جوانان ما
عاشق مبارزه با اسرائیل هستند..|🇮🇱💣
#مقاممعظمرهبری..:)
🕊 @zeynabioooon
🌧🌧🌧🌧
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_پنجم
_ واقعا متاسفم واسه مادر و پدری که حاضر میشن دست رو پسرشون بلند کنن.
مونا به طرف برادرش رفت و دستش را گرفت.
_ داداش کجا میری؟
_ جهنم، قبرستون اصلا به کسی چه ربطی داره من کجا میرم؟خیلی مهمم تو خونه.. بودن و نبودنمم فرق نداره.
مونا هر چه سعی کرد جلویش را بگیرد نشد و مهرزاد از خانواده اش دور شد. دلش شکسته بود، غرورش شکسته بود، دیگر هیچکس او را دوست نداشت و چقدر احساس غریبی می کرد در خانه و زندگی خانواده اش.
خیابان ها را یکی یکی طی کرد و به زندگی نامعلمومش فکر کرد. به حورا.. به مادرش، به امیر مهدی
نصف شب کلافه تر از همیشه از خارج خانه در رویا و افکارش غرق بود.
وقتی به خودش آمد دید که در پارکی تاریک درحال قدم زدن است.
هوا کمی سوز سرما داشت و مهرزاد با یک پیراهن آمده بود.
کمی خودش را جمع و جور کرد.
سیگاری دود کرد و با سوز سرمایی که چشمانش را میسوزاند رفیق شد.
به امیرمهدی فکر می کرد که وقتی از روی عقل نگاه می کرد، می دید که او گرینه بهتری است برای حورا، اما چه می کرد با خود خواهی و لجبازی اش؟
چرا نمیتوانست باور کند حورا مال او نیست؟
چرا میخواست حورا را مال خود کند؟
آیا واقعا عاشق بود؟
آیا حسش،حسی به جز تملک بود؟
کمی بعد خود را دم خانه حورا دید. بی اختیار زنگ را فشرد. صدای خواب آلود حورا از پشت آیفون آمد.
_ بله؟
_ مهرزادم باز کن.
_ مهرزاد اینجا چیکار میکنی؟
_باز کن حورا حالم خوب نیست بزار بیام تو شب نمیرم خونه. از خونه زدم بیرون.
با مامانم جر و بحثمون شد و دیگه برنگشتم خونه.
_ خب به من چه؟ برو خونه بهت میگم همسایه هامون دیدنت برام دردسر شده.
_وای حورا! برای اولین باره با سوم شخص باهام حرف می زنی. باورم نمیشه.
حورا که خواب از سرش پریده بود،گفت:چی میگی مهرزاد برو از اینجا کسی ببینت واسه من بد میشه میفهمی؟
– نه نمیخوام بفهمم تا صبح همین جا میشینم یا درو باز می کنی یا میشینم جلو درتون.
حورا با حرص گفت: هرکار دوست داری بکن.
سپس آیفون را گذاشت و عرقش را پاک کرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌧🌧🌧🌧
💚💝💚💝💚💝💚💝💚
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_ششم
کاش مهرزاد از آن جا برود مگر نه باید دنبال یک خانه دیگر می گشت. این دور و زمانه همه دنبال فرصتی هستند تا پشت سر کسی حرف بزنند. چه دیواری کوتاه تر از دختر جوان مجرد که تنها هم زندگی می کند؟؟
دلش به حال تنهایی خودش سوخت و روی زمین نشست. معلوم نبود باز چه جنجالی شده که مهرزاد از خانه فرار کرده است.
دلش به حال مهرزاد هم سوخت. می دانست لجباز تر از این حرف هاست
حتما تاصبح آن جا می نشست. باید یک جوری او را رد می کرد. اما چگونه این وقت شب؟
ناچار شد به آقای سلطانی متوسل شود.
از خانه خارج شد و در خانه همسایه شان را کوبید.
خانم سلطانی پشت در آمد ودر را باز کرد. با دیدن حورا ترسید و گفت: چی...چیشده حورا جان؟ چرا رنگت پریده؟
_ خانم سلطانی پسر عمم باز اومده دم در میگه اگه درو باز نکنی تا صبح میشینم همینجا. منم درو باز نکردم. می ترسم برام حرف دربیارن بخدا. میشه آقای سلطانی رو بفرستین برن ردش کنن؟
خانم سلطانی گفت:باشه عزیزم الان بیدارش میکنم بره تو برو استراحت کن.
حورا با خیال راحت به خانه رفت و روی تخت کوچکش دراز کشید. اما خوابش نمی برد و همه را تقصیر مهرزاد انداخت.
ساعت از دو هم گذشته بود اما حورا خوابش نمی برد.
بلند شد و به سمت پنجره رفت مهرزاد را ندید تا خواست پرده را بیندازد در پیاده رو مردی را دید که از سرما در خود مچاله شده بود.
باورش نمیشد!! امیر مهدی بود؟
مگر میشد؟
او این وقت شب این جا چه میکند؟
نفهمید چگونه چادرو ملافه را برداشت و به سمت راه پله دوید؛هیچ کدام از کارهایش دست خودش نبود.
در ساختمان را باز کرد و آرام آرام به سمت او رفت.
امیرمهدی از آن روز که حورا را در داخل ماشین آن پسر دیده بود طاقتش را از دست داده بود، به دنبالشان رفت.
وقتی دید حورا عقب نشست لبخندی زد؛البته از حورا بعید نبود.
تا در خانه، حورا را دنبال کرد.
کارش شده بود هرشب در خانه او رفتن.
حداقل می توانست این گونه رفع دلتنگی کند.
تا به امشب که امیر مهدی مهرزاد را در خانه حورا دید و چه قد خود خوری کرد که جلو نرود و حساب او را نرسد.
با خود گفت اگر حورا در را برایش باز کند برای همیشه می رود.اما... نه باز نکرد.
مطمئن شد به انتخابش، به عشقش اما پس دلیل آن استخاره که بد آمده بود چه بود؟
#نویسنده_زهرا_بانو
🕊 @zeynabioooon
حاج حسین یکتا: اگر روزی پشت دیوارهای بصره میجنگیدیم، اکنون پشت دیوارهای بیتالمقدس میجنگیم. اگر یک روزی میگفتیم تا کربلا یک «یاحسین» دیگر باقی است، اکنون هم میگوییم تا نماز در بیتالمقدس یک «یاحسین» دیگر باقی مانده است.
🕊 @zeynabioooon
یکی رو اسیر کردید
دیگری رو شهید کردید
اما سومی قدس را آزاد خواهد کرد...
ان شاءالله...
#QudsDay
#Palestine
🔹✔️ مکتب_حاج_قاسم✔️
4_5814214008755978413.mp3
962.6K
مولاجان
اسیر پنجه دردیم بی تو
نگاه نرگس زردیم بی تو
اگر چشم انتظار تو نبودیم
چهمی کردیم بی تو
اللهم عجل لولیک الفرج
دعای فرج👌👌💔💔💔
السلامعلیک مِن مجاورٍ رَقَّت فیهِ القُلوب وَ قَلَّت فیهِ الذُنوب💔
السلامعلیک مِن ناصِرٍ اَعانَ عَلَي الشیطان💔
سلام بر تو
همسایهای که زیر سایهی تو
دلهایمان جَلا یافت ؛ و کوهِ گناهانمان فرو ریخت
سلام بر تو
که در مقابل شیطان ، دستِ یاریِ خدا به سمتِ ما بودی
السلامعلیک مِن مَطلوبٍ قَبلَ وَقتِه و مَحزونٍ عَلَیهِ قَبلَ فَوتِه
سلام بر تو
که از قبل آمدنت دلِ ما را بُرده بودی
و حال
تکهای از جانِ ما نزد تو در امانت خواهد ماند
"چقدر شرمندهی توییم رمضان💔"
🕊 @zeynabioooon
مداحی آنلاین - وداع با ماه رمضان - مهدی رسولی.mp3
3.37M
🌙 #وداع_با_ماه_مبارک_رمضان
لحظات دعا خداحافظ😔😭
روزهای خدا خداحافظ😔💔
⏯مهدی #رسولی
🔹✔️ مکتب_حاج_قاسم✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے | #story
بنویس شهید میشود . . .
باز هم بگویم؟مثل سال قبل؟
التماست میڪنم ؛ شهادت میخواهم . . .
+ چه میشود بنویسے در تقدیر امسال من ؛
شَــهیــد مــــیشود؟!
#شهادتنامه
🔹✔️مکتب_حاج_قاسم✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و ما ادرئک دلتنگی
که دارد
میبرد جانم...💔
#شهدای_مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_مرادی
#آخرین_دیدار
#آخرین_بوسه
#همسران_شهدا
#عاشقانه_ها
🕊 @zeynabioooon
#آنان_که_از_جان_گذشتند✨
یڪ بار از محمودرضا پرسیدم دولت سوریه موضعش درباره وضعیت چیست؟
اصلا میشود سوریه را داخل #جبهه_مقاومت به حساب آورد؟🤔
گفت: {وقتی آزاد سازی یڪی از مناطق در سوریه علی رغم تلاش ارتش به مشڪل برخورده بود. رزمندگان #حزبالله وارد شدند و همراهی آنها با نیروهای ارتش سوریه منجر به آزاد شدن منطقه شد.}💪🏻
میگفت خود بشار اسد از این رزمنده ها دعوت ڪرده بود ڪه بروند پیش او.
همیشه وقتی از او سوال میڪردم هدف از جنگ در #سوریه چیست، میگفت:👇🏻
هدف این است ڪه مدل مقاومت ضد صهیونیستی در منطقه را ڪه شیعی است عوض ڪنند، این همه سلاح، تروریست. امڪانات و پول ڪه ریخته اند آنجا برای همین است. میخواهند مدل مقاومت شیعی در برابر اسرائیل را با مقاومت تڪفیری سَلَفی جایگزین ڪنند.
یڪ بار گفتم: خب بعدش چطور میشود؟ مقاومت سلفی میخواهد با اسرائیل چه ڪند؟
گفت: نمیدانم، اما ڪشورهایی که از تڪفیری ها حمایت میڪنند نمیخواهند چیزی به نام مقاومت شیعی در برابر #اسرائیل وجود داشته باشد.
#شهید_محمودرضا_بیضایی
🕊 @zeynabioooon
💜🌻💜🌻💜🌻💜🌻💜
#رمان_حورا
#قسمت_نود_وهفتم
مهرزاد را دید که رفت اما او که نمی توانست برود.
کارش شده بود هرشب ماندن زیر پنجره معشقوقش.
اما نمی دانست امشب با همه این شب ها برایش فرق می کند.
از سرما در خود مچاله شده بود و می لرزید.
سایه ای بالای سر خود دید.
سر بلند کرد و حورایش را بالای سر خود دید.
اشک صورت هر دو را پر کرده بود.
حورا ملافه را رویش انداخت خواست برگردد که امیرمهدی چادرش را چسبید.
_تورو خدا نرو. ارواح خاک عزیزات نرو حورا دیگه نمی تونم. دیگه صبرم تموم شده.
_بعد این همه مدت اومدین که چی؟
_بودم بخدا تو همه این مدت بودم. فقط...
_فقط چی؟
_استخارم باعث شده بود نیام جلو اخه بد اومده بود.
_استخاره؟؟؟؟
_آره استخاره کردم برا بدست اوردنت
_ پیش کی رفتین فهمیدین بد اومده؟
_ یه حاج آقایی تو مسجد.
حورا سر به زیر انداخت وگفت: مگه نمیگن برای کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟
و این امیرمهدی بود که فدای آن خجالت دخترانه اش میشد
_غلط کردم حالا چیکار کنم؟
_نمیدونم برین جای دیگه استخاره بگیرین شاید خوب اومد.
این را گفت و رفت
و خدا میداند امشب را آن دو چگونه گذراندند؟
حورا تا صبح دم پنجره ایستاده بود و در دل می خواست جواب آن استخاره چیزی نباشد که امیر مهدی فهمیده بود.
و امیر مهدی که تا صبح در خیابان ها پرسه زد و تا صدای اذان را شنید به سمت مسجد محل پرواز کرد.
"اگر در خیابان مردی را دیدید
که مدام به چهره ی زنها نگاه میکند
نگویید فلانی چشم چران است!
مردها دلتنگ که میشوند
میزنند به دل خیابان های شلوغ
خیابان هایی که بوی گمشده شان را میدهد
و با دلهره به دنبالش میگردنند!!
هی با خودشان حرف میزنند
که اگر ببینمش
این را میگویم و آن را میگویم!
اماکافیست یک نفر را ببینند
که چشمانش شبیه طرف باشد!!
لال میشوند
تپش قلب میگیرند
نفس هایشان به شماره می افتد
و راه خانه شان را گم میکنند!"
#نویسنده_زهرا_بانو
💜🌻💜🌻💜🌻💜🌻💜
💙❣💙❣💙❣💙❣💙
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_هشتم
به سمت حوض وسط حیاط مسجد رفت. آستین هایش را بالا زد وضو گرفت.
اما خدا میداند که دل تو دلش نبود تا جواب استخاره اش را بگیرد.
صف اول نماز ایستاد.
سلام نمازش را داد و به سجده رفت.
_خدایا به بزرگیت قسم این دفعه خوب بیاد.
به سمت حاج اقا رفت.
_سلام حاج اقا قبول باشه.
_سلام پسرم قبول حق باشه.
_حاح اقا میشه یه خواهشی بکنم؟
_جانم بگو پسرم.
_حاجی مگه نمیگن تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟؟
_چرا بابا درسته.
_ولی حاج اقا من یه اشتباهی کردم اومدم استخاره کردم بد اومد میشه یه بار دیگه بگیرم لطفا؟
_والا بابا جان استخاره رو که نمیشه هی تجدید کرد ولی چون کار خیره من برات دوباره انجامش میدم.
_حاج آقا نوکرتم ممنونم ازتون.
_نگو بابا جان خواهش میکنم انشاالله این دفعه خوب بیاد برات.
نیت کن پسرم.
امیرمهدی از ته دل نیت کرد. دیگه طاقت دوری حورایش را نداشت.
_باز کن چشاتو بابا جان ببین چه قشنگ هم در اومده.
برو بابا برو به کار خیرت برس که استخاره عالی اومده.
_جدی حاج اقا خدا خیرتون بده ممنونم بدین دستتونو ببوسم.
_عه این چه کاری بابا جان برو پسرم برو که قسمتت منتظرته.
به سجده رفت.
بایدم می رفت.
مگر می شود سپاس گذار ارحم الراحمین نبود وقتی انقد قشنگ راضی بودنش را نشانش داده بود؟
به سمت خانه حورا پرواز کرد. سر راه یک دسته گل زر گرفت.
زنگ در خانه را زد .
و انگار حورا دم زنگ نشسته و منتظر امیرمهدی اش بوده که سریع ایفون را برداشت.
حالا مگر حرف مردم برایش مهم بود؟دختری که تا دیشب در را برای پسر دایی اش باز نمی کرد حالا این گونه منتظر پسری غریبه بود.
_بله؟
_سلام حورا خانم مشتلق بدین خبرمو بگم.
_چیشد گرفتین جوابشو؟؟
و فهمید که چه قدر حول بازی در اورده است.
سریع گفت: یعنی چیزه....
_ بله بله همون چیزه گرفتم جوابمو حاج اقا گفت عالی اومده.
این حورا بود که قند در دلش آب می شد.
_حالا ما کجا میشه شما رو زیارت کنیم بانو؟
بانو گفتن امیر مهدی دل حورا به تپش انداخته بود.
_من دارم میرم دانشگاه. الان میام پایین.
_باش پس منتظرم.
#نویسنده_زهرا_بانو
💙❣💙❣💙❣💙❣💙
🕊 @zeynabioooon
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨✨✨
#تم
#حرم_حضرت_زینب
•{ #مذهبی/ #حرم💚}•
💠💠💠
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺ جَوُون
دلم هرروز پی آمدن توست... پس چرا نمیآیی؟↑🌿🍁
https://eitaa.com/joinchat/2270363688C699493e314
عید رمضان آمد✋🏻
ماھ رمضان رفت✨
صد شڪر ڪہ این امد 🌸
صد حیف ڪہ آن رفت✋🏻
عید قشنگمون مبارڪ♥️🌱
•••
💠 عید فطر دو سال قبل بود؛
چه لبخند دلنشینی ...😔
عید فطر امسال اولین عید فطری است که در میان ما نیستی حاج قاسم؛ ســـردار دلهــا🌷
#سردار_دلها
#حاج_قاسم_سلیمانی
#روحش_شاد_ویادش_گرامی
🕊 @zeynabioooon
❤💛❤💛❤💛❤💛❤
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_نهم
مهرزاد بعد از آنشب سخت و دردناک و پر از تنهایی دیگر امیدی برایش نمانده بود.
یاد حورا افتاد که همیشه در اتاق تاریکش باکسی صحبت میکرد که گویی نورامیدی به قلبش تابیده می شد.
یاد حورای آرام افتاد..
یاد آن غریبه آشنا..
او را نمی شناخت اما شروع کرد به حرف زدن با او.
_نمیشناسمت که چی هستی، کی هستی، کجا هستی؟؟.
هیچی درباره ات نمیدونم.
ولی فقط اینو میدونم که همیشه تکیه گاهحورا بودی.
اسمت چی بود؟ خدا؟؟
اما میخوام یه چیر دیگه صدات بزنم.
فکر کنم بهترین چیزی که میتونم صدات کنم، غریبه دوسداشتنیه.
یه حس خاص دارم بهت..
حس میکنم نزدیک شدن بهت شیرینه..
کمک میخوام ازت، اونم خیلی زیاد.
دلم سمتت کشیده میشه ولی نمیدونم کجا؟ چطوری؟ با کی؟
درهمین حال هابود که به خواب رفت.
صبح وقتی بیدارشد خودش را در اتاقی پر از آرامش دید.
پیرمردی با ریش های سفید و قیافه ای مهربان بالای سرش بود.
