السلامعلیک مِن مجاورٍ رَقَّت فیهِ القُلوب وَ قَلَّت فیهِ الذُنوب💔
السلامعلیک مِن ناصِرٍ اَعانَ عَلَي الشیطان💔
سلام بر تو
همسایهای که زیر سایهی تو
دلهایمان جَلا یافت ؛ و کوهِ گناهانمان فرو ریخت
سلام بر تو
که در مقابل شیطان ، دستِ یاریِ خدا به سمتِ ما بودی
السلامعلیک مِن مَطلوبٍ قَبلَ وَقتِه و مَحزونٍ عَلَیهِ قَبلَ فَوتِه
سلام بر تو
که از قبل آمدنت دلِ ما را بُرده بودی
و حال
تکهای از جانِ ما نزد تو در امانت خواهد ماند
"چقدر شرمندهی توییم رمضان💔"
🕊 @zeynabioooon
مداحی آنلاین - وداع با ماه رمضان - مهدی رسولی.mp3
3.37M
🌙 #وداع_با_ماه_مبارک_رمضان
لحظات دعا خداحافظ😔😭
روزهای خدا خداحافظ😔💔
⏯مهدی #رسولی
🔹✔️ مکتب_حاج_قاسم✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے | #story
بنویس شهید میشود . . .
باز هم بگویم؟مثل سال قبل؟
التماست میڪنم ؛ شهادت میخواهم . . .
+ چه میشود بنویسے در تقدیر امسال من ؛
شَــهیــد مــــیشود؟!
#شهادتنامه
🔹✔️مکتب_حاج_قاسم✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و ما ادرئک دلتنگی
که دارد
میبرد جانم...💔
#شهدای_مدافع_حرم
#شهید_محمدحسین_مرادی
#آخرین_دیدار
#آخرین_بوسه
#همسران_شهدا
#عاشقانه_ها
🕊 @zeynabioooon
#آنان_که_از_جان_گذشتند✨
یڪ بار از محمودرضا پرسیدم دولت سوریه موضعش درباره وضعیت چیست؟
اصلا میشود سوریه را داخل #جبهه_مقاومت به حساب آورد؟🤔
گفت: {وقتی آزاد سازی یڪی از مناطق در سوریه علی رغم تلاش ارتش به مشڪل برخورده بود. رزمندگان #حزبالله وارد شدند و همراهی آنها با نیروهای ارتش سوریه منجر به آزاد شدن منطقه شد.}💪🏻
میگفت خود بشار اسد از این رزمنده ها دعوت ڪرده بود ڪه بروند پیش او.
همیشه وقتی از او سوال میڪردم هدف از جنگ در #سوریه چیست، میگفت:👇🏻
هدف این است ڪه مدل مقاومت ضد صهیونیستی در منطقه را ڪه شیعی است عوض ڪنند، این همه سلاح، تروریست. امڪانات و پول ڪه ریخته اند آنجا برای همین است. میخواهند مدل مقاومت شیعی در برابر اسرائیل را با مقاومت تڪفیری سَلَفی جایگزین ڪنند.
یڪ بار گفتم: خب بعدش چطور میشود؟ مقاومت سلفی میخواهد با اسرائیل چه ڪند؟
گفت: نمیدانم، اما ڪشورهایی که از تڪفیری ها حمایت میڪنند نمیخواهند چیزی به نام مقاومت شیعی در برابر #اسرائیل وجود داشته باشد.
#شهید_محمودرضا_بیضایی
🕊 @zeynabioooon
💜🌻💜🌻💜🌻💜🌻💜
#رمان_حورا
#قسمت_نود_وهفتم
مهرزاد را دید که رفت اما او که نمی توانست برود.
کارش شده بود هرشب ماندن زیر پنجره معشقوقش.
اما نمی دانست امشب با همه این شب ها برایش فرق می کند.
از سرما در خود مچاله شده بود و می لرزید.
سایه ای بالای سر خود دید.
سر بلند کرد و حورایش را بالای سر خود دید.
اشک صورت هر دو را پر کرده بود.
حورا ملافه را رویش انداخت خواست برگردد که امیرمهدی چادرش را چسبید.
_تورو خدا نرو. ارواح خاک عزیزات نرو حورا دیگه نمی تونم. دیگه صبرم تموم شده.
_بعد این همه مدت اومدین که چی؟
_بودم بخدا تو همه این مدت بودم. فقط...
_فقط چی؟
_استخارم باعث شده بود نیام جلو اخه بد اومده بود.
_استخاره؟؟؟؟
_آره استخاره کردم برا بدست اوردنت
_ پیش کی رفتین فهمیدین بد اومده؟
_ یه حاج آقایی تو مسجد.
