eitaa logo
مَلیکــ👑ــه ےِ دَمِشــ🍃ــق
35 دنبال‌کننده
272 عکس
58 ویدیو
16 فایل
. . زیـنب عـشق بہ خدارا و حمایـٺ از برادر را ترجیـح داد بہ زنده ماندن...→ حداقل فــدایے بانوی دمـشق باشیـم...❤. #کپے‌بہ‌شرط‌دعــاے‌شهادت‌براے‌همہ‌عشــآق💗 مدیر @noorerezvan خآدم @jonon_128
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 چون تا حالا همچین لباس هایی را نپوشیده بود، برایش سخت بود تصور کردن خودش در آن ها. آن قدر در بازار چرخیده بودند که حالی برایشان باقی نمانده بود. به پیشنهاد هدی به کافی شاپ رفتند و دو بستنی سفارش دادند‌. هدی گفت: حورا میگم ک آقاتون نمیخواد برای لباس نظر بده ؟ _اوم نمیدونم.. فک نکنم! _خب الان که دیگه نمیشه بریم بگردیم. یه قراره دیگه میزاریم که مهدی هم باشه. موافقی؟! _آره موافقم. _خب پس بخور تا بریم. بستی هایشان را خوردند. هدی حساب کرد و از کافی شا‌پ بیرون امدند. تاکسی گرفتند و هرکدام به سمت خانه هایشان رفتند. حورا مثل همیشه در حال خواندن کتاب بود که تلفن همراهش زنگ زد. شماره را نگاه کرد، اما برایش آشنا نبود. انقدر درگیر شماره بود که صدای زنگ قطع شد. بعد از آن دوباره تلفن زنگ زد. این دفعه هدی بود. با شادی همیشگیش گفت: چرا تلفن و جواب نمیدی خوشگله؟ _نشناختم آخه خطت و عوض کردی؟ _نه جانا پدر شوهر گرامیتون بودند. _عه از طرف من معذرت خواهی کن. _چشم . _خب چی کار داشتن حالا؟ _کار خاصی نبود. _هدی اذیت نکن بگو دیگه. _ خب باشه. بابا گفتن که میخوان با آقا رضا صحبت کنن که قبل از عقد برای خرید صیغه محرمیت بخونید که راحت باشید. _صیغه؟ _بله صیغه محرمیت! _لازمه مگه ؟ _حورا جان بزرگترن حتما یه چیزی میدونن. _درسته. خب به داییم زنگ زدین؟ _نه هنوز الان بابا میخواد زنگ بزنه گفت اول از تو اجازه بگیریم. _خب، من حرفی ندارم باشه. _خوبه خب کاری نداری ؟ _نه هدی جان سلام برسون، خدانگهدار‌. _چشم، به امید دیدار. حورا غذایی درست کرد و خورد. به سراغ کارهای دانشگاه اش رفت تا آن ها را انجام دهد. ادامہ دارد... ✨💫✨💫✨💫✨
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 به ساعت نگاه کرد. دیر وقت بود وسایلش را جمع کرد و خوابید. صبح باصدای ساعت از خواب بیدار شد، یک لیوان چای نوشید و کمی خانه اش را مرتب کرد. به سراغ موبایلش رفت تا پیام هایش را چک کند. با خود گفت مگر جز هدی کسی دیگری هم هس که پیام بدهد؟ «چقدر خوبن آدمایی که حتی وقتی خودتم حواست به خودت نیست هواتو دارن» حدسش درست بود، هدی گفته بود که آقای حسینی با آقا رضا صحبت کرده و آقا رضا هم قبول کرده بود. برای شام آن ها را دعوت کرده بودند و حورا چقدر از این مهمانی ها بیزار بود. حورا سری تکان داد و گفت: باز باید زخم زبون های زن دایی رو گوش کنم. آهی کشید و به حمام رفت. در خانه آقا رضا، زن و شوهر باز هم داشتند با هم بحث میکردند. مهرزاد هم نظاره گر این بحث بود و اخمی بر صورتش نشسته بود. دیگر طاقت نیاورد و گفت: مادر من آخه مگه یه مهمونی چقد از وقت شما رو می گیره یا اگه بخواین غذا درست کنید چی ازتون کم میشه؟ مریم خانم گفت : چشمم روشن کم مونده بود تو به من دستور بدی. _مادر جان من دستور ندادم ‌ولی..‌ _ولی نداره که من نه از این دختره خوشم میاد نه از اون خانواده خواستگارش. مهرزاد برای پایان دادن به بحث گفت: بابا من از بیرون شام میگیرم تمومش کنین. _ خیلی خوشم میاد ازشون که پسرم میخواد بره براشون شامم بگیره. هی بشکنه دستی که نمک نداره. مهرزاد پوزخندی زد و به اتاقش رفت. از طرفی از ازدواج امیر مهدی و حورا خوشحال بود و از طرفی دیگر از رفتار مادرش ناراحت. ✨💫✨💫✨💫✨ 🕊 @zeynabioooon
1_41177105.mp3
2.95M
💠هرچی میگیره دلم روز و شبا آرومم میکنه باز یاد شما 🔹 🔹 🎤 🕊 @zeynabioooon
💙🍃 میلاد پیامبر بود که مهریه را معین کردند . همان روز هم با حضور فامیل ها بک مراسم عقد ساده برگزار کردیم گ صیغه عقد را که خواندند ، رفتیم باهم صحبت کنیم . دیدم دنبال چیزی میگردد. گفت : اینجا یه مُهر هست؟ پرسیدم : مُهر برای چی؟ مگه نماز نخوندی؟ گفت : حالا تو یه مُهر بده گفتم : تا نگی برای چی میخوای، نمیدم ! میخواست نماز شکر بخواند که خدا در روز میلاد رسول الله به او همسر عطا کرده! ایستادیم و باهم نماز شکر خواندیم . 🕊 🕊 @zeynabioooon
من‌برای‌شهادت ‌به‌اینجا[سوریه]نیامده‌ام؛ من‌وظیفه‌ام،که‌جهاد،درراه‌خداست‌را به‌نحواحسن‌انجام‌مے‌دهم ونتیجه‌رابه‌خداواگذارمے‌کنم... 🕊 @zeynabioooon
هدایت شده از مـ🌙ـآھ‌ْطَلـعَــٺ
شرکت کننده‌ی شماره‌ی2⃣ گلزار شهدای گِناوه، استان بوشهر😍 سین بزن برنده شی😉🌹 https://eitaa.com/joinchat/2409365553C83fee6f515
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 مهرزاد کمی استراحت کرد. قراربود بعد از ظهر با آقای یگانه و چند تا از بچه ها که در شلمچه با هم آشنا شده بودند به مسجد محل بروند. به ساعت نگاه کرد دیگر وقتی نمانده بود لباس هایش را پوشید و در آینه نگاهی به خودانداخت. چقدر این تغییر را دوست داشت . تغییری که مسیر زندگی اش را عوض کرده بود و چه کسی می دانست که سرانجام مهرزاد چه خواهد شد؟! سکوتی خانه را فراگرفته بود به نظر می آمد که مریم خانم دیگر بحث را ادامه نداده و بیخیال ماجرا شده. از آن طرف، هدی با امیر رضا به بازار رفته بودند. لباسی بلند و سفیدی چشم هدی را گرفته بود. با خود گفت این لباس چقدر به حورا می آید. اما مانده بود که به امیر رضا بگوید یا نه. دیگر طاقت نیاورد و گفت: امیر رضا؟ _جانم؟ _میگم که..‌. اون لباسه قشنگه؟! _کدوم خانمی؟ _همون لباس سفیده که پشت ویترینه . امیر رضا نگاهی انداخت و گفت : آره خانومی بریم تو مغازه بپوش ببینیم خوبه یا نه. هدی گفت: چیزه ... میگم که من برا خودم نمیخوام که برا دوستمه. _خب اشکال نداره، بریم بخریمش. برای دوستت اشکالی نداره؟ _نه عزیزم چه مشکلی؟! ممنون. اما ته دل هدی می دانست که حورا ممکن است لباس را قبول نکند. یا شاید پولش را بدهد. اما در هر صورت لباس را خرید. فروشنده لباس را به دست هدی داد و امیر رضا پول آن را حساب کرد. از بازار که بیرون آمدند موبایل امیر رضا زنگ زد.