گفت: من کجام؟شما کی هستی؟
پیرمرد گفت:صبح که برای نون گرفتن می رفتم نونوایی کنار یه ساختمون خوابت برده بود جوون.
بهت نمیاد معتاد یا الاف باشی.
اینجام مسجده خونه خداست همیشه درش رو به همه بازه.
_ممنونم حاج آقا اصلا نمیدونم کی خوابم برده.
باید برم سرکار..
_پاشوپسرم اذان صبح رو گفتن نمازت بخون بعدش دست علی یارت برو دنبال کار و زندگیت.
مهرزاد و نماز؟؟!!
کمی من من کرد اما رویش نشد ک بگوید که نماز خواندن را بلد نیست.
به اجبار چشمی گفت و رفت برا وضو.
وضو و نمازش را نیمه کاره تمام کرد و پای سجاده بود که یاد حرفای های دیشبش با غریبه دوسداشتنی افتاد.
دوباره خواست با او حرف بزند که ناخودآگاه اشک از چشمانش جاری شد.
اوهیچی درباره او نمی دانست.
اولین قدم فهمیدن تاریخچه نماز بود.
در کودکی فقط به او میگفتند نماز بخوان نماز بخوان.
اما هیچکس علتش را نمی گفت
و مهرزاد باید می فهمید برای چه باید نماز بخواند. خیلی سریع آماده شد و به مغازه رفت. باید با امیر رضا حرف می زد.
#نویسنده_زهرا_بانو
❤💛❤💛❤💛❤💛❤
💝♥💝♥💝♥💝♥💝
#رمان_حورا
#قسمت_صد
مهرزاد در راه مغازه دعا می کرد امیر رضا مغازه باشد تا بتواند سوال هایش را از او بپرسد.
داخل مغازه شد و خوشبختانه امیر رضا هنوز نرفته بود .
_سلام داداش.
_سلام داداش صبحت بخیر خوش اومدی
_قربانت
_مهرزاد جان من باید برم کار دارم اینم کلید مغازه.
_نه یه لحظه صبر کن ازت سوال دارم.
_جانم بگو
_راستش..
_خب بگو چیشده
_درمورد نماز میخوام بدونم براچی مردم نماز میخونن ؟
_خب اول برای آرامش دلشون و این که با نماز خوندن آدم به خدا هم نزدیک تر میشه.
اگر می خوای بهتر و مفهومی تر بدونی باید بری کتاب بخونی داداش من دیرم شده باید برم خوشحالم شدم شنیدم دنبال نماز خوندن و فلسفه نمازی.
_مرسی داداش برو خدافظ.
_یاعلی
امیررضا که رفت، مهرزاد داده همراهش را روشن کرد و در گوگل سرچ کرد:تاریخچه نماز .
اولین مطلبی که بالا امد را خواند.
"همواره در طول تاريخ، نيايش و نماز سرلوحه آيينهاي ريشهدار و عميق در زندگي انسانها بوده است. با اين كه نيايش جنبه عمومي و فراگير داشته، با اين حال صورت و كيفيت و اوصاف آن در همه جا يكسان نبوده است.
ولي يك امر در همه عبادتها مشترك است و آن اعتقاد به مخاطبي برتر از بشريت كه نيايشگر با او سخن ميگويد و براي نيازش، دست به دامان او ميزند.
بررسي و مطالعه تاريخ آفرينش انسان، نمايشگر اين حقيقت است كه همزمان با آفرينش و پيدايش انسان، نيايش و نماز نيز تولد يافته است. ازاين رو، هميشه در ضمير ناخود آگاه و فطرت خداجوي انسان، به يك كانون معنوي و روحاني معتقد و متصل شده و در برابر آن منبع نور وقدرت به نيايش دست زد.
ماكس مولر خاورشناس آلماني و استاد دانشگاه آكسفورد ميگويد: «اسلاف و گذشتگان ما از آن زمان به درگاه خداوند سر فرود آورده بودند كه، حتي براي خدا هم نتوانسته بودند نامي بگذارند.» در رابطه با سابقه تاريخي نماز در روايتي ميخوانيم:«هي اَخُر وصايا النبياء» از اين روايت ميتوان فهميد كه تمامي يكصد و بيست و چهار پيامبر الهي با نماز مأنوس و سفارش كننده به آن بودهاند."
وقتی متنش تمام شد در فکر فرو رفت و
با خود گفت: حالا باید طریقه نماز خوندن را یادبگیرم.
#نویسنده_زهرا_بانو
♥💝♥💝♥💝♥💝♥
🕊 @zeynabioooon