eitaa logo
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
1.3هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
9.3هزار ویدیو
783 فایل
«بسم رب الحسین^^» 《نَسل مآ نَسلِ ظُهور اَست اگَر بَرخیزیم》 کپۍ؟!حلالت نظرتون↶ @Zvjfyid |♡| @ain_sh_g مقصد درحال طیـ » ¹.³k..✈️..» جهت تبادل↶ @o0o0o_lIlIlIlIl
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🩷 از زبان آیناز 🧕🏻: دوماه از خاکسپاری الناز گذشته بود. خونه واقعا بدون اون سوت و کور بود. خیلی دلم براش تنگ شده بود. حال و حوصله ی درس هم نداشتم. گوشیم رو برداشتم تا پیام هامو چک کنم. یک پیام نا‌شناس واسم اومده بود. نوشته بود: سلام مجدد خانمی اگه بدونی چقدر دلم خنک شد از مرگ خواهرت جوجه نگران نباش نوبت تو هم میرسه حالا حالا ها باهم کار داریم میبینمت.. اهمیتی ندادم و بلاکش کردم. از خستگی خوابم برد. __ روزها میگذشت و من مشغول مطالعه و ذکر و نماز و ورزش و درسهام بودم. اواخر اردیبهشت بود.... حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون. خیابان خلوت بود. هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم. توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب صلوات میفرستادم. تاکسی برام نگه داشت.راننده گفت: _خانم تاکسی میخواین؟ اولش تعجب کردم آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه. نگاهی به مسافراش کردم. یه آقایی جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد. گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون. به راهم ادامه دادم... اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار. یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من... مطمئن شدم خبریه.بهشون گفتم: _برید عقب.جلو نیاید. ولی گوششون بدهکار نبود... مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،.. بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش... دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد. راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت: _یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم. خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت: _مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره. گفتم: _آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک. اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت: _وای نگو تو رو خدا،ترسیدم. با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب. فهمید راست میگم.... هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد. اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم. چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد. البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ╭┈────『🌸🕊』 ╰┈➤ @zhfyni ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 چشمم به پاهاشون بود.... از یه چیزی مطمئن بودم،تا جون دارم نمیذارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم حجابمو ازم بگیرن... تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم... با سر خورد زمین. فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه. باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم. ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت. از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت. خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم... اما..آی دستم.... با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم. تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد. دیگه نمیتونستم تکون بخورم... چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم. پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود. ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش. ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد. صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد. خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم. نیم خیز شدم،... دیدم محمد سرم ایستاده! تا چشمش به من افتاد خشکش زد. اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد. فریاد زدم: _بگیرش... محمد که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش و با مشت مرد رو نقش زمین کرد. نشستم.... دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح نبود. پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد. چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم: _تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟ از ترس چیزی نمیگفت... چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد. -حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم. اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم. محمد گفت : -ولش کن.. +تو حرف نزن.. روبه مرد گفتم: _میگی یا بزنم؟ از ترس به تته پته افتاده بود.گفت: _میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش. داد زدم:_ کی؟ -نمیدونم،اسمشو نگفت -چه شکلی بود؟ -حدود25ساله. موهاش مدل دار بود. خوش تیپ و باکلاس بود. محمد که کارد میزدی خونش درنمیومد مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت: _زود برو گمشو !!!! ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ╭┈────『🌸🕊』 ╰┈➤ @zhfyni ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
