشه می رود.اما... نه باز نکرد.
مطمئن شد به انتخابش، به عشقش اما پس دلیل آن استخاره که بد آمده بود چه بود؟
#نویسنده_زهرا_بانو
🕊 @zeynabioooon
حاج حسین یکتا: اگر روزی پشت دیوارهای بصره میجنگیدیم، اکنون پشت دیوارهای بیتالمقدس میجنگیم. اگر یک روزی میگفتیم تا کربلا یک «یاحسین» دیگر باقی است، اکنون هم میگوییم تا نماز در بیتالمقدس یک «یاحسین» دیگر باقی مانده است.
🕊 @zeynabioooon
یکی رو اسیر کردید
دیگری رو شهید کردید
اما سومی قدس را آزاد خواهد کرد...
ان شاءالله...
#QudsDay
#Palestine
🔹✔️ مکتب_حاج_قاسم✔️
4_5814214008755978413.mp3
962.6K
مولاجان
اسیر پنجه دردیم بی تو
نگاه نرگس زردیم بی تو
اگر چشم انتظار تو نبودیم
چهمی کردیم بی تو
اللهم عجل لولیک الفرج
دعای فرج👌👌💔💔💔
السلامعلیک مِن مجاورٍ رَقَّت فیهِ القُلوب وَ قَلَّت فیهِ الذُنوب💔
السلامعلیک مِن ناصِرٍ اَعانَ عَلَي الشیطان💔
سلام بر تو
همسایهای که زیر سایهی تو
دلهایمان جَلا یافت ؛ و کوهِ گناهانمان فرو ریخت
سلام بر تو
که در مقابل شیطان ، دستِ یاریِ خدا به سمتِ ما بودی
السلامعلیک مِن مَطلوبٍ قَبلَ وَقتِه و مَحزونٍ عَلَیهِ قَبلَ فَوتِه
سلام بر تو
که از قبل آمدنت دلِ ما را بُرده بودی
و حال
تکهای از جانِ ما نزد تو در امانت خواهد ماند
"چقدر شرمندهی توییم رمضان💔"
🕊 @zeynabioooon
مداحی آنلاین - وداع با ماه رمضان - مهدی رسولی.mp3
3.37M
🌙 #وداع_با_ماه_مبارک_رمضان
لحظات دعا خداحافظ😔😭
روزهای خدا خداحافظ😔💔
⏯مهدی #رسولی
🔹✔️ مکتب_حاج_قاسم✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے | #story
بنویس شهید میشود . . .
باز هم بگویم؟مثل سال قبل؟
التماست میڪنم ؛ شهادت میخواهم . . .
+ چه میشود بنویسے در تقدیر امسال من ؛
شَــهیــد مــــیشود؟!
#شهادتنامه
🔹✔️مکتب_حاج_قاسم✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و ما ادرئک دلتنگی
که دارد
میبرد جانم...💔
#شهدای_مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_مرادی
#آخرین_دیدار
#آخرین_بوسه
#همسران_شهدا
#عاشقانه_ها
🕊 @zeynabioooon
#آنان_که_از_جان_گذشتند✨
یڪ بار از محمودرضا پرسیدم دولت سوریه موضعش درباره وضعیت چیست؟
اصلا میشود سوریه را داخل #جبهه_مقاومت به حساب آورد؟🤔
گفت: {وقتی آزاد سازی یڪی از مناطق در سوریه علی رغم تلاش ارتش به مشڪل برخورده بود. رزمندگان #حزبالله وارد شدند و همراهی آنها با نیروهای ارتش سوریه منجر به آزاد شدن منطقه شد.}💪🏻
میگفت خود بشار اسد از این رزمنده ها دعوت ڪرده بود ڪه بروند پیش او.
همیشه وقتی از او سوال میڪردم هدف از جنگ در #سوریه چیست، میگفت:👇🏻
هدف این است ڪه مدل مقاومت ضد صهیونیستی در منطقه را ڪه شیعی است عوض ڪنند، این همه سلاح، تروریست. امڪانات و پول ڪه ریخته اند آنجا برای همین است. میخواهند مدل مقاومت شیعی در برابر اسرائیل را با مقاومت تڪفیری سَلَفی جایگزین ڪنند.
یڪ بار گفتم: خب بعدش چطور میشود؟ مقاومت سلفی میخواهد با اسرائیل چه ڪند؟
گفت: نمیدانم، اما ڪشورهایی که از تڪفیری ها حمایت میڪنند نمیخواهند چیزی به نام مقاومت شیعی در برابر #اسرائیل وجود داشته باشد.
#شهید_محمودرضا_بیضایی
🕊 @zeynabioooon