پدرش بود که از او خواست به مغازه برود تا امیر مهدی بتواند به کار هایش رسیدگی کند امیر رضا هم قبول کرد و هدی را به خانه حورا برد و خودش هم به مغازه رفت‌. _سلام چطوری داداش؟ _سلام، خوبم. چرا دیر اومدی؟ _شرمنده رفته بودیم بازار دیر شد. _آها خب من برم دیگه کاری نداری؟! _کجا می خوای بری؟ _کجا می خوای بری حالا؟ _میرم دنبال مامان که بریم کت شلوار بخریم. _آها. راستی مهرزاد نیومد کلیدو بگیره؟ _ آها می خواستم بهت بگم نه راستی نیومد خب الان مغازه خالیه زنگ بزن بهش ببین کجاست! _باشه تو برو دیرت شد. _یا علی خدافظ. _به سلامت داداش گلم. امیر رضا موبایلش را برداشت و شماره مهرزاد را گرفت. مهرزاد هیچ‌وقت بد قول نبود اما این دفعه نیامده بود کلید را بگیرد. دو بوق خورد که برداشت. _بله سلام. _سلام داداش چرا هن هن می کنی؟ کجایی؟؟ _ تو بارونم... ماشین نیاوردم.. نزدیکم دارم میام... کلیدو بگیرم. _عه چرا ماشین نیاوردی خب؟ _ میام میگم.. فعلا یا علی. ده دقیقه بعد مهرزاد در مغازه بود. مثل موش آب کشیده خیس خیس شده بود. امیر رضا سریع او را کنار بخاری نشاند و یک پتو آورد و دور مهرزاد پیچید. از سرما میلرزید اما لبش همیشه می خندید. _تو خونه ما جنگه داداش بخداو ترکشاشم می خوره به ما. بابام ماشینمو گرفته داده به مونا منم بی ماشین شدم رفت. خیابونام شلوغ بود تاکسی گرفتم همش تو ترافیک بودم. بعد دیگه وسطای راه پیاده شدم گفتم دیر نشه دویدم تا اینجا. _وای مهرزاد از دست تو. خب خبر می دادی بهت میگفتم دیرتر بیا اشکال نداره. _ نه داداش من قولم قوله نمی خوام بدقول بشم پیش تو. هر چند فکر کنم شدم. _ نه عزیزم تو هنوزم همون آقا مهرزاد خوش قولی واسه ما. راستی چه ریش بهت میاد. _ آره خیلی خودم خبر نداشتم فقط. هر دو زدند زیر خنده که امیر رضا با لحن قشنگی گفت: چقدر خوب و خدایی تغییر کردی مهرزاد. این تغییر تو باعث شد که منم یه تکونی به خودم بدم از تو عقب نیفتم. مهرزاد لبخند زیبایی زد و گفت: اختیار داری داداش. تو خودت خوبی، اصلا تکی. نیازی به بهتر شدن نداری. _ فدات این حرفا که دیگه چوب کاریه. گرم شدی؟؟ _ آره قربون دستت. من شب زودتر میام کلیدو میدم بعدش با بچه های مسجد قرار دارم باید برم اونجا. اشکالی که نداره؟ _ نه داداش بیا در خدمتم. مهرزاد رفت و شب ساعت۸ کلید را آورد به امیر رضا تحویل داد و راهی مسجد شد. همه آمده بودند و دور بخاری بزرگ مسجد حلقه زده بودند. مهرزاد نیز به جمعشان اضافه شد و با اقای یگانه احوال پرسی کرد. آقای یگانه آن شب با بچه ها درباره شهدای مدافع حرم حرف زد. عکسشان را نشان بچه ها داد و گفت: ببینین بچه ها خیلیا دارن میرن بخاطر امنیت و آرامش ما. مثل قدیم.. مثل همون سالایی که جوونای ما با زن و بچه، مجرد، پیر، جوون همه رفتن جنگیدن تا ما آرامش داشته باشیم. الانم دارن واسه سوریه می جنگن. واسه حضرت زینب جون فدایی می کنن. پس بدونین مقامشون خیلی بالاتر از ماست. خیلی ها آرزو دارند مدافع حرم باشن. خیلی ها دوست دارند شهید بشن. خیلی ها هم برای مدافع حرم ارزش قائلند! غصه میخورند ،حتی اشک هم می ریزند... از حزب اللهی و مذهبی. از حزب قلابی و غیر مذهبی. خوشا به‌حال کسانی که شرایط حضور در جبهه های جنگ سخت رو دارند... ادامہ دارد... ✨💫✨💫✨
🌹🍃🍃🌺🍃 بعد از تمام شدن صحبت های آقای یگانه، مهرزاد با بچه ها و آقای یگانه خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت. در تمام مسیر فکرش درگیر بود . درگیر حرف های آقای یگانه.. درگیر مدافعان حرم.. مهرزاد چیز زیادی در مورد آن ها نمی دانست ولی خیلی دوست داشت که بیشتر بداند. تصمیم گرفت به خانه که رسید در موردشان تحقیق کند. سبک زندگیشان و خیلی چیز های دیگر..‌. به در خانه که رسید جیبش را نگاه کرد. کلیدش را جا گذاشته بود هوفی کشید و زنگ در را فشرد . مارال در را برایش باز کرد. مریم خانم با دیدن مهرزاد گفت: مهرزاد جان بیا شام بخور. _گرسنم نیست، میل ندارم. شما بخورید نوش جان. از پله ها بالا رفت ،نگاهی به اتاق حورا انداخت . جایی که هرشب جلوی آن می نشست و به راز و نیاز های دختر مورد علاقه اش گوش می داد. چه زیبا مخلوق خود را می پرستید بدون هیچ ریاکاری و خودنمایی.‌ بی هیچ اراده ای به سمت در اتاق حورا رفت. در را باز کرد. با خود گفت: بیچاره حورا که مجبور بود تو این اتاق کوچک زندگی کنه تا دور از بد اخلاقی های مامانم باشه. اما مهرزاد برای حورا خوشحال بود. مطمئن بود که امیر مهدی می تواند حورا را خوشبخت کند. به سمت قفسه کوچک کتاب ها رفت چند کتاب در انجا بود یکی از کتاب ها توجه مهرزاد را جلب کرد. مهرزاد گفت بهتر از این نمی شود. این کتاب می تواند به من کمک کند تا اطلاعاتی که میخواهم را به دست آورم. کتاب را برداشت و به اتاق خود رفت. دیر وقت بود و خسته شده بود برای همین زود خوابش برد. "خدا نصیبتان کند، آدم‌هایی را که حال خوب‌شان گره خورده به ثانیه ها و گذشته را در دیروز خاک کرده اند و آینده را به فردا واگذاشته اند. همان‌هایی که غم هایشان را تبادل نمی‌کنند، لبخندشان را به چشمانتان گره می‌زنند و دوشادوش زندگی به رویاهایتان سند حقیقت می‌زنند. خنده هایشان به غم هایتان بال پرواز می‌دهند. ردپایشان را که دنبال کنید به حال خوب بچگی می‌رسید. شاید بودنشان به چشم نیاید ولی نبودشان.. امان از نبودشان ...خدا نصیبتان نکند.." ادامہ دارد... ✨💫✨💫✨💫✨ 🕊 @zeynabioooon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💙🍃 بعضی وقت ها حرف‌هایی میزد که همان میشد مبنای زندگی‌مان . یک بار روبه من کرد و گفت : من تورو برای خودت دوست دارم ، نه برای خودم. توهم بهتره منو بخاطر خودم دوست داشته باشی ، نه بخاطر خودت!! همیت جمله باعث شده بود در مواقع خاص، خودم را جای ایشان بگذارم و بعد تصمیم بگیرم، و طبیعی بود با این‌نگاه، زندگی‌مان دارای تحکیم، محبتو مودت بیشتری میشد . 🕊 🕊 @zeynabioooon
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 حورا و امیر مهدی همان هفته در جوار حرم امام رضا عقد کردند. همه بودند جز مهرزاد... نیامدنش عمدی نبود. جلسه مشاوره با آقای یگانه داشت و نمی توانست آن را کنسل کند. بعد عقد زنگ زد و به هر دو تبریک گفت و برایشان آرزوی خوشبختی کرد. حورا و امیر مهدی را دست به دست دادند و آن ها را راهی صحن انقلاب برای زیارت، کردند. امیر مهدی در پوست خود نمی گنجید. حورا هم تپش قلبش بالا رفته بود و از استرس دستانش می لرزید. امیر مهدی با دیدن حال حورا خنده اش گرفت. _چرا انقدر می لرزی حورا؟؟ _هی..هیچی.. خب حق بده دیگه. امیر مهدی خندید و گفت: باشه خانمی حق با شما. حالا دستمو بگیر که حرم شلوغه دوست ندارم به کسی بخوری. حورا دلش غنج رفت از غیرتی شدنای همسرش. دستش را گرفت و آرام فشرد. چه حس نابی بود داشتن مرد محکم و با غیرتی مثل امیر مهدی. حورا چقدر خوشحال بود و ته دلش انگار قند می سابیدند. عشق همین بود. اصلا عشق خوب است.. اگر یار خدایی باشد. حورا در دلش گفت: یار خدایی من... عاشقتم. " ى نورانيت،با خنده دلبر ميشود گونه هايت،در ميان ريش محشر ميشود هيچ دانى؟که وقتى تو صدايم ميزنے حال من از هر چه ادم هست،بهتر ميشود؟" مهرزاد همچنان درگیر صحبت های آقای یگانه بود. وقت های بیکاری در اتاق حورا با مطالعه کتاب خودش را سرگرم می کرد. بی خبر از فضای مجازی.. فکر مدافعان حرم بدجوری درگیرش کرده بود. برنامه های تلوزیون هم بی تاثیر نبود. چند روزی بود بیننده دائمی برنامه ملازمان حرم شده بود. بابغض خانواده شهدای مدافعان حرم بغض می کرد و چشمانش نمناک می شد. پیگیر خبرهایی از سوریه بود. عکس پروفایلش را عکس سردار سلیمانی گذاشته بود. یک روز که مشغول مطالعه کتاب محبوبش(سلام بر ابراهیم) بود، مارال با سر و صدا آمد. _وای دادش شنیدی چی شده؟ اصلا باورم نمیشه. _چی شده مارال؟ چرا اینهمه عصبانی هستی؟! _داداش نگو نشنیدی از صبح تو تمام شبکه اجتماعی پرشده از خبر شهادت حججی تو سوریه. _ این که تازگی نداره. ولی اینا خیلی مَردن از همه چیشون میزنن میرن برای دفاع از عمه سادات. _داداش این فرق داره بیا ببین. _چی؟ بیا ببینم. مارال خبر چگونگی شهادت شهید حججی را به برادرش داد. چشمان مهرزاد قرمز شد. روی پا بند نبود. همش با خودش حرف می زد. _وای اینا روی یزید رو هم سفید کردن. نامردا خیلی پستن. _داداش کجا بیرون نرو حالت خوب نیست. مهرزاد عصبانی کفشاش پوشید و به طرف مسجد رفت. بعد از خبر شهادت شهید حججی دیگر تو نمیتوانست در خانه بماند. آهنگ زنگ گوشیش مداحی سید رضا نریمانی شده بود. هر بار گوش می داد بیشتر مشتاق رفتن می شد. زهرا_بانو 🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀
🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐 حورا صبح برای نماز بیدار شد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت. چادر نمازی که برای جشن عقد مادر امیر مهدی برایش آورده بود را سر کرد. سجاده اش را هم پهن کرد. نمازش را که خواند، چند آیه ای از سوره «نساء»را تلاوت کرد. شعله گاز را روشن کرد و کتری را روی آن گذاشت. کمی هم آشپز خانه را تمیز کرد. صبحانه را که خورد لباس هایش را پوشید چادر مشکی خود را هم بر سر کرد. در آینه کنار در، نگاهی به خود انداخت ناگهان به فکر حرف امیر مهدی افتاد. "بی هیچ استعاره و بی هیچ قافیه چادر... عجیب روی سرت عشق میکند..." ناخود آگاه لبخندی زد و چادرش را جلوتر کشید.‌هنوز هم با امیر مهدی راحت نبود اما باید عادت می کرد. قرار بود بعد کلاسش ناهار را با هم بخورند. در رستوران روبروی همسرش نشسته بود و به حرف هایش گوش می داد. چقدر این مرد را دوست داشت. چقدر دلش برای ته ریش مردانه اش ضعف می رفت و چقدر دوست داشتنی می شد با پیراهن آبی چهار خانه اش‌‌. بعد ناهار به پیشنهاد امیر مهدی به پارک نزدیک خانه حورا رفتند.. حورا روی نیمکت پارک بافاصله از شوهرش نشست. اولین بار بود که با هم بیرون آمده بودند. امیر مهدی دو تا فالوده بستنی خریده بود ولی حورا رویش نمیشد که بگوید دوست ندارد. امیر مهدی چند سانت نزدیک حورا شد و حورا همان مقدار ازش فاصله گرفت. زیر چشمی نگاهش می کند. _ بخدا تو زنمـی ها حورا از خجالت سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد. _خانم یکم بیا اینورتر بشین. تکان نمیخورد و به کفشهای امیر مهدی خیره میشود. _ دخترخانوم بیا اینورتر.. بابا زشته ها...فک میکنن مزاحمتم میان دستبند میزنن میفتیم زندان. ریزمیخندد و یک کم نزدیک تر می شود. _حداقل یجور بشین بستنی بخوریم. ای بابا...دخترجان باورکن اگر نزدیک بشینی گناه نداره ها. بخداثوابم داره کچلمون کردی. بازهم مکث حورا و سکوت بامزه اش. _حداقل نگام کن تا باصورت نرفتم توظرف بستنی. نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد، نگاهش میکند?. _اخه دوست ندارم. _ منو؟عه... _نه اونو. _کیو؟ _اون دیگه. _ وا... اون پیرمرده ک نشسته اونور؟ _نه بستنی، فالوده بستنی دوست ندارم _پس چرا اونجا نگفتی تا نخرم؟ _خجالت کشیدم. _ خوبه خجالت میکشی داری کچلمون میکنی...خجالت نمی کشیدی چی می شد. 🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐 🕊 @zeynabioooon
وقتی سیلی خوردی بگو یا زهرا وقتی دستتو بستن بگو یا علی وقتی بی یاور شدی بگو یا حسن وقتی تشنه شدی بگو یا حسین وقتی شرمنده شدی بگو یا عباس اما اگه تشنه شدی شرمنده شدی بی یاور شدی دستتو بستن سیلی هم خوردی اروم بگو امان از دل زینب[س] ۜ 💔
💪🏻 🌸 زینب اولین نفر از خانواده‌اش بود ڪه با حجاب شد. اولین نفر بود ڪه چادر رو انتخاب ڪرد و چادرش باعث ڪینه‌ی دشمن شد؛ منافقین تو یه ڪوچه‌ بعد از نماز مغرب و عشا آنقدر گره‌ی روسریش رو ڪشیدند تا به شهادت رسید در حالیڪه فقط ۱۵ سال سن داشت...🍃 •| من فدای یڪ نخ از چادر سیاهت می شوم💕 + شهیده زینب ڪمائی 💕 🕊 @zeynabioooon
💠 عکس دختر و پسر شهید با پیکر تازه تفحص شده‌اش جگر آدمو آتش میزنه... 🕊 @zeynabioooon