#رمان ✨🩷 #دلدادگان #پارت_16 چشمم به پاهاشون بود.... از یه چیزی مطمئن بودم،تا جون دارم نمیذارم دستشو
✨🩷 تازه فاطمه رو دیدم... نفهمیدم کِی منو دیده بود و پیدامون کرده بود. رنگش مثل گچ شده بود و داشت از ترس سکته میکرد. من از حرفهایی که شنیده بودم درد یادم رفت،فقط تا دست چپم تکون میخورد به شدت درد میگرفت.فاطمه گفت: _اینجاست. با کاغذی که دستش بود اومد سمت ما و گفت: _نوشته... داشت آدرس رو میگفت که محمد با نعره گفت: _نامرد..آشغال من گیج شده بودم اما از درد داشتم میمردم.رو به فاطمه گفتم: _زنگ بزن پلیس،بگو آمبولانسم بیاد. محمد به من گفت: _آیناز حالت خوبه؟!!! کنار مرده با صورت افتادم زمین. صدای گریه ی مامان رو میشنیدم. چشمهام سنگین بود و نمیتونستم بازشون کنم.چند دقیقه همونجوری فقط گوش میدادم. مامانم داشت گریه میکرد و فاطمه سعی میکرد آرومش کنه.چشم هامو به سختی باز کردم.تو بیمارستان بودم. شکمم درد میکرد.دستم هم درد میکرد. تازه داشت همه چیز یادم میومد. خیابان،دو تا مرد،تاکسی ،اون اقاهه. مامان متوجه من شد... اومد نزدیکم و قربون صدقه م میرفت.با صدایی که از ته چاه در میومد و با هر حرفش دردم بیشتر میشد.. بهش گفتم: _من خوبم.گریه نکن. فاطمه باخوشحالی پیشونی مو بوسید و گفت: _از دست تو آخرش من سکته میکنم. لبخند بی جونی زدم.. فاطمه همونجوری که اشک میریخت رفت بیرون. به دست گچ گرفته م نگاه کردم و تو دلم گفتم خدایا شکرت.بخیر گذشت، مثل همیشه. چند ثانیه بعد بابا و محمد اومدن تو اتاق. چهره ی بابا چقدر خسته و ناراحت و شکسته بود.انگار ماه ها بیهوش بودم. محمد هم با چشمهای نگران و ناراحت به من نگاه میکرد. نمیتونستم جواب محبت هاشون رو بدم.باهمه ی توانم لبخند زدم و سعی کردم بلند بگم: _خوبم،نگرانم نباشین. ولی صدام به سختی در میومد.پرستار اومد تو اتاق و به همه گفت: _دورشو خلوت کنید.باید استراحت کنه. توی سُِرُمم دارویی تزریق کرد و رفت. به محمد اشاره کردم که بیاد نزدیکتر. گوششو آورد نزدیک دهانم تابتونه بشنوه چی میگم. بهش گفتم: _چیشد؟ اون مردها؟ محمد گفت: _اون مردها بازداشت شدن.پلیس اون پسره که راجبش به من هیچی نگفته بودی رو دستگیر کرده.تا آخرین اطلاعی که دارم انکار میکرد. با اضطراب گفتم: _اون مردی که خورد زمین مرده؟ لبخندی زد و گفت: _نخیر.زورت اونقدر زیاد نبود که بمیره. زیرلب گفتم: _خداروشکر. محمد منو ببخش. باید از اولش همه چیز رو بهت میگفتم. +اشکالی نداره. -دیدی خوابمون تعبیر شد! +کدوم خواب؟ -همون مارها. خندید و گفت : +آها آره. دارویی که پرستار به سرمم تزریق کرد ظاهرا خواب آور بود.چشمهام سنگین شده بود. وقتی چشمهامو باز کردم خاله و ریحانه بالا سرم بودن... تا متوجه من شدن اومدن جلو و سلام کردن. ریحانه گفت: _دختر تو چه جونی داری؟من اگه جای تو بودم همون لحظه سکته کرده بودم. آروم‌ بهش گفتم : _تو به محمد همه چیز رو گفتی؟؟ _آره ببخشید مثل همیشه راز نگهدار نبودم، مجبور بودم. _نه اشکالی نداره بهتر که گفتی. خاله گفت: _الهی دورت بگردم. خاله جان خوبی؟ خداروشکر به خیر گذشت. حالم بهتر بود.میتونستم صحبت کنم.گفتم: _بله ممنون خاله جون. به بابا اشاره کردم که بیاد سمتم. _‌پسره اعتراف کرد؟ ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ╭┈────『🌸🕊』 ╰┈➤ @zhfyni ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 بابا گفت: _نامرد مقاومت میکنه. در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت: _پسره اعتراف کرد. _خب حالا کی بود؟ _اسمش مسعوده و 27 سالشه. برادرش قبلا توسط بابا دستگیر شده و به حبس ابد محکوم شده. اونم خواسته تلافی کنه. _اووو پس خانوادگی خلافکاران! هممون خندیدیم. دو روز بعد مرخص شدم... بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن. بچه های دانشگاه هم اومدن. __ دو ماه گذشته بود و دانشگاه ها هم تموم شده بود. ساعت 5 بامداد بلند شدم واسه نماز و گرفتم خوابیدم. ساعت 10 صبح از خواب بیدار شدم. رفتم تو آشپزخونه. امروز یکشنبه بود و مامان مطب نمی‌رفت و شیفت هم نبود. +سلام مامان صبح بخیر. -علیک سلام عزیزم چرا دیر بیدار شدی بیا صبحانه بخور. +چشم، بابا خونه نیست؟ -نه، مأموریته. محمد هم بعد از ظهر میاد. برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم. مامان نصف کره مرباشو خورده بود و به من نگاه می‌کرد. +مامان! از اون نگاه ها میکنی، بازم خبریه؟ مامان لبخند زد و گفت : -خوشم میاد زود میفهمی. +مامان، جان آیناز بیخیال شین. -بزار بیان، اگه نخواستی بگو نه. +مامان، نمیشه یه کاریش کنین، من نمیخوام فعلا ازدواج کنم. میخوام درس بخونم. -بهونه نیار. +حالا کی هست؟ -پسر آقای محمودی، دوست بابات. رفتم تو فکر. -حالا چی میگی؟ بیان یا نه؟ +مگه نظر من برا شما مهمه؟ -معلومه که مهمه. میان، اگه نخواستی میگی نه. +خیلی خب، بگید بیان. +قربون دخترم بشم، دیگه بزرگ شده واسه خودش. نفهمیدم منظورش چی بود... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ╭┈────『🌸🕊』 ╰┈➤ @zhfyni ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 مامان واسه شام صدام زد. بابا هم اومده بود. محمد هم همینطور. خجالت می‌کشیدم برم توی آشپزخونه. حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت می‌کرد. ولی چاره ای هم نبود. +سلام بابا خسته نباشید. -سلام دخترم. ممنون. به محمد هم سلام کردم. مامان دیس های برنج رو به من و محمد داد. گذاشتیم و نشستیم. سرم پایین بود. مامان هم اومد نشست. بابا گفت : -آیناز بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم : +جانم -مامانت درمورد خانواده آقای محمودی بهت گفته؟ به مامان نگاه کردم و گفتم : +یه چیزایی گفتن. -نظرت چیه؟ بیان؟ سرم پایین بود و با غذام بازی می‌کردم. آقای محمودی و خانوادش آدمای خوبی بودن ولی نه اونجوری که من بخوام. بابا گفت : -آقای محمودی آدم خوبیه. من پسرشو ندیدم. تا حالا خارج کشور درس می‌خونده،ولی به نظر من بهتره بیان. فکر می‌کنم ارزشش رو داشته باشه باهم آشنا شیم. وقتی بابا اینجوری میگه یعنی بیان. بابا کلا همچین آدمیه. من دیگه چیزی نگفتم. بابا گفت : -پس برای آخر هفته میگم بیان. بعد به مامان گفت : -هرچی لازم داری بگو تا بخرم. من این چندروز مأموریت ندارم. تو و آیناز هم برین خرید کنین و لباس بخرید. ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ╭┈────『🌸🕊』 ╰┈➤ @zhfyni ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
#رمان ✨🩷 #دلدادگان #پارت_18 بابا گفت: _نامرد مقاومت میکنه. در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت: _پسره
✨🩷 مامان واسه شام صدام زد. بابا هم اومده بود. محمد هم همینطور. خجالت می‌کشیدم برم توی آشپزخونه. حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت می‌کرد. ولی چاره ای هم نبود. +سلام بابا خسته نباشید. -سلام دخترم. ممنون. به محمد هم سلام کردم. مامان دیس های برنج رو به من و محمد داد. گذاشتیم و نشستیم. سرم پایین بود. مامان هم اومد نشست. بابا گفت : -آیناز بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم : +جانم -مامانت درمورد خانواده آقای محمودی بهت گفته؟ به مامان نگاه کردم و گفتم : +یه چیزایی گفتن. -نظرت چیه؟ بیان؟ سرم پایین بود و با غذام بازی می‌کردم. آقای محمودی و خانوادش آدمای خوبی بودن ولی نه اونجوری که من بخوام. بابا گفت : -آقای محمودی آدم خوبیه. من پسرشو ندیدم. تا حالا خارج کشور درس می‌خونده،ولی به نظر من بهتره بیان. فکر می‌کنم ارزشش رو داشته باشه باهم آشنا شیم. وقتی بابا اینجوری میگه یعنی بیان. بابا کلا همچین آدمیه. من دیگه چیزی نگفتم. بابا گفت : -پس برای آخر هفته میگم بیان. بعد به مامان گفت : -هرچی لازم داری بگو تا بخرم. من این چندروز مأموریت ندارم. تو و آیناز هم برین خرید کنین و لباس بخرید. ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ╭┈────『🌸🕊』 ╰┈➤ @zhfyni ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
#رمان ✨🩷 #دلدادگان #پارت_19 مامان واسه شام صدام زد. بابا هم اومده بود. محمد هم همینطور. خجالت می‌کش
✨🩷 آخر هفته بود و قرار بود ساعت 7 شب آقای محمودی و خانوادش بیان. داشتم خونه رو جارو میزدم. +بسه دختر خودتو کشتی از صبح تا حالا داری کار میکنی. بده به من خودت برو یکم استراحت کن. -چشم ممنون. نفهمیدم کی خوابم برد که مامان بیدارم کرد. +دختر پاشو یه ساعت دیگه مهمونا میان چقدر میخوابی!! مثل برق گرفته ها پاشدم رفتم موهامو شونه کردم. موهام نسبتا بلند بود و بافتمشون. از تو کمدم یه لباس خوشگل سبز درآوردم. محمد یهو اومد تو اتاق. جیغم رفت هوا +هییییی زهر مار مرض داری بی‌شعور. سکتم دادی محمددد! یه دری چیزی میزدی خو -باشه آرومتر چته، ببخشید. سر تا پا نگام کرد و گفت: +این چیه پوشیدی انگار حنابندونته! یه رنگ دیگه بپوش. خودش رفت در کمدم رو باز کرد و یه لباس بلند سفید زیبایی رو درآورد و گفت : +این خوبه؟ -اره خیلی، نمیدونم چرا تا حالا ندیده بودمش +پس همینو بپوش -اگه شما تشریف فرما بشین و برید بیرون چرا که نه. بعد چندثانیه گفتم: +محمدددددددددد!!!! -خیلی خب رفتم. لباسمو پوشیدم و یه روسری خوشگل باهاش ست کردم و چادری که ديروز مامانم واسم خریده بود رو پوشیدم. مامان با عجله... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ╭┈────『🌸🕊』 ╰┈➤ @zhfyni ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 مامان با عجله اومد تو اتاق. +آیناز سریع باش بیا بیرون مهمونا دارن میان. مثل رعد و برق پریدم تو پذیرایی و کنار مامان وایسادم. اول آقای محمودی اومدن داخل و سلام کردن به همراه پسرشون. ظاهرا خوشتیپ بود و یه دست گل بزرگ و خوشگلی هم دستش بود و به من داد. خیلی آروم تشکر کردم. بعدش مادرشون و دوتا از خواهراش اومدن داخل و اونا هم سلام کردن. دست گل رو گذاشتم تو یه گلدان کوچیکی. ظرف میوه و بقیه چیزارو بردم بهشون تعارف کردم و گذاشتم رو میز. نشستم کنار مامان. خیلی استرس داشتم اما سعی می کردم به ظاهر آروم باشم. بعد از صحبت ها و.. آقای محمودی گفت: +خب دیگه بهتره عروس داماد تشریف ببرن تو اتاق باهم صحبت کنن. پسره سر به زیر رفت تو اتاق؛ منم پشت سرش رفتم. دررو بستم و با فاصله کنارش نشستم. تمام مدت ساکت بودیم. منتظر بودم تا خودش صحبت رو شروع کنه. +من حامد هستم. اخیرا تو خارج کشور درس خوندم و تازه رفتم سرکار. شغلم آتش نشانیه. خونه و ماشین ندارم اما پدرم یه ویلا تو شمال واسم خریدن تا اگه قسمت شد انشاءالله توش زندگی کنیم. فعلا حقوق نگرفتم اما به محض اینکه دريافت کردم حتما یه ماشین خریداری میکنم. الانم دیگه نمیدونم چی بگم. تمام مدت سرش پایین بود و نگام نمی‌کرد. از حیا و صادقیش خوشم اومد ولی کاملا جدی بودم. گفتم : -شما چرا بین این همه دختر من رو انتخاب کردید؟ +آخه مادرم و خواهرانم خیلی از شما تعریف کردن. منم خواستم ببینمتون ببینم چطور آدمی هستین. دانشگاهتون رو پیدا کردم و از دور هرروز نگاهتون می‌کردم. فهمیدم که شما میتونید بهترین انتخاب من باشید. -جاسوسی مو میکردید؟؟ +نه بخدا، فقط میخواستم کمی بهتر بشناسمتون. حرفی نزدم. کمی ازش خوشم اومده بود اما به روی خودم نیاوردم. یهو گفت : -ببخشید میتونم بپرسم جوابتون مثبته یا نه؟ البته اگه خواستین میتونید دفعه بعدی که خدمتتون می‌رسیم جواب بدید. +من فعلا باید فکر کنم. -باشه مشکلی نیست. از اتاق اومدیم بیرون.. ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ╭┈────『🌸🕊』 ╰┈➤ @zhfyni ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 از اتاق اومدیم بیرون. من بازم کنار مامان نشستم. آقای محمودی گفت : +خب عروس خانم مبارکه؟ حرفی نزدم. لحظاتی به سکوت گذشت. +بسیار خب عجله ای نیست بهتره دفعه بعد خدمتتون برسیم تا عروس خانم هم فکراشون رو بکنن. بعد از اینکه مهمونا رفتن محمد اومد تو اتاقم : +آیناز، پسره خوب بود؟ -بد نبود. +اگه زیاد به دلت نیست هیچ اشکالی نداره. راحت میتونی بگی نه. نمیدونستم چی بگم. زیاد خوب نبود ولی ته دلم دوسش داشتم. - محمد! من باید فکر کنم تو اول بسم الله میخوای جواب بدم؟ +باشه حتما رفت بیرون. از خستگی دستمو گذاشتم رو سرم و گرفتم خوابیدم. با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. نماز خوندم و خواستم این دفعه خودم صبحانه رو آماده کنم. داشتیم صبحانه می‌خوردیم که بابا گفت : +راستی آیناز جان امشب آقای محمودی و خانوادشون میخوان بیان دیگه جواب قطعیتو بده دخترم. نمیدونستم چی بگم. از خجالت سرم پایین بود. محمد با نگرانی و ناراحتی داشت نگام می‌کرد. فهمیدم اون حالمو درک میکنه. محمد گفت : -بابا جان منو آیناز صبحانمون رو خوردیم. فهمیدم منظورش اینه که باهاش برم تو اتاق. رفتیم تو اتاق محمد. رو تخت نشستیم. میدونستم الان تو این موقعیت بهترین پشتیبان و همدمم محمده.. ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 محمد گفت : +کاری از دست من بر میاد؟ ناخواسته گریه ام گرفت. سرمو گذاشت رو پاهاش و نوازشم کرد. -الهی من قربون اون اشکات بشم. گریه نکن. میخوای بگم اصن نیان؟ +نه محمد.... نه... نمیخواد... اشکام بند نمیومد. -خب پس چرا گریه میکنی؟ +محمد بخدا نمیدونم جواب مثبت بدم یا نه. دلم میگه بله رو بدم ولی میترسم. -دوسش داری؟ میخواستم باهاش صادق باشم. ناچار گفتم: +آره... ‌-خب پس بله رو بده. اگه مطمئنی که میتونه مرد زندگیت باشه و تورو به آرزوهات برسونه و خودت و بچه هاتو همیشه تو الویت بزاره پس چرا بگی نه؟ تا جایی که می دونم پسر مؤمنیه و نماز و روزه براش مهمه. بچه که بوده کلاس قرآن رفته. حالا هم اگه به دلته که دیگه بله رو بده. +توکل بر خدا. اشکامو پاک کردم. وضو گرفتم و نماز خوندم. آروم شده بودم.به مامان کمک دادم. _ آقای محمودی و خانوادشون تو پذیرایی نشسته بودن. منم بازم کنار مامان پیش بقیه نشسته بودم. بعد از کمی گفتمان آقای محمودی گفت : -خب دخترم ما منتظریم. مبارکه؟ استرس داشتم. زندگی من بین دوتا کلمه گیر کرده بود. بله یا خیر. نگاهی به محمد کردم. خوشحال نگام کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم' +بله.... همه گفتن : -مبارکه!!!! حالم خوب نبود. دوست داشتم فعلا ازدواج نکنم. ولی زندگی به من این اجازه رو نداد. عقد افتاد برای هفته بعد... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ╭┈────『🌸🕊』 ╰┈➤ @zhfyni ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 عقد هم افتاد برای هفته بعد. باید یواش یواش خرید میکردیم برا روز عقدم. حامد من و مامان رو رسوند بازار. اولش رفتیم چیزهایی که برای روی سفره عقد لازمه رو خریدیم. یهو چشمم به یه لباس خوشگل کرم رنگ خورد. وای که چقدر زیبا بود. خودمو ملوس کردم و رو به حامد گفتم : +حامد جونم اونو بلام بخل! همه زدیم زیر خنده. مامان گفت : -هیسسس زشته وسط پاساژ. حامد لبخندی بهم زد و گفت : - چشششم الان میخلممم بازم خندیدیم. بعدش یه روسری بزرگ سفید هم که به سلیقه حامد بود خریدیم. مامان هم کفشارو انتخاب کرد. حامد هم یه چادر سفید زیبا و اکلیلی برام خرید. واقعا حامد خوش سلیقه بود. منم براش یه کت و شلوار سورمه ای خریدم. جلوم پروش کرد. خیلی بهش میومد. انگار برای خودش دوخته شده بود. خلاصه خریدهامون رو کردیم. من واقعا حامد رو دوست داشتم. خدایا شکرت که حامد رو واسم آفریدییی. واقعا از مرد زندگیم راضی بودم. روز عقد شده بود... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ╭┈────『🌸🕊』 ╰┈➤ @zhfyni ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
#رمان ✨🩷 #دلدادگان #پارت_24 عقد هم افتاد برای هفته بعد. باید یواش یواش خرید میکردیم برا روز عقدم.
✨🩷 مریم و سارا هم اومدن بالا. سارا گفت : +مبارکت باشه زن داداش گلم خوشبخت بشی. مریم هم بوسم کرد و گفت : +خوشبخت بشی عزیز دلم. مریم از سارا یه سال بزرگتر بود و هجده سالش بود و جدی تر بود. خاله و زندایی و عمه ها و بقیه هم اومدن. بعد از عقد رفتیم خونه، لباسامو عوض کردم و خسته و کوفته دراز کشیدم رو تخت. حامد در زد و اومد داخل. +سلاااام بر آیناز خانم. -سلام حامد بیا بشین پیشم. دراز کشید کنارم. -گفتم بشین نگفتم پررو شو! خندید. بغلم کرد. با لهن مظلومی گفت: +دوشت دالم. -زهر ماررررر ترکیدم از خنده. نفهمیدم چی شد که خوابم برد. چشامو باز کردم. حامد پیشم خوابیده بود. دلم نیومد بیدارش کنم. خسته بود. خودمم دوباره خوابیدم پیشش(😂)... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 با صدای حامد از خواب بیدار شدم. +عزیزم، آیناز من، بیدار شو. میخوایم بریم بیرون. خسته و کوفته بیدار شدم. ___ تو جاده بودیم. +حامد داریم کجا میریم؟ -نگران نباش عزیزم رسیدیم متوجه میشی. دو ساعت تو راه بودیم. من ازخستگی تو ماشین خوابم برده بود. +آیناز، بلند شو، رسيديم. نگاه که کردم دیدم جلوی یه ویلا وایساده بودیم. -حامد اینجا کجاست؟ +اینم از همون باغی که بهت گفته بودم. انشاءالله بعد از عروسی مون اینجا میشه خونمون. میخوای داخلشو نشونت بدم؟ با خوشحالی گفتم : -بعلههه وارد ویلا شدیم. رفتیم داخل. وای خدا این همه طبقه روووو. تک تک اتاق هارو چک کردم. همشون تخت و میز و کمد و.. داشتن! رفتم تو آشپزخونه. این بزگترین آشپزخونه ای بود که تو عمرم دیده بودم! تمام لوازم آشپزی و انواع گاز و فر و آبمیوه گیر و یخچال و.. رو داشت. از بقیه چیزهای خونه هم که نگم براتون. انگار قصر پادشاه بود. حامد با لبخند اومد سمتم: +قشنگه؟ شگفت زده گفتم : -قشنگه؟ بی نظیره حامد!!! درست همون چیزیه که آرزوشو داشتم. +خوشحالم که تونستم چیزی رو که خواستی برات فراهم کنم. ازخوشحالی بقلش کردم. -خیلی دوستت دارم حامد. +من بیشتر. رفتم تو حیاط، یه استخر بزرگ داشت. ویلا به دریا هم راه داشت. دریا واقعا زیبا و آرامش بخش بود. حامد اومد کنارم.. ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 حامد اومد کنارم. دستمو گرفت. گفت: +امشب برگردیم؟؟ یا بمونیم؟؟ -نه زشته هنوز عروسی نکردیم نمیشه شب بمونیم. +چشم. پس وسایلتو جمع کن بریم. _ رسیدیم خونه. خیلی خسته بودم. در حیاط رو باز کردیم تا بریم داخل. از بیرون کاملا مشخص بود که لامپ ها خاموشه. رو به حامد گفتم : حامد جان، فکر کنم برقا رفتن. بریم داخل چراغ قوه رو روشن کنم. درب رو که باز کردم یهو لامپ ها روشن شد و همه جیغ هورا کردن و گفتن : -تولدت مبارککککک. خیلی خوشحال شده بودم. باورم نمیشد. تولد من رو همه یادشون بود. اما خودم نه! بعد از جشن همه مهمان‌ها رفتن. ____ دوماه گذشته بود و فردا می‌خواستیم بریم ماه عسل. من و حامد رو تختم نشسته بودیم و حرف میزدیم. +آیناز -جانم +واسه ماه عسل کجا بریم؟ -بنظرت؟ +هرجا که تو بگی میریم. کمی فکر کردم و گفتم : -مشهد! خندید و گفت... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 خندید و گفت : +فکر میکردم الان بگی کربلا یا حج! -نه کربلا به وقتش! +وقتش کِیه؟ -بعدا خودت میفهمی. +خب پس چمدونتو ببند که فردا به امید خدا بریم مشهد الرضا انشاءالله. -چشم. چمدونمو باز کردم و چندتا لباس و مسواک و حوله و روسری و.. گذاشتم توش و گرفتم خوابیدم. __ داشتم چادرمو سرم میکردم که حامد صدام زد: +آیناز بدو بیا دیگه از پرواز جامیمونیم هاااا. تند تند کفشامو پوشیدم و سوار تاکسی شدیم. رسیدیم فرودگاه. سوار هواپیما شدیم. دستمان در دست هم بود. تمام راه رو درمورد آینده و زندگیمون صحبت کردیم. وقتی رسیدیم یه تاکسی گرفتیم تا حرم امام رضا (ع). رسیدیم حرم. از خوشحالی گریه م گرفته بود... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 از خوشحالی گریه م گرفته بود. سلام کردم و رفتم پیش ضريح. کلی گریه و دعا کردم. واسه خودم و حامد، واسه خانوادم، واسه آیندم و.... ____ یک سال گذشته بود و مثل همیشه داشتم واسه حامد شام درست میکردم قبل از اینکه از سر کار برگرده. نمیدونم چرا بازم امروز حالت تهوع داشتم. از زبان حامد🧔🏻‍♂: در رو باز کردم. بوی خوش غذا میومد. آیناز رو بغل کردم و گفتم : +الحق که کد بانوی خودمی. -ممنونم. داشتیم غذا می‌خوردیم که رو به آیناز گفتم : -راستی عزیزم نظرت چیه مامان اینا رو دعوت کنیم خونمون یکم دور هم باشیم. +اومم نمیدونم اما... یهو سرفه ش گرفت و دوید رفت سرویس. بنظرم بالا آورد! صداش زدم. +عزیزم حالت خوبه. -آره خوبم چیزی نیست. بعد از چند دقیقه اومد سر میز شام. +آیناز چیزی شده؟ -راستش چندوقته حالت تهوع دارم و بالا میارم.نمیدونم چمه کمی فکر کردم و با تعجب گفتم : +نکنه خبراییه؟؟؟! ابروهاشو کشید بالا و گفت: -نمیدونم والا میخوای فردا برم آزمایش بدم؟ +بنظرم بهترین کاره. -باشه. بعد از خوردن شام رفتیم تو اتاق و خوابیدیم. فردا صبح من کار نداشتم و موندم خونه. آیناز رو رسوندم آزمایشگاه. -عزیزم هروقت کارت تموم شد بهم زنگ بزن بیام دنبالت. +چشم -بی بلا حدود یه ساعت بعد رفتم سراغ آیناز. نشست تو ماشين. +خب جواب چی بود؟ -راستش.. ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 -راستش اگه بگم باورت نمیشه!!! +بگو با ذوق و شوق گفت : -جواب مثبت بوددددددد!!!!! از شدت خوشحالی دستام می‌لرزید. نمیدونستم چی بگم. خیلی خوشحال شده بودم. +مبارکهههههههههه از ذوق هی بوق ماشین رو میزدم. -عهه نکن الان فکر میکنن دیوونه شدیم. +خب وقعا هم دیونه ایم. -چی گفتیییییی؟؟؟؟ +آم هیچی کنار یه بستنی فروشی وایسادم. رو به آیناز گفتم : +همینجا وایسا الان میام. از زبان آیناز 🧕🏻: بعد از چند دقیقه با یه آب هویج بستنی و یه فالوده بستنی بزرگ اومد تو ماشين. فالوده رو داد به من و گفت : -خدمت شما همسر گرامی. به مناسبت این روز شیرین، نوش جان نمایید. +واییی ممنون تو از کجا میدونستی من فالوده دوست دارم؟ -مگه میشه یکی خانمشو نشناسه؟ +متشکرم همسر گرامی.شما هم لطفا نوش جان فرمایید. خندید. وقتی رسیدیم خونه حامد ایندفعه نرفت سرکار و اومد داخل. -چی شده نرفتی سرکار؟ +امروز کار نداشتیم. -اوهوم باشه. به حرف هاش خیلی اعتماد داشتم. وقتی لباسامو عوض کردم حامد اومد داخل. -راستی آیناز نگفتی. مامان اینا رو دعوت کنیم واسه شام؟ +امشب؟؟ -آره مگه چیه منم کمکت میدم. اینطوری هم میتونیم این خبر رو بهشون بدیم... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 -آره مگه چیه منم کمکت میدم. اینطوری هم میتونیم این خبر رو بهشون بدیم. +اوممم باشه پس وایسا یه لیست خرید بنویسم بری بخری. -چششششم رسید رو بهش دادم. بعد از ظهر بود. همه رو خریده بود و اومد خونه. من برنج و خورشت رو آماده کردم. حامد هم کباب ها و سالاد رو درست کرد. خیلی بهش افتخار میکردم. واقعا عاشقش بودم.عاشق مرد زندگیم. مامان و بابا از در اومدن داخل. محمد هم باهاشون بود. خاله و عمه و بچه هاشون هم اومده بودن. دایی و عمو هم همینطور. حتی خانواده حامد هم اومده بودن. خونه کلی شلوغ بود. بچه ها تو حیاط ویلا داشتن بازی می کردن. تو گوش حامد گفتم : +حامدددد مگه نگفتی فقط مامان اینا میاننن؟؟ چه خبرهههه! -چیه خب خواستم همه باخبر بشن. +پس بگو چرا اینقدر زیاد خرید کرده بودییی. -بعله. حامد کلا آدم شوخ طبعی بود و از این خصلتش خوشم میومد. داشتیم شام می‌خوردیم که حامد بلند مثل خبرنگار ها گفت : +اهم. قابل توجه خانواده های عزیز. میخوام یه خبر خوب بهتون بدم، آیناز خانم باردارههههه همه یهو غذا گیر کرد تو گلوشون و سرفه کردن. خنده ریزی کردم. بعد از اینکه به خودشون اومدن گفتن: +بابا حامد شوخی نکن سر غذا. و اون موقع بود که من باید پشتیبانی اش میکردم. -اتفاقا راست میگه! بهم تبریک نمیگین؟؟ همه عین گروه سرود هماهنگ گفتن: +به سلامتیییی مبارکههههه. از اون شب به بعد دیگه بیشتر اوقات حامد مرخصی می‌گرفت و مواظب من بود. +عه حامد من که بچه نیستم خودم مواظب خودمم تو چرا خودتو از کار میندازی. -مگه من بهت قول نداده بودم که تو و بچه رو همیشه تو الویت بزارم؟ لبخندی زدم و بوسش کردم. +قربونت برم من که اینقدر با غیرتی. -عه خدانکنه. از خستگی خوابمون برد. ادامه‌ دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 صبح کلاس داشتم و حامد رسوندم. وقتی وارد دانشگاه شدم همه دخترا اومدن پیشم و بهم تبریک گفتن. من چادر سرم بود و شکمم مشخص نبود پس حتما یکی بهشون خبرچینی کرده بود. بعله فاطمه! تو گوشش گفتم : +فاطمه خانوم برات دارم وایسا کلاس تموم شه. قیافه اش رو بانمک کرد و گفت : +آمممم بیبشید. -بیبشید؟؟ میکشمتتتت. همه خندیدیم. بچه‌ها یکی یکی بهم تبریک گفتن و یکیشون گفت : +وایییی خوش به حالت آیناز داری مامان میشییی. یکی دیگه شون گفت : +دختره یا پسر؟؟؟ فاطمه قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت : -فعلا دو ماهشه مشخص نیست که. +فااااااطططططمهههههههههههههه -بازم بیبشید، چشم. نمیدونم چرا امروز اینقدر شیطون شده بود. بعد از دانشگاه حامد اومد دنبالم. گفت :... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 گفت : +سلام بر بانوی من. چخبر؟ -هیچی سلامتی، فاطمه به بچه ها خبر داده. +از دست این فاطمه خانم. راستی من امروز بهم مرخصی ندادن. باید برم سرکار. اگه مشکلی داشتی زنگ بزن مامانم بیاد پیشت. -دستش درد نکنه. نه ممنون خودم مواظب خودمم. وقتی رسیدیم خونه از حامد خداحافظی کردم و رفت سرکار. نزدیکای ساعت سه بود. یکی از دخترای های دانشگاه که اسمش ثنا بود بهم زنگ زد: +الو سلام آیناز جون خوبی؟ -علیک سلام کاری داشتی گلم ؟ +اوممم راستش من و چند تا از دخترای دانشگاه یه مهمونی کوچیک گرفتیم دور هم باشیم تو هم میای؟؟ -والا چی بگم خودت که از اوضاعم خبر داری. +میدونم عزیزم مگه میخوای ورزش کنی بیا دیگه لطفا!!! زیاد اهل مهمونی با دوستام نبودم. -نمیدونم ببینم چی میشه خبرت میکنم. +باشه. قطع کرد. زنگ زدم به حامد ببینم چی میگه. +الو حامد جان. -جانم عزیزم چیزی شده؟ +نه فقط یکی از دخترای دانشگاه بهم زنگ زده دعوتم کرده واسه امشب برم مهمونی. -کیا تو مهمونی هستن؟ +نمیدونم خودش میگه چندتا از دخترا دانشگاه. -باشه اگه خواستی برو ولی مراقب خودت و اون آبنبات باش. خندیدم و گفتم: +آبنبات؟! اونم خندید و خداحافظی کردیم. بلافاصله ثنا زنگ زد : +الو سلام ایناز جون چی شد میای؟ -سلام گلم باشه میام. خداحافظی کرد و قطع کرد. حوالی ساعت هفت شب بود که آماده شدم و چادرم رو سرم کردم و با تاکسی رفتم. وقتی رسیدم دم در خونشون قبل از اینکه در بزنم خودش در رو باز کرد. +سلام عزیزم چه خوب شد که اومدی بیا داخل دخترا منتظرتن. نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم. شاید بخاطر بارداری بود. تشکر کردم و وارد شدم. وقتی در رو باز کردم بچه ها بهم سلام کردن. فاطمه نیومده بود. +پس فاطمه کجاست؟ -اونو دعوت نکردیم. کمی از حرفش ناراحت شدم ولی به رو خودم نیاوردم. نشستم رو مبل... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 نشستم رو مبل. بعد از چند دقیقه چندتا پسر جوون هم اومد داخل. اخم کردم و روبه ثنا گفتم : +مگه نگفتی مهمونی دخترونست؟؟؟ - ببخشید خب اگه میگفتم نیومدی. حرفی نزدم. یهو لامپا خاموش شد و یه آهنگ رپ پخش شد و رقص نور روشن شد. دخترا و پسرا رفتن وسط و شروع به رقصیدن و.. کردن. اونقدر عصبی بودم که ناخواسته داد زدم: +بسهههههههههههه دویدم و کفشامو پوشیدم. اونقدر عصبی بودم که هرچی بچه ها صدام زدن اهمیتی ندادم و فورا تاکسی گرفتم و رفتم ویلا. حامد خونه بود. اونقدر عصبی بودم که نفهمیدم کی سلام کرد. تند تند لباسامو عوض کردم. نماز خوندم و آرامش گرفتم. حامد اومد داخل اتاق . نازم کرد و گفت : +جواب سلام واجبه هاااا -ببخشید اینقدر عصبی بودم نفهمیدم. +چرا؟ راستی مهمونی خوش گذشت؟ چرا اینقدر زود برگشتی؟؟ -اصلا مهمونی نبود بابا، پارتی بود. دختر پسر قاطی. اخمی کرد و حرفی نزد. خوب منو می‌شناخت. فهمید چرا عصبانی بودم. اونقدر نوازشم کرد که خوابم برد... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 چشامو باز کردم. دیدم حامد داره کنار دهنم خر و پف میکنه!! +ایشششش حامدددددد چتههههه اونقدر داد زدم که حامد از خواب پرید. -چی شدهههههههه +داشتی کنار دهنم خروپف میکردیییی اونقدر بلند بلند خندید که خودمم خندم گرفت. _ شش ماه گذشت، امروز صبح مثل همیشه داشتم میرفتم دانشگاه. شکمم خیلی بزرگ شده بود. عبا میپوشیدم تا زیاد معلوم نباشه. بعد از دانشگاه حامد اومد دنبالم. +سلام خسته نباشی. لبخندی زدم و گفتم : -ممنون عجیجم چه خبر؟ +سلامتی، بریم بازار؟ -آره بریم یکم لباس و وسایل برای آبنباتمون بخریم. +باشه. با دیدن لباس های کوچولو دلم ضعف میرفت. بعد از خرید لباس رفتیم یکم بگردیم ببینیم چی هست. همینطور که داشتیم قدم میزدیم تو بازار و لباس هارو می‌دیدیم حامد گفت : +راستی اسم بچه رو چی بزاریم؟ -نمیدونم خودت چی میگی؟؟؟ +اگه دختر بود اسمشو میزاریم آبنبات اگر هم پسر بود میشه کاکائو. خندیدم و گفتم: -عه حامد جدی میگم +خب نمیدونم تو بگو -نه ت و ب گ و سرم گیج رفت. افتادم وسط بازار. چشام سنگین شد و هیچی نفهمیدم... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 از زبان حامد🧔🏻‍♂: یهو آیناز بیهوش شد وسط بازار. تکونش دادم: +آیناز، آیناز جان، بیدار شو، عزیزم خوبی؟ بیدار شو خواهش میکنم صدامو میشنویییییی چند نفر اومدن پیشمون. میخواستن کمک کنن آیناز رو بزاریم تو ماشین که ببریمش بیمارستان. نزاشتم. نمیخواستم بهش دست بزنن. زنگ زدم اورژانس. وقتی اومد بردنش بیمارستان. خیلی منتظر بودم. دکتر اومد بیرون. +خانم دکتر حالشون خوبه؟ -شما همسرشونین؟ +بله -تبریک میگم، سه قلو دارین. دوتا پسر و یه دختر. قلبم اومد تو دهنم. باورم نمیشد!! سهههههه قلووووووو! خدایا شکرت. خدایا ممنونمممم. رفتم داخل. بهوش اومده بود. لبخندی زدم و گفتم : +سلام عزیز دلم حالت خوبه؟ -آره خوبم. دیدی سه قلو داریم. +آره خیلی خوشحال ‌شدم. خب اسم این قندعسلا رو چی بزاریم؟ -تو بگو +نه تو بگو یکم فکر کرد و گفت : +مهدی، رضا، زینب -حالا چرا امامی؟ +نذر کرده بودم. -خیلی هم عالیییی زینب داشت شیر می‌خورد. مهدی و رضا رو هم گرفتم بغلم. قربون صدقشون رفتم و نازشون کردم. چقدر ناز و کوچولو بودن. زینب رو هم بغل کردم و نازش کردم. چقدر خوشگل بودن... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 چقدر خوشگل بودن. فرداش آیناز مرخص شد. از زبان آیناز 🧕🏻: احساس سبکی میکردم. بچه ها رو گذاشتیم تو کالسکه و رفتیم بازار. سه تا گهواره گرفتیم. لباس هم براشون گرفتیم با پستونک و جوراب و.... کلی خرید کردیم و رفتیم خونه. بچه هارو خوابوندم و رفتم کنار حامد ناهار خوردیم. __ چهار سال گذشت. بچه ها هم چهار سالشون شده بود.باید دیگه به حامد میگفتم. حامد تو اتاق بود. صداش زدم: +حامد جان -جانم +یه لحظه میای وقتی اومد بهش گفتم که بشینه رو مبل باهم صحبت کنیم. +جانم؟ -پاسپورت هارو آماده کن باید بریم کربلا. +کربلا؟ حالا چرا الان یادت افتاده بریم؟ -یادته واسه ماه عسل بهم گفتی چرا نریم کربلا گفتم به وقتش؟ -خب؟ +خب نداره دیگه الان موقشه، نذر کرده بودم وقتی بچه هام چهارسالشون شد ببرمشون کربلا. خندید و گفت : -ای بابا از دست این نذر های شما، چشم، پس خودت و بچه ها آماده شین بریم پاسپورت هارو بگیریم. بعد از حدود سه چهار روز پاسپورت هامون آماده شد و بلیط گرفتیم. +حامد جان بیا بریم پرواز داریم هاااا بچه ها هم خسته شدن. محمد رسوندمون فرودگاه و خداحافظی کرد و رفت. بچه ها اینقدر ذوق میزدن واسه هواپیما..... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 وقتی رسیدیم قند تو دلم آب شد. ____ بعد از برگشتن رفتیم خونه. اونقدر من و حامد و بچه‌ها خسته بودیم که باهمون لباسا و وسایل تو پذیرایی خوابمون برد(😂) صبح با صدای حامد بلند شدم. بچه هارو بردیم گذاشتیم تو تخت هاشون و خودمون هم رفتیم کنار دریا. یهو حامد شوخی شوخی آب رو پاشید بهم. -وایسا بینم، منو خیس میکنی؟؟ ابرو هاشو بالا برد و گفت : +بعله -عه، اینطوریاس؟ الان نشونت میدم خیس کردن یعنی چیییی اومدم هلش دادم تو آب. سرتاپا خیسِ آب شد. +آیناززززززززز میکشمتتتتتتتتتت دویدم و فرار کردم. اونم دنبالم می‌کرد. خلاصه کلی بازی کردیم به یاد کودکی!! حامد رسوندم دانشگاه. گفت بعد از دانشگاه نمیتونه بیاد دنبالم و باید با فاطمه برگردم. وقتی رفتم دانشگاه فاطمه با خوشحالی اومد سمتم: +آیناز آیناززززز -چیه چیه چی شده +هفته آینده عقدمههههههه!!! چشام تا آخر باز شد. -چییییییییی، هورااااا مبارکهههههههههه. +ممنونننننن، تو هم حتما بیایییی هااااا. -مگه میشه نیاممم حتماااا +اون موچولو هارو هم بیار. - چششش.. فاطمه رسوندم خونه. ایندفعه... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 فاطمه رسوندم خونه. ایندفعه اومد خونمون. سارا پیش بچه ها بود و وقتی رسیدم ویلا ازما خداحافظی کرد و رفت. واقعا سارا خیلی عمه خوبی بود واسه بچه ها. وقتایی که دانشگاه بودم اون ازشون مراقبت می کرد. _ فردا عقد فاطمه بود و ازم خواست که امروز باهاشون برم برای خرید لباس و وسایل. بعد از خرید فاطمه خودش رسوندم ویلا. ازم خداحافظی کرد و گفت که سلیقه ام خیلی عالیه. بعد از اینکه رفتم داخل دیدم حامد خونه بود پیش بچه ها. +سلام پس سارا کجاست؟ -علیک سلام از سر کار برگشتم بهش گفتم بره خودم مراقب بچه ها هستم. رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم. هنوز حدود یه ساعتی تا اذان مونده بود. تازه یادم افتاد که فردا عقد فاطمه است و من هنوز چیزی به حامد نگفتم. رفتم پیشش رو مبل نشستم. بچه ها داشتن با اسباب بازی هاشون بازی میکردن.... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 رو به حامد گفتم : +حامد جان -جان حامد +فردا عقد فاطمه هست. دعوتیم باید بریم با بچه ها. -عهههه به سلامتی. انشاءالله خوشبخت بشن. چشم حتما. ___ خودم و حامد آماده شدیم و بچه هارو هم آماده کردم. وقتی رسیدیم محضر، فاطمه بهم اشاره کرد که برم تور رو بگیرم. بعد از اینکه فاطمه بله رو داد. بهش تبریک گفتیم و بوسش کردم و رفتیم ویلا. واقعا خوشحال بودم برای فاطمه. اونم بلاخره رفت سر خونه زندگیش. امیدوارم خوشبخت بشن. تو افکار خودم بودم که حامد جلویه یه شهر بازی پارک کرد. -چرا وایسادیم؟ +چیه خب بچه هارو ببریم یکم بهشون خوش بگذره. -آره خوبه چندوقته نرفتن. بچه ها با ذوق و شوق رفتن بازی و من و حامد هم نشستیم رو صندلی و نگاه میکردیم به بچه ها. حامد رو به من گفت : +چیه تو فکری؟؟ -یاد بچگی های خودم افتادم. زمان ما اصلا شهر بازی نبود. فوق فوقش یه پارک کوچیک بود با یه تاب و سرسره. ولی چقدر بهمون خوش می‌گذشت. هميشه سر نوبتمون دعوا میکردیم. خنده ام گرفت... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
✨🩷 خنده ام گرفت. حامد حرفی نزد، اما غرق در فکر بود. ‌بعد از چند دقیقه رو کرد به من و گفت : +آیناز -جانم +میدونی که عاشقتم؟ آره؟ -من بیشتر +دوست دارم. چیزی نگفتم. عاشقش بودم. عاشق عشقم. ولی جایی برای توصیف نبود. بعد از بازی بچه ها حامد گفت تو و بچه ها برید تو ماشین تا من حساب کنم بیام. داشتیم از خیابون رد می‌شدیم. ماشینی به سرعت داشت میومد سمت ما. تنها یک چیز فهمیدم. اینکه حامد من و بچه هارو هل داد به کنار خیابون و خودش جلوی چشم من و بچه هاش پر پر شد... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
#رمان✨🩷 #دلدادگان #پارت_42 خنده ام گرفت. حامد حرفی نزد، اما غرق در فکر بود. ‌بعد از چند دقیقه رو کر
✨🩷 تو سر خودم میزدم و گریه میکردم. هرچی مامان و فاطمه سعی میکردن آرومم کنن انگار نمیشنیدم. هیچ چیز برام مهم نبود.. فقط دلم میخواست فریاد بزنم. جگرم آتش گرفته بود.. نگاه به قبرش میکردم.. قبری که در آن خوابیده بود.. پس از 5 سال زندگی.. چقدر در این پنج سال دوستش داشتم.. چقدر عاشق هم بودیم.. فریاد میزدم و گریه میکردم... -حااامددد، حامد من تورو به خدا بلند شو حامد من بدون تو چطور زندگی کنم.. حامد بچه هات یتیم شدن رفت.. حاااااااامدددددددد فقط فریاد میزدم... قلبم داشت تکه تکه میشد.. عشقم رفت.. زندگیم رفت.. حال چه کنم بدون او.. بدون عشق.. ___ بچه ها 10 سالشون شده بود. مثل همیشه رسوندمشون مدرسه... ادامه دارد.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛
‌°رَفیقـِRafighـچادُرے°
#رمان ✨🩷 #دلدادگان #پارت_43 تو سر خودم میزدم و گریه میکردم. هرچی مامان و فاطمه سعی میکردن آرومم کن
✨🩷 امروز نمایشگاه کتاب داشتیم تو دانشگاه. کتاب ها به نظم چیده شده بود رو میز. ناگهان یک کتاب نظرم رو جلب کرد. شعر های عاشقانه داشت. نویسنده اش ناشناس بود. یکی از شعر هاش نظرم رو جلب کرد. انگار برای من نوشته شده بود: توی آسمون عشقم.. غیر تو پرنده ای نیست.. روی خاموشی لب هام.. جز تو اسم دیگه ای نیست.. توی قلب من عزیزم.. هیچکسی جایی نداره.. دل عاشقم به جز تو.. هیچ کسی رو دوست نداره.. 🔹پایان 🔹 امیدوارم لذت برده باشید.. نویسنده :وآنیا🪷 ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