حورا سر به زیر انداخت وگفت: مگه نمیگن برای کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟
و این امیرمهدی بود که فدای آن خجالت دخترانه اش میشد
_غلط کردم حالا چیکار کنم؟
_نمیدونم برین جای دیگه استخاره بگیرین شاید خوب اومد.
این را گفت و رفت
و خدا میداند امشب را آن دو چگونه گذراندند؟
حورا تا صبح دم پنجره ایستاده بود و در دل می خواست جواب آن استخاره چیزی نباشد که امیر مهدی فهمیده بود.
و امیر مهدی که تا صبح در خیابان ها پرسه زد و تا صدای اذان را شنید به سمت مسجد محل پرواز کرد.
"اگر در خیابان مردی را دیدید
که مدام به چهره ی زنها نگاه میکند
نگویید فلانی چشم چران است!
مردها دلتنگ که میشوند
میزنند به دل خیابان های شلوغ
خیابان هایی که بوی گمشده شان را میدهد
و با دلهره به دنبالش میگردنند!!
هی با خودشان حرف میزنند
که اگر ببینمش
این را میگویم و آن را میگویم!
اماکافیست یک نفر را ببینند
که چشمانش شبیه طرف باشد!!
لال میشوند
تپش قلب میگیرند
نفس هایشان به شماره می افتد
و راه خانه شان را گم میکنند!"
#نویسنده_زهرا_بانو
💜🌻💜🌻💜🌻💜🌻💜
💙❣💙❣💙❣💙❣💙
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_هشتم
به سمت حوض وسط حیاط مسجد رفت. آستین هایش را بالا زد وضو گرفت.
اما خدا میداند که دل تو دلش نبود تا جواب استخاره اش را بگیرد.
صف اول نماز ایستاد.
سلام نمازش را داد و به سجده رفت.
_خدایا به بزرگیت قسم این دفعه خوب بیاد.
به سمت حاج اقا رفت.
_سلام حاج اقا قبول باشه.
_سلام پسرم قبول حق باشه.
_حاح اقا میشه یه خواهشی بکنم؟
_جانم بگو پسرم.
_حاجی مگه نمیگن تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟؟
_چرا بابا درسته.
_ولی حاج اقا من یه اشتباهی کردم اومدم استخاره کردم بد اومد میشه یه بار دیگه بگیرم لطفا؟
_والا بابا جان استخاره رو که نمیشه هی تجدید کرد ولی چون کار خیره من برات دوباره انجامش میدم.
_حاج آقا نوکرتم ممنونم ازتون.
_نگو بابا جان خواهش میکنم انشاالله این دفعه خوب بیاد برات.
نیت کن پسرم.
امیرمهدی از ته دل نیت کرد. دیگه طاقت دوری حورایش را نداشت.
_باز کن چشاتو بابا جان ببین چه قشنگ هم در اومده.
برو بابا برو به کار خیرت برس که استخاره عالی اومده.
_جدی حاج اقا خدا خیرتون بده ممنونم بدین دستتونو ببوسم.
_عه این چه کاری بابا جان برو پسرم برو که قسمتت منتظرته.
به سجده رفت.
بایدم می رفت.
مگر می شود سپاس گذار ارحم الراحمین نبود وقتی انقد قشنگ راضی بودنش را نشانش داده بود؟
به سمت خانه حورا پرواز کرد. سر راه یک دسته گل زر گرفت.
زنگ در خانه را زد .
و انگار حورا دم زنگ نشسته و منتظر امیرمهدی اش بوده که سریع ایفون را برداشت.
حالا مگر حرف مردم برایش مهم بود؟دختری که تا دیشب در را برای پسر دایی اش باز نمی کرد حالا این گونه منتظر پسری غریبه بود.
_بله؟
_سلام حورا خانم مشتلق بدین خبرمو بگم.
_چیشد گرفتین جوابشو؟؟
و فهمید که چه قدر حول بازی در اورده است.
سریع گفت: یعنی چیزه....
_ بله بله همون چیزه گرفتم جوابمو حاج اقا گفت عالی اومده.
این حورا بود که قند در دلش آب می شد.
_حالا ما کجا میشه شما رو زیارت کنیم بانو؟
بانو گفتن امیر مهدی دل حورا به تپش انداخته بود.
_من دارم میرم دانشگاه. الان میام پایین.
_باش پس منتظرم.
#نویسنده_زهرا_بانو
💙❣💙❣💙❣💙❣💙
🕊 @zeynabioooon
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨✨✨
#تم
#حرم_حضرت_زینب
•{ #مذهبی/ #حرم💚}•
💠💠💠
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺ جَوُون
دلم هرروز پی آمدن توست... پس چرا نمیآیی؟↑🌿🍁
https://eitaa.com/joinchat/2270363688C699493e314