eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
چجورۍ‌‌منظم‌باشم🌚💕؟! ـ ـــــ ـــــ 1- هرروز‌لیست‌کاراتو‌بنویس‌و‌انجام‌بده🗞 2- هرروز‌اتاقتوتمیز‌کن(اگرم‌نباشه‌دکور‌اتقاتو عوض‌کن)🗄 3- سحر‌خیر‌باش🌤 4- براۍ‌کارهات‌زمان‌مناسب‌بگذار⏰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 اجرقدم‌هاۍزائر‌امام‌حسین(؏)✨! - آیت‌اللہ‌ناصرۍ(ره)🌱
30_ahd_01.mp3
1.82M
-دعـاۍ‌‌عھـد . .♥️!
′☁️♥️′ دلـَم‌هـَوآ؎شھـٰادت‌ڪِه‌مۍ‌ڪند؛ پنـٰاـہ‌میبـَرم‌بـِه‌چـٰادرم،ڪِه‌تـٰاآسمـٰان‌رآـہ‌دآرد꧇)
002268.mp3
121K
📻🌿 ـ ــــ ــــــ شیطان، شما را (به هنگام انفاق) وعده فقر و تُهی‌دستے مۍدهد و به فحشا (و زشتی‌ها) امر می‌کند. ولی خداوند وعده آمرزش و فزونی به شما می‌دهد؛ و خداوند قدرتش وسیع و (به هر چیز) داناست. (به همین دلیل، به وعده‌های خود وفا می‌کند) ↵ بقره/۲۶۸
«😍❤️» اما‌رفیق‌جان! میون‌تموم‌سختیا من‌پشتم‌گرمه‌به‌بودنت..🖇:)
سلام عزیزان براتون رمان آوردم 😁
به قلم:مامور امنیتی اینده✌️😎 ⁷ کوثر. خسته شده بودم؛ از این لجن زاری که برای خودم ساخته بودم خسته شده ام! اما من باید ادامه میدادم؛ -خانم یه پیام از نفوذیمون توی اطلاعات سپاه رسیده! +چیشده؟ -مثل اینکه هنوز کسی نمیدونه زندست +خوبه! صدای داد و بیداد به گوش میرسید؛ حتما باز فرشاد نتونسته اطلاعات بگیره! غیر عادی نبود؛همشون بی عرضه ان. -این پسره واقعا احمقه +احمق تویی که هنوز نتونستی ازش چیزی به دست بیاری؛ -با من درست صحبت کن کوثر +اگه درست صحبت نکنم چی میشه؟مگه دروغ میگم؟!یه مشت بی عرضه اینجان و هیچکاریم از دستشون بر نمیاد! نمیدونم چطور ادمایی مثل شما ها رو استخدام کردن! -مثلا الان تو خیلی باعرضه ای؟ اگه میتونی خودت اطلاعات بگیر! +به وقتش خودم وارد عمل میشم،تا الان با ملایمت باهاش رفتار کردیم؛از الان به بعد تازه شروع میشه؛خودت میدونی چیکار کنی. حواستو جمع کن فرشاد؛ -کجا میری؟ +فضولیش به تو نیومده!به کارت برس. محمد. امروز جمعه بود؛دلم هوای رسول را کرده بود! رفتم سر مزارش؛حالا یک سنگ قبر هم داشت عکس خودش گوشه ای از سنگ حکاکی شده بود. -رسول! دارم دنبال باعث و بانی این اتفاق میگردم؛ انتقامتو میگیرم قول میدم! نمیزارم خونت پایمال شه. داشتم با رفیقم درد و دل میکردم که ناخوداگاه در فکر اتفاق بیست روز پیش غوطه خوردم و شروع به مرورش کردم: رسول خودش مکان انها را پیدا کرده بود،نمیدانم چطور متوجه شده بودند؛کمی دیر رسیده بودیم تخلیه کرده بودند -با احتیاط وارد عمل میشیم! ممکنه هنوزم اونجا باشن خانه را بازرسی کردیم اما اثری نبود +اقا محمد نمیشه دست خالی بریم! من دوباره داخل رو میگردم _رسول جان همه جا رو گشتیم دنبال چی میری؟ +لطفا بزارید _باشه برو مدتی نگذشته بود که از پشت پنجره دختری را دیدم که در حال فرار بود خوب که دقت کردم متوجه شدم ان دختر کیست! کوثر جمشیدی بود، تا به خودم بجنبم؛صدای گوش خراش انفجار را شنیدم؛ رسول داخل بود! خواستم داخل شوم اما مانعم شدند +شدت انفجار بالا بوده نمیشه وارد شد -برو کنار،رفیقم داخله +نمیشه کاری کرد دوزانو بر زمین افتادم رسول داشت میسوخت و من نمیتوانستم کاری کنم! هیچ چیزی نمیشنیدم حال بچه ها کمتر از من بد نبود! فکر کردن به این اتفاق قلبم را به درد می اورد کاش ان روز به رسول اجازه نداده بودم.... 🖤@ioooopip🖤
به قلم:مامور امنیتی آینده 😎✌️ ⁸ ادامه: سرم را ارام بر خاکش گذاشتم تا ارام شوم عذاب وجدان داشتم! شاید اگه من ان روز رسول را نبرده بودم ان اتفاق نمیفتاد؛ کمی که گذشت از کنار مزارش بلند شدم؛گام هایم را به سمت موتور حرکت دادم و طی بیست دقیقه به اداره رسیدم. جای خالی اش بدجور حس میشد هر دفعه نگاهم به میزش می افتاد خالی بود! انگار علی دلش نمیخواست جای اون بنشیند تصمیم گرفته بودم علی جای رسول را بگیرد به سمت میزش رفتم _خسته نباشی +سلام اقا ممنون _علی جان وسایلت رو جمع کن برو سر میز رسول جمله ای که گفتم چند بار در مغزم اکو شد سر میز رسول سر میز رسول! با اینکه دیگه نبود ولی از نظر من ان میز همیشه برای رسول بود +اقا محمد اون میز مال رسوله! -رسول دیگه نیست؛نباید میزش خالی بمونه +ولی رسول زن.... _چرا حرفتو خوردی؟ دستپاچه شده بود! +میخواستم بگم رسول زنده نیست ولی اون میز متعلق به اونه _علی این یه دستوره! وسایلتو جمع کن +چشم رسول. امروز روز بیستمی بود که در این خراب شده بودم برایم عجیب بود؛ چرا باید اون روز من را نجات میداد! وقتی ترکش خورده بودم به سختی من را به اینجا رساند؛ پسر نسبتا جوانی هر دفعه برای گرفتن اطلاعات میامد ولی دست خالی برمیگشت! صدای باز شدن در به گوشم رسید سرم را بالا اوردم چند نفری بودند؛ادم هایی که انجا بودند فرشاد صدایش میکردند با اشاره دست پسری که حالا میدانستم اسمش چیست به سمتم حمله ور شدند و بدنم را زیر بار مشت و لگد گرفتند، صدای آه هایم در گلویم خفه میشد نباید خودم را ضعیف جلوه میدادم! فرشاد با صدای نسبتا بلندی فرمان تمام کردن کارشان را داد _پسره احمق حرف نمیزنی نه؟ سکوت کرده بودم یعنی توان حرف زدن نداشتم جایی که ترکش خورده بود درد میکرد انگار که عفونت کرده باشد! بیرون رفتند و من را با دنیایی از درد تنها گذاشتند. من نباید کم میاوردم در این شرایط فقط از خدا کمک خواستم تا شرمنده رفیقام نشوم! حالا سرنوشت زحماتی که در این مدت کشیده اند دست من بود؛ 🖤@ioooopip